🏆🏆🏆 برنده دور پنجم جشنواره داستان نویسی شهوانی 🏆🏆🏆
تینا از جای خود بلند شد و نگاهی به حلقهی آدمهای اطرافش انداخت. اکثرشون رو میشناخت، ولی غریبههایی هم اونجا بودند که احتمال میداد به طریقی خبردار شدند و برای غذا اومدند؛ و البته که احتمالش هم بود که از آشناهای مدوسا باشند. گرچه تینا هیچوقت به درستی نفهمید که ساختمونی که توش مجبوره به کار کردن، چقدر بزرگه و چند نفر مثل خودش داخلشاند؛ ولی حداقل این رو میدونست که این مسئله هیچوقت براش آنچنان مهم هم نبود. ولی الان، با دیدن چهرههای غریبهی اطرافش، و تصور کردن تواناییهایی که ممکن بود داشته باشند، احساس کوچک بودن میکرد. دوست داشت اینطور فکر کنه که صمیمیترین دوست مدوسا بود؛ یا حداقل صمیمیترین چیزی که میتونست دوست نامیده بشه. با این حال، سعی کرد از تک و تا نیفته. بعد از یک نظر کوتاه به فرورفتگی تشکچهی پشت سرش، نگاه خیرهاش رو دوخت به دختر موقرمزی که چهار نفر باهاش فاصله داشت و چشمهای نارنجی رنگش از ابتدای شروع مراسم، آنچنان بیحالت و سرد بود که تینا تقریبا مطمئن شده بود که نابیناست. خودش هم نمیدونست چرا، ولی بیشتر از همه دلش میخواست حکایت همین دختر موقرمز رو بشنوه.
تا اینجای مراسم، اون سه چهار نفری که صحبت کرده بودند، چیز جالب توجهی از مدوسا نگفته بودند. همین باعث شده بود که احتمال تینا مبنی بر اینکه خودش صمیمیترین دوست مدوسا بوده، قویتر بشه. با یاداوری این موضوع، اعتماد به نفس تینا بالا رفت و دستش رو به دنبال پوستی که حکایت رو روش نوشته بود به جیبش برد، ولی یادش اومد که تصمیم گرفته بود که پوست رو با خودش نیاره و حکایتش رو بطور بداهه تعریف کنه. برای همین، طوری وانمود کرد که قصد داره برفک روی شنلش رو بتکونه. و بعد با بلندترین صدایی که جیرجیرِ زهوارِ دررفتهی سقفِ سنگین از یخ و برف بهش اجازه میداد، شروع کرد به تعریف:
«مدوسا همیشه میگفت که مامانبزرگش خورشید رو دیده. راست و دروغش رو نمیدونم؛ گرچه حدس میزنم احتمال دروغ بودنش خیلی بیشتره. ما خورشید رو الان هیچوقت نمیبینیمش، اونهمه سال پیش که آسمون سیاهتر از الان بوده، چجوری خورشید رو دیده بوده؟ جنگ انقراض و شروع زمستون ابدی هم مال زمانی خیلی قبلتر از مادربزرگ مدوساست. و اگرم واقعا دیدهتش، چرا توصیفش ازش اینقد ناقص بود نه مثل توصیفای دیگه: “گرم بود و همه جا رو با حضورش گرم میکرد.” اصلا اینا به کنار، مگه مدوسا مادربزرگ داشت؟ از وقتی من یادم میاد، دوتامون باهم اینجاییم. همونجوری که من هیچ خاطره ای از بچگیام و خونوادم ندارم، مدوسا هم نمیتونست داشته باشه. نمیدونم، من که شنیدم خورشید از زمان شروع زمستون ابدی، هیچوقت هیچجا دیده نشده. حالا چرا باید اینطور دروغی رو بگه، اصلا درکش نمیکنم. برا همین گاهی وقتا به این فکر میکردم که شاید مامانبزرگش دروغ میگفته. میدونین، مثلا میخواسته خیالبافی کنن خونوادش. به هر حال، یاداوری مدوسا برا من همیشه همراه با همین قضیهی خورشیده.»
خود تینا هم با شنیدن زمزمههای زیرلبی جماعت، متوجه شد که حکایتش تاثیر معمولی رو روی شنوندهها نگذاشته. احتمال میداد که دروغگو خوندن کسی که یک دوجین آدم برای مراسم ترحیمش اومدند، اینطور پچپچها رو به وجود خواهد آورد. با این حال، دختر موقرمز همچنان بیتفاوت به صحبتهای تینا و زمزمههای بقیه، به در و دیوار نگاه میکرد.
تینا با لبخند رضایتمندانهای از نتیجهی صحبتش، به صدر مجلس نگاه کرد. جایی که جوانی مشخصا متفاوت با بقیه، روی چندین تشکچهی پنبهای به دیوار پشت سرش تکیه داده بود. جوان با تکان مختصر سرش، به تینا اجازهی نشستن داد و سپس دستهای چنگک مانندش رو به حالت نمایشی بالا برد، و با صدای خشن وهمآلودی که هرگز به چهرهی زنانهاش شباهت نداشت، آهسته گفت: «ممنونیم. برای کسایی که نمیدونن، تینا و مدوسا مدت زیادی رو توی یه راهرو از طبقهی دوم ضلع جنوبی کار میکردن و بیشترین زمان مشترک رو باهم گذرونده بودن. برای همین شاید بشه گفت تینا بیشتر از بقیهی ما، مدوسا رو میشناخته …»
«ولی مدوسا دروغ نمیگفت.»
سر همه به دنبال منبع این صدا شروع به جستجو کرد، ولی به سرعت با دیدن جهت نگاه جوان صدر مجلس، متوجه دختر موقرمز شدند. اما دختر همچنان خیره به نقطهی نامعلومی بود و احدی رو شایستهی توجه خودش نمیدید. جوان صدر مجلس خواست به دنبالهی حرف دختر، دهنش رو باز کنه، اما دختر با نگاه خیلی کوتاه و تکان آهستهی سرش مانع شد. لحظهای به نظر میومد که جوان در حال کلنجار برای گفتن یا نگفتن حرفی باشه، ولی ناگهان با ایجاد حالت بیخیالی واضحی تو چشمهاش، با صدای وهمآلودش ادامه داد: «مگی، نوبت توست.»
دختری که اسمش مگی بود، از سمت مقابل تینا، سرش رو بالا اورد. چشمهای یخی رنگش نشون میداد که از تبار سرماست و برخلاف بقیهی اون جماعت، با سرمای استخوانسوز این دنیا مشکل چندانی نداره. انتخاب لباسش هم پیرو همین ویژگیش بود. نیمتنهی کوتاه تنش به سختی پایین سینههای نه چندان کوچکش رو میپوشوند. و درخشندگی پاهای تماما لختش، حتی توی تاریکی اون اتاق یخزدهای که تنها نورش از شعلهی آتش میان اتاق که شام ضیافتشون رو میپخت تامین میشد، هویدا بود. سرمست از نگاه حسرتبار دخترهای دیگه که بجز در زمان کار، هیچ زمان دیگری قادر نبودند سانتیمتری از بدنشون رو بدون پوشش بگذارند، پوستی که توی مشتش لوله کرده بود رو باز کرد و بعد از مرور کوتاهی روی خطوط داخلش، با صدای آهسته و تیزی شروع کرد به خواندن:
«من با مدوسا توی آخرین روز زندگیش آشنا شدم. بعد از شیفت صبح، بخاطر نارضایتی مراجعم، من رو به بخش جنوبی منتقل کرده بودن. همینکه وارد اون بخش شدم، با اینکه شب بود ولی صدای زنگ نهار بلند شد. از یه دختر که نزدیکم بود، نشونی صف پروتئین رو پرسیدم. پشت سرش رو نشون داد. توی صف وایسادم و اون لحظه متوجه نشدم که اونی که جلومه توی صف، پرطرفدارترین بردهی اینجاست. وقتی متوجه شدم که دستش رو برا گرفتن یه قالب پروتئین اضافه بصورت خواهش بلند کرد. اول فکر کردم فقط پوستش سبزه، ولی برق درخشش پولکاش توجهمو جلب کرد و فهمیدم پشت سر کی واستادم. خیلی وقت بود که مشتاق صحبت باهاش بودم و ازونجایی که یارو حاضر نشد اضافه بر سهمیش چیزی بهش بده، و ازونجایی که من زیاد با سرما مشکلی نداشتم، صداش زدم و بهش پیشنهاد دادم نصف قالب من رو بگیره. ضعف توی چشمای زمردیِ از درخشش افتادهش مشخص بود و از پیشنهادم استقبال کرد. گفت که نباید انرژیش رو با راه رفتن هدر بده یه گوشه دور از چشم مراقبا نشستیم به خوردن. من زودتر تموم کردم و دلم میخواست ازش بپرسم که چرا اینقدر محبوبه، ولی خستگی نگاهش این اجازه رو بهم نمیداد. بجاش ازش پرسیدم که چرا مدوسا؟ چون هیچوقت کس دیگهای رو با اینطور اسمی ندیده بودم. برام توضیح داد که این اسم رو مادربزرگش براش انتخاب کرده. مال یه افسانه بوده مربوط به دنیای پیش از جنگ انقراض. یه نیمهخدای بسیار زیبا که بعد از نفرین شدنش، تبدیل به اهریمنی میشه که در عین زیبایی، موهای سرش مار بودن و هرکس که بهش نگاه میکرد، خشک میشده. وقتی ازش پرسیدم مار چیه و برام توضیح داد، انتخاب این اسمو درک کردم. ولی تعجب میکردم که این اطلاعات مربوط به پیشینیان رو از کجا آورده؟ فکر میکردم تاریخشون هم به همراه دنیا و دانش و فرهنگشون نابود شده. ولی انگار هنوز افسانههاشون باقی مونده. به هر حال، بعد از تموم کردن غذاش، ازم تشکر کرد و خواست که آرزو کنم مراجع بعدیش، فقط خوابیده ازش کار بکشه. و بعد دوتا شنلش رو تا جایی که میتونست به خودش پیچید و رفت به سمت راهرویی که به محل کارش منتهی میشد.»
