تمام سعی خودم رو کردم تا با شهرام چشم تو چشم نشم. اما شدنی نبود. انگار از لحظهای که وارد خونه پدرشوهرم شده بودم، بیشتر از همیشه، نگاههامون با هم تلاقی داشت. پدرشوهرم با اینکه دچار آلزایمر شدید شده بود، انگار میدونست که دیگه چیزی از عمرش نمونده و اصرار داشت که دخترها و پسرهاش، آخر هر هفته، توی خونهاش، جمع بشن. حتی با اینکه یکی در میون کَسی رو نمیشناخت و اکثر مواقع، در گذشته سِیر میکرد. میتونستم بفهمم که شایان و شهرام و حتی دو تا خواهر بیخیالشون و شوهرهای بیخاصیتشون، چقدر با دیدن شرایط پدرشوهرم، ناراحت میشن. تنها فرد پُر انرژی اون جمع، پرستار پدرشوهرم بود. یک دختر حدودا سی ساله و مجرد به نام طیبه، که خوشحوصله ترین موجودی بود که تو عمرم دیده بودم. طیبه حتی به من و خواهرهای شایان، در پخت و پز و کارهای خونه هم کمک میداد.
روی صندلی کنار تخت پدرشوهرم نشسته بودم و ناخواسته محو تماشای طیبه شدم. احساس کردم که دارم روی بدن و لباس اندامیش، هیزی میکنم! در همین حین، شهرام وارد اتاق شد. هول شدم و خودم رو جمع و جور کردم. و برای چندمین بار، باهاش چشم تو چشم شدم. از لحظهای که بهش گفته بودم به شایان خیانت کردم، نگاهش نسبت به من تغییر کرده بود. غم غریب و ناراحت کنندهای توی چشمهاش میدیدم. و با هر نگاهش، دچار حس عذاب وجدان آزار دهندهای میشدم و نمیدونستم باید به داستان دروغینی که بهش گفته بودم فکر کنم یا به اتفاقات واقعی که افتاده بود. مخصوصا سکسپارتی شب گذشته که هنوز باورم نمیشد اتفاق افتاده!
شهرام رو به طیبه گفت: شما امروز خیلی خسته شدی. برو کمی استراحت کن. من حواسم به پدر هست.
طیبه آخرین ملحفه سفید رو تا کرد و گفت: پس من برم یک سر به غذا بزنم.
رو به طیبه گفتم: من حواسم به غذا هست.
طیبه که انگار اصلا دوست نداشت بیکار باشه، کمی مِن و مِن کرد و گفت: باشه پس من با اجازه میرم کمی دراز بکشم.
شهرام مشغول مرتب کردن و جابجا کردن ملحفههای تمیز، توی کمد دیواری شد. در همین حین، پدرشوهرم چند لحظه چشمهاش رو باز کرد و من رو به اسم همسر فوت شدهش صدا کرد. سر شهرام به سمت تخت پدرش چرخید. رو به شهرام گفتم: چند وقته که من رو با مادر شما اشتباه میگیره.
شهرام چند ثانیه نگاهم کرد. بعد نگاهش رو از من گرفت و مشغول کارش شد. ذهنم پرت شد به لحظهای که توی خونه خودم، بهش گفتم که به شایان خیانت کردم. به تته پته افتاده بود و باورش نمیشد. با سوالپیچ کردن من، میخواست مطمئن بشه که راست میگم.
-یعنی چی به شایان خیانت کردم؟!
+یعنی اینکه با یک مَرد دیگه رابطه دارم و شایان فهمیده.
-چه رابطهای؟
+همون رابطهای که همه بهش میگن خیانت.
-واضح حرف بزن گندم.
+رابطه جنسی.
-باور نمیکنم.
+خودمم باور نمیکنم.
-طرف کیه؟ از کِی شروع شد؟
+یکی از دوستهای شایانه. هنوز شش ماه نشده.
-داری دروغ میگی گندم.
+دروغ نمیگم داداش.
شایان هم وارد اتاق شد. هنوز نمیدونست که برای آروم کردن برادرش، چه دروغی گفتم. اما نگاه شایان هم پُر از حرف و حدیث بود. نمیتونست استرس و دلشوره درونش رو مخفی کنه و با هر نگاهش به من، این سوال رو میپرسید که “دیشب دقیقا چه اتفاقی برای تو افتاد؟”
دیگه خبری از اون نگاهها و کنجکاویهای شهوتگونه نبود. دیگه خبری از تمایل کاکولدی در چهره و نگاه شایان نبود. انگار ترس از آینده و آبروش، همه احساساتش رو خاموش کرده بود. انگار فقط دوست داشت بدونه که دیشب چند قدم دیگه به غرق شدن، نزدیک شدیم! و منی که همیشه با شوق و هیجان، از جزئی ترین روابط سکسم با مانی، برای شایان تعریف میکردم، شهامت و جسارت خودم رو از دست داده بودم تا بهش بگم که شب قبل، چه کارهایی با من کردن یا در اصل، من چه کارهایی کردم! دیگه تحمل سنگینی نگاه شهرام و شایان رو نداشتم. ایستادم و از اتاق بیرون رفتم. وقتی دیدم آشپزخونه خالیه، وارد آشپزخونه شدم. خورشت رو بررسی کردم و تصمیم گرفتم ظرفهای کثیفِ توی سینک رو بشورم. صدا و لمس آب، شاید کمی درون آشفتهم رو آروم میکرد. اما نمیتونستم از خاطراتم فرار کنم. انگار هر چی که بیشتر میگذشت، بیشتر اتفاقات شب قبل رو حس و لمس میکردم!
وقتی مانی، من رو با یک تیپِ اسپُرت و کتونی دید، تعجب کرد و گفت: واقعا؟!
با دیدن مانی و شنیدن صداش، ترسم ازش کمتر میشد. قسمتی از درونم بهم میگفت: امکان نداره مانی به تو آسیب بزنه!
لبخند ملایمی زدم و رو به مانی گفتم: دلم برا وقتایی که دختر بودم تنگ شده.
مانی گفت: کار خوبی کردی. یه تیپ متفاوت و غیر رسمی. من که خوشم اومد. نمیخوای بشینی؟
نشستم داخل ماشین و گفتم: بریم.
مانی ماشین رو به حرکت درآورد. توقع داشتم دلشورهم خیلی زیاد باشه، اما اینقدر نبود که من رو آزار بده! بعد از چند دقیقه، صدای موزیک ماشین رو کم کردم و رو به مانی گفتم: تو من رو دوست داری؟
احساس کردم مانی از سوالم جا خورد. اما انگار خودش رو کنترل کرد و گفت: معلومه که دوستت دارم.
بدون مکث گفتم: منظورم اینه که عاشقمی؟
مانی سکوت کرد. بعد از چند لحظه خواست حرف بزنه که گفتم: خواهش میکنم راستش رو بگو. خواهش میکنم مانی.
مانی همچنان نگاهش به جلوش بود و گفت: سوالت اشتباهه. جواب دادن به این سوال هم اشتباهه. چون قسمتی از درونم عاشقته و حاضره برای داشتنت هر کاری بکنه. اما قسمت دیگهم، میدونه که تو عاشق شایانی و بدون اون، گندمی نیستی که من عاشقشم.
نمیدونستم جواب مانی صادقانه است یا قسمتی از نقشه جهت جلب اعتماد منه، اما به هر حال بهترین جوابی بود که میتونست بده. برای یک لحظه پیش خودم گفتم: نکنه مهدیس بهم دروغ گفته باشه؟ نکنه مهدیس اونی باشه که باید ازش بترسم و بهش اعتماد نکنم؟
مانی وارد یک برج شد. وقتی وارد آسانسور شدیم، دکمه طبقه دوازدهم رو زد و گفت: حرفهای عسل یادت نره. هر کاری ازمون خواستن باید انجام بدیم.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم. قرصهای سحر توی دستم بود. وقتی از آسانسور خارج شدیم، به مانی گفتم: بذار یک نفس عمیق بکشم.
