مهدیار و رابطه ها (۱)

1400/03/15

به پسر خاله ام گفتم پاشو لباس هاتو تن کن بریم یه دوری بزنیم، سوار ماشین شدیم طبق معمول داشت از رابطه اش با دختری که چند وقتی میشد اومدن تو محله شون و همه دنبالش بودن که مخشو بزنن، ولی این بخاطرش همشونو از زیر تیغ رد کرده بود تعریف میکرد. خدایی وقتی یه پسر میبینم که به خاطر یه دختر این همه دعوا و درگیری درست می‌کنه تعجب میکنم که واقعا چراااااااا ؟؟؟
من از اولم به خاطر اینکه با دختری دوست بشم هیچ وقت تلاش زیادی به خرج نمی‌دادم برعکس پسر خاله ام.
ساعت تقریبا به دوازده شب نزدیک شده بود ما آخرین دورامونو هم زده بودیم تک و توک آدم یا ماشین تو خیابونی که ما ازش رد می‌شدیم پیدا میشد چون شهری که پسر خاله ام توش زندگی میکنن نزدیک کرج هستش بهش میگن هشتگرد شهر جدید، شهر قشنگیه ولی زیاد شلوغ و بزرگ نیستش نزدیک پارک که یه خیابون دو طرفه بزرگ و پر از درخت 🌲 هستش و واقعا خیابون قشنگیه آروم داشتم رانندگی میکردم که دیدیم دو تا پسر جوون مزاحم یه دختر خانوم شدن و به زور می‌خوام که سوار ماشینش بکنن سریع ماشین نگه داشتم و به پسرخاله ام گفتم بریم که به اینا یه درس حسابی بدیم.
بعد یه درگیری نه چندان سخت راهشونو کشیدن و رفتن وقتی برگشتم نگاه کردم یه دختر آشفته و با سر و وضع خیلی شلخته و چهره خیلی وحشت زده رو دیدم که داره گریه می‌کنه رفتم جلو بهش گفتم عیبی نداره که بترسی عیبی هم نداره که گریه کنی ولی عیب داره که این وقت شب بخوای تنها اینجا بمونی من مهدیارم بیا بشین تو ماشین هر جا که بخوای میرسونمت دختره یه نگاه به من کرد و سرشو تکون داد قبول کرد که باهامون بیاد.
تو ماشین که نشستیم دستمال کاغذی بهش دادم دادم از دکه براش یه بطری آب گرفتم که حالش بیاد سر جاش یه خرده که آروم شد ازش پرسیدم اسمت چیه
+گفت نازیلا
گفتم این وقت شب اینجا چیکار میکنی
+گفت با پدرم دعوام شده
گفتم کجا داشتی می رفتی
+گفت می‌خواستم برم کرج خونه دوستم
گفتم باشه پس بریم من پسر خالمو برسونم ببرمت.
رفتیم پسرخالمو رسوندیم و ازش خدافظی کردم و راه افتادیم سمت کرج از اونجا تا فردیس کلا نیم ساعت تو راه بودیم کلی باهم صحبت کردیم.
از اینکه پدرش از مادرش جدا شده و یه برادر کوچک تر از خودش داره که خیلی دوسش داره و پدرش اعتیاد داره و دست روش بلند کرده و اونم گذاشته از اون فرار کرده تازه دلیل این موقع شب بیرون بودنش و با اون سر و وضع رو فهمیده بودم.
ما قرار بود بریم جلو در یکی از دوستای صمیمیش که یه دختر بود که با دوست پسرش زندگی میکرد حتی نازیلا گوشی هم نداشت که بخواد بهش زنگ بزنه که مطمئن بشیم که اصلا هستن یا نه
من تا اون لحظه که برسیم همش داشتم با خودم فکر میکرد که چرا یه دختر باید اینقدر تو زندگیش بد بیاره آخه که این همه سختی و تنهایی رو تحمل کنه
از همون لحظه که نشست تو ماشینم و باهام شروع به صحبت کردن کرد مدل حرف زدنش اون صداقت و رو راستی و مظلومیتش من و درگیر خودش کرده بود. اولش فکر کردم خوب دیگه به دختر فراری خورده به پستم و امشب باهاش سر میکنم و فردا هم خدافظ ولی اینجوری نشد.
بعد حدودا یک ساعت رانندگی تو اتوبان و خیابونی شهر رسیدم جلو در یه آپارتمان حدودا ۷ طبقه بهم گفت مهدیار من گوشی ندارم میشه شمارتو بهم بدی ؟؟؟
بهش گفتم نازیلا باشه ولی بذار بیام باهات خودم تحویل دوستت بدم بعدش میرم
گفت باشه
پیاده شدم و باهم رفتیم زنگ شماره ده رو که واحد دوستش بود رو زدم ولی کسی جواب نداد
گفت شاید خواب باشن دوباره زنگ بزن
دوباره زنگ زدم بازم جواب ندادن
گفت حتما رفتن بیرون بریم تو ماشین منتظرشون بشیم دیر وقته الانه دیگه هر جا باشن میان
گفتم باشه رفتیم یه ساعتی رو باز از اینور و اونور حرف زدیم ولی خبری نشد
کم کم دوباره نازیلا بغض گلوشو گرفت
گفت من آخه چرا آنقدر بدشانسم آخه کجاست این دختره
گفتم نگران نباش من تنهات نمی‌ذارم
گفت خداروشکر که تورو خدا رسوند وگرنه خدا می‌دونه ایندفعه چه بلایی سرم میومد