اولین بار از ابتدای شروع مراسم بود که دختر موقرمز به چیزی توجه نشون میداد. یا حداقل اینطور به نظر میومد که تحت تاثیر حرفهای مگی قرار گرفته. با این حال، باز هم تلاشی برای صحبت کردن نداشت. جوان صدر مجلس، همونطور که نگاهش به دختر موقرمز بود، از مگی تشکر کرد و از نفر کناری دختر موقرمز خواست که صحبت کنه.
دخترک از جا بلند شد. قدِ کوتاه و هیکل ریزهای داشت. متعجب از گرمای شدید بدن دختر مو قرمز، و اینکه این دختر به نظرش آشنا میومد، گلوش رو صاف کرد؛ پوست رو از جیب شنلش درآورد و بعد از اینکه چند ثانیهای بهش خیره شد، با صدای خجالت زدهای، آهسته گفت: «اوومم … راستش … چیزی که میخوام تعریف کنم رو … از اول تصمیمشو نداشتم. یچی دیگه میخواستم بگم. ولی مارگارت که درمورد پرمتقاضی بودن مدوسا گفت، با خودم گفتم شاید این خاطره براتون جالبتر باشه. مال تقریبا یک سال و نیم پیشه. اون موقع توی بخش غربی طبقهی دوم بودم. یه روز مدیرمون اومد بهم گفت که یکی از مراجعا تقاضای سهنفره کرده و شخصا از یکی اسم برده، نفر سوم رو هم خواسته سبزه باشه با جثهی کوچیک. برای همین اومده بود سراغ من و منو فرستاد پیششون. در اتاقش بسته بود و بعد از اینکه در زدم، یه دختر که چهرهش رو کاملا پوشونده بود از اتاق اومد بیرون و سریع ناپدید شد. یادمه اتاق خیلی خیلی روشن بود، روشنتر و گرمتر از اتاقای معمولی. اونقدر گرم که مجبور شدم شنلم رو دربیارم. روی تخت توی اتاق، یه دختر، مدوسا، لخت لم داده بود و انگار انتظار منو میکشید. بدنش خیلی سکسی بود. حتی با وجود پوست پولکی و سبز رنگش. البته سبز نبود کاملا، راستش دقیق نمیشه گفت چه رنگی بود. توی نور و سایه بین هر رنگی توی طیف سبز تا قرمز و سیاه تغییر میکرد؛ ولی بیشتر به سبز میخورد. البته الان که یادم میاد، اون رنگ از جهاتی حتی سکسیترش هم کرده بود … »
دخترک بعد از نگاه تندی به آتش و غذای روش، سرش رو خجالت و تاسف پایین انداخت و لحظهای به این فکر کرد که گرمای اتاق مدوسا چقدر شبیه به گرمای بدن دختر موقرمزه. ولی بهسرعت با دیدن نگاه کنجکاو بقیه، از این فکر بیرون اومد و صحبتش رو ادامه داد:
«حتی با وجود رنگ پوستش سکسی بودنشو نمیشد انکار کنم. سینههای گردش نه کوچیک حساب میشدن نه خیلی بزرگ؛ باسنش که بعدش که اومد بغلم کنه دیدش زدم، ازون طاقچهایها بود. با هم یکم خوش و بش کردیم. ازش پرسیدم که چجوری بهش اجازه میدن اتاقش رو گرم تر از اتاقای معمولی کنه؟ با چشمک بهم گفت که بعضی امتیازا رو قائل میشن براش. اون لحظه نفهمیدم حرفش شوخیه یا جدی. برا همین پرسیدم چرا مگه چکار میکنه؟ گفت حالا میبینی. اومد جلو و لباسم رو درآورد؛ روبروم ایستاد و سینههای کوچیکمو تو دستاش گرفت یکم قربون صدقشون رفت. ازش اجازه گرفتم که سینههاش رو لمس کنم، خندش گرفت. راستش بیشتر میخواستم ببینم پوستش چه حسی میده. سینههاش رو توی دستام گرفتم، گرچه سرمای بدنش متعجبم کرد، ولی پوستش برخلاف چیزی که نشون میداد نه لیز بود نه زبر. لطیفترین پوستی بود که به عمرم لمس کرده بودم. یه حالت مخملی داشت. خودشم متوجه شد سوال بعدیم چیه و نپرسیده بهم جواب داد که عاره، داخلم ازینم لطیفتره! ازش اجازه خواستم که میتونم بهش دست بزنم؟ گفت آره چرا که نه.»
دخترک آب دهنش رو قورت داد. تقریبا از انتخاب این خاطره پشیمون شده بود، ولی میدونست که چون شروعش کرده، دیگه نمیتونه ناتمام و نیمه کاره رهاش کنه. مخصوصا با نگاه کنجکاو همهی افراد حاضر ـ بجز دختر موقرمز که همچنان توی دنیای خودش به سر میبرد ـ . دخترک کمی به جملات بعدیش فکر کرد و ادامه داد:
«خواستم دست ببرم لای پاش که در اتاق باز شد. یه مرد قد بلند، شاید دو تا دو و نیم متر قدش بود، اومد تو. همون اول کار از گرمی اتاق شکایت کرد و خواست دمای اتاق رو کم کنه، حتی نیت باز کردن پنجره رو هم داشت، ولی مدوسا خیلی جدی مانعش شد و گفت گرم بودن اتاق بخشی از کارمه و نباید پنجره رو باز کنه. یارو که چشمش از مدوسا سیر شد، رو به من کرد و پرسید جهشیافتگی خاصی دارم یا نه؟ بهش گفتم چیزی نیست که توی سکس کاربردی داشته باشه. بعد به من گفت که شلوارم رو دربیارم و برم روی تخت. موقع درآوردن شلوار پشتم بهشون بود. روم رو که برگردوندم، دیدم مدوسا جلوی یارو زانو زده و داره شلوارشو از پاش درمیاره. نیم نگاهی بهم انداخت و لبخند شیطنت آمیزی زد و ازم خواست بیام که یه چیزی رو امتحان کنه. وقتی کنارشون ایستادم، دیدم قدم نهایتا به ناف مرده میرسه و متوجه منظور مدوسا شدم. مرده زیاد توجهی به من نداشت و با چشمای خیره به چشمای مدوسا، سینههاش رو توی دستش گرفته بود و میمالوند. با یخورده خم کردن کمرم، آلت یارو مستقیما روبروی دهنم قرار میگرفت. منم کردمش توی دهنم شروع کردم به خوردن و لیسیدن. ازون زاویه به هیچکدومشون دید نداشتم، برای همین کار خودمو ادامه دادم، که دستای یارو رو دور کمرم حس کردم؛ با کمترین نیرویی از زمین بلندم کرد جوری که کسم …»
دخترک ادامهی حرفش رو فرو خورد. لحظهای با خودش گفته بود که نکنه گفتن اینطور صحبتا توی این مراسم نابجا و نامناسب باشه؛ و بدتر از اون، اینکه این جماعت شاید هرروز اینطور اتفاقاتی رو شخصا تجربه میکنن و تعریف کردن اتفاق مشابهی، احتمالا براشون خیلی تکراری و کسل کننده است. برای همین، خواست عذرخواهی کنه و ادامه رو به بقیه بسپاره، ولی با دیدن نگاه کنجکاو بقیه، و اشارهی تاییدی جوان صدر، با صدای آهستهتری به صحبتاش ادامه داد:
«از زمین بلندم کرد، جوری که برعکس آویزون بودم انگار و کسم روبروی دهنش بود. مدوسا اومد روبروم و لباش رو روی لبام گذاشت. نرمی لباش و لمس مخملیشون با وجود ظاهر پوستش، به شدت غافلگیر کننده بود. برای منی که بارها رابطه با دختر رو تجربه کرده بودم، حس خجالت توام با اشتیاقی داشتم؛ مث حس وقتی آبی که کف دستمونه، فرار میکنه از روی ساعد میلغزه و از زیر آستین میره تا زیر بغلمون …»
