میشه لطفا بیای روم؟

1401/03/20

درود به همه دوستان.اول از همه عذر خواهی میکنم که این نوشته به نام “زن داداش” کمی طولانی شد.و بعد هم امیدوارم که ارزش وقتی که میزارید رو داشته باشه.

شهر بی در و پیکر،شلوغی،سر و صدای سر سام آور،دروغ،ریاکاری…
سهم ما از زندگی همینا هست تا زمانی که ریق رحمت رو سر بکشیم.
خوب که بهش فکر میکنم به نظرم هنوز بعد از یک سال دارم دوران افسردگی حاصل از جدایی رو تجربه میکنم.حس ترک شدن واقعا گندترین حس دنیاست.
از صبح هنوز دستی به موهام نکشیده بودم.کلاه بارونی م رو انداختم رو سرم و با قدمهای کوتاه،آروم از توی پیاده رو راه میرفتم.چند وقتی بود احساس میکردم کمی خمیده شدم،شور و اشتیاق زنده بودن از زندگیم رخت بر بسته بود.روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشستم و سیگارم و گوشه لبم گذاشتم و دستام رو بردم توی جیبم که فندکم رو پیدا کنم.لعنتی انگار نبود که نبود…
سیگار رو کف دستم مچاله کردم و دورش انداختم.دستام رو به هم گره زدم و سرم رو انداختم پایین.خیلی آروم اشکایی که توی چشمم حلقه زده بود سرازیر شدن و من بودم و بغض فرو خورده ای که انگار تازه راهی واسه بیرون ریختن پیدا کرده بود.
-هی عمو!!!عمو جون؟!!حالت خوبه؟؟
صدای دختر بچه ای توی گوشم میومد که منتظر بودم ببینم با منِ یا نه.سنگینی دستاش رو روی شونه م احسام کردم.
+چیزی شده عمو جون؟؟؟کمک میخوای؟؟؟
انگار جلوم واستاده بود.اشکام رو پاک کردم و سرم رو بالا آوردم.دستم رو دو طرف صورتش گرفتم و بهش لبخند زدم.
-پس هنوزم مهر و محبت توی این شهر وجود داره.
دستاش رو توی دستام گرفتم.انگار یخ زده بودن.ناخود آگاه دستاش رو سمت صورتم آوردم تا با نفسم گرمشون کنم.

-نکنه دیگه دوستت نداره عمو جون؟؟میخوای از این گلای خوشکل بهت بدم تا بتونی از دلش در بیاری؟؟این گلا واقعا معجزه میکنه.
+قربون اون دل کوچولوت برم.افکار کوچولویی مثل تو هنوز خیلی زودِ که بخواد درگیر همچین چیزایی بشه خوشکلم.تو فقط همینجور مهربون بمون.
از توی کیفِ پولم هر چی که مونده بود رو در آوردم و گذاشتم توی جیبش و ترجیح دادم بازم پیاده راه بیفتم.
دوباره رسیدم به خونه،البته خونه هم معنی و مفهوم خاصِ خودش رو داره.شاید واسه من استراحتگاه واژه بهتری باشه…
توی وان حموم دراز کشیده بودم و به سختی به مغزم استراحت میدادم و فقط چشمام روی هم بود که صدای زنگ در رو شنیدم.اعتنایی نکردم اما انگار هر کس بود نمیخواست بیخیال بشه.حوله ام رو پوشیدم و کمربندش رو بستم.با کلاهش سرم رو خشک میکردم تا رسیدم به دم در…
هنوز در کامل باز نشده بود که سنگینی یه نفر که پرید بغلم رو حس کردم.چند قدیمی تلو تلو خوردم و عقب رفتم…
بدون اینکه من هنوز بفهمم چه اتفاقی داره میفته شروع کرد به بوسیدن پیشونیم چشمام بینیم و در آخر هم محکم لباش رو چسبوند به لبام و منی که توان همراهی باهاش رو نداشتم و هنوز گیج میزدم…