گفتم چطور مگه
گفت هیچی قضیه اش طولانیه
گفتم ماهم که اینجا گیر افتادیم می‌شنوم اگه بخوای
گفت یه دفعه هم اینجوری تو خیابون شب بود که یه پسری سوارش می‌کنه و که ببره برسونتش ولی مثل اینکه نیتش این بوده که با دوستاش بهش تجاوز کنه که با یه بدبختی فرار میکنه
بعد از اینکه که کاملا از اومدن دوستش ناامید شدیم بهش گفتم من می‌خوام برگردم شهرمون میخوای یه مدت با من بیای منم با داداش کوچیکه ترم زندگی میکنم جفتمونم واسه کار تو اون شهر زندگی میکنیم و کسی رو هم نداریم میتونی بیای تا وقت خواستی با ما زندگی بکنی
گفت آخه داداشمو چیکار کنم
گفتم تصمیم با خودته
یه خرده فکر کرد و گفت باشه
شبونه از همونجا راه افتادیم که بریم خونه ما تو راه بازم کلی باهم حرف زدیم و به هم بیشتر از قبل نزدیک شدیم جوری که انگار هزار ساله که می‌شناسمش وقتی که رسیدیم خونه طبق معمول داداشم که از نبودن من خونه رو خالی دیده بود دوست دخترش و آورده بود پیش خودش وقتی رسیدیم من نازیلا رو به دوست دختر و داداشم مهراد معرفی کردم و یه شام خوردیم.
بهش گفتم نازی جان برو یه دوش بگیر لطفا منم برات به گل گاوزبان دم میکنم
از حموم در اومد با حوله اومد تو اتاق خواب من
بهم گفت مهدیار لباس راحتی بهم میدی گفتم چشم بهش یه شورتک و یه تی شرت دادم بهم گفت میشه نگاه نکنی من لباسمو عوض کنم، گفتم یعنی الان مشکلت اینه که من نگاهت نکنم تو فکر می‌کنی من آنقدر هولم گفت نه خجالت میکشم گفتم باشه لباسشو عوض کرد نازیلا یه دختری بود با ۱۶۸ سانت قد و ۵۸ کیلو وزن و موهای مشکی و صدای دخترونه و چشم های درشت واقعا دختر خوشگلی بود خیلی دلم میخواست باهاش سکس کنم ولی از طرفی هم اصلا دوست نداشتم یه دختر به خاطر شرایط بدش باهام سکس کنه دوست داشتم خودش بهم بگه بیا، دوست داشتم خودش منو بخواد. تو چشماش از نگاهش می‌فهمیدم که ازم خوشش میاد ولی مطمئن بودم که اصلا بااین شرایطی که داشت دلش نمی‌خواد که بی مقدمه خودشو تسلیم من بکنه.
من تخت خودمو دوست ندارم با کسی به غیر از دوست دخترم تقسیم کنم
گفت: من که نمی‌خوام صاحبش بشم فقط یه امشب و قرضش میگرم
گفتم: نه نمیشه
گفت: مهدیار اذیت نکن دیگه
گفتم: به یه شرط
گفت :چی
گفتم :منم پیش تو می‌خوابم
یه خرده فکر کرد گفت به یه شرط
گفتم :شرط که تو نمیتونی بذاری برای تخت من
گفت :عه مهدیار گوش کن دیگه
گفتم :چی
گفت :دست به جاهای حساسم نمی‌زنی
گفتم: این شرطه یا یه جور تحریک
گفت :شرطه خیلی هم شرط سختیه می‌دونم
گفتم: سخت منم نه شرط تو شک نکن
گفت :یعنی تو نمی‌خوای منو بکنی دیگه امشب
گفتم: مگه تو میخوای که حتما امشب که آنقدر خسته ایم منو بازم بیدار نگه داری
دیدم یه جور بهم نگاه می‌کنه که الانه که شاخ در بیاره
گفتم عزیزم حالا بخوابیم
رفتیم تو تخت چراغهارو خاموش کردم یه شب خواب دارم که نور های قشنگی داره که عوض میشه اونو روشن کردم یه آهنگ از انریکه ایگلسیاس گذاشتم به اسم Ring my bells که واقعا آرامش بخش و سکسیه امتحان کنید خیلی وقتی تو بغل یه دختر هستید حس خوبی میده
نازی پشتشو کرد به من و موهاشو واقعا خیلی قشنگ و بلند بود.
وقتی بهم گفت مهدیار من واقعا ترسیده بودم امشب ولی الان احساس امنیت میکنم تو پسر خیلی مهربونی هستی کاش یکی رو مثل تو داشتم.
بهش گفتم: داری من هواتو دارم ما باهم رفیقم
گفت : واقعا راست میگی
گفتم : ببین دلت چی میگه
برگشت نگام کرد دستای خیلی داغی داشت وقتی میکشیدنش رو گونه هام و با ته ریشم ور میرفت
بهش گفتم چرا دست میزنی به جاهای حساسم
خندید بهم گفت بیشور نشو دیگه مهدیارررررر
دستشو کرد تو موهام گفت اینجا چی موهات جاهای حساست نیست که دیگه بعدشم چشماشو گرد کرد
بهش گفتم یعنی مگه میشه تو دوست پسر نداشته باشی ؟؟؟
گفت: مثل تو که برام نمیشن
گفتم: پس موهامم جاهای ممنوعه حساب میشن
گفت: چرا توقع داشتی دروغ بگم
گفتم : نه مگه دروغم میگی
گفت : اگه تو منو بخوای منم میخوامت
گفتم: ثابت کن
آروم صورتشو آورد جلو و لبامو بوسید.
ادامه دارد…

