داستان در مورد جوانی سی و چند ساله به نام سیاوش است که مجرد است و نویسندگی میکند، سیاوش بهمراه خواهر و شوهر خواهر خود در منزل مسکونی شریکی زندگی میکنند ، اما در شبی عجیب ، سیاوش گرفتار ماجرایی پیچیده با مهسا ، که آرایشگر و دوست خواهر سیاوش است ، میشود و حالا ادامه ماجرا…
یه لحظه سوختم و دستم رو روی محل ضربه فشار دادم ، از حرکت و گرمی خون ، دست یخزده ام گرم شد ، وقتی دستم رو برداشتم ، قرمزی خون تازه که ژاکت تیره رنگم رو خیس کرده بود ، تو چشم میزد ، با دیدن خون و بخاطر شوک عصبی و افت فشاری که داشتم ، ضعف کردم و روی دست همسایه های مهسا ول شدم.
چشم که باز کردم روی تخت بیمارستان بودم و سارا و رامین هراسون نگاهم میکردند
به محض اینکه چشمم باز شد ، دیدم سارا روی من خم شد و صورتم رو بوسید.
از خم شدن سارا ، درد و سوزش شدیدی رو تو پهلوم حس کردم و ناله ام بلند شد.
پرستار و افسر آگاهی سرزنش کنان به سمت تخت من اومدند و سارا مجبور شد کنار بره.
پرستار بعد از چک کردن سرم و وضعیت کلی به تندی به سارا گفتد، از جنگ زنده برگشته ، میخوای تو بیمارستان بکشیش؟
سارا سرش رو پایین انداخت و عقب تر رفت ، پشت سر اونا افسر آگاهی با یه پرونده خودش رو به من رسوند ، و اسم و فامیلم رو پرسید و گفت چندتا سوال داره و منم شرح ماوقع رو با درد و آه و ناله ، پراکنده توضیح دادم.
اما وقتی پرسید شما اون ساعت اونجا چرا بودی ، هیچی نداشتم بگم که یکهو سارا به حرف اومد و گفت راستش من شالم رو پیش مهسا جا گذاشته بودم و سیاوش رو فرستاده بودم تا برام بیاردش ، چون میخواستم تو مهمونی فردا ازش استفاده کنم و بعد دست کرد تو کیفش و شال سفید رنگ مهسا رو نشون داد ، من خودم رو کشوندم بالا که ببینم کی داره با رامین حرف میزنه که یکهو صورت خیس از گریه مهسا رو دیدم.
افسر گفت ، خانم اجازه بدین خودش حرف بزنه که سارا بلافاصله جواب داد ، مگه نمیبینید که درد داره داداشم ، حالا وقت کاراگاه بازیتونه؟
راست میگید برین سراغ اون قاتل نامرد که الان داره راس راس برا خودش میگرده.
افسر شروع به دادن توضیحاتی در خصوص نحوه عملکرد تیم بازپرسی و تحقیق کرد ، من از زور درد و ضعف حوصله شنیدن نداشتم و چشمام رو بستم.
افسر عذرخواهی کرد و از اتاق بیمارستان خارج شد ، در حین رفتن دستوراتی به سرباز دم درب داد .
با صدای قشنگ مهسا چشمام رو باز کردم خدای من با اینکه از زور درد دلم میخواست تخت رو گاز بگیرم ، اما وجود مهسا آرامش عجیبی بهم داد.
نگاهم به چشمهای معصومی که بخاطر گریه زیاد قرمز شده بود دوخته شد .
از من پرسید آقا سیاوش بهتری ، چیکارت کرد اون نامرد .
با دردی که داشتم ، سعی کردم لبخندی بزنم و با صدای زیر گفتم چیزی نیست ، خوبم .
رامین بالای سرم رسید و رو به سارا گفت ، شما برین دیگه ، سیا رو الان میبرن تو بخش یه اتاق خصوصی براش گرفتم ، دختر خاله ام شهناز هم خوشبختانه امشب شیفتشه ، من پیشش میمونم ، دکترش گفت باید امشب رو اینجا بمونه، با انتقال به بخش و تزریق مورفین ، دوباره بیهوش شدم.
