من و دایی ناتنیم: صبح بهاری

1400/08/29

سلام. الان که دارم مینویسم شبه، پس شبتون بخیر.
چون از شروع دتستان خوشتون اومد و استقبال کردین، تصمیم گرفتم که اتفاقات جالب دیگه رابطمون رو هم باهاتون به اشتراک بزارم.
شاید ی سریا اول اومده باشن سراغ این قسمت داستان پس دوباره ی معرفی مختصر میکنم؛ من پیمانم و 20 سالمه. حدود 15 سالگی فهمیدم که گی هستم. دایی ناتنیم اسمش فرهاده که درحال حاضر 24 سالشه.
همون حدودای 15 سالگی ی شب فهمیدیم که علاقه ی بینیمون دوطرفست و اولین سکسمون رو انجام دادیم. (میتونید از اینجا بخونیدش)
بعد اون شب، فهمیدم که فرهاد هم خیلی وقته دلش پیش من گیر کرده‌.
کارمون خیلی سخت نبود برای پنهان کردن عشقی که داشت بیش‌از پیش شکل میگرفت. چون همه میدونستن که ما از بچگی باهم صمیمی هستیم هم اینکه زیاد رفت و آمد داشتیم باهم و این براشون عادی بود.
فردای اونشب وقتی از خواب بیدار شدم هنوز هوا کامل روشن نشده بود؛ از ترس اینکه یهو یکی هُل نخوره داخل زودتر بیدار شده بودم. دقیقا کنارم خوابیده بود. همون کسی که این همه مدت فقط آرزوی لمس کردن ته ریش روی صورتش رو داشتم، حالا بعد ی شب فوق العاده کنارم خوابیده بود.
رو دو دستم نشستم و محو صورت و بالاتنه ی لختش شدم. رنگ پوستش گندمی بود و این از همه بیشتر سکسیش میکرد. لبخند کجی زدم و انگشت اشارمو سمت صورتش بردم. آروم انگشتمو روی لب‌هاش حرکت دادم. باورم نمیشد همین چندساعت پیش بلاخره لب‌هام روی این لب‌ها نشسته بود.
گرمی لبش بدن لختمو که نسیم خنک بهاری به لرزه در آورده بود رو گرم کرد و گرماش تا وسط جونم شعله کشید. دلم میخواست تموم خطوط صورتش رو حفظ کنم تا هروقت ازش دورم با چشم رو هم گذاشتن سریع صورتش رو تصور کنم و ساعتها پشت پرده تاریکه خیاله چشم‌هام مشغول نگاه کردنش بشم.
بعد چن دقیقه زل زدن بهش نزدیکش خزیدم. دیگه داشت خورشید بالا می‌اومد و الانا بود که اهل خونه بیدار بشن و اگ مارو تو این وضع میدیدن…خیلی بد میشد.
صداش زدم. غرق خواب بود. دوباره صداش زدم، حرکت نکرد. یهو ی فکر احمقانه به ذهنم رسید و لبخند بزرگی رو صورتم نشست. نزدیکتر شدم و نوک سینه‌ش رو محکم گاز زدم.
یهو از جا پرید و درحالی که هنوز گیج خواب بود با صدای بلند گفت:
-چخبرته دیوونه!!
درحالی که با دستش نوک سینه‌ش رو میمالید و اخم کرده بود بهم گفت:
-یکی طلبت آقا پیمان!
اخم کرده بود، ولی حاضر بودم برای این اخمی که روی این صورت نشسته جون بدم. خندیدم و گفتم:
-هرچی صدات زدم بیدار نشدی، مجبور شدم. پاشو خودتو جم کن الان میان شر میشه.
نزدیکش شدم و درحالی که هنوز ابروهاش درهم بود، لبش رو توی اقیانوس دهنم غرق کردم. دلم میخواست زمان متوقف میشد و من تا ابد این جزیره ی قرمز رنگ رو غرق وجودم میکردم.
یهو با دستش زد وسط قفسه سینم و گفت:
-جیره امروزت تموم شد دیگه. بسه!
با شوک نگاهش کردم و گفتم:
-نفهمیدم چیشد؟!
+اخبار صبحگاهیو یبار میگن!
هردو باهم زدیم زیر خنده. اون بلند شد تا لباسش رو بپوشه. قبلا بارها بدن لختی که فقط ی شرت پاش میکرد و به راحتی توی خونه اینور اونور میرفت رو دیده بودم؛ ولی از امروز این بدن برام ی معنی دیگه داشت. شلوارش رو پوشید و خواست لباسش رو هم بپوشه که گفتم:
-وایسا! برنگرد.
متجب از حرفم همونطور بی حرکت به پشت وایستاد و منتظر موند. بلند شدم و از پشت نزدیکش شدم. دستامو دور کمرش حلقه کردم و لب هام رو روی استخون کتفش گذاشتم.
از بازدم عمیقی که کرد فهمیدم که اونم چشماش رو بسته و بدنش رو دست من سپرده. اون لحظه بدنامون نبود که بهم چسبید؛ رحمون بود که بهم متصل شد.