برگشتم و به بهانه نفس کشیدن، به قرصهای داخل دستم نگاه کردم. به علت نامعلوم و غیر قابل درکی، تصمیم گرفتم که قرصها رو نخورم! این اولین باری نبود که هیچ درکی از تصمیمات و احساسات درونم نداشتم. قرصها رو توی دستم، پودر کردم و برگشتم به سمت مانی و گفتم: اوکی زنگ واحد رو بزن.
مانی طبق رمزی که عسل گفته بود، زنگ واحد رو زد. توقع داشتم صدای موزیک بلند و همهمه شلوغی به گوشم برسه، اما وقتی در باز شد، هیچ صدایی به گوشم نرسید! یک خانم که یک لباس مجلسیِ لُختی پوشیده بود، با خوشرویی احوالپرسی کرد و به داخل، دعوتمون کرد. با اینکه میدونستم مانی طرف اوناست و من توی اون جمع، تنهای تنهام، اما دستش رو گرفتم تا بتونم آرامش خودم رو حفظ کنم. انگار اون حس دلشوره و استرسی که منتظرش بودم، بالاخره پیداش شد.
قابل پیشبینی بود که یک آپارتمان بزرگ و شیک باشه. اما نکته عجیب این بود که نزدیک به سی نفر زن و مَرد، داخل سالن نشسته و انگار همهشون منتظر من بودن! با دیدن اون همه آدم، هول شدم و با لحنی استرسگونه؛ گفتم: سلام.
هیچ کدومشون جواب سلام من رو نداد. همهشون تیپ مخصوص مهمونی زده بودن. آقایون کت و شلوار و خانمها، اکثرا پیراهنهای کوتاه و اندامی و خوشرنگ و سکسی. من هم برای خودم یک تاپ و دامن آورده بودم. توقع داشتم قبل از ورود به جمع، مکانی باشه که لباسم رو عوض کنم.
وقتی متوجه عسل شدم که توی جمعیت هست، لبخند زدم. اما عسل، هیچ واکنشی نشون نداد. جَو بیش از حد سنگین بود. از بین آقایون هم، فقط حسن رو میشناختم که اون هم هیچ واکنشی در برابر من نداشت! در همین حین، یک آقای میانسال به سمت من اومد. عکسش رو دیده بودم میدونستم که این همون داریوش خان معروفه. با من و مانی دست داد و گفت: خیلی خوش اومدین.
بعد رو به جمع گفت: اول از همه باید بگم که متاسفانه امشب ملکهمون شرایط جسمی مساعدی نداشت و ما رو همراهی نمیکنه. دوم اینکه همونطور که گفته بودم، امشب یک مهمان جدید و البته بسیار خاص داریم. قبل از معرفی مهمان عزیزمون، بنوشیم به سلامتی پریسا.
همهی مهمونها یک شات مشروب برداشتن. مانی برای من و خودش از روی جزیره آشپزخونه، دو تا شات برداشت و یکیش رو به دست من داد. داریوش شات مشروبش رو به سمت جمع گرفت و گفت: به سلامتی پریسا، ملکه زندگی من.
همه در جوابش گفتن: به سلامتی ملکه.
کل مهمونها، شات مشروبشون رو سر کشیدن. من هم شات مشروبم رو خوردم. داریوش با دستش به من اشاره کرد و گفت: گندم جان، همون بانوی زیبایی که عسل، بارها تعریفش رو کرده بود و همگی منتظر دیدارش بودیم.
ناخواسته با عسل چشم تو چشم شدم. یک پیراهن لیمویی تنش کرده بود. گوشوارههای دایرهای شکل و بزرگش، نظرم رو جلب کرد. با من چشم تو چشم شد و لبخند زد. نتونستم تشخیص بدم که لبخندش واقعی بود یا مصنوعی! داریوش ادامه داد: ما در مورد گندم جان، یک استثنا قائل شدیم. اینکه بدون شوهرش در جمع ما باشه. شوهرِ گندم جان، بنا به دلایلی، مورد تایید ما نبود. اما از طرفی نمیتونستیم از بانوی زیبایی مثل گندم جان بگذریم. برای همین، مجبور شدیم به خاطر ایشون، یک تغییر کوچیک توی قوانین بدیم. گندم جان امشب همراه با دوستپسرش، مانی جان، در جمع ما حضور داره و از نظر من، مانی جان، شوهر ایشون محسوب میشه. اما لازمه که برای این مورد رای گیری کنیم. یعنی رای اکثریت تعیین کننده است. آیا شما موافق هستین که گندم جان به این شکل وارد جمع ما بشه؟
عسل دستش رو بالا برد. بقیه هم با کمی مکث، دستهاشون رو بالا بردن. داریوش به عنوان آخرین نفر دستش رو بالا برد و بعد رو به من گفت: تو پذیرفته شدی. فقط میمونه نظر نهایی خودت. که قبلش لازمه یک نکته مهم رو بهت بگم. امشب تمام افرادِ توی این مهمونی، به غیر از تو و مانی، ماسک میزنن و از کل مهمونی فیلمبرداری میشه. این کار رو به شکلهای مختلف، برای همه انجام دادیم و اسمش رو گذاشتیم یک ضمانت امنیتی. برای روزی که هر کَسی اگه از این جمع جدا شد، هر طور که شده رازمون رو حفظ کنه.
به چهره داریوش خیره شدم. هرگز توی عمرم آدمی رو ندیده بودم که بتونه تا این اندازه تاثیرگذار باشه. مگه میشد هدف یک آدم، نهایتا سکس (به هرزه ترین شکل ممکن) باشه اما هم زمان، این همه موجه باشه؟! داریوش بدون اینکه پلک بزنه، به من نگاه کرد و گفت: البته این رو بگم از لحظهای که وارد جمع ما بشی، از حمایت قطعی ما برخورداری. مشکل تو مشکل ما هم میشه و شخصا اجازه نمیدم که توی هیچ قسمت از زندگیت، دچار بحران بشی. ما همیشه هوای همدیگه رو داریم. هم وقتی که دور هم هستیم و هم وقتی که هر کَسی مشغول زندگی خودشه. تو عضوی از خانواده ما میشی.
چند لحظه به داریوش نگاه کردم. بعد نگاهم رو ازش گرفتم و مهمونها رو نگاه کردم. همه در سکوت، به من خیره شده بودن. سرم رو به سمت مانی چرخوندم. به چشمهای خاکستریش زل زدم. چرا قسمتی از وجودم نمیتونست باور کنه که مانی اونی نیست که مهدیس میگه؟! من باید چیکار میکردم؟ اگه قبول نمیکردم، واکنش مانی چی بود؟ یعنی همونی میشد که مهدیس گفت؟ یعنی مانی عصبی میشد و تهدیدم میکرد؟ اگه قرار بود به زور وارد محفل داریوش بشم، چرا قبل از اینکه وارد این خونه بشیم، تهدیدم نکرد؟ چرا جلوی جمع و خیلی واضح، نظر خودم رو پرسیدن؟ داریوش خیلی رُک گفت که قراره از من فیلم گرفته بشه. کاری که با همه کرده بودن و منطقی به نظر میاومد. مگه این همون چیزی نبود که خودم هم، همیشه میخواستم. داشتن سکسگروپ امن. برای یک لحظه یاد شایان افتادم. دلم براش تنگ شد! دوست داشتم اینجا میبود و با هم وارد این محفل میشدیم. اما انگار ته دلم خیلی هم از نبود شایان، ناراحت نبود!
چشمهام رو چند لحظه باز و بسته کردم. یک نفس عمیق کشیدم و رو به داریوش گفتم: دوست دارم عضو خانواده شما بشم و هر شرایطی که هست رو قبول میکنم. الان میشه برم توی یکی از اتاقها تا لباسم رو عوض کنم؟
داریوش لبخند خفیف و معناداری زد و گفت: تو امشب نیازی به لباس نداری. قراره کامل لُخت باشی. تا لحظهای که مهمونی تموم میشه.
دلشوره درونم دوباره اوج گرفت و گفتم: اوکی هر چی شما بگی.
یکی از خانمها که نمیشناختمش نزدیک من شد. دو تا کارت به سمت من گرفت و گفت: قبل از اینکه لُخت بشی، یکیش رو انتخاب کن.