نوشته: مهدیار


👍 4
👎 3
4501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

813663
2021-06-05 00:18:42 +0430 +0430

حوصله م سر رفت چقدر زر زدی

1 ❤️

813677
2021-06-05 00:41:47 +0430 +0430

به شدت کلیشه ای و تکراری.
روش اشنایی با دعوا و مزاحمت و تهشم پناه دادن به طرفو و همین کسشرای همیشگی که بالغ بر هزار بار خوندیم.
یکمم خلاقیت داشته باشید بد نمیشه.
طرف رو قبلا یه بار بردن چندنفره بهش تجاوز کنن همون شبم جلوی خودت خواستن ببرن ترتیبشو بدن بعد خیلی راحت با تو میاد خونت و رو تختت باهات میخوابه :/
کسی که این داستانا براش پیش بیاد دیگه از باباشم میترسه توی دودولی که جای خودتو داری.

0 ❤️

813708
2021-06-05 03:04:50 +0430 +0430

بنام خدا
شیر تو دهنت
والسلام علیکم و رحمه الا و برکاته

0 ❤️

813718
2021-06-05 03:35:57 +0430 +0430

یه کاری کن وجدانا بیخیال اینجاشو ننویس جان دوس دختر فراریت
فرید معاصر🤣🤣🤣

0 ❤️

813794
2021-06-05 16:36:47 +0430 +0430

خوب بود👌👍🌹

0 ❤️