پیشونیش رو چسبوند به پیشونیم و با تکون دادن سرش بینی هامون خیلی آروم با هم برخورد میکرد.حس فوق العاده ای بود.
+اگر بدونی چقدر واسه این لحظه،لحظه شماری کردم!!.فکرشم نمیکنی که چقدر دلم واست تنگ شده…
بازوهاش رو گرفتم و کمی از خودم جداش کردم.
-چطوری تونستی بیای بالا تا دم در؟؟مگه این ساختمون خراب شده نگهبان نداره؟؟
+همین؟؟بعد از یکسال دوری تنها حرفی که میتونی به من بزنی همینه؟؟چطوری تا در خونه ات اومدم؟؟
پشتم رو بهش کردم و راه افتادم سمت اتاقم.جلوم رو گرفت و برگردوندم.
+لعنتی منم.همونی که عاشقش بودی مگه نگفتی بدون تو میمیرم؟؟
-از کجا میدونی زنده ام؟؟چون نفس میکشم؟؟لطفا برو.نمیخوام بیشتر از این با گذشته ها زجر بکشم.
+ولی من کلی حرف دارم تا حرفام رو نزنم هم هیچ جا نمیرم…
اما برگردیم به قبل.زمانی که اینقدر دور به نظر میرسه که انگار چندین قرن ازش گذشته…

اون زمان کارم توی جنوب بود و بعد از دوماهی که خونه نبودم آب و هوا هم دیگه واسم غریبه حساب میشد.
کلید انداختم و در رو باز کردم.به نظر میومد کسی خونه نیست.ساکم رو گوشه پذیرایی انداختم و مستقیم رفتم توی حمام تا دوش بگیرم.کارم که تموم شد حوله رو دور خودم پیچیدم طوری که فقط تا بالای زانوم رو میپوشوند و بالا تنه م هم کاملا لخت بود.مستقیم سمت اتاقم رفتم.
اوووووف!!هیچ جا عطر خونه آدم رو نداره.دستام رو باز کردم و یه نفس عمیق کشیدم تا خستگی سفر از تنم بیرون بره.
خواستم دستگیره در اتاق رو بگیرم که در کمال تعجب در باز شد.انگار برق سه فاز گرفتم.تو اون لحظه گیج و منگ ایستاده بودم.
داداشم(ماهان) خیلی ریلکس داشت کیرش که دستش بود رو توی دهن یه دختر جا میداد.اول چشم دختره به من خوردو چشماش داشت از کاسه در می اومد.یه جیغ بلند کشید و بعدش ماهان منو دید.
+داااااداااااش!!!
در رو محکم به هم کوبیدم طوری که صداش تا سر خیابون هم میرفت.سرم رو تکون میدادم و نشستم روی مبل.دستام رو گذاشتم روی سرم.خدایا این دیگه چی بود.!!!فکرش رو بکن کیر داداشت رو ببینی که داره میره داخل دهن یه دختر.چطوری قرار بود با این صحنه کنار بیام یا فراموشش کنم.
ماهان خیلی سریع اومد بیروت و کنارم نشست.
داداش مگه تو قرار نبود اخر هفته بیای؟؟!
یقه ی داداشم رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار.
-کله پوکِ احمق معلومه داری چه غلطی میکنی؟؟میبینی چه اوضاعی درست کردی؟؟
+کاری نکردم که داداش.دوستمه دیگه.!کسی خونه نیست امروز اومدیم یکمی شیطونی کنیم و خوش بگذرونیم.
-خوش بگذرونی؟؟پس توی اتاق من چه گهی میخورین؟؟
خندید و گفت:خب تخت من کوچیکه چیکار کنم؟؟تو که خونه نبودی تختت هم جون میده واسه شیطونی.اتاقت هم که پر از خرت و پرت رمانتیکه.تابلوهات هم که معرکه ان.منم به دختره گفتم اینجا اتاق خودمه.کلی هم ازت تعریف کردم منتها به اسم خودم.خخخخخ.!!تو هم ضایع بازی در نیار اوکی؟؟