یکی از کارتها آبی رنگ بود و شکل یک مَرد روش کشیده بود و یکی قرمز رنگ با شکل یک زن. احساس کردم که برای همهشون مهمه که من کدوم کارت رو انتخاب کنم. نمیتونستم حدس بزنم که معنی هر کارت، چی میتونه باشه. دستم رو به سمت کارت قرمز رنگ بردم. کمی لمسش کردم و منصرف شدم و کارت آبی رو انتخاب کردم. زنِ رو به روم، لبخند زد و گفت: خیلی خوش شانسی.
برگشت به سمت جمع و گفت: کارت آبی.
همهشون واکنش نشون دادن. بعضیهاشون انگار دوست داشتن که من کارت قرمز رو انتخاب کنم. داریوش رو به من گفت: پشت کارت رو بخون.
کارت رو برگردوندم. پشت کارت نوشته بود: ملکه امشب تویی. وقتی آقایون ماسک زدن، تبدیل به برده تو میشن. اون کاری رو میکنن که تو بهشون بگی. و تو باید از همهشون بخوای تا یک کاری باهات بکنن.
ناخواسته گفتم: پشت کارت قرمز چی نوشته بود؟
داریوش گفت: طبق قانون بازیهامون، انتخاب کننده، حق نداره از محتوای بقیه گزینهها با خبر بشه. اما چون امشب همه چی استتثناست، اگه کارت قرمز رو انتخاب میکردی، تو تبدیل به برده تمام خانمهای این جمع میشدی و هر کاری که ازت میخواستن رو باید انجام میدادی.
دوست داشتم به عسل نگاه کنم و بهش بفهمونم که چرا همچین مورد مهمی رو بهم نگفته بود. اما ترجیح دادم همچین کار تابلویی نکنم. چون بعد از چند لحظه متوجه شدم که کارت آبی هم خیلی راحت نیست. توی کارت خیلی واضح گفته بود که باید از همه آقایون بخوام تا یک کاری باهام بکنن. پیش خودم گفتم: فکر کنم کارت قرمز بهتر بود.
داریوش رو به من گفت: از لحظهای که من ماسک زدم، هیچ فرقی با بقیه ندارم و باید طبق قوانین بازی کنم. همه ما آقایون امشب در اختیار تو هستیم.
رو به داریوش گفتم: خانما چی؟ یعنی اونا چیکار میکنن؟
احساس کردم که دقت نگاهش روی چهره من بیشتر شد. انگار من بیشتر از اونی بودم که براش تعریف کرده بودن و سوپرایز شده بود. حتی لحنش هم کمی تغییر کرد و گفت: فقط نگاه میکنن.
کوله داخل دستم رو گذاشتم گوشه سالن. برگشتم سر جام و رو به داریوش گفتم: من حاضرم.
برای چند لحظه، سکوت مطلق شد. همهشون و برای چندمین بار به من زل زدن. احساس کردم که اصلا مشکلی با سنگینی نگاهشون ندارم! تو همون فرصت کم فهمیده بودم که زیبا ترین زن اون جمع هستم و این مورد به من اعتماد به نفس میداد. در کنارش دوست نداشتم آدم ضعیفی به نظر بیام که جا زده و ترسیده! دوست داشتم احساس قدرت کنم. چون اگه هر نقشهای هم که برام داشتن، تصمیم گیرنده نهایی خودم بودم.
یکی دیگه از خانمها، برای همه ماسک آورد. ماسک آقایون آبی و ماسک خانمها قرمز بود. به من و مانی ماسک ندادن. مانی دست به سینه، به دیوار تکیه داده بود و من رو نگاه میکرد. قبل از اینکه ماسکشون رو بزنن، با دقت به چهره همهشون نگاه کردم. یاد صحبتهای عسل افتادم. اینکه ما توی این دنیا تنها نیستیم و خیلیها شبیه ما هستن. همه ماسکهاشون رو زدن. یکی از خانمها خواست چراغهای اصلی سالن رو خاموش و هالوژنهای قرمز رو روشن کنه. بهش گفتم: همینطوری خوبه.
چند لحظه مکث کرد. سرش رو به علامت تایید تکون داد و برگشت پیش بقیه. رو به آقایون گفتم: همهتون بیایین سمت راست من و کنار هم بِایستین. در ضمن لُخت هم بشین.
یکی از خانمها یک دوربین فیلمبرداری دستش گرفت و رو به بقیه خانمها گفت: خب دخترا همه بشینین که قراره امشب فقط جق بزنیم.
سرم رو به سمت مانی چرخوندم. نگاه اونم متفاوت بود! ابروی سمت چپم رو بالا دادم و لبخند زدم. اما نگاه مانی همچنان جدی و سرد بود! سرم رو به سمت آقایون چرخوندم. همهشون لُخت مادرزاد شده بودن. بدنهای شیو شده و تمیز. کیر بعضیهاشون کامل راست شده بود و کیر بعضیهاشون نیمه راست بود. رفتم به سمتشون. کیر نفر اول رو گرفتم توی مشتم. آب دهنم رو قورت دادم. این همون چیزی بود که قرار بود بشه. این همون حسی بود که مهدیس بهم گفت. من میتونستم در هر شرایطی شهوتی بشم! من میتونستم در هر حالتی، اونی بشم که باید باشم! وقتی کیر نفر دوم رو توی مشتم گرفتم، شهوت درونم به صورت کامل زنده شد. کیر نفر پنجم، کیر تنها مَردی بود که میشناختم. لبهام رو نزدیک گوشش کردم و گفتم: مگه میشه کیر به این کلفتی رو یادم بره؟
کیر حسن توی دستم نبض زد. به آرومی بیضههاش رو مالش دادم و گفتم: اون شب من برای تو بودم. امشب تو برای منی. میدونم باهات چیکار کنم.
چهارده نفر بودن. کیر همهشون رو لمس کردم و کیر اکثرشون توی مشتم، نبض زد. این یعنی بیشتر از اونی که فکر میکردم تو کف من بودن. دو قدم از همهشون فاصله گرفتم. یک بار دیگه به بدن لُخت همهشون نگاه کردم. اینبار کیر همهشون راست شده بود و دیگه خبری از کیر نیمه راست نبود. قطعا خانمها میدونستن که من دارم چیکار میکنم و خیلی خوب میدونستن که اگه یک زن بتونه چهارده تا مَرد رو با این سرعت تحریک کنه، چه معنی و مفهمومی داره. البته اگه مانی رو حساب میکردم، میشد پانزده مَرد.
به آخرین نفر از سمت چپ اشاره کردم و گفتم: مگه قرار نبود من هم لُخت باشم؟ چرا هنوز لباس تنمه؟
اومد به سمت من. با سرعت داشت دکمههای مانتوم رو باز میکرد که گفتم: تو هنوز نمیدونی که باید یک خانم رو به آرومی لُخت کنی؟ این همه مدت تو این محفلتون چه غلطی میکردی؟
مکث کرد و گفت: ببخشید، چشم.
مانتوم رو درآورد. بعدش کمکش کردم تا تیشرت و شلوار کتانم رو دربیاره. شورت و سوتین طرح دار و طلایی تنم کرده بودم. اول سوتینم رو درآورد. وقتی جلوم زانو زد، پاهام رو نوبتی، کمی بالا دادم و کمکش کردم تا شورتم رو هم دربیاره. هم زمان بهش گفتم: بده شورتم رو همهشون بو کنن.
ایستاد و برگشت که بهش گفتم: قبلش شورتم رو بمالون تو کُسم تا بیشتر خیس بشه.
دوباره برگشت به سمت من. پاهام رو کمی از هم باز کردم تا به راحتی بتونه شورتم رو توی شیار کُسم بماله. اینقدر ترشح داشتم که مطمئن بودم نصف شورتم، به راحتی خیس میشه. با مالیده شدن شورتم توی کُسم، شهوتم بیشتر هم شد. بعد از یک دقیقه، گفتم: بسه.