دمدمای صبح بود که حس کردم ، تشنه هستم ، از جام سعی کردم بلند شم اما رامین تو اتاق نبود ، با زحمت جابجا شدم و دمپایی های دم تخت رو پیدا کردم. کشون کشون خودم رو به یخچال رسوندم ، خاک تو سر رامین آب معدنی رو تا ته رفته بود بالا و بطری خالیش تو یخچال بود ، خودمو با بدبختی به درب اتاق رسوندم ، هیچکس تو راهرو نبود ، زیر لب گفتم کیرم تو کونت رامین ، معلوم نیست رفته کدوم گوری !
از کنار اتاق استراحت دکتر شیفت که رد شدم ، صدایی رو شنیدم ، به قصد اینکه ازشون کمک بگیرم به سمت درب رفتمو ، درب اتاق رو باز کردم ، از چیزی که میدیدم ، وحشت زده شدم ، دکتر داشت شهناز رو هیجان خاصی میگایید و شهناز هم داشت زیر بدنش ناله میکرد ، با دیدن من شهناز جیغی کشید و دکتر هول شد و با تعجب و وحشت به سمت من نگاه کرد ، من هم که بدتر از اونا هول کردم ، ول شدم رو زمین.
سه روز بعد دیگه میتونستم مثه آدم راه برم ولی پشت فرمون نمیتونستم بشینم، عصرش که حسابی حوصله ام سر رفته بود ، صدای زنگ درب رو شنیدم ، با بیحوصلگی داد زدم سارا در رو بازکن.
وقتی صدای مهسا رو توی راه پله شنیدم ،مثه قرقی خودم رو جمع و جور کردم ، مهسا برای احوال پرسی اومده بود ، بعد از دست دادن با من روبروی من نشست و با همون لبخند قشنگ گفت خدا رو شکر که بهترین.
جواد رو گرفتن ، الانم بازداشتگاهه ، طلاق غیابی هم صادر شد ، فقط برای دادگاه احتمالا باید شما زحمت بکشید بیایید.
گفتم چشم ، حتما میام.
مهسا گفت بی زحمت شماره تون رو به من بدین تا باهاتون هماهنگ باشم ، با خودم گفتم شماره میخواد چیکار ، از دادگاه باید نامه بیاد ، اما بدون مخالفت روی شماره اش یه میس کال انداختم.
از اینکه سارا و رامین هیچ حرفی در مورد اون شب نزده بودند ، خیلی خوشحال بودم ، چراکه هیچ جواب قانع کننده ای هم نداشتم . چند روزی گذشت تا اینکه دیدم تو لاین شماره مهسا به عنوان دوست پیشنهاد شده ، منم اد کردمو و به پروفایلش سرک کشیدم و عکسهاش رو میدیدم .
چون طاقباز خوابیده بودم ، دستم خسته شد و گوشی ول شد روی صورتم ، در حین افتادن گوشی و تلاش من برای گرفتنش ، صفحه لاین روی چت رفت و چندتا شکلک خنده و گریه و عصبانیت براش ارسال شد. هرکاری کردم استیکرها رو پاک کنم ، فایده ای نداشت.
چند دقیقه بعد ، برام پیام گذاشت سلام و یه علامت سوال .
منم جواب دادم ، چیزی نبود گوشی قاطی کرده بود.
فردای اون روز زنگ زدم بهش و بابت استیکرها عذرخواهی کردم ، با خنده گفت اینجوری قبول نیست باید بابتش شام بدی.
از خوشحالی داشتم بال در میاوردم ، بلافاصله گفتم کی ، خدمتتون باشم ، خنده قشنگی کرد و گفت ، خدمت از ماست ، فردا شب ساعت هشت جلوی رستوران شب نشین منتظرم.
جواب دادم ، نخیر بنده ساعت هفت و نیم جلوی آرایشگاه شما منتظر هستم.
و بعد از چندتا تعارف دیگه خداحافظی کردم.
وقتی به سارا گفتم ، با ملاقه ای که داشت خورشت درست میکرد ، دنبالم افتاد که ای بچه پر رو ، دوست منو تور زدی و خاک تو سر بی عرضه ات کنن ، نتونستی یه دختر دست نخورده برا خودت دست و پاکنی .