-ای خاک بر اون سرت کنن.واقعا که یابویی.من میرم اتاق بالا تو هم دختره رو دست به سر کن میخوام لباس عوض کنم…
+چشم داداشی.تو فقط نزار آبروم بره من یه کاریش میکنم.
یه بوس محکم از لپم کرد و هلم میداد تا زودتر برم.
دو سه روزی گذشت از این ماجرا تا اینکه سر میز ناهار ماهان به مامانم گفت امشب مهمون داریم.
-مهمون؟؟کی هست حالا پسرم؟؟؟
+یه نفر که میخوام باهاش آشناتون کنم.گفتم تا داداشم اینجاست همه خونه ایم وقت مناسبیه.بابا دیگه با خودت مامان جون.اوکی خوشکلم؟؟
-دختره؟؟آره؟؟پس بگو چرا از اول صبح داری قربون صدقمون میری.به خاطر من نیست.اقا فکرش جای دیگه س
+آخ من قربون اون مامان خوشکل خودم برم.من تو رو با صد تا دختر خوشکل که هیچ با هزارتاش هم عوض نمیکنم.
-دیوونه!!حالا معلوم میشه.وقتی زن گرفتی و سالی به ماهی هم سراغ ما رو نگرفتی میبینمت.همه اوایل از این زرا زیاد میزنن.