اول از همه خودش شورتم رو بو کرد. جوری نفس کشید و عمیق بو کرد که انگار داره معطر ترین چیز دنیا رو بو میکنه! بعد از بو کردن خودش، شورتم رو به نفر اول از سمت راست داد. شورتم رو دست به دست دادن و همهشون بو کردن. زیر چشمی حواسم به کیرهاشون هم بود که بیشتر نبض میزد! حتی رگ کیر بعضیهاشون باد کرد!
سرم رو به سمت خانمها چرخوندم. همهشون نشسته بودن و سرشون به سمت من بود. به سمت کاناپه سه نفره رفتم و گفتم: اجازه هست این وسط بشینم؟
اونی که وسط نشسته بود، ایستاد و بدون اینکه چیزی بگه، رفت و یک جای دیگه نشست. نشستم روی کاناپه. به دو تا خانم اطرافم گفتم: میشه بهم کمک بدین و پاهام رو از هم باز کنین تا آقایون نوبتی کُسم رو بخورن؟
چند لحظه نگاهم کردن و هر کدوم، پاهام رو از زانو خم کردن و به سمت خودش گرفتن. پاهام رو گذاشتن روی پاهای خودشون و با دستشون نگه داشتن تا از هم باز بمونه. رو به آقایون گفتم: همهتون ردیفی، داگی بشین و نوبتی کُسم رو بخورین. خیلی وقته کون ندادم و سوراخ کونم حسابی تنگه. هر کی بهتر کُسم رو خورد، میتونه اولین نفر کیرش رو بکنه توی سوراخ کونم.
زنی که داشت فیلم میگرفت، طاقت نیاورد. خندهاش گرفت و گفت: اوه مای گاد!
یکی دیگه از خانمها هم خندهاش گرفت و گفت: باورم نمیشه.
یکی دیگهشون با یک لحن جدی گفت: جنده تر از این تو عمرم ندیده بودم.
محلشون ندادم و رو به آقایون گفتم: مگه قانون این نبود که هر چی من گفتم رو باید انجام بدین؟
بعد از چند لحظه، همهشون داگی استایل شدن و صف کشیدن. نفر اول خودش رو به من رسوند. زبونش رو مستقیم کشید توی شیار کُسم. یک آه کشیدم و گفتم: آفرین پسر خوب.
تصور اینکه چهارده تا مَرد به صف شدن تا نوبتی کُسم رو بخورن، شهوتم رو به صورت تصاعدی بالا برد. این خیلی بیشتر از رویاهای فانتزی بود که توی مجردی، تصور میکردم. سرم رو به کاناپه تکیه دادم و از موهای مَرد جلوی کُسم گرفتم و بهش فهموندم که بس کنه و بره تا نفر بعدی بیاد. نفر بعدی، اول چند تا بوسه به رون پام و اطراف کُسم زد. آه بعدی رو بلند تر کشیدم. با دست راستم، ساعد دست زن کناریم رو چنگ زدم. بعد از چند دقیقه، با صدای شهوتی و آه مانند گفتم: بعدی.
همینطور آه میکشیدم و ناله میکردم و به بدنم موج میدادم. نمیدونم نفر چندم بود که احساس کردم امکان داره خانمهای اطرافم خسته شده باشن. با اشاره دستم، نذاشتم نفر بعدی نزدیک کُسم بشه. رو به دو تا زن اطرافم گفتم: ولم کنین.
به سختی ایستادم. بدن و پاهام به خاطر تحریک زیاد جنسی، سُست شده بود. آقایون رو شمردم. هفت نفر دیگه هنوز تو صف بودن تا کُسم رو لیس بزنن. هفت نفری که لیس زده بودن، سمت دیگه ایستاده بودن. به دو تا شون اشاره کردم و گفتم: بیایین من رو بگیرین. جوری که اینا بتونن کُسم رو بخورن.
بعد رو به اونایی که توی صف بودن؛ گفتم: شماها ایستاده کُسم رو بخورین.
دو نفر اومدن سمتم. دقیقا شبیه بچهای که مادرش سراپاش میکنه تا جیش کنه، من رو بلند کردن. با این تفاوت که هر کدوم، نصف بدنم رو گرفت. با یکی از دستهاشون، پاهام و با دست دیگهشون، پشت کمرم رو نگه داشتن. وقتی یکی از آقایون به سمت من اومد و چوچولم رو بین لبهاش گرفت، نگاهم به سمت خانمها رفت. بعضیهاشون پیراهنشون رو بالا زده بودن و داشتن با کُسشون ور میرفتن. یکیشون سینههاش رو از بالای پیراهنش بیرون داده بود و داشت سینهاش رو میمالوند. هرگز فکر نمیکردم که در هرزه ترین حالت ممکن، این همه احساس قدرت کنم!
وضعیت و پوزیشن جدید، شوک دیگهای بود تا شهوتی تر بشم! شهوتِ من، در اون لحظات، شبیه پرندهای بود که همینطور داشت به سمت آسمون اوج میگرفت. آسمونی که هیچ انتهایی نداشت. میدونستم بالاخره ارضا میشم، اما میخواستم خودم رو تنظیم کنم و با نفر آخر ارضا بشم. از شانس خوبم، نفر آخر، بینظیر با زبونش کار میکرد. جوری زبونش رو روی چوچولم و بعدش توی سوراخ کُسم میچرخوند که هرگز تجربه نکرده بودم. صدای آه و نالهم اینقدر بلند بود که هیچ صدای دیگهای رو نمیشنیدم. سرم رو به سمت گردن مَرد سمت راستیم چرخوندم. هم زمان موهای مَردی که داشت کُسم رو لیس میزد رو چنگ زدم و گردن مَرد سمت راستیم رو گاز گرفتم و ارضا شدم.
دو تا مَردی که من رو نگه داشته بودن، فهمیدن که ارضا شدم و من رو گذاشتن روی کاناپه سه نفره. ازم جدا شدن و رفتن پیش بقیه آقایون. زنی که داشت فیلمبرداری میکرد، به سمت من اومد. پاهام رو به هم چسبونده بودم. از هم بازشون کرد و گفت: این کُس تو کمتر از یک ساعت، زبون چهارده تا مَرد حشری رو تجربه کرد.
بعد دوربین رو به سمت صورتم گرفت و گفت: این هم چهره عضو جدید که انگار قراره رکورد جنده بازی رو توی محفل بشکونه.
به دوربین نگاه کردم و پوزخند بیحالی زدم. دوربین رو برد عقب و گفت: برای جنده ترین عضو خانواده، دست نمیزنین؟
همهشون شروع کردن به دست زدن. تنها کَسی که دست نزد و همچنان دست به سینه، به دیوار تکیه داده بود و داشت من رو نگاه میکرد، مانی بود. انگار که هر بار با مانی چشم تو چشم میشدم، بیشتر دوست داشتم هرزگی کنم! یک حسی بهم میگفت اگه واقعا عاشق من باشه، بالاخره یک جا کم میاره و نمیتونه ببینه که معشوقهش، هیچ حد و مرزی نداره. انگار دوست داشتم بالاخره غیرتی شدنش رو ببینم!
ایستادم و رفتم به سمت جزیره آشپزخونه. شات مشروبم رو پُر کردم و سر کشیدم. دوباره پُر کردم و سر کشیدم. سه باره پُر کردم و سر کشیدم. همینطور که به چشمهای مانی نگاه میکردم، رفتم وسط سالن و رو به آقایون گفتم: بیایین دور من بِایستین.
شبیه بردههای مطیع، فقط به حرف من گوش میدادن. و همین رعایت دقیق قوانین بازی، همه چی رو جذاب تر میکرد. ازشون خواستم که به صورت دایرهوار، دور من بِایستن. همچنان کیرهاشون راست بود. با نوک انگشتهام، سر کیر همهشون رو لمس کردم و دور خودم چرخیدم. توی دلم به خودم گفتم: این همه کیر تمیز و راست شده، فقط و فقط برای توعه گندم.
جلوی حسن که کلفت ترین کیر رو داشت، زانو زدم. با دستهام دو طرف کونش رو لمس کردم و سر کیرش رو گذاشتم توی دهنم. وقتی آه حسن رو شنیدم، سعی کردم قسمت بیشتری از کیرش رو توی دهنم فرو کنم. تصور اینکه این کیر قراره تمام کُسم رو پُر کنه، شوک دیگهای به شهوت درونم داد.