با شنیدن این جمله ، ایستادم و اونم نامرد با ملاقه محکم زد تو پام، دردم گرفته بود ، اما درد حرفش بیشتر از درد ضربه ملاقه بود.
برگشتم و گفتم این آخریه رو جدی گفتی ؟
نگاهم کرد و گفت اگه روش حساسی دیگه نگم ، ولی بدون شاید من دیگه نگم اما بقیه فامیل ناراحت شدن تو براشون مهم نیست ، این حرفا از موضوعات مورد علاقه شونه.
راست میگفت ، برای منم نباید اهمیت میداشت ، برای همین خندیدمو گفتم ، مهم که نیست ، اما نه اینکه خودت باکره رفتی زیر رامین و قبلش اصلا کاری باهات نکرده بود .
گفت برو بابا اون فرق داشت ، رامین خودش هول بود وگرنه من اصراری نداشتم ، اما مورد تو قبلا زیر کس دیگه ای بوده ، خوب به این موضوع فکر کن ، که بعدا این فکر عذابت نده.
با گفتن حرفش یاد صحنه تجاوز جواد به مهسا افتادم و دلم ریش شد.
از جواد بیشتر متنفر شدمو دلم برای مهسا بیشتر سوخت.
ساعت هشت و پنج دقیقه جلوی شب نشین بودیم و چون قبلا تلفنی رزرو کرده بودم ، با چندتا ببخشید و یه لبخند جنتلمن وار از میون صف در انتظار ورود عبور کردیم. و به آلاچیق مسقف چهار نفره راهنمایی شدیم.
گوشه دنجی بود و صدای گرم مجری داشت به مهمونا خوش آمد میگفت و شب خوبی رو آرزو میکرد.
هماهنگ کرده بودم ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه مجری یه پیام عاشقانه رو به مهسا تقدیم بکنه و همزمان چندتا از خانمهای خدمه با شاخه های گل وارد آلاچیق بشن و من بعدش ازش خواستگاری کنم.
همه چیز مطابق برنامه پیش رفت و من یه حلقه که اسم هر دو مون رو روش حک کرده بودم بهش هدیه دادم.
شب فوق العاده ای شده بود.
وقتی رسوندمش بهم گفت بیا بالا ، با خوشحالی قبول کردم و ساعتی بعد روی تخت خوابی که چند شب پیش بهش تجاوز شده بود ، تو بغل من غرق بوسه میشد ، چیزی که فکر میکردم لایقشه .
بوسه هام از لمس های ریز لبم بالب و گردن مهسا شروع شد و به سینه های نرم و درشتش رسید ، حریصانه سینه هاش رو بلعیدم و لیسیدم و در همین حین انگشتم رو به کسش رسوندم .
با این حرکت من کمرش رو به بالا انعطاف پیدا کرد و فهمیدم چیزی بیشتر از انگشتم لازمه .
کیرم رو دراوردم و کسش رو بوسیدم که دیدم از جاش بلند شد و خواست که جاهامون رو عوض کنیم.
روی تختش که طاقباز شدم ، اومد روی من و باز هم لب بازی ولی اینبار کیر من رو بدست گرفته بود و شروع کرد به بازی با اون ، چند لحظه بعد اون موهای لخت شرابی رو شکم و سینه من پریشون شده بود و لبهای قلوه ای مهسا کیر من رو به مهمونی گرم و نرمی برده بود.
سرش رو با دست گرفتم تا بتونم ریتمش رو کنترل کنم .
کشوندمش روی خودم و اینبار دست اون کیر منو وارد بهشتش کرد و آهی که هر دو با هم کشیدیم.
با ناخنهای طراحی شده اش روی پوست من میکشید و من رو به اوج لذت میرسوند ، چند دقیقه بعد طاقت من تموم شده بود و اونم با شدت تموم خودش رو به پایین تنه من میکوبید و تقریبا بعد از انزال من با همه وجود بدن منو چنگ زد و در حالیکه کیرم تو کسش همچنان در حال تخلیه و بالا پایین شدن بود روی سینه من ول شد…
نوشته: اساطیر
مرسی عالی بود
بعد از مدتها از خوندن یه داستان لذت بردم
نه دیگه نشد! خواستگاری زودهنگام
سکس زودرس!