.
.
یه انباری کوچیک گوشه حیاط داشتیم که با کمی خوشسلیقگی تبدیلش کرده بودم به یه آتلیه جمع و جور واسه خودم.شب شده بود و من اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم.تو حال خودم بودم با یه سر و وضع نامیزون.یه رکابی و شلوارک تنم بود که از سر تا پا همه رنگی.موهام هم تقریبا هر نخی یه وری توی هوا پریشون بود.صدای تق تق در اومد و ماهان و دوست دخترش بدون اینکه حتی وقت داشته باشم که بگم بیا داخل وارد شدن.جلوی بوم نقاشی نشسته بودم و وقتی برگشتم و با رها چشم تو چشم شدم جا خوردم.سریع بلند شدم که حواسم نبود و پام خورد به ظرف رنگ و پاشید رو زمین.نشستم تا اوضاع بی ریختی که درست کردم رو جمع و جور کنم که متوجه شدم دارن یواش بِهم میخندن.حسابی دستپاچه شده بودم که بلند شدم و سلام کردم.
رها دستش رو سمتم دراز کرد.
+سلام.من رها هستم.میبخشید اینجوری مزاحمت شدیم
دستش رو توی دستم گرفتم
-خواهش میکنم.اشکال نداره.اینم اخلاق داداش دیوونه منِ دیگه.جلو جلو بهت بگم خدا صبرت بده که قراره باهاش سر و کله بزنی.
بهش لبخند زدم و اونم روی لباش تبسم خیلی دلنشینی نشست.طبق استعداد خدادادی که پسرها دارن با دیدنش برای اولین بار داشتم نقش صورتش رو با جزئیات به ذهنم میسپردم.چشمای نسبتا بزرگ عسلی با خط چشم ساده ای که زیباییش رو دوچندان کرده بود.پوست سفیدش که احساس میکردی اگر بهش دست بزنی سرخ میشه و جای دستت روش میمونه.چال گونه ای که به صورت گرد و کمی توپرش حسابی جذابیت میداد.بینی زیبا و خوش فرمی که احتمالا دکتر خوبی واسش عمل زیبایی رو انجام داده، چون بعید میدونم خدا خواسته باشه همه ی زیبایی ها رو یه جا جمع کنه.
محو تماشای رها بودم که ماهان صدام زد.
داداش ما میریم داخل که مامان منتظره تو هم جمع و جور کن بیا.
-اوکی شما برید منم چند دقیقه دیگه میام.
قبل از شام که دور هم جمع شدیم.ماهان گفت میخوام یه خبر فوق العاده بهتون بدم پس همه ی حواس ها به من باشه.این گل پسر که جلوتون میبینید قراره دیگه متعهد بشه و شیطونیاش رو بزاره کنار و از این به بعد تا آخر عمرش کنار این خانوم خوشکل زندگی کنه.
دست رها رو گرفت و بوسید.دستاشون رو کنار هم گذاشت تا حلقه هاشون رو ببینیم.
چهره ی مامان و بابا رو که دیدم انگار پَکَر شدن ولی نمیخواستن به روی خودشون بیارن.جو یه ذره سنگین بود که ماهان گفت:یعنی نمیخواین یه تبریک خوش خالی هم بگین یا یه بوس بکنید این گل پسرتون رو؟؟
من که سکوت کردم و ترجیح دادم اول واکنش مامان و بابا رو ببینم.
مامانم گفت:عزیزم ما یه کمی جا خوردیم.آخه هرکاری رسم و رسومی داره.چطور یه دفعه این به ذهنتون رسید؟شما که خیلی وقت نیست با هم آشنا شدین!!
انگار مامانم هم بیشتر میخواست ببینه واکنش بابام چیه.
ماهان بلند شد و رفت کنار بابا و دستش رو گرفت.
باباجون پسرت داره دوماد میشه.شما که یه بوس ما رو مهمون نکردی لااقل بزار دستت رو ببوسم.بابام خیلی با اکراه قبول کرد و نگاهش رو به من دوخت و گفت:اونکه پسر بزرگم بود اینقدر روش حساب میکردم که وقتی خسته شدم بیاد کنارم کار و شرکت باباش رو دستش بگیره و خیالم رو راحت کنه خودش رو گم و گور کرد رفت جنوب که مثلا میخوام رو پای خودم واستَم و معلوم نیست چه غلطی میکنه اینم از پسر نازپرورده مامانش که انگار از زیر بوته به عمل اومده.تحویل بگیر خانوم.
بابام ایندفعه روش رو برگردوند طرف رها.
از تو هم معذرت میخوام دخترم که مجبور شدی این حرفا رو بشنوی.
میدونم تو تقصیری نداری و همش زیر سر این پسر ناقص العقلِ منِ.ولی لازم بود یه چیزایی رو رک و پوست کنده بشنوید.
مامانم اومد حرف بابام رو قطع کنه که بابام نزاشت.
-خانوم لطفا بزار حرفم کامل تموم بشه.به اندازه کافی تا حالا توی تربیت بچه هام کوتاهی کردم.ولی این مسئله دیگه اتفاق کوچیکی نیست که بخوای بازم از پسر یکی یدونه ت دفاع کنی.
دخترم اگر تصمیمتون جدیه آدرس و شماره تلفن بابات رو برام بزار لطفا.یه سری حرفا و مسائل هست که باید بین بزرگتر ها مطرح بشه.اگر هم نمیخواین که ما دخالت کنیم پس لطفا از من و خانواده م توقعی نداشته باشین.حالا هم شامتون رو بخورین.
بعد از رفتن رها توی تراس سیگارم رو روشن کردم و گوشه ی لبم گذاشتم و به آسمون نگاه میکردم.پلک هام رو که روی هم گذاشتم نا خود آگاه تصویر چهره رها جلوی چشمم نقش بست.حتی نمیدونستم چرا!!
کام عمیقی از سیگار گرفتم و نفسم رو که حبس کرده بودم بیرون دادم.
+داداش!!داداش مهیار!!!کجایی؟هستی؟
-اینجا توی تراسم بیا.