میدونستم اگه بخوام با ریتم تند و سریع، برای همهشون ساک بزنم، لبها و دهنم خسته میشه. پس ریتم آرومم رو حفظ کردم و سعی کردم کیر هر کدومشون رو به آرومی توی دهن و حلقم فرو کنم. با شنیدن صدای آه هر کدومشون، حس قدرت درونم، قوی تر میشد. برای هر چهارده نفرشون ساک زدم. بعد ایستادم. کیر یکیشون که آخرین نفر کُسم رو خورده بود گرفتم توی مشتم و گفتم: تو بهتر از همه کُسم رو خوردی. وقتشه جایزهت رو بگیری.
همینطور که کیرش توی مشتم بود، بردمش به سمت خانمها. عسل رو به خاطر لباسش میشناختم. روی یکی از صندلیهای آشپزخونه نشسته بود. پایی که روی پای دیگهش گذاشته بود رو کنار زدم و بهش فهموندم ساده بشینه. نشستم روی پاهاش و کمی دولا شدم و دستهام رو حلقه کردم دور گردنش. کونم رو عقب و کمی بالا گرفتم تا سوراخش به راحتی در دسترس باشه. هم زمان، رو به مَرد پشت سرم گفتم: معطل چی هستی؟ نترس، قبل از اینکه بیام، حسابی تمیزش کردم.
فهمیدم که با تُف، سوراخ کونم و کیر خودش رو خیس کرد. یک دستش رو از پشت روی شونهام گذاشت و با دست دیگهش، کیرش رو روی سوراخ کونم تنظیم کرد. از طریق سوراخ کونم میتونستم گردی سر کیرش رو حس کنم. با لحن مودبانهای گفت: یکهو فرو کنم یا آروم؟
یک بوسه از گردن عسل زدم و گفتم: هر طور خودت دوست داری.
فکر میکردم یکهو فرو کنه اما به آرومی کیرش رو فرو کرد. وقتی درد سوراخ کونم زیاد شد، عسل رو با شدت بغل کردم و در گوشش گفتم: چطورم عزیزم؟
عسل به آرومی و در گوشم گفت: بهتر از این نمیشه.
وقتی مَرد پشت سرم، کیرش رو کامل توی کونم فرو کرد، دردم بیشتر شد. آه دردآوری کشیدم و لبهام رو چسبوندم به لبهای عسل و زبونم رو وارد دهنش کردم. عسل هم همراهیم کرد و هم زمان که مَرد پشتِ سرم، توی کونم تلمبه میزد، لبهام رو میخورد. بعد از چند دقیقه، لبهای عسل رو رها کردم و با صدای قطع و وصل شده؛ گفتم: یکی از آقایون بیاد اینجا.
یکیشون نزدیک شد. با لحنی که مشخص بود دارم درد میکشم؛ گفتم: وقتی دوستت توی کونم ارضا شد، زبونت رو فرو میکنی توی سوراخ کونم و اجازه نمیدی که حتی یک قطره از آب کیر دوست عزیزت خارج بشه و روی پاهای این خانم محترم بریزه… نشنیدم بگی چشم…
مَردی که کنارم ایستاده بود، به سرعت گفت: چشم خانم.
برام قابل پیشبینی بود مَردی که داره تو کونم تلمبه میزنه، خیلی نتونه جلوی خودش رو بگیره. نهاتیا به ده دقیقه نکشید که ارضا شد. میتونستم لرزش بدنش موقع ارضا شدن رو حس کنم. لاله گوش عسل رو مکیدم و در همین حین، مَرد دیگه که کنارم ایستاده بود، بعد از خارج شدن کیر دوستش از سوراخ کونم، سریع نشست و زبونش رو فرو کرد توی سوراخ کونم. درِ گوش عسل و به آرومی گفتم: همیشه که ما نباید آبشون رو بخوریم.
عسل که انگار واقعا شهوتی شده بود، با یک لحن حشری و خاص و البته خیلی آروم گفت: فاتحه خودت رو خوندی گندم. دیگه یک درصد هم امید نیست که دست از سرت بردارن.
وقتی مطمئن شدم مَرد دوم، تمام آب منی که از سوراخ کونم بیرون اومده رو خورده، با دستم پسش زدم و ایستادم. سوراخ کونم درد میکرد اما اهمیت ندادم. حتی سعی کردم باز باز راه نرم و عادی به نظر بیام. به سمت زنی که دوربین دستش گرفته بود رفتم و گفتم: قرار نیست موزیک پخش کنین؟ میخوام قبل از اینکه کُسم رو جر بدن، یکمی برقصم.
حسن اولین نفری بود که باهاش رقصیدم. کیرش موقع رقص، با شکمم برخورد میکرد. دیگه کنترلش رو از دست داده بود و با شدت و حرص، کونم و حتی سوراخ کُسم رو از پشت چنگ میزد. وقتی خواست انگشتش رو توی سوراخ کونم فرو کنه، پسش زدم و گفتم: آروم باش عزیزم. قرار شد هر چی من میگم بشه.
رفتم سمت دو تا مَرد دیگه و بهشون فهموندم که هم زمان با رقص، از دو طرف، من رو بمالونن. حواسم بود که با هر چهارده نفرشون برقصم. تا میتونستم سعی کردم کیرهاشون، به بدنم مالیده بشه و وادارشون میکردم که اونا هم باهام ور برن. نوع لمس و ور رفتن هر کدومشون فرق داشت و این تنوع، برای من، جنون آمیز بود. زمان از دستم در رفت. نفهمیدم چقدر رقصیدیم. فقط متوجه شدم که دیگه از رقص خسته شدم. خودم به سمت پخش رفتم و موزیک رو خاموش کردم و رو به خانمها گفتم: میشه لطفا بشینین و صحنه رو به من و آقایون بسپرین؟
خانمها به حرفم گوش دادن. رو به آقایون گفتم: همهتون کنار هم و ساده بخوابین. جوری که پاهاتون به سمت خانمها باشه و سرتون به سمت آشپزخونه.
بعد رو به حسن گفتم: تو اولین نفر از سمت چپ باش.
آقایون به حرفم گوش دادن. بعضیهاشون بعد از خوابیدن، با کیرهاشون ور رفتن. نزدیک حسن شدم. به صورت اسکات نشستم روی کیرش. البته نه جوری که کیرش وارد کُسم بشه. با دستم کیرش رو مالوندم توی شیار کُسم. بیتابی میکرد تا کیرش رو توی کُسم فرو کنم. اما بعد از چند لحظه، ایستادم و گفتم: کیر تو آخرین کیریه که امشب میره تو کُسم. دوست ندارم به این زودی گشاد بشم و کیر بقیه رو حس نکنم.
رفتم سر وقت نفر دوم. به همون حالت اسکات و جوری که کونم به سمت خانمها باشه، نشستم روی کیرش. تو وضعیتی بودم که مانی رو به روم بود. به چشمهای مانی نگاه کردم و با دستم، کیر مَرد زیرم رو توی شیار کُسم مالوندم بعد از چند لحظه و یکهو و کامل نشستم و همه کیرش رو فرو کردم توی کُسم. وقتی صدای آهش بلند شد، نگاهم رو از مانی گرفتم و با یک لحن حشری گفتم: جون عزیزم، خوشت اومد؟
در جوابم و با صدای قطع و وصل شده؛ گفت: چه افتخاری بیشتر از اینکه گندم خانم بشینه روی کیرم؟
دستهام رو گذاشتم روی سینهاش. چند بار روی کیرش بالا و پایین شدم و گفتم: چه حسی داری؟
لحنش حشری تر شد و گفت: دارم از لذت سکته میکنم گندم خانم. کُس شما جادوییه. خود شما هم جادویی هستی.
وقتی شهرام شیر آب رو بست، به خودم اومدم. متوجه شدم که همهی ظرفها رو شستم و الکی شیر آب رو باز گذاشتم. سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و رو به شهرام گفتم: ببخشید حواسم نبود.