پهلوت به این زودی خوب شد؟؟؟
عجله کردی حیف…
اما بازم در زمره بهترین هاست
واسه بعدی عجله نکن
یکش قشنگتر بود
اما دو خیلی بد بود
3روزه طلاق غیابی اوکی شد و بعد از اولین دیدارت هنوز ی هفته نشده پیشنهاد ازدواج؟!
کاش مثل یکش قشنگ بود
من اگه قدرت داسنام نویسی این دوستمونو داشتم الآن جنتا نوبل ادبیات داشتم .
الکی مثلاٌ من نویسنده ام.
به نظر مياد تش يكم كس شر بود اخه تو دو ىسه روز طلاق اون يارو جواده بعدم اشنايي شما دوتا تو دو روز بعدشم خاستگارى و سكس؟؟؟؟ من فك ميكردم حداقل دوماه تا اين قسمت داستانت طول بكشه ولى انگار خيلى تو كف بوديد biggrin
ولى نهههه باريكلاااااا نههههههه
باريكلاااااااا نههههههههههههه باريكلاااااااااااااااا
خدايا از اين دخياى تو كف عطا كن مايم بكنيم lol
ادمین داستان من چی شد!!!
مدیر جون؟ :)))اسمش چوبه هستش
Ajaleii bood…vali khob bood…edame bede montazere baghyasham ;)
نه دیگه دادا اینجا را ریدی اولا که جریان واس ماس ماله عید بود که اصلا اصفهان هوا سرد نبود بعدشم تو چجوری این همه کار توی شب نشین کردی واماکن کاری باهاتون نداشت؟ بعد طلاق باید 3ماه عده نگه داره زنی که نجیب باشه پس خانوم جنده تشریف داشتن
بده انتشارات دانشگاه برات چاپ میکنه ، پول ورقشم با من
بجز همون یهویی بودن همه چیز خیلی باحال بود
و به علاوه اینکه خیلی تخمی بود که به فکر ازدواج افتادن ://
سلام منتقد هسدم:|
داستانو نخوندم :|
بازم نظری ندارم :|
فقط اومدم بگم حواسم بهتون هست :|
و محض احتیاط:|
کیــــــــــــــــــــــــــــــــــرم دهنــــــــــــــــــــــت:|
ننـــــــــــــــــــــــــــــــــــویس:|
خوب بود.
من خودم گاهی می نویسم.خیلی از نقدآی واردو بقیه نوشتن. اگه بیشتر به عملی بودن و مطالق بودن با واقعیت بعضی قسمتا دقت کنی کارت بی نقص می شه. و در مورد توصیه های ادمین می تونی جور دیگه لحاظشون کنی مثلا ناچار نیستی دونه دونه ی اتفاقاتی رو که داستانو شکل می ده ذکر کنی.
بیشتر بنویسی و البته بخونی کارت قابل ارایه می شه.
در ضمن من اصلا خوشم نمی آد یه عده را افتادن زیر همه ی داستانا فحش می نویسن اونم زیر همشون یه چیز. لااقل یکم خلاقیت داشته باشین. بگذریم که بعضی داستانا لیاقتشون هموناس.
ممنون که توضیح دادی
من واقعا حیفم اومد قلمت حیفه
خیلی راحت میتونستی بگی بعد از دو ماه ؟آشنایی یا شش ماه …
به هر حال من نوشته هات رو دوست دارم
واسه نوشتن عجله نکن
اشکال نداره اگه ما رو واسه قسمت بعدی داستانت منتظر بذاری kiss2
به عشق قسمت دوم داستانت اومدم اینجا، سرو ته داستانو زدی که برسی به تخت، جالب داشت پیش می رفت خرابش کردی کم بنویس کامل بنویس
بابا اساطیر عزیز رو دست کم نگیرید با آشنایی که من از داستانای ایشون دارم باید بگم داداش،واقعا استادی کارت واقعا بیسته.دمت گرم .برات توی لحظه لحظه زندگیت آرزوی موفقیت روز افزون از خداوند متعال رو خواهانم. good
خیلی خوبه آقای نویسنده