مهاجر

1396/02/31

دوستان گفتن که میتونستی از شرایطت استفاده کنی و تلاش کنی که بهتر بشی نه که “بشکنی”…
گفتن که (نمیخوام از کلمه گی استفاده کنم) داشتن علاقه به یک پسر نمیتونه نتیجه شرایط پیرامون باشه …
گفتن که تو چطوری سریع گرایشت رو فهمیدی …

بودن پیش علیرضا دوباره زندگی کردن رو یادم انداخت … دوباره خنده رو یادم داد … تونستم با علی به آرامش برسم … گاهی در قالب حرف زدن و گاهی در قالب نشستن کنارش روی یک نیمکت توی خیابون و گاهی در قالب سکس …
بودن باهاش کمکم کرد … کمکم کرد خودمو پیدا کنم …
هر چند
یک سری ویژگی ها رو که بعضی ها اون رو به “مرد بودن” اتلاق میکنن رو ازم گرفت …
اما
به هیچ عنوان پشیمون نیستم از بودن باهاش… ما پسرا گاهی اوقات احساس میکنیم برای رسیدن به آرامش باید از یکی مراقبت کنیم … برای همین با دخترا رابطه بر قرار میکنیم … زن میگیریم و به طور غریزی به مادرهامون وابسته ایم .‌‌…
ولی من دلم یکی رو میخواست که بهم بگه : همه چی رو به راهه ؟ … بهم بگه : مشکلی نداری ؟ … بگه : کاری از دستم برمیومد و نگفتی مدیونی …
دلم یکی رو میخواست که مراقبم باشه … مواظبم باشه … حواسش بهم باشه …
شاید همون جوری که شما میفرمایین این حس مادرزادی توی وجودم بوده اما مطمئنم که شرایط زندگی اون رو شکوفا کرده /به وجود آوردتش …
اما از هرچه بگذریم سخن دوست خوش تر است …
اصلا به این اهمیت نمیدم که چی شد … چرا شد … باید میشد یا نباید میشد … چطور شد که ایجوری شد …
تنها چیزی که الان برام اهمیت داره وجود علیرضا کنارمه که برام خیلی مهمه … عزیزه … ارزش داره …

اگر بر دیده ی مجنون نشینی …

شرمنده که طولانی شد …
لازم‌ میدونستم که اینا رو با شما ، دوستام ، مطرح کنم …


۷۶نم بارونی که سحر باریده هنوز روی زمین هست و یه بویی مثل بوی کاه گِل خیس به هوا داده …
دستش گرمه … توی این خنکی‌هوا هیچ چیز مثل دست کسی که دوستش داری دلگرمت نمیکنه … هیچی چیزی رو نمیتونم بذارم به پای این لحظات … قدم زدن با علیرضا توی پیاده روی بلوار چمران … شنیدن صدای نفس های آروم علیرضا که داره آروم کنارم راه میره … که " کنارمه " …
ترسی که‌ همه‌ آخر یه روز خوب تجربش میکنن رو ندارم … اینکه بترسی دیگه این روز تکرار نشه …
نه
بهم ثابت شده … علیرضا یه “مرده”
من : مراقب خودت باش علی
علیرضا : چشم عزیزم …
یه بوسه ی آروم‌از لب هم … تکون دادن دستا … یک‌ قطره اشک‌ گوشه چشم …
خدایا شکرت…