لبخند صمیمانهی جمعیت که نشونهی تایید و یاداوری براشون بود، بهش اعتماد به نفس ادامه رو داد:
«موقع بوسیدنم، با اینکه چندین بار با زبونم دندونای مدوسا رو لمس کردم، ولی اون از فرو کردن زبونش به داخل دهنم امتناع میکرد. دلیلش رو یخورده بعد فهمیدم. اون لحظه متوجه این شدم که حسی که لبای مدوسا تو وجودم به وجود آورده، اوقدر شدید بود که زبونی رو که روی چاک کسم میلغزید و لبایی که میمکیدنش رو کاملا فراموش کرده بودم. فقط زمانی که مدوسا ارتباط چشمیمون رو قطع کرد، برعکس بودن و کسلیسی یارو برام یاداوری شد. فکر کردم خونی که توی سرم جمع شده باعث این حالت بیتوجهی باشه، ولی الان تقریبا مطمئنم چیز دیگه ای بوده. چیزی مثل هیپنوتیزم توسط چشمای مدوسا. نمیدونم، مطمئن نیستم. به هرحال، یارو منو گذاشت روی تخت و به مدوسا اشاره کرد که روی تخت زانو بزنه و براش بخوره. کیر یارو توی دهن مدوسا بود و مدوسا هم از پایین خیره به چشمای یارو. مشخص بود که از لذت توی دنیای دیگه ای سیر میکرد. اونقدر که دو سمت سر مدوسا رو گرفت و شروع کرد توی دهنش تلمبه زدن. صدای ته حلقی مدوسا حتی منو هم حشری میکرد. تا اینکه یارو که انگار نزدیک بود ارضا بشه، کیرشو از دهن مدوسا در آورد. اونجا بود که فهمیدم؛ فهمیدم چرا مدوسا موقع لب گرفتن با زبون همکاری نمیکرد. زبون این دختر با زبون ما فرق داشت. دراز و باریک بود، و دوشاخه؛ وقتی که کیرشو از دهنش درمیاورد، متوجه شدم که زبون مدوسا توی سوراخ کیرشه. مشخص بود که مرده زیادی براش لذتبخش بوده این کار مدوسا. اونقدر که حتی دراومدن زبون هم باعث شده بود چشماش بالا بره و سفید بشن. بعد مدوسا رو خوابوند روی تخت و سینههاش رو گرفت توی مشتش و کیرشو توی کسش کرد و شروع کرد به تلمبه زدن. مدوسا ازم خواست که بشینم روی صورتش؛ نشستم و اونم شروع کرد با زبونش داخل و خارج کسم رو لیسیدن. باور کنین متفاوتترین تجربهی دهانیای بود که تا حالا داشتم. متفاوتترین و بهترین. زبونش تا عمیقترین جاهای کسم، حتی تا بعد از دهانه رحمم، فرو میرفت؛ حساسترین نقاط رو انگار خبردار بود و همونجاها رو بیشتر متمرکز میشد. بدتر از اون وقتایی بود که انتهای دو شاخه زبونش رو روی چوچولهام بازی میداد، یا تو مجرای ادرارم فرو میکرد و داخلش رو قلقلک میداد …»
اینجای کار، دخترک با یاداوری خوشایند اتفاقات چشماشو بست نفس عمیقی کشید. صدای “خب” لرزان یکی از افراد حاضر همه رو به خود آورد. دختر موقرمز که کنار تعریف کننده نشسته بود، سرش رو میون دستاش گرفته بود و با شنیدن این خب، نگاه تندی به کسی که گفته بود کرد. دخترک متوجه این نگاه نشد؛ ولی با دیدن اشتیاق بقیه برای شنیدن ادامه، صحبتش رو ادامه داد:
«احساسی که موقعی که مدوسا کسم رو میلیسید داشتم، اولین و آخرین باری بود که تجربش کردم. میخواستم لذتی که بهم میداد رو تلافی کنم، برای همین روی شکمش که عجیب سرد بود، دراز کشیدم و با یه دست شروع کردم به تحریک کردن چوچولهاش و با دست دیگهام، سوراخ کونشو انگشت کردم. ولی چند ثانیه بیشتر نشد که مرده سر منو گرفت و کشید نزدیکتر به سمت خودش، و یکی درمیون با هربار تلمبه کیرشو از کس مدوسا درمیاورد و فرو میکرد توی حلق من. چندین باری تکرار کرد این کار رو تا اینکه آب از دماغ و چشمم زد بیرون و دیگه نمیتونستم ادامه بدم. ولی چون لذتی که از زبون مدوسا که حالا توی اعماق سوراخ کونم هم سرک میکشید، میبردم، باعث میشد که نخوام این وضعیت رو تغییر بدم. برام جالب بود که داخل سوراخ کون یه آدم چقد میتونه صاف و تمیز و لیز باشه؛ ولی سرد و بدون رطوبت.»
«بعد ازون یارو کیرشو از مدوسا درآورد و رفت پشت سر من و خواست توی من فرو کنه. با اینکه زیاد با کون دادن راحت نبودم، ولی چون نمیخواستم زبون مدوسا توی کسم رو از دست بدم، بهش گفتم بکنه توی کونم و بعد از اینکه تونستم دردشو تحمل کنم، شروع کردم با سه تا انگشت، فرو کردن توی کس تپل مدوسا. همزمان، زبونش رو گاهی توی کسم و روی چوچولم حس میکردم. همین حالت رو ادامه دادیم تا اینکه یارو توی کون من ارضا شد و کشید بیرون و صورت مدوسا رو با فشار روی شکاف کونم حس کردم که سعی میکرد زبونش رو تا ته سوراخ کونم برسونه و قطره قطره منی یارو رو از داخلش دربیاره. اون روز و اون رابطه، شاید نه بهترین، ولی قطعا متفاوتترین و به یاد موندنیترین رابطهای بود که بعد از بلوغم اینجا داشتم. با اینکه خجالت میکشیدم که روی اون دختر دراز باشم، ولی توانی هم برای جابجا شدن نداشتم. تا اینکه آخرش به زور بلند شدم و دیدم کیر یارو هنوز توی دهن مدوساست. ولی توجهی به من نداشتن و منم یه گوشه نشستم حین تماشاشون با خودم ور رفتم. نهایتا با دوباره ارضا شدنش توی دهن مدوسا، مرده هم کامل و از پا افتاد. وقتی که نفس چاق کرد، پا شد و بدون توجه به ما رفت. مدوسا هم یخورده بعدش ازم خواست که برم و برای مراجع بعدی آماده بشم. و چون خودشم باید آماده میشد، سعی کردم مزاحمش نباشم و برگشتم به اتاقکم. الان که فکرشو میکنم، میبینم مدوسا اسممو نفهمید هیچوقت …»
دخترک بعد از پایان حرفهاش، حلقهی افراد رو از نظر گذروند. همشون بلااستثنا به او نگاه میکردند و مشخص بود حکایتش تاثیر متفاوتی روی هرکدوم داشته. از شهوت تا خشم؛ از حسد تا تاسف؛ از پشیمانی تا نیاز … ولی آخرین نفری که از زاویه دید دخترک گذشت، دختر موقرمزی بود که کنارش نشسته بود. چشمهای نارنجی و بدون احساسش چنان به عمق وجود دخترک خیره شده بود که توانایی هر حس و فکری رو ازش صلب میکرد. تقریبا بطور غیر ارادی، روی تشکچه نشست و در تمام مدت، ارتباط اون جفت چشم نارنجی با چشمای سیاه خودش قطع نشد.