نگاه شهرام همچنان غمگین بود. شبیه آدمی که یک چیزی رو از دست داده. مطمئنا بیش از حد فکر میکرد که من زن خاص و پاکی هستم. تصور اینکه اگه واقعیت رو درباره من و برادرش و کارهایی که کردیم رو بفهمه، برام غیر ممکن بود. قطعا روانش از بین میرفت. حتی لحنش هم غمگین بود و پرسید: غذا حاضره؟
چند لحظه نگاهش کردم و گفتم: آره الان میز رو میچینم.
با کمک طیبه و یکی از خواهرهای شایان، میز غذا رو چیدم. اشتها نداشتم اما زورکی چند لقمه غذا خوردم و تنها آرزوم در اون لحظه این بود که زودتر تموم بشه تا بیشتر از این با شهرام چشم تو چشم نشم. نمیدونستم که باید کدوم گندم باشم یا کدوم گندم رو باور کنم. گندمی که دیشب بودم یا گندمی که امروز هستم؟!
وقتی همراه با شایان، وارد خونه مخفی مهدیس و نوید شدیم، شایان با فریاد و رو به من گفت: تو میفهمی چه غلطی کردی؟ برای چی به برادرم گفتی که به من خیانت کردی؟
مهدیس رو به شایان گفت: میشه آروم باشی؟
بعد رو به من گفت: جریان برادرش و خیانت چیه؟
میدونستم که شایان عصبانی میشه و عمدا موقع اومدن به خونه مهدیس، جریان رو براش تعریف کردم. احتمال دادم شاید جلوی بقیه روش نشه عصبانیتش رو نشون بده، اما شایان بیشتر از اونی که فکر میکردم به هم ریخته بود و هیچ کنترلی روی اعصابش نداشت. سعی کردم واکنشی در برابر عصبانیتش نداشته باشم و برای مهدیس جریان روزی که به شهرام گفتم به شوهرم خیانت کردم رو تعریف کردم. مهدیس چند لحظه فکر کرد و رو به شایان گفت: اول اجازه بده زنت رو از دست اون روانیا نجات بدیم، بعد این موضوع رو حل میکنیم. الان منطقی نیست همه چی رو با هم قاطی کنیم.
شایان خواست یک چیزی به مهدیس بگه اما پشیمون شد. چند لحظه سکوت کرد. بعد یک نفس عمیق کشید و گفت: شما حتی به ما نمیگین که چه نقشهای دارین.
سحر با یک لحن جدی گفت: معلومه که نمیگیم. اگه اعتماد نداری، دست زنت رو بگیر و از اینجا برو بیرون. کَسی التماست رو نکرده که حتما زن و زندگیت رو نجات بده.
توقع داشتم که مهدیس به خاطر تند بودن سحر، بهش تذکر بده اما جواب سحر رو نداد و رو به شایان گفت: بهت حق میدم عصبی و مستاصل باشی. اما فکر نکنم در شرایط فعلی، گزینه دیگهای به غیر از اعتماد به من داشته باشی. تنها قسمتی از نقشه که باید بدونی اینه که گندم همچنان با اونا در باید ارتباط باشه و هر چی ازش خواستن رو انجام بده.
ژینا که روی کاناپه نشسته بود، با لحن تمسخرگونهای گفت: البته انگار بدش هم نمیاد.
رو به ژینا گفتم: من همون کاری رو کردم که مهدیس ازم خواست. حتی با اینکه هنوز مطمئن نیستم حق با کیه!
سحر خواست یک چیزی بگه که نوید نذاشت و رو به من گفت: بهترین کار ممکن رو کردین. اینطور که ما متوجه شدیم، تمرکز اونا در حال حاضر، فقط روی شماست و این دقیقا همون چیزیه که ما میخواییم.
شایان رو به نوید گفت: کِی این داستان لعنتی تموم میشه؟
نوید به مهدیس نگاه کرد و بعد رو به شایان گفت: زودتر از زمانی که فکرش رو بکنی.
مادرم اخم کنان گفت: میشنوی چی میگم گندم؟ معلوم هست کجایی؟
نگاهم به مادرم اما ذهنم جای دیگهای بود. سعی کردم حرفهاش رو به یادم بیارم و گفتم: مامان جونم، قبلا هم گفتم که شایان فعلا مخالف بچه دار شدنه.
اخم مادرم بیشتر شد و گفت: برای چی مخالفه؟ تا کِی قراره بچه نیارین؟
پانیذ در دفاع از من و رو به مادرم گفت: مامان فکر نمیکنی که بیش از حد برای بچه دار شدن گندم، داری گیر میدی؟
مادرم رو به پانیذ گفت: شبیه بابات حرف میزنی؟ به این فکر کن که هر چی دیر تر بچه دار بشن، برای سلامتی خواهر خودت بدتره. در ضمن اختلاف سنی زیاد بچه با پدر و مادرش، اصلا خوب نیست.
پانیذ با طعنه گفت: این دلیل دومی رو قبول دارم. اونی عزیز تره که اختلاف سنیش با مامان و باباش، کمتر باشه.
لبخند ناخواستهای زدم و رو به پانیذ گفتم: آخرش خودم خفهت میکنم.
پانیذ خودش رو برای من لوس کرد و گفت: جون به تو.
مادرم رو به پانیذ گفت: به جای زبون ریختن، به برادرت زنگ بزن و ببین چرا این همه دیر کرده؟ بابات الان غُر میزنه.
پانیذ رو به من گفت: بیا اینم مدرک عینی. به تو که میرسه، بابا روشن فکر میشه و میگه “کَسی تو زندگی گندم دخالت نکنه.” اما حالا که پرهام رفته کلاس موسیقی، صد بار باید بهش زنگ بزنن.
رو به مادرم گفتم: یکمی راست میگه مامان. این دو تا دیگه خرس گنده شدن. اینقدرام که نشون میدن، بچه نیستن.
پانیذ نگاه خاص و معنا داری به من کرد و هیچی نگفت. مادرم سبد سبزیهای پاک شده رو برداشت و ایستاد و رو به من گفت: این رو به بابات بگو.
خواست روزنامه و آشغال سبزیها رو هم برداره که گفتم: من این رو جمع میکنم.
قبل از اینکه از اتاق پانیذ خارج بشه، دوباره و رو به پانیذ گفت: زنگ بزن به پرهام. یک ساعته کلاسش تموم شده.
بعد از رفتن مادرم، پانیذ گفت: میبینی؟ مامان میگه “باباتون گیر میده” و بابا میگه “مامانتون گیر میده.” اما جفتشون قفلی زدن رو من و پرهام و ولکن هم نیستن.
جوابی نداشتم که به پانیذ بدم. میدونستم اگه بخوام کوچکترین دفاعی از پدر و مادرم بکنم، من رو متهم به مالهکشی میکنه. روزنامهی آشغال سبزی رو جمع کردم و رو به پانیذ گفتم: اوضاع بین تو و پرهام چطوره؟
پانیذ با بیتفاوتی گفت: منظورت چیه؟
+فکر کنم منظورم رو میدونی.
-خب چرا روت نمیشه رُک بپرسی؟ یعنی الان میخوای بگی خیلی تنگی؟
+در هر شرایطی من خواهر بزرگت هستم پانیذ. یکمی حرمت نگه داری، بد نیست.
-تو آدم ریاکار و دو رویی هستی.
+الان این جواب من بود؟
-نیستی؟
+آره هستم. خب بعدش؟
-خودت اذیت نمیشی؟
ایستادم و گفتم: خستهام پانیذ. حوصله بحث و جنگ ندارم.
خواستم از اتاقش خارج بشم که ایستاد و با قدمهای سریع به سمت من اومد. درِ اتاق رو بست. نگاهش دیگه مثل گذشته، طلبکار و بُراق نبود. چند لحظه نگاهم کرد و گفت: رابطه جنسی من و پرهام قطع شده. نه فقط رابطه جنسیمون، پرهام کلا از من فاصله گرفته. تمام سعیش اینه که تا میتونه با من تنها نباشه.
چند لحظه فکر کردم و گفتم: پس این چند وقت دروغ میگه که به بهونه درس خوندن، تو اتاق من میخوابه. الان فکر میکنی این کار منه؟ یعنی من ازش خواستم؟
پانیذ سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: نه، اگه کار تو بود، میفهمیدم.