(بریم عقب … اول داستان)
از چند روز پیش تدارک دیده بودم … دلم میخواد بهترین ها رو برای مهم ترین فرد زندگیم آماده کنم … مواد غذایی رو از بهترین جاهای شهر تهیه کرده بودم … باید بهترین غذا رو برای بهترین فرد زندگیم درست کنم … کادوی مخصوص خودم رو براش گرفته بودم و فقط با یک روبان قرمز بهش یک گل رز بسته بودم …
آخه امروز اولین “روز خاص” زندگیم خواهد بود …
گفت که‌دور و بر ساعت ۱۰ میرسه خونمون …
ساعت ۸.۳۰ سر کوچشون منتظر اومدنش بودم … نمیدونست که اونجام … همون عطری که برام خریده بود رو زده بودم و همون دست بند رو که به سلیقه خودش از “سرای مشیر” برام کادو گرفته بود رو دستم کرده بودم …
با عجله رد شد رفت … خودمو بهش رسوندم و از پشت بدون این که متوجه بشه چشماشو گرفتم …
عه ! چجوری آخه ؟! قانونا نباید میفهمید !!!
علیرضا: دیوونه ، اینجا چیکار میکنی ؟؟؟
هنوز دستم رو چشماش بود … کف دستم رو بوسید و برگشت و منو توی بغلش گرفت …
یک گرمای “خاص”…
تمام مسیر دستش رو ول نکردم … بعضی وقتا یادش میرفت که دستم تو دستشه … وقتی دوباره متوجه میشد تو چشمام نگاه میکرد و یه لبخند ملیح میزد … عاشق اشکی ام‌ که همیشه تو چشمشه و " روشنی خاص علیرضا " رو به چشمش میده …
میرسیم …
همه جا آماده ی پذیرایی‌ از علیرضا بود…
همه چیز مرتب و منظم …
براش لازانیا درست کرده بودم‌ …
بهترین چیزی ‌که‌ بلدم …
در اتاقمو که بستم و تعارفش کردم داخل تکون نخورد…
داشتم میرفتم داخل که متوجهش شدم … برگشتم و پرسیدم چیزی شده ؟
علیرضا: wow ( اینو چجوری فارسی میشه نوشت آخه ؟؟؟؟)
من: چی شده ؟

  • : چیکار کردی پسر ؟!
    -: چیه مگه ؟؟
    -: بابا دسخوش … کی وقت کردی این همه بخری ؟؟؟
  • : چن سالی میشه دارم جمع میکنم … بهشون اعتیاد پیدا کردم
    چشمش خورده بود به کلکسیون هام … ماشین های مدل و کشتی های چوبی و قاب های انتزاعی …
    دستشو گرفتم و آوردمش داخل … هنوز چشمش به من نبود … با دوتا دستم سرشو گرفتم و برگردوندم به سمت خودم و گفتم : به خاطر من اومدی یا اینا ؟؟؟
    واااای نه
    زوده علی
    کلی برنامه چیده بودم برات …
    آروم اومد و لب های عزیزش ، لب هایی که شور زندگی رو به کالبد مرده ی من دمیده بودن ، رو گذاشت روی لب هام …
    دستام پشت سرش بود … دستاشو روی گودی کمرم حلقه کرد …
    زمان …
    متنفرم‌ ازش …
    چرا انقد زود میگذره …

ناهار رو خوردیم …
نمیدونم به خاطرِ دلِ من تعریف میکرد یا واقعا خوب شده بود …

هر دومون سنگین شده بودیم و خواب اومده بود به چشمامون
از قبل یه دونه بالشت براش گذاشته بودم روی تخت …
آرامش … نفس هاش … حُرم تنش … نوازش هاش … حرف هاش … لغت هایی که استفاده میکرد …
مثل سمفونی بی نظیر و کامل از باخ که توی یک مزرعه پر از گندم زرد پخش میشه بهم آرامش میداد …
وقتی دستش رو توی گودی کمرم میندازه و منو به خودش نزدیک میکنه از خودم بی خود میشم …

وقتی به این فکر میکنم که منِ تنها و دور افتاده از بقیه که چن ماه پیش به خود کشی فکر میکردم ، الان توی بغل یه نفر که حاضرم براش جونم رو بدم هستم ، گریم میگیره …
خودکامه حرکت نمیکنم … باید علیرضا ازم بخواد … باید اون اجازه بده … " باید اون لذت ببره"
چشم هاش رو که میبنده و پیشونیش رو به پیشونیم میچسبونه میفهمم که کم کم داره وقتش میرسه …
خودمو میکشم پایین تا سرم به سینش برسه … سرم رو روی سینش میذارم …
بر میگرده و به پشت میخوابه و منو میکشه روی خودش …با یه دست مو هامو نوازش میکنه و با دست دیگش‌ از گودی کمرم میره پایین تر …
یعنی میشه یه روز توی همین حالت جون بدم ؟ …
سرم رو بلند میکنم به چشمای سیاهش خیره میشم … دستمو میندازم پشت سرش و از پیشونیش یک بوسه میگیرم و شروع میکنم به خوردن چشمه حیات … لب های سرخش …
میشینم رو پاهاش و عضله هاش رو نوازش میکنم … چشماش بسته میشه … “داره لذت میبره”
"ضمختی عضله هاش و نرمی پوستش " آشناست برام …
دارم به چنگیز نزدیک‌ میشم
چند ماه از وقتی که چنگیز رو دیدم میگذره … بار دومه که ملاقاتش میکنم …
چندین و چند بار فرصت سکس داشتیم ولی همیشه علیرضا علاقه ای نشون نمیداد … نه که بدش بیاد … به صداقتش ایمان دارم … اعتقاد داره که باید رابطه ها حساب شده باشه …
برهنه … عریان … درست مثل هم …
اون خواننده راست میگفت … واقعا بدون لباس همه آدما مثل همن …
دوباره مثل بار اول … کسی که عاشقشم خودشو در اختیار من گذاشته … "هیچ چیز لذت بخش تر از این اعتماد نیست " …
آرووووم و یواااااش چنگیز رو میبلعم‌ … حس خوبیه وقتی حس میکنی که با عشقت " یکی شدی "…
میرم پایین و پیشونیم میخوره به زِبریه شکمش …
دفه ی قبل که داشت توی دهنم ارضا میشد خیلی ناراحت شده بود .‌… بهش قول شرف دادم که دیگه زیاده روی نکنم …
چند بار تکرار کردم که‌ دوباره …
عاشق شخصیتشم …