دختر موقرمز تنها زمانی ارتباط چشمی رو قطع کرد که مطمئن شد قرار نیست کلمهای دیگه از زبون اون دختر ریز اندام خارج بشه. میدونست که حداقل توی اون جمع، کسی نیست که بتونه افکارش رو بخونه. میدونست که توانایی تلپاتی چه توانایی نادریه و اگه کسی توی اون محل چنین تواناییای میداشت، خیلی پیشتر از این اونجا رو ترک میکرد. کاری که خودش میتونست سالها پیش از این بکنه، ولی نخواست. نخواست که خواهرش رو تنها بذاره. خواهری که از بودن در اونجا راضی بود؛ اونجا موفق بود، خواستنی بود، محبوب بود. ولی برای اونجا موندن، نه، نه فقط اونجا موندن، که برای زنده موندن در هرجایی به گرمای تن خواهر موقرمزش نیاز داشت. برای همین پدر و مادرشون دوتاشون رو با هم به یکجا فرستادند.
دختر موقرمز از ابتدای شروع مراسم، بارها و بارها زندگی خودش و خواهرش رو از جلوی چشمهاش گذروند؛ بارها اتفاقاتی که به نشستنش توی این مراسم منجر شده بود رو برای خودش یاداوری کرد؛ بارها متوجه شد که تکههایی که این افراد درمورد مدوسا میگفتند، آنچنان ارزشی برای توجه ندارند. نه درحالی که خودش، حتی اگه هردوشون با تمام وجود انکار میکردند و خواهانش نبودند، نزدیکترین شخص به مدوسا محسوب میشد و از شخصیترین موضوعات زندگیش هم خبر داشت. میدونست خورشیدی که مادربزرگ مدوسا گفته بود، چی بود. میدونست دلیل ضعف و کندی عکس العملاش توی روزای آخر زندگیش چی بود. میدونست دلیل گرمای عجیب اتاقش توی اون جهان یخ زده چی بود … از خانواده و گذشتهی مدوسا، و خیلی چیزای دیگهای که مطمئن بود اون دختر به هیچکس نگفته خبر داشت. حتی میدونست که چرا نگفته.
نفر بعدی همچنان حکایتش رو تعریف میکرد و دختر موقرمز برای چندمین بار توی اون شب، غرق در گذشتهاش شده بود. غرق در خاطراتی که از کودکی با خواهرش شریک بود. زمانی که شبها برای فرار از سرمای مرگآور این دنیا، تمام خانواده توی آلونک نیمه خرابهشون، زیر کرسی به هم میچسبیدند و به داستانهای مادربزرگشون گوش میدادند؛ داستانهایی از گذشتگان و آیندگان. داستان مورد علاقهی دختر موقرمز، داستان تولدشون بود. داستان انتخاب اسمشون. مادربزرگش تعریف کرده بود که روز تولد این دوتا خواهر، مبارکترین روز عمرش بوده. روزی که خورشید انگار فقط برای تبرُّک تولد اونها، بهاندازهی فقط چند ثانیه از زیر ابرهایی که چندین قرن شکل ثابتشون به مثابه پتویی بینهایت عظیم روی آسمون رو گرفته بودن، سرک کشید. فقط چند ثانیه، اونقدر کوتاه که بتونه از زاویهای عجیب، ثانیهای پرتو به روی نوزاد تازه متولد بتابونه. مادربزرگ همونجا تصمیم گرفته بود که اسم این دختر رو خورشید بگذاره. اسمی که با چشمهای آتشین نارنجی رنگش، و داغی همیشگی بدنش کاملا تناسب داشت. مادربزرگ همیشه بهش میگفت که خورشید تو رو بوسیده و موهبتش رو به تو داده؛ و تو هم باید قدر بدونی و مثل خورشید، گرما رو از کسی که نیاز داره دریغ نکنی. و خورشید موقرمز هم همیشه سعیش بر همین بود.
خورشید بیاد میاورد که با بزرگتر شدن دوتاشون، خونواده شون کمتر و کمتر از سرمای این دنیا آزار میدیدند. ولی گرمای خورشید همهچیز نبود. بلاخره مشکل غذا باعث شد که والدینششون کاری رو بکنند که اکثر آزادههای اون دنیا انجامش میدادند. که فرزندانشون رو به عنوان برده، به مجموعههای حاکم بفروشند. اینطوری حداقل مطمئن میشدند که سه وعده غذای فرزندانشون تامینه. و البته بخاطر نیاز دو خواهر به هم، والدینشون مطمئن شدند که هردوتا با هم، یکجا به کار گرفته بشوند که همیشه نزدیک به هم باشند. و همینطور هم بود تا اینکه … .
خورشید، دختری که داشت صحبت میکرد رو بیاد میاورد. دختر قدبلند سیاهپوستی که خودش رو سروناز معرفی میکرد. خورشید فقط یک بار باهاش مواجه شده بود. الان هم سروناز ندونسته ، درحال تعریف حکایت خاطرهی مشترکش با خورشید بود:
«… به تموم مقدساتمون قسم تقصیر من نبود. مراجع وقتی فهمید اتاقک مدوسا توی راهروی بغلیه، خواست بره همونجا. بیتوجه به اینکه ممکنه مدوسا مراجع داشته باشه، بیتوجه به اینکه ماها زندگیمون با کوچکترین اتفاق پتانسیل تغییر داره. ولی نمیدونست اینا رو، یا براش اهمیتی نداشت. رفت درِ اتاق مدوسا، و ازونجایی که قفل بود، در زد و در زد. التماسای منو اصلا نمیشنید. بلاخره مدوسا، لخت مادرزاد، در رو باز کرد. یه مرده هم از اتاقش اومد بیرون. نمیدونم چی با هم صحبت کردن که دوتاشون با هم وارد اتاق شدن. مدوسا و من هرچقدر خواستیم جلوشون رو بگیریم، مراجعامون با پوزخند از خودشون دورمون میکردن. آخرشم یکیشون گردن مدوسا رو گرفت و دوتایی به زور بردنش تو و در رو هم بستن. من میدونستم که این اتفاق نابودم میکنه، میدونین که از دست دادن مراجع توی این محل چه عواقبی داره. نشستم پشت در اتاق که از پشتش صدای نالهی مدوسا رو هم میشنیدم. میدونستم که برای مدوسا هم مشکل بدی ممکنه درست بشه. چند دقیقهای به حال خودم و اون گریه کردم که متوجه شدم یه دختر دیگه که سرتاپا و حتی صورتش رو پوشونده، داره به شونم میزنه و ازم میپرسه چی شده. وقتی با هقهق براش توضیح دادم، از خود بیخود شد و شروع کرد کوبیدن به در و با داد و فریاد از همه کمک خواستن. وسط داد و فریاد نامفهومش فقط دوتا کلمهی مدوسا و خواهر رو میشنیدم … ولی کسی به دادمون نرسید. فقط دوتا از نگهبانا اونجا بودن که بخاطر اصل حقوق مراجع، منتظر موندن که کارشون تموم شه، که به حساب مدوسا و من و اون دختر رسیدگی کنن. وقتی که دوتا مرده خارج شدن، مدوسا رو دیدم که نیمه جون روی تخت افتاده و اتاق هم بخاطر پنجرهی بازش به شدت سرد بود. اون دختر به سرعت خودش رو به مدوسا رسوند و بغلش کرد. با تموم وجود مثل یه خواهر بغلش کرد. منم گرچه لخت بودم و ممکن بود با یه تندباد از بیرون، یخ بزنم، ولی سریع دویدم و پنجره رو بستم. خوشحالی دیدن تند شدن نفس مدوسا و حرکت کردن انگشتاش، تنبیه قریبالوقوعی که قرار بود به سرم بیاره رو از یادم برد. ولی فراری ازش نبود. تا به خودم اومدم، دستور تغییر مکانم از طبقهی دوم ضلع غربی به طبقهی آخر ضلع جنوبی بهم ابلاغ شد؛ اونم بخاطر اینکه قادر نبودم مشتری رو راضی کنم. مدوسا رو هم فرستادن به ضلع جنوبی، ولی یه طبقهی دیگه؛ فک کنم چهارم. بعد از اون اتفاق، دو هفته نشد که شنیدم مرده. حتی اگه سرما رو هم درنظر نگیریم، بلایی که اون دوتا سرش آوردن شاید برای هرکسی کافی میبود.»