-میشه یکم همینطوری بغلت کنم؟
+بدنم مال خودته!
نفس عمیقی کشیدم و لبم رو دوباره روی کتفش گذاشتم و بوسیدم‌. حتی از استخون های بدنش هم نمیشد گذشت، این بدن تماما مقدس بود. یکم همونطور موندیم تا اینکه نتونستم جلو خودمو بگیرم و به سمت گردن و گوش‌ش رفتم. شروع کردم به بوسه های مرطوب پی در پی. تو همین حین لباسش از دستش افتاد و آه عمیقی کشید. به کارم ادامه دادم.
این بدن حقیقتا کعبه ی روحش بود که حاضر بودم هر لحظه دورش طواف کنم.
وقتی برگشت سمتم چشمم به چشمای خمارش افتاد و قفل شد. تمام زیبایی های دنیا توی چشمای قهوه‌ایش خلاصه شده بود و وقتی خمارشون میکرد این همه زیبایی جور دیگه‌ای میدرخشید. لبش رو روی لب هام گذاشت و ایندفعه کشتی لب های من بود که توی اقیانوس دهنش آوار شد.
آروم روی تخت هلم داد و نزدیکم شد. دو دستش رو بالای شونه‌هام گذاشت و روم خم شد.
به سمت گردنم رفت و چندبار بوسه های داغ و مرطوبی بهش زد. دستش رو آروم آروم روی بدنم خزوند و به کیرم رسید. دستش کاملا یخ بود و وقتی روی بدنم حرکتش میداد انگار تا ته جونم یخ میزد و اون شعله های لبش رو خاموش میکرد. فهمیدم که کیرم دوباره از خواب زمستونیش بیدار شده بود و بازم داشت میترکید. داغه داغ بود. آروم کیرم رو توی دستش گرفت و حرکت داد. برخلاف کیرم که کوره ی آتیش بود دستش یخچال قطبی بود و وقتی دستای یخش بالا و پایین میشد روی کیر داغم مغزم تا منفجر شدن پیش میرفت. حس عجیبی بود.
همون لحظه دستم رو به سمت کیرش بردم و منم اون رو توی دستام گرفتم. شق شده بودو به راحتی میشد رگ های پراکنده روش رو لمس کرد. حالا هردمون ی تیکه از وجود اونیکی تو دستش بود. همونطور که لب هامون روی هم سر میخوردن دستامون هم روی کیر همدیگه به آرومی بالا پایین میشد و هر لحظه به انفجار نزدیک تر میشدیم و آه و ناله هامون بلند تر.
با اون دست آزاد دستش رو توی موهام میکشیدو حس میکردم الانه که روحم از بدنم جدا بشه.
همونطور که لب‌هامون توی هم میرفت ناگهان ارضا شدم و آه بلندی کشیدم. فرهاد با دیدن ارضا شدن من ارضا شد و منیی هردومون روی بدن من ریخت. ارضا شدنش باعث شد که گاز محکمی روی لب پایینی من بزنه. بی‌حال خودش رو روی من انداخت و چند لحظه همونطوری موندیم و چشم‌هامون نای باز شدن نداشت.
یکم بعد دوباره روم خم شد و سرش رو نزدیک تر کرد. منکه فکر میکردم میخواد دوباره شروع کنه و لبم رو ببوسه چشم هام رو بستم اما ناگهان لب های گرمش رو روی چشم هام گذاشت و بوسیدشون، گرمایی که تا مغزم رسید و صورتم گُر گرفت:
-این چشما دیگه مال منه!

نوشته: پیمان


👍 22
👎 1
30801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

843521
2021-11-20 01:18:30 +0330 +0330

بسیار زیبا، رمانتیک و دوست داشتنی، لطفا به داستان های خودت و عشقت ادامه بده، اسامی رو حوری انتخاب کن که اولشون مثل هم باشه و مشخص باشه مال شماست، ممنونم ازت. عشقتون پایدار

4 ❤️

843615
2021-11-20 14:24:37 +0330 +0330

واقعا قلم زیبایی داری هم داستان قبلیت هم این یکی جوری نوشته شده که آدم خودشو داخل فضای داستان تصور میکنه

2 ❤️

843665
2021-11-20 21:11:00 +0330 +0330

سلام ماساژور هستم
در خدمتتون هستم
آیدی تل
@Alighareza

0 ❤️

843842
2021-11-21 21:05:50 +0330 +0330

منم با عموم رابطه داشتم بعد که زن و بچه هم داشت رابطه داشتیم اما عاشقانه نبود

0 ❤️

843883
2021-11-22 01:03:09 +0330 +0330

چه زیبا
فرهاد و پیمان رابطه اتون پایدار ❤️

1 ❤️