+الان برای چی ناراحتی؟ اینکه دیگه با برادر خودت سکس نداری؟
-نه، آره، نه فکر نکنم. بیشتر نگرانشم. پرهام مثل من و تو نیست. اون شکننده و احساسیه. میترسم که…
حرفش رو قطع کردم و گفتم: میدونم. چند روز به من مهلت بده. سعی میکنم باهاش حرف بزنم.
خواستم از اتاق خارج بشم که پانیذ دستگیره در رو نگه داشت و گفت: تو خودت بدتر از پرهام شدی. دیگه هیچی به من نمیگی. بیشتر از پرهام، نگران تو هستم.
برای چند لحظه، تمام اتفاقهای چند وقت اخیر رو توی ذهنم مرور کردم و گفتم: من از پس خودم برمیام. نگران من نباش.
پانیذ دوباره سرش رو به علامت منفی تکون داد. بازوم رو گرفت توی مشتش و گفت: نه تو اون گندمی نیستی که از پس خودش بر میاومد. شایان هم تغییر کرده. بابا و مامان شک کردن و فکر میکنن بین شما اختلاف مهمی هست، اما به روتون نمیارن، البته فعلا. چی شده گندم؟ مانی تو زرد از آب در اومد؟ دارن ازت سوء استفاده میکنن؟ حداقل به من بگو که دارن باهات چیکار میکنن.
دست پانیذ رو از روی بازوم پس زدم و گفتم: نمیدونم اون زنیکه سمیه چیا بهت گفته. هر چی گفته، برام مهم نیست. یک بار گفتم این همه بهش اعتماد نکن و بیشتر از این هم لازم نیست بگم.
نگاه پانیذ جدی تر شد و گفت: سمیه خیلی کم درباره تو حرف نمیزنه. این منم که همیشه درباره تو، با سمیه حرف میزنم. اون فقط درباره خودم باهام حرف میزنه. و اینکه…
+و اینکه چی؟
-چند بار حضوری همدیگه رو دیدیم. یک بار رفتیم سینما.
+خب…
-باهام ور میره.
پوزخند تلخ و ناخواستهای زدم. یاد روزی افتادم که مهدیس به راحتی با من ور رفت و شهوتیم کرد. یاد حرف شایان افتادم که گفت: هیچ فرقی بین مانی و مهدیس نیست.
قطعا مهدیس میدونست که دوستش داره با خواهر من لاس جنسی میزنه. و این یعنی اصلا براش مهم نبود که شاید خواهر من هم، قدم تو راهی بذاره که من توش گیر کردم. به چشمهای پانیذ زل زدم و گفتم: چرا میذاری باهات ور بره؟
پانیذ بدون مکث گفت: چون دوست دارم. وقتی لمسم میکنه، خوشم میاد.
نوشته: شیوا
همیشه دلم میخواست بدونم چه کیونی داری که میتونی این قد داستان بنویسی
شیوا همه مدل داستان مینویسی و هیچ مرز و خط قرمزی نداری هدفت چیه عادی جلوه دادن روابط خانوادگی و شکستن تابوها اگه انقدر هات و ازادی چرا تا بحال یا عکس سکسی از خودت نزاشتی
وای شیوا وایییی تو می دونی من تو چه شرایطی این قسمتو خوندم
اخه این انصافه 🤤🤤🤤
بی نظیری عشقم
جوری توصیف کردی لحظه ها رو که ادم خودش رو تو مهمونی و همراه گندم حس میکرد 😍😍😍😍
چرا بعد از خوندن این قسمت حس میکنم آخرش گندم یه گندی میزنه که نمیشه جمش کرد دیگه.
خیلی عالی بود خسته نباشی.
چه مرزهایی در بدون مرز جابجا میشه. یه زن، چهارده مرد. قدرت دست کیه؟
جمله آخر پانیذ، “دوست دارم. خوشم میاد.” شاید زندگی، همین دو جمله باشه. ولی واقعیت اینه که در پس این دوجمله، عواقب های جدی هم میتونه وجود داشته باشه.
ارزش انتظار رو داشت. هر چند که یه خورده کم بود.
مرسی شیوا، ملکه شهوانی 👍
داره دیگه داستان آت تبدیل به خاطره میشه باید زور زد تا یادت بیاد
دمت گرم از زحمات ولی زودتر بده بیرون خانممممم 😛 💋
آه ممنون که بالاخره قسمت جدید اومد امیدوارم مشکلت حل شده باشه که احتمالا شده.فاصله با قسمت قبلی زیاد بود ولی کاملا جبران شد تقریبا همه بخشهای داستانو جلو بردی تو این قسمت و همچنان بدون نقص و غیرقابل پیشبینی❤❤❤❤
خب بعد چن وقت چک کردن بالاخره آپلود شد
مثل اینکه داستان دیگه جدی وارد فاز نهایی شده
من از بین راوی ها،پریسا برام جذاب تره
حس میکنم دید متفاوت تری میده
منتظر قسمت بعدی هستیم :)
مثل همیشه عالیه شیوا هرروز چک میکنم برای قسمت جدید واقعا جذابه 😍 😍
سههههلام آجی خوشمله حالت چطوره😷
ایشالله که خوبی 🙋♀️
من نخونده لایک بیستم رو تقدیمتون کردم ایشالله که مبارکتون باشه❤👍
شیوا آجی من اگه جای تو بودم دیگه نمیتونستم بنویسم چون استرس داشتم که نتونم انتظارات رو برآورده کنم ماشالله شما اعتماد بنفس و جسور بودنت هم لایک داره دقیقا نقطه مخالف من هستی 👍❤😷
ایشالله همیشه روند روبه جلویی رو طی کنی 🌻🌷🌼
مرسی شیوا جون مقل همیشه عااالی
فقط انقدر قسمت ها با فاصله زیاد از هم میان که شخصیت ها فراموش میشن کاش یه نظم خاصی به زمان داستان هات میدادی
هرگز توی عمرم آدمی رو ندیده بودم که بتونه تا این اندازه تاثیرگذار باشه. مگه میشد هدف یک آدم، نهایتا سکس (به هرزه ترین شکل ممکن) باشه اما هم زمان، این همه موجه باشه؟
اگه الان گندم روبروم بود تنها جمله ای براش داشتم: مگه عقل و منطق تو میتونه فرق بین چیزای موجه و غیر موجه و بفهمه؟ مثلا پودر کردن قرص موجه بود؟
تک تک کلمه های این قسمت برای جقی های عزیز شهوانی تقدیم باد،باشد که جق بزتیو ویف کنید و رستگار شوید
ولی شیوا برا من و مایی که به قصد خوندن داستان و گم شدن تو پیچیدگی هاش میاییم این قسمت خیلی سکسی بود! مغز من دیگه قسمت سکس داستان بدون مرز و نادیده گرفته، با وجود اروتیک بینظیری که میتونی تو جمله هات بوجود بیاری من تحریک نمیشم چون اصلا داستان رو به قصد تحریک شدن نمیخونم، فقط انتظار دارم که هر بار با موضوعات مختلف قفل بشم
پ ن: خوشحالم که برگشتی به زندگی عادیت🥂
سلام شیوا جان خیلی خوب وعالی بود وحیجان تواین قسمت خیلی بیشتر بود مثل قسمتهای اولیه ازافشای راز ولی خیلی دیر به دیر آپ میکنی اگر حداقل هفته ای یه بار آپ کنی خیلی خوب میشه وبازم ممنون اززحمتی که میکشی🌹❤🌹❤
دلم میخواد حس دو نفر از ادمای داستانت بدونم
یک، مانی : اون لحظه رکورد زنی جیندا خانوم اعظم ( گندم)پشیمون بوده که از حضورش تو اون گروه
دو، پریسا: بعد بلایی که سرش اوردن چی کار کرده
شیوا یه سوال: یادمه یه بار راجب نقشه گروه نوید حرف زده بودی که قصد برداشتن هارد هارو داشتن، انقدر فاصله افتاد که منم حتی از ذهنم پریده اون قسمتا، الان اتفاقی که به گندم افتاد یه برنامه دیگه بود قبل اون نقشه اره؟
خیلی وقته منتظر قسمت گروپ سکس گندم بودم، ولی اصلا اون طوری که انتظار داشتم نبود. چیزی که فکر میکردم این بود که اونج دیوانگی و روان مریض یک عده رو ببینم، در حدی که بعدش گندم از درون متلاشی بشه، اما طوری که داستان پیش رفت، همچین چیزی رو نشون نمیداد.