با پایان صحبت دختر سیاهپوست، باز هم سکوت اینبار شدیدتر از قبل، اتاق سرد رو فرا کرفت. اینبار از نجواهای زیرلبی هم خبری نبود؛ به نظر میومد که هرکدوم از افراد حاضر، توی ذهنش، درحال راز و نیاز با خدا یا کسیه که بهش اعتقاد داره. چند ثانیهی کشدار به همین منوال گذشت تا بلاخره سکوت با صدای وهمآلود جوان صدر مجلس شکست. او به همان شیوهی نمایشی قبل، دستهای چنگک شکلش رو از زیر آستین های شنلش خارج کرد و بالا برد و آواز ناله مانندی به زبانی که برای هیچکدام از افراد آشنا نبود، خواند. آوازی که نه میشد اون رو غمگین دونست و نه شاد. ولی هیچکدوم نمیتونستند زمزمهی امیدی که توی بطن آواز بود رو انکار کنند. امیدی از منشا ناشناخته.
آواز جوان تمام شد و جماعت برای شام مراسمشون اماده شدند. اما خورشید، دختر موقرمز، دیر زمانی بود که ازونجا رفته بود. چرا که دیگه دلیلی برای موندن توی اون محل، و اون مجموعه نداشت … .
نویسنده: کریم آق منگل
خواستم داستانتو بخونم اما با خوندن چند خط اول اونجایی که دختر با چشمای های نارنجی رو توصیف کردی متوقف شدم. تازه یه فیلم ترسناک دیدم و در حد چی الان می ترسم به همین دليل تصور ترسناکی از شخصیت داستانت دارم😂 پس صبر می کنم فردا که به حالت عادی برگشتم بخونمش
فعلا لایک و تبریک به شما 🌹
برای یک خواننده که چنین داستانی در چنین سایتی میخونه شاید هیچ لذت خاصی نداشته باشه، اما اگر درست و خیلی ساده در عین پیچیدگی دنیایی که هیچ چیز از اون قبلا نمی دونستیم، تایپ بشه و خواننده رو مجبور کنه تا آخر داستان رو که میخونه هیچ تازه اونو بفکر در مورد ی سری وقایع که تو داستان ذکر شده میبره، پس این داستان واقعا عالی و بعنوان بهترین داستان انتخاب شده را حق داره و احسنت به نویسنده
دست مریزا تبریک بابت بهترین و بابت این داستان .
امضا:اینجانب
کس شعر محض معلومه یکی از داورها که احتمالا سپیده 58 باشه نوشته. سبک اونه
فضای داستان اونقدر دور بود که بعد از پایان داستان و یک استراحت کوتاه به ذهن ؛ تازه میشد فهمید که چه اتفاقاتی افتاده
تخیلی و مبتکرانه بود اما جذابیت خاصی هم برای شخص من نداشت چون که من از مار متنفرم و فوبیای وحشتناکی دارم نسبت به این موجود
با خصوصیاتی که تعریف شد قیافه چندشش دائم تو نظرم میومد و نمیتونستم روی داستان تمرکز کنم
تنها غلطی هم که به چشمم اومد: سلب درسته نه صلب
در واقع به نظر میرسه در بعضی جاها رابطه های جنسی به زور توی داستانت جا گرفته و نیازی بهشون نیست ولی بجز اینکه گفتم داستانت میتونست به یه رمان خوب هم تبدیل بشه .
خسته نباشید و ممنون بابت وقتی که گذاشتید
خب بالاخره خوندمش.خیلی متفاوت و جالب بود به نظرم هر چند که شاید یکم خسته کننده بود. فضا سازی خیلی خوب بود و غیر قابل پیش بینی بودن داستان رو دوست داشتم. در مورد تم هم به نظرم بیش تر تخیلی بود تا فانتزی و فکر می کنم فیکشن با فانتزی دو تا چیز متفاوت باشن.
**om100d **
نقدِ کوتاهِ داستانِ «موهبت خورشید»
همین آغاز نقد عذرخواهی کنم از دوستان چون ممکنه نقد من طولانی بشه. در میان داستانهای خوبی که در شهوانی خوندم همه جور داستانی وجود داشته؛ از داستان قوی تا داستان دو پهلو… و این داستان اولین داستان چند لایه است که خوندم… و از نظر من به لحاظ پرداخت ادبی و لایههای درونی بهترین داستان بود؛ نه فقط در پنج دوره جشنواره بلکه تمام داستانهایی که در شهوانی تا الان مطالعه کردم.
من برای این داستان با وجود چند ایراد (نگارشی، املایی و پایانبندی) امتیاز کاملرو دادم و دلیل من این بود که نقاط قوت داستان انقدر زیاد و حساب شده است که چند ایراد نگارشی مثل چند جا عدم رعایت نیمفاصله یا نوشتن اشتباه «بلاخره» (درستش«بالاخره» است) و پایانبندی معمولی چیزی از ارزشهای داستان کم نمیکنه و اصلاً این ایرادها دیده نمیشه درست مثل نگاه کردن به خورشید که فوران نورش اجازه دیدن چیز دیگهایرو به انسان نمیده.
چیزی که برای یک منتقد و داوری مثل من خیلی ارزشمنده اینه که داستانی بخونه که بتونه ساختار داستان و محتواشو با هم و در تقابل هم بررسی کنه و با تحلیل لایههای درونی داستان دوباره در میان فضای داستان شناور بشه و نهایت لذتو ببره؛ فرصتی که مدتها در سایت شهوانی در انتظارش بودم و این داستان آرزوی منو برآورده کرد.
فضای وهمآلودِ داستان خوانندهرو به دنیایی میبره که میتونه هر جایی باشه؛ میتونه برزخ یا دوزخ باشه یا مریخ یا حتی همین جهان یخزده روابطِ انسانیِ فعلیِ ما… نویسنده با یک ریتم آرام داستانو شروع میکنه و آنقدر به داستان تسلط داره که به هیچ قیمتی حتی هیجانات اروتیک کمنظیرِ داستان، حاضر نیست دست به ریتم داستانش بزنه و خودش هم در داستان به همین ریتم اعتراف میکنه: « مث حس وقتی آبی که کف دستمونه، فرار میکنه از روی ساعد میلغزه و از زیر آستین میره تا زیر بغلمون … » داستان همینگونه در وجودِ مخاطب میلغزه و آرامآرام تمام وجود مخاطبو فرا میگیره.
اشارهها و نمادهای داستان برای خواننده گاهی ملموس و گاهی غریبه است. ضربالمثل «خورشیدِ پشتِ ابر» دقیقاً در این داستان معنا میشه که چطور یک خورشید باوجود عدم حضورش میتونه باز هم حضور داشته باشه و نویسنده به خوبی موفق شده از خورشید یک شخصیت خلق کنه. نویسنده به شکل مکمل شخصیتپردازی کرده یعنی مخاطب آرامآرام با شخصیتها آشنا میشه و همزمان با رسیدن به پایان داستان تمام شخصیتهارو میشناسه و در ذهنش کامل میشن؛ با هر روایتی که یک کاراکتر از شخصیتِ اصلی داستان تعریف میکنه مخاطب هم با اون شخص آشنا میشه و هم ابعاد جدیدی از شخصیت اصلی براش روشن میشه.
همونطور که گفتم دنیای سردِ داستان، کنایهی نویسنده به زمانهی ماست و اینکه در پی ظاهری زیبا و دلفریب، روابط انسانی روز به روز سردتر و سردتر میشه. نویسنده با معرفی اندام پولک مانند شخصیتها خوانندهرو به دنیای اندام زیبای فاحشهها میبره که در اروتیک به یادماندنی داستان و رفتارهای مرد با شخصیتهای زن، کامل این تقابل سرد و گرمِ اینگونه روابطرو معرفی میکنه و اشاره میکنه به اینکه؛ اون چیزی که اینگونه روابط بهش نیاز دارن حرارت و گرمای عشق خورشیدگونه است که مدوسا (شخصیت اصلی) با بسته نگه داشتن پنجره و حفظ گرمای اتاق تلاش داره حداقل به شکل مصنوعی به اون برسه.
اشارهی بجا و زیبای نویسنده به مار و زبان دو شاخ مدوسا که مانند زبانِ مار توصیف شده تمثیل درستی از استفاده از زبان داره که اکثر مواقع انسانها از زبانشون به جای مهر و محبت همچون نیش مار استفاده میکنند.
و در روایت آخر نویسنده، خوانندهرو به دنیای محکومیتهای مظلومان جامعه میبره و اشاره میکنه که در دنیای سرد امروز مهم نیست مظلوم باشی، باید طبق قوانینی که ظالمان برایت وضع کردند محاکمه بشی و کلام تو و شاهدهای مظلومیت تو هیچ تأثیری در این حکم ندارند و اصلاً مهم نیستن. و اون شاهدها فقط برای مراسم ترحیم کاربرد خواهند داشت؛ آنهم در حدی که فقط عدهای آه و افسوس بکشند و همون هم در آوازهای سنتی و مرسوم این جامعهی ظلم آرامآرام محو میشه.