مثل قبل ۶۹ شدیم …
مثل قبل زود تر از علیرضا ارضا شدم …

با دهن پر به چشماش نگاه میکنم … چشماش بستس … خیلی دلم‌ میخواد ببینم که پشت پلک هاش چی میگذره …
انقباض عضلاتش رو احساس میکنم … باید به قولم عمل کنم …
بلند میشم …
نمیذاره دست بزنم …
خودش خودشو ارضا میکنه …
آرامش …
آرامش …
آرامش …

چند ساعت توی بغلش خوابیدم …
یه ساعت مچی … از سلیقم استقبال کرد
…توقع نداشت انقد براش ‌خرج کنم … آخه علیه من ، برای تو خرج‌ برای کی خرج کنم ؟…
عصر بود … باید میرفت … قرار شد با هم یه مسیری رو پیاده بریم …


دوستان میخوام باهاتون صادق باشم…
نمیتونم درست از سکس صحبت کنم … باور دارم که ارزش رابطه من و علیرضا بیشتر از این حرف هاست … برای همین میخوام واگذار کنم به شما …
اگه دست نوشته های یک عاشق ارزش خوندن رو داره بهم بگین تا ادامه بدم …
اگرم نه و دوست دارین که داستان ها صحنه های سکس داشته باشن باید بگم‌ دلم راضی نیس به وضوحی که داخل داستان های دیگه از سکس صحبت میشه … عشق واقعی باعث سکس واقعی میشه … پس نباید با حرف های ساده ارزش سکس رو کم کنیم … سکس هم ارزش همون احترامی که برای عشق قائلید رو داره …
“علیرضا راضی نیست” که واضح از سکس هامون صحبت کنم … هرچند که اختیار رو به خودم داده …
با این وجود اگه منو قابل میدونید که احساس خودم رو براتون بازگو کنم خوش حال میشم در خدمتتون باشم …

نوشته ی “رضا ی سرشار از علیرضا” . . .


👍 10
👎 6
5957 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

597746
2017-05-21 21:14:00 +0430 +0430

وقتی اسم مهاجر رو دیدم حدس زدم داستان شما باشه…داستان که نه…واقعیتِ شما…درست همون چیزی که هستین!..خوشم اومد از اولش…نوشتتون صادقانه بود…
من به حستون احترام میذارم…و آرزوی آرامش و خوشبختی براتون دارم…

در اون خصوص هم…باید بگم جزئیات هر رابطه بین دو طرف باشه بهتره…خصوصا رابطه‌ی عمیق و نزدیک…و اینکه جفتتون راضی نیستین، پس بیخیال هرکی که دوس داره جزئیاتو بدونه!..

راستی یکم بیشتر مراقب باشین…اینجا ایرانه ها…بوس خداحافی، اونم تو خیابون…

لایک شد

1 ❤️

597776
2017-05-21 21:23:42 +0430 +0430

داستان خوب بود و با توجه به داستان مهاجر که قبلا اپلود شده بود قابل حدس بود بازم میخوای بترکونی گاهی کلمات تیزتر از هر چاقوی برنده و کشنده تر از هر چاقویی میشن تبریک میگم بابت قلم شیوا و قویت

1 ❤️

597811
2017-05-21 21:40:48 +0430 +0430

موفق باشي همشهري

1 ❤️