صحنه سکس زیادی شلوغ بود که مدیریتش رو سخت میکنه و عملا سیاهی لشکر توی صحنه زیاده، جوری هم تموم شد که ادم فکر میکنه تا اخر اون شب همین طوری پیش رفته، انتظار داشتم حد اقل یک صحنه ۴ نفره باشه که خب نبود.
شاید من توقعم بالاست که وقتی تو قسمتای قبلی از خطرناک بودن انی افراد و هرکاری کردنشون تعریف میشد، تصورم چیزای بدتر از این بود.
در کل داستان روند خوبی رو میره و فقط قسمت گروپ سکسش نا امیدم کرد.
شیوا جون بازم مثل همیشه عالی بود فقط داستان بعدی را خیلی معطل نکن
خسته نباشین شیوا بانو عالی بود.این قسمت اسکویید گیمی بود برای خودش.قسمت طرح کارت ها و اتفاقی که توی مهمونی رقم خورد فوق العاده بود.مثل همیشه جمله ای برای نگارش های شما می گم جاری بودن اروتیک در همه سکانس ها هست.نقاط اوج متفاوته.🌹🌹🌹🌹
و یه نکته فهمیدم ویدئوهای آموزشی بی ارتباط با داستان هم نیست وقتی به اسکات رسیدم دو هزاریم افتاد 😁😁
عالی شیوا دمت گرم این یه داستانه ولی در جواب اون که میگه چرا داری عادی سازی میکنی فقط اینو بگم کسی رو تو قبر کس دیگه نمیذارن این محفل ها هم زیاده تو کشور خودمون ادم تا زندست باید خوش بگذرونه و هر کس با هر چیزی حال میکنه باید انجام بده یکی با مسجد نماز حال میکنه یکه هم با مشروب و دراگ یکی هم با سکس از تمام نوع هاش فقط تنها چیزی که تو سکس بده تجاوزه
چه عجبی بلخره اومد
لطفا قسمت های قبلی فاصلشون بیشتر از ده روز نشه خدایی هیچی از داستان تو ذهن ادم نمیمونه
WOW
خوش برگشتی شیوا جون به خدا همیشه منتظر این هستم که قسمت جدید هستم منتظر ادامه داستان هستیم
فقط ازت خواهش میکنیم اینقدر هیجانی داستان تموم کن که تا سال های سال توی ذهنمون بمونه و وقتی بهش فکر میکنیم ناخواسته هم ناراحت بشیم هم خوشحال
مثلا بگیم فلانی حیف شد …
یا بگیم دم فلانی گرم
بالاخره انتظار ها به سر رسید و قسمت جدید منتشر شد…ایشالا که دیگه این مدل وقفه های طولانی نیوفته داخل داستان…و در اخر این قسمت شاید خیلی پیش برنده نبود تو داستان ولی بخش اعظمش پر از صحنه های هیجان انگیز و اروتیک بود و بسیار لذت بخش 😍 🙏
هنوز نخوندم ولی بالاخرهههههههههههه اومدددددددددددددد
ایول داستان از اون شیر تو شیری در اومد و قشنگ و کامل میشه اطرافت حس کنی چی داره میگذره
هيچي نميشه گفت
هر تجزيه و تحليلي راحع به اين داستان ضايع كردن ذهن ايت
مرسي عزيزم 💙💙💙💙
امشب با خوندنِ داستانت اشک و شهوتم با هم جوشید🥺
بدجور دو راهی ِگندم رو درک کردم💔
این قسمت فوقالعاده بود
بهترینی و بهترین خواهی ماند
امیدوارم چندتا دیس ناامیدت نکنه و بهترینِ خودت باشی بهتر و بهتر ادامه بدی❤️💪
به به
فقط میتونم بگم مثل معتاد ها هر روز سایت رو چک میکنیم که ببینیم قسمت جدید کی میاد
«تمام اونایی که عاشقانه قلم شما رو دنبال میکنن ، میدونن که کسی که توی این مملکت تخمی زندگی میکنه ، اونم به عنوان یک خانم خانه دار و با وضعیت شما ، وقت زیادی برای نوشتن داستان نخواهد داشت ، ولی خواهش میکنم کم تر مارو تو خماری بزار 😅😅»
عالی مثل همیشه اما سکانس سکسی خیلی کم بود واقعا
عالی بود، ارزش صبر کردن رو داشت. واقعا عالی جلو بردی داستان رو. اینکه همچنان یه خط باز گذاشتی تا گندم شک داشته باشه فکر جالبی بود
https://shahvani.com/profile/Binamariai نوشابه زرد باشه یا سیاه ؟؟؟؟
خسته نباشی شیوا جان
مثل همیشه بی نظیر ❤
فقط اینبار بیشتر ما رو گاییدی با صبو تقوا🚶
و باز هم مثل همیشه زیبا عالی درجه یک تصویر پردازی خوب و بیست
درود بر تو شیوا جان با این قلمت حرف نداری
و بلاخره انتظار ها به پایان رسید عشقی تو اول لایک بعد میخونم
اااخیش، دیگه داشت طولانی بودن ، نبودن شیوا ، زجراور بشه.
مرسی شیوایی
انگار قدرت تحملم رفت بالا
مثل همیشه عالی و خاص بود.
سلام،
نمیدونم چرا با این قسمت اصلا ارتباط نگرفتم ، یا شما مشغله فکری داری و دیگه از سر ناچاری داری ادامه میدی تا بدون مرز و تموم کنی یا آنقدر با قیمتهای قبلی فاصله افتاد که رشته کلام از دست من در رفته، امیدوارم مشکل از سمت من باشه.
داستانای شیوا مثه کوک و کرک میمونه سخته درد ترکش…
اوف. چقدر منتظر بودم.
ولی انتظارم از صحنه پارتی گندم بیشتر بود. البته شاید جلسات بعدی به فنا بره.
جمله اخر پانیذ عالی بود.
هنر نویسندگی تو عالیه شیوا جون. من هم اتفاقا هم نام خودت هستم و درست مثل تو فانتزی های جنسی زیادی دارم و بسیار هم حشری و داغم. من البته فرصت نمیکنم افکار شهوت انگیزم رو روی کاغذ بیارم چون شاغل هستم و توی یه شرکت صنعتی کار میکنم. من مجردم اما خیلی دوست دارم مردهای همکارم رو توی محل کار تحریک کنم. از اینکه با ولع پاهام و اندامم رو دید میزنن لذت میبرم. برات آرزوی موفقیت میکنم. دوست هم نام تو شیوا سنتی
بقیه ماجرای سکس گروهی گندم را قراره تو داستان های بعدی بذاری آیا!!؟؟
کاراکتر پدر شوهر بیچارتو از بابا پنجعلی اقتباس کردی؟ باز این بهتره تو رو جای زنش میبینه. پنجعلی که هوا رو لیلا میدید کوسکش. ناهار نخوردمممه
عالی مثل ۳۹ تای قبلی، حرفی جز خسته نباشی نیس ک بهت زده بشه، قلمت درست آبجی
سلام دیگه ادامه نداره چرا اینقدر دیر به دیر آپ میکنید
داستانای طولانی، اخته، پر از روده درازی، از مشخصه های چیزایی هست که این نویسنده مینویسه.
ورژن داستان نویسِ جواد خیابانی
۱۰۰۰۰۰۰۰۰ باید ایستاده تشویق کرد این هنرتون رو
شنیدین میگن اسب افسار گسیخته.اسبی که که افسارش یه جا بسته هست یه دفعه یه چیزی میشه افسارشو پاره میکنه میره تا جایی که به آرامش برسه.داستانهای شما سر روح و روان و کیر آدم همچین بلایی میاره.تا باشه ازین بلاها.مرسی😁😂😁👍👍
اول