نویسنده پارو فراتر میذاره و برای چنین جامعهای پیشگویی میکنه که با این روند پدران و مادران در عین عشق به فرزندشون مجبور خواهند شد برای رفع گرسنگی اونها مثل برده بفروشند و به نوعی آیین بردهداری دنیای مدرن امروزیرو به مخاطب نشون میده.
اشاره نویسنده در آغاز و پایان داستان به جمع شدن بسیاری برای غذای مراسم، بسیار هوشمندانه بود و فارغ از نگاهش به فضای سردِ روابط انسانیِ امروز اشاره داره به فقر و گرسنگی در جوامع آسیب دیده که ریشه بسیاری از مشکلات، دروغها و بدبختیهای انسانهای امروز است.
شاید فضای سرد داستان باعث بشه خوانندهها یکبار بیشتر داستانو نخونن اما مطمئن هستم تا مدتها مدوسا و خورشید در ذهن مخاطب زندگی خواهند کرد.
بهترینها سهم زندگیتون.
امید
❤️ ❤️ ❤️
تم این دوره فانتزیه
قطعا مطالعه و سواد نوشتن برای این تم بسیار بیشتر و عمیق تر باید باشه و همچنین مخاطبین خاص و متفاوتی رو میطلبه.
پساینکه خیلیا از این سری داستان های جشنواره خوششون نیاد یا اینکه استقبال نکنن چیز اصلا عجیبی نیست.
اما کاش یاد بگیریم داستان های خاص و متفاوت رو بخونیم و تلاش کنیم باهاش ارتباط برقرار کنیم .اینکه از داستانی سر در نمیاریم دلیل بد بودنش نیست.
تلاش جشنواره برای اینه که ذهن مخاطب با موضوعات متفاوت و بکر آشنا بشه.
در کنار تم اروتیک سطح دانش مخاطب از داستان خوانی ارتقا پیدا کنه وگرنه داستان های تریسام و فورسام و تابو و خاله و عمه به وفور در سایت ریخته !
آتش افروز
دیشب تا خواستم خودم کامنت اول بذارم کامننتون رو دیدم سرخورده گشتم رفتم خوابیدم. 😂 ولی بازم ممنون بابت نظر بی نظریتون 😁 🌹
Saff
مگه میشه کامنت رو ادیت کرد که رزرو کردین؟
بیچ کینگ
ممنون از وقتی که گذاشتی برای خوندن و نوشتن این نظر. خوشحالم که دوست داشتید داستان رو.
Y.B
اتفاقا داستانم ترسناک نبود.خودم ترسناک نمیدونمش. راستش از این دستبندی ها هم اصلا سر در نمیارم 😅. به هر حال شکر خدا باز داستانم بخاطر عدم رعایت تم حذف نشد. از شما هم ممنون که مطالعه کردید. 🌸🌸🌸
amiiiiir
لطف داری 😒 😓
End Again
ممنون از وقتی که گذاشتید و خوشحالم که دوست داشتید. 😍
hemed_afgh
شما که دیگه لطف دوبله سوبله دارید اگه فک میکنید نوشته من ذره ای شبیه نوشته های سپیده اس. تو کونم عروسی شده بابت نظرتون 😍 😍 😍
میم مجهول
همین که وقت گذاشتید به اندازه دنیایی ارزش داره. ❤️
Dead999
ممنون از وقتتون ❤️ 🙏. میگند مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسه! دفعه قبلی بخاطر اروتیک نداشتن داستانم حذف شد. گفتم این بار تا میشه توش اروتیک بچپونم. طبیعیه بعضی جاهاش زورکی بشه 😅😅😅
Queen_Weary
وای 😱. شرمنده بابت حس بدی که منتقل کردم 😓 . و مرسی از دقت نظر بالاتون. 🌹 🌹 🌹
نه عزیز داستانت اصلا ترسناک نبود ولی من وقتی فیلم ترسناک می بینم بعدش فقط از داستان طنز نمی ترسم😅 در مورد تم هم اتفاقا خوب سر در میاری و فانتزی هم بود داستانت ولی یه جورایی ترکیبی از فانتزی و فیکشن بود.
داستان گنگ و مبهم بود برای من…تا نصف بیشتر نشد بخونم اصن نفهمیدم چی به چیه :/
خوشحالم که کسای دیگهای بودن که از این نوشته لذت بردند…تشکر خاص هم از نویسنده بابت داستانشون🌹
om100d
واقعا واقعا واقعا لطف دارید.داستانم لایق یک هزارم این همه تعریف نیست.اونچه که بهش ارزش داده،این واقعیته که شما خوندینش. ممنونم از نظرتون 😍 ❤️ 🙏 ❤️
و همچنین ممنون از قاصدک سپید 😍 ❤️
سپیده58
باید این کامننتون رو با آب طلا بنویسند بذارند بالای قسمت داستان ها ❤️
Mr lashi
ممنون از وقت و نظرتون.و ممنون از اینکه لایق دونستید که حتی پیشنهاد ادامه دادنش رو میدید. 🙏 اگه وقت کنم برای نوشتن، حتما ادامه دادنش رو در نظر میگیرم. ❤️ 🌹
Mamali_Refresh
حالا شما که تا نصفه وقت گذاشتید یخورده دیگه هم تحملم میکردید تا تهش میخوندید. 😂 😂 😂
شوخی میکنم 🙏 همینقدر هم از سر بنده زیاده.ببخشید که نشد نظرتون رو جلب کنم 🌹 🌹 🌹
نویسنده عزیز، کریم آق منگل
مجددا تبریک میگم به خاطر کسب مقام اول دور پنجم جشنواره…
عزیزان داور، به طور مفصل و به اجمال نکات مربوط به داستان “موهبت خورشید” رو ارایه کردند و به نقاط قوت و ضعف داستان پرداختند.
اونچه رو که به موارد گفته شده میتونم اضافه کنم، به صورت مختصر تقدیم نگاه شما و مخاطبین عزیز میکنم:
نویسنده با خلق روایتی “علمی تخیلی، فانتزی” اثبات کرد که گسترهی تصورات انسان در ساخت و پرداخت دنیاهایی خیالی و وهم آلود، تا چه حد میتونه وسیع، دور از ذهن و غافلگیر کننده باشه و اصولا مرزی رو برای جولان اندیشه قائل نباشه…
داستان رو از این حیث میتونم کم نظیر بدونم…
شروع بسیار قوی داستان، فضاسازی مناسب رعایت اصول نگارشی (غیر از چند مورد)، ساختار محکم، از دیگر نقاط قوت داستان محسوب میشه…
آنچه که در داستان به نظرم مغفول مونده بود، شخصیتپردازی کاراکترها و ایفای نقش شخصیتها در روایت پیشرو بود.
داستان با تاکید زیاد بر شخصیت “تینا” آغاز میشه، بهطوری که من به عنوان مخاطب تا انتها منتظر بروز اتفاقی به واسطه عملکرد اون موندم، اما بعد از پاراگراف اول، این شخصیت از سیر روایت حذف میشه و نقش آفرینی خاصی رو هم برعهده نداره…
شخصیت پردازی “خورشید” هم دچار همین تاکیدات و آکسانهای نویسنده میشه، بهطوری که مخاطب انتظار داره این شخصیت با رفتاری انفجاری و غیر مترقبه، تغییری در وقایع در حال وقوع ایجاد کنه، که باز هم در انتها بینصیب میمونه و حضورش در روایت معنایی پیدا نمیکنه…
سوای خصوصیات ظاهری متفاوت و عجیب شخصیت اصلی داستان “مدوسا” دلیلی برای محبوبیت بیش از اندازه ی اون در داستان دیده نمیشه و اصولا غیر از مهارتش در انجام سکسی متفاوت، چیز بیشتری از مدوسا بروز و ظهور نمیکنه …
گذشته از مواردی از این دست، قدرت بیان روایت، المانها و نشانههای این دنیای متفاوت و یخ زده، مثل استفاده از پوست برای نوشتن (چرا که وقتی خورشید و گرمایش خورشیدی وجود نداره، پس درخت و سبزهای هم نمیتونه باشه تا کاغذی ساخته بشه) واحدهای غذایی و به بردگی کشیدن ضعفا توسط دارندگان در هر شرایطی و … همه و همه جزو برتریهای بیچون و چرای داستان “موهبت خورشید” محسوب میشن…
داستانی بدیع، اعجابانگیز و قابل تامل…
موفق و شاد باشید
قلمتون مانا…🍃🌹
Lor Boy
ابتدا ممنون از اینکه مطالعه کردید و خوشحالم که مورد توجهتون واقع شده 😍 . میدونم که توضیح دادن داستان بعد از اتمامش کار ضایعیه و حالت توجیه پیدا میکنه.نویسنده اگه نتونه مقصودش رو بین خطوط به خواننده بفهمونه،نشان دهنده نقص کار خودشه و تقصیری به گردن خواننده نیست. ولی این یه توضیح رو با اینکه میدونم گفتنش درست نیست، بپذیرید از من:
درمورد اونجایی که گفتید دلیلی برای محبوبیت مدوسا گفته نشد، اتفاقا سعی کردم یکی دو جا اشاره کنم به این موضوع. “مدوسا با ویژگیهای مارمانندش، مثل مارها توانایی هیپنوتیزم داشت. مدوسا با هیپنوتیزم مشتریاش کاری میکرد که سکسشون براشون چندین برابر لذتبخش تر و بیاد موندنی تر بشه.”
باز هم عذرخواهی میکنم بابت این توضیح نابجام 🙏
Die Driver
لطفا میشه بی احترامی نکنید؟ اگه این کامنتا نباشن، نویسنده چطور بفهمه کجای کارش نیاز به بهبود داره؟ شما خودت داستان رو خوندی، بزن به چاک کس عمت و برو. چکار داری دیگه کامنتا رو میخونی مردک؟
amma_mag
با این حال خوندینش. همین ارزش تشکر داره 🙏 🌹
Nazanin
ممنون از حسن توجه و دقت بالاتون 🙏 ❤️. و خوشحالم که قضیه خونسردی مدوسا و دلیل نیازش به خواهرش توی متن داستان نامفهوم نبوده.
راستی دیروز نگاه کردم دیدم زیر داستان قبلیه کامنت نداده بودید.خلاصه گویا اشتباه شده بود.ببخشید 🌹 ❤️
Arash Karimi
اینکه شما داستان رو بخونید و لایق نظر بدونید، عمیقا مایه مباهاتمه. هیچ تشکری لایق ارزش وقتی که گذاشتید نیست (این موضوع درمورد همه کسایی که داستان رو خوندند صدق میکنه.) ممنون از نکاتی که اشاره کردید. 🙏 ❤️ 🌹
نمیدونم چرا ولی الان که بیشتر توجه کردم و دوباره مرور کردم حس میکنم از فیلم سینمایی Snowpiercer (برف شکن) هم الهام گرفتی چون بخش های مشابه توی داستانت و فیلمی که گفتم وجود داره.
درست گفتم؟
داستان قشنگی بود
تنها ایراد اینجا بود که سطح داستانت به خواننده های شهوانی نمیخورد.
کاش دنباله دار بود
من دوست داشتم… هر چند بعضی جاها یکم گیج شدم ولی در کل تجربه ی متفاوت و جالبی بود، خسته نباشید.😍 ❤️
به نظرم به شدت پتانسیل این رو داره که دنباله دار باشه! 😀
دیروز بعدازظهر که این داستان منتشر شد، من با یه نگاه اجمالی با این فرض که این داستان رو میتونم سریع بخونم و نیازی به تعمق چندانی نداره، خوندم؛ اما متوجه شدم برای درک این داستان چندلایه که مخاطب رو در دستش میگیره و مثل موم وادارش میکنه در هر قسمتی از داستان دقیقا اون مقدار اطلاعاتی که نویسنده میخواد رو دریافت کنه، نه کمتر نه بیشتر، بایستی زمان بیشتری رو صرف کنم. در نتیجه امروز یکبار دیگه این داستان رو خوندم و واقعا بهتون خسته نباشید و دست مریزاد میگم.
خیلی داستان زیبایی بود، شخصیتپردازی مدوسا و همچنین حضور شخصیتی و توصیفی نقشهای جانبی با وجود حضور اندکشون (مثل تینا) که در جهت خط داستانی بود برام جالب بود.
داستان بهنظر من به طرز بسیار جذابی فشرده بود!
یعنی تمام صحنهها، فضاسازیها و توصیفات لازم رو حتی اگر در ظاهر در همون لحظه بیربط بهنظر میرسیدن و البته بعدتر در پیشروی داستان نقش داشتن، به کوتاهترین و هنرمندانهترین شکل ممکن آورده بودید.
جزییات بسیار جالبی وجود داشتن که واقعا دلپذیر بود برای بنده، مثل اینکه ما اسم دختری که با مدوسا و یک مرد دیگه رابطهی جنسی برقرار میکنه رو نمیفهمیم، همونطرر که مدوسا نفهمید!
نمادگرایی داستانی شما با توصیفات عالی، بسیار برای بنده دلنشین بود.
البته من پایان داستان و روند منطقی طی شده در پایان رو دوست نداشتم، یعنی در ذهنم حداقل انتظار داشتم که از هجر مدوسا و تبعیدش به یک جای دیگه یک حکایت دیگر گفته بشه برای تکمیلتر شدن پازل داستانی و همچنین برخلاف انتظارم شخصیت خورشید در پایان نوشته بیشتر بسط داده نشد، البته این نظر شخصی منه و قطعا شما بهتر تشخیص دادید که چطوری باید باشه.
باز هم بهتون خسته نباشید و دست مریزاد میگم. 🌹
Dead999
راستش نه این فیلم که میگید رو ندیدم. ولی ممنون از معرفی. میبینم حتما. 🙏 🌹
Agvvvvvvv
ممنون از شما و لطفتون. ولی نگید اینطور.شهوانی کاربر باسواد و فرهیخته کم نداره.امثال شما و بقیه دوستان که داستان رو بخونید بهش ارزش میده. 🙏 🌹
amirrrrrryt6
نهایتا بتونی ساقی نمک بشی بنده خدا.همونایی که تو کوچه ها راه میفتادن داد میزدن نمکییییههههه … نون خشکی هم میگفتیم بهشون.
zede.haaaaal
مطمئنم داستانم کنار داستان بقیه شکرت کننده های عزیز، لیاقت جایزه و برنده شدن رو نداشته.ولی خب شانس آوردم انگار. ممنون از وقتی که گذاشتید. شما هم موفق باشید. 🌹 ❤️
negarmmm
ممنون ازتون 🙏 🌹 . خوشحالم که دوست داشتید 😍
Mime
ممنون بابت نظر دلگرمی دهنده تون. مخصوصا وقتی نظر از سمت شما که خودتون نویسنده اید و برای جشنواره هم داستان دادید میاد، چندین برابر خوشحال کننده تر میشه. درمورد نکته ای که از انتهای داستان گفتید، راستش محدودیت کلمات داستان باعث میشد نشه بیشتر از این بسط داده بشه. با این حال حرفتون کاملا منطقی بود و ایرادی به این نوشته حساب میشه. ممنون از وقتی که گذاشتید 🙏 ❤️
کریم آق منگل،
منو یاد نمکی ،((اسم هنرپیشه رو فراموش کردم)) انداختی 😀
باور کن این ساقی ما باقی هم نیست چه برسه به نمکی، ندیده بودیم ساقی راه بیوفته و تبلیغ از جنس کنه این تبلیغات نیست این خودشو داره علنی میفروشه انگار به مامور ها 😂
امضا:مشتری یک ساقی دیگر هستم 😂
kgb49
آخی! چقدر هم که تو تابلو نیستی.از همون زرافت نوشتنت مشخصه چقدر از ظرافت داستان سر در میاری و چقد ظرافت تو داستان ایشون پیدا کردی!
End Again
مهدی فخیم زاده بودن!
نه بابا این یارو کونیه دنبال مشتری میگرده.ساقیش کجا بود.
Die Driver
تو استادی؟ تو وردست ننت پیش این و اون کس دادی.
بیشتر بهت میاد اسمت “جنازه کرم کون” باشه تا Die Driver.
یعنی چی آخه؟؟؟
تو واقعا با نوشتن این متن واژهی کوسوشعر رو
معنی کردی…
از لحظهای ک شروع کردم ب خوندن متن متوجه شدم این داستان تو این غالب محدود کلمهای نمیگنجه…
همه چی نیمهتمام موند
مدوسا چرا برای همه محبوب بود؟؟؟؟
یه دوجین میشه ۲۴ تا، زیاد محسوب نمیشه، اوکی؟!
جوونی اون بالا با چنگک دست؟؟؟
ک چی بشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!
دلیل؟؟؟
چرا خورشید رفته؟!
دقیقاً چند وقته؟!
چرا باید تن فروشی کنن؟!
این خزئبلات چیه
مغزتو…
مغز داری اصلا؟؟؟
سورئال ژانر مورد علاقهی منه ک روانیشم
ریدی تو سورئال…
چرا باید هرکی ک صحبت میکنه اسمش بشه دخترک آخه؟؟؟
مگه میشه اونهمه شخصیت بعد از معرفی و اسمگذاری در مراجعهی بعدی بهشون مشترکا دخترک صدا بشن تو متن؟؟؟
مدوسا داره کسه دخترک رو میلیسه با زبون دو شاخش اونوقت دخترکی ک راوی شده از تمیزیه اون سوراخی ک داره مدوسا میلیسه میگه و متعجب میشه؟؟؟
اینا نباید دیالوگ مدوسا میبود نه اون دخترک؟!!!.؟؟
چقدر لفظ «یارو» ک یجام شد «مرده» تو متن تو ذوق میزنه…
افتضاح ، افتضاح، افتضاح
من خیال میکردم دو تا داستان قبلی ضعیف بودن….
گلبهار جلوی تو خداست
شما منظورت از زمستون و جهش ژنتیکی ، زمستون هسته ایه احتمالا نه؟!
بنظرت نباید اشاره میکردی میگفتی نویسنده جان؟!
بخودم نهیب زدم گفتم چرا دو تا داستان قبلو تا ته نخوندی نقد کردی، خودمو با زجر مجبور کردم اینو تا ته بخونم…
همه چی بی سرو ته
همه چی شوال بزرگ
توضیح نداده سوالای بزرگ بعدی
ما کیایم؟
اینا کجان؟
چرا محبوبه و با هم اومدن ولی کشی نمیدونه اینا خواهرن؟؟؟
مدوسا خوب کس میده مخملیه باید محبوب مراجعا باشه نه محبوب بردهها
بخش غربی؟؟؟
بخش شرغی؟؟؟
جنوبی؟؟؟
جنوب غربی؟؟؟
لامصب یه توضیحی بده خب
گرده
مربعه
شهره
زیر زمینه
مثلثه
زیر آبه
جزیرست
چی فکر کردی آخه ؟؟؟
داغون ترین داستانی ک خوندم
بی سرو ته
داستان انقدر بی سرو ته مگه میشه آخه
سر یچیزی رو لامصب ب ته یچیزی وصل میکردی…
همه چیز بی سرو ته موند ک موند
همه چیز ی معمای بزرگ
یعنی کجا بودن
چرا منقرض شدن ولی نشدن؟!!!
جنگ سر کس؟ کون؟ کیر؟
چطور زندهان بدون خورشید…
ای تو روحت…
فقط میتونم بگم مغزتو…
از همه مسخره ترم اسمهای ایرانی کنار اسمهای خارجی بود
اینو یادم رفت بگم
از تو نویسنده در نمیاد
اینو جدی میگم
ایین چ ظلمیه ک در حق بقیه نویسندهها با اول کردن نوشتهی تو کردن آخه…
بخدا من ک شرکت نکردم وجودم آتیش گرفت…
اونا ک شرکت کردن دیگه چ درد و رنجی و عذابی رو متحمل شدن با مقایسهی نوشتهی خودشون با این متن شایستهی تمام زرشکهای طلایی دنیا.…
تورو خدا دیگه ننویس کریم
مخم…
درد میکنه مخم…
تفاوت سبک سورئال با فانتزی Fantasy vs Surrealism
به عنوان اسم، فانتزی از تخیل و تصور یک فرد می آید اما سورئالیک حرکت هنرمندانه است و فلسفه ی زیبایی شناسی است که سعی در آزاد کردن ذهن داردبا تاکید بر قدرت تخیل ناخودآگاه آدمی.
فانتزی یک خط داستانی دارد یا یک منطق. سورئال هر دو رادور می زند. یعنی اگر بتوانید یک داستان پری گونه یا شکل انتزاعی را توجیه کنید آنفانتزی است. اگر هیچ گونه توجیه تصویری یا ادبی وجود ندارد سبک سورئال است.
اینم برای داورای بینهایت باسوادی ک فرق سورئال با فانتزی رو بدونن… این داستان تو سبک فانتزی اول شده… خدایا خودت ظهور کن…
Topoldust
داداش حالا اینکه سلیقه ات نمیخورد به این داستان، یا به نظرت ژانر و تم و پیرنگ و هرچیزی با هم تفت داده و … همه ی این ها محترم. سوال من اینه که مطمئنی این داستان رو خوندی؟ یعنی کامل خوندی و یه خط درمیون نپریدی از وسطش؟ چون …
بگذریم.
به هر صورت پاینده باشی دوست گرامی
نگارش استاندارد، بدون غلط املایی و نگارشی قابل توجه، و پیرنگ چند لایه ای که بدون شاخ و برگ اضافی، پیچیدگیش رو در سطح یه داستان آماتوری بسیار خوب دیدم و دوست داشتم. تنها مشکل این بود که لحن داستان توی قسمتای خارج از دیالوگ، تکلیف مشخصی نداشت. مثلا افعال کتابی بودند و حروف ربط، محاوره ای. گاهی این دوگانگی لحن، حس نوشته رو مضحک میکرد. ولی در کل این مشکل ایراد آنچنان بزرگی محسوب نمیشد برای من، ولی در هر صورت ایراد بود.
از نظر فضاسازی، واقعا ایرادی ندیدم توی این داستان. دنیای داستان و حتی تاریخش، تا اونجایی که لازمه، فقط با چند توصیف کوتاه و پراکنده به شکل زیبایی به خواننده شناسونده میشه. طوری که نه حالت گزارش توضیحی (اکسپوزیشن وار) پیدا میکنه و نه خواننده باید برای فهمیدن چیزی دوباره خونی کنه. فضای داستان هم برام جالب توجه بود. گرچه ماجرا بصورت فلش بک توضیح داده میشد، ولی جوری نبود که نشه اتفاقات رو توی ذهن متصور شد. مخصوصا قسمت تفکرات اون دختر مرموز، که با وجود پراکندگیشون، قشنگ عین فیلم جلوی چشمم فریم به فریم میگذشتن.
درمورد شخصیت پردازی ها یخورده دودل ام. از طرفی حس میکنم شخصیت اصلی (اگه مدوسا بدونیمش) حتی در پایان داستان با وجود توصیفای مختلف افراد ازش، باز هم یخورده کمی از نظر شخصیتی گنگ باقی میمونه. از طرف دیگه حس میکنم شاید نیازی به شخصیت پردازی بیشترش وجود نداشته؛ اونقدری که لازم بوده ازش فهمیدیم. و اگرم مدوسا رو شخصیت اصلی ندونیم، باز هم چیزی بهتر نمیشه. اونیکی هم (که بخاطر اسپویل نشدن برای اونایی که اول نظرا رو میخونن، اسمشو نمیبرم 😁 ) همینقدر از نظر شخصیتی مرموز و گنگ باقی میمونه. دیالوگ ها هم چیز خاصی درموردشون وجود نداشت. چون داستان عملا دیالوگ/گفتوگو نداشت. تعدادی مونولوگ بود و مقادیری روایت ذهنی.
از نظر ساختار، داستان با خیلی از داستانای سایت متفاوت بود. روایت غیر خطی داشت ولی بسیار یکدست و منسجم. پیرنگ معمایی داستان هم با دادن سرنخ های پراکنده، با اینکه گره گشایی رو به عهده خواننده قرار میداد، ولی سرنخ دادنش اونقدر کافی بود که نقطه ی گنگی توی داستان باقی نمونه. و همچنان، احترام درک و شعور مخاطب رو نگه میداره که نتیجه رو توی سینی تقدیمش نکنه. از نظر تم داستانی، گرچه اگر فضای داستان و قوانین دنیاش و توانایی آدماش رو بشه توی ژانر فانتزی دسته بندی کرد، ولی استفاده داستان ازین ویژگی ها توی بنیادش ان فقط. ینی اگر به دید جزئی به داستان نگاه کنیم، زیاد اثری از فانتزی و تخیل نمیبینیم. و همچنین اروتیک اثر هم ساده بود و خلاقیت آنچنانی نداشت. ولی بخاطر اینکه در حین گذر ازش، اطلاعاتی از دنیا و شخصیتاش میداد که نهایتا توی شکل گرفتن پازل داستان نقش داشتن (سردی بدن مدوسا، حالت زبونش و …)، زیاد نمیشه وصله نچسب و زورچپون دونستش. با این حال باز هم بطور کامل توی متن داستان حل شده نیست.
نهایتا، تبریک به نویسنده عزیز بابت برنده شدنشون توی جشنواره