+چیکار میکنی داداش؟مزاحمت که نیستم؟
سرش رو بین بازوم گرفتم و موهاش رو خراب کردم.
-اخه خله دیوونه تو کی وقت کردی که عاشق بشی؟کی وقت کردی به فکر ازدواج بیفتی؟اگر یه پسر تو کل کره زمین میشناختم که حدس میزدم تا آخر عمرش مجرد باشه تو بودی.حالا تعریف کن ببینم چه جوریاس؟؟
_چیه داداش؟نکنه تو هم مثل بابا ناراحتی که بهت نگفتم و حالا میخوای ضد حال بزنی؟؟
مگه من فضولم؟خب دوست داشتی میگفتی دیگه!حالا تعریف کن برام…
+راستش داداش الان دیگه نزدیک یک سالی میشه که با همیم.واقعا دوسش دارم.حتی حاضر شدم به خاطرش تمام شیطنت ها و اخلاق های بدم رو کنار بزارم.
_یعنی تا این اندازه دوسش داری؟؟
+شایدم بیشتر.میدونی کجاش جالبه؟شاید خیلی علایقمون به هم شبیه نیست اما رویامون شبیه همِ.هر دوتامون تو فکر رفتنیم.
رفتن؟؟کجا؟
_کارامون رو واسه اقامت یکی از کشورهای کوجیک اروپایی راست و ریست کردیم ، ولی لطفا فعلا به کسی چیزی نگو.نمیخوام بابا دوباره جبهه بگیره.
هنوز خبر نامزدی داداشم رو هضم نکرده بودم که حالا فهمیدم میخواد مهاجرت کنه.واسه من سخت بود چه برسه به مامان و بابا.
انگار دیگه خیلی حوصله ی خونه رو نداشتم.برگشتم جنوب محل کارم و تو این مدت که من نبودم خانواده ها آشنا شدن و واسه نامزدی رسمی خودم رو به خونه رسوندم.
توی زمانی که جنوب بودم واقعا سخت میگذشت فکر میکردم با دوری میتونم فکرای بیشرمانه ای که توی سرم بود رو از خودم دور کنم.اما زهی خیال باطل.هرچقدر که تلاش میکردم بیشتر توی گرداب افکارم غرق میشدم.حسی رو تجربه میکردم که حتی نمیتونستم اسمی واسش پیدا کنم.عشق،شهوت،دوست داشتن،اتفاق ناممکن،میوه ممنوعه،خیانت و… واژه هایی بودن که نمیتونستن حس من رو بیان کنن.
دیگه در سرکوب احساساتم شکست خورده بودم و فقط دنبال بهانه بودم تا دوباره رها رو ببینم.انگار دنیا حول محور اون میچرخید.حتی نمیدونستم کی به این جنون و دیوانه گی رسیدم.
مراسم نامزدی توی خونه بود و من از هیاهوی اطرافم به آتلیه کوچیک خودم پناه بردم.روی کاناپه دراز کشیدم و سیگارم که اونروزا تنها همدمم بود رو روشن کردم و چشمام رو بستم.
متوجه وارد شدن یه نفر شدم.چشمام رو که باز کردم رها رو دیدم.توی اون لباس سفید بلند که گردن و دستاش و قسمت کوچیکی از سینه هاش نمایان بود با آرایشی که واقعا به صورتش نشسته بود و انگار کوچکترین ظرافت ها رو رعایت کرده بودن تا زیبایی چهره ش چندین برابر بشه و عطر خاصی که بوش فضا رو پرکرده بود.
-ببینم تو اینجا چیکار میکنی رها جون؟مگه مراسم نامزدیت نیست؟
اومد کنارم نشست.یه نخ سیگار برداشت و روشن کرد و گذاشت گوشه لبش.
_اول تو بگو چطور توی مراسم نامزدی داداشت اومدی اینجا چَنبره زدی نشستی انگار کشتی هات غرق شده شاید منم جوابت رو دادم.اصلا ولش کن بزار خودم حدس بزنم.لابد سر اینکه داداش کوچیکه زودتر داره سر و سامون میگیره ناراحتی!!!البته بهش حق بده هیچ پسر عاقلی نمیتونه از همچین فرشته ای بگذره و به خودش اشاره کرد.اووووم بزار بیشتر فکر کنم.شایدم ناراحتی که قرارِ داداش جونت رو ازتون جدا کنم!!
اون با لبخند و صمیمیت خاصی صحبت میکرد و من ذهنم خالی از تمام افکار ، فقط محو تماشاش بودم.سکوت کردم و هیچی نمیگفتم.
+خب انگار من نمیتونم از زیر زبون آقا مهیار حرف بکشم پس فعلا میرم تا به همسر دیوونه خودم برسم.
سیگارش رو توی جا سیگاری خاموش کرد و راه افتاد.
صداش کردم.
_خب تو نمیخوای بگی اینجا چیکار میکنی؟؟
+آآآآآ…نه . فکر نکنم بخوام بگم.شاید بعدا!!!میبینمت.
چند لحظه بعد ماهان با عجله اومد و دستم رو گرفت و با خودش برد سمت مهمون ها.رفت پشت میکروفن و گفت.از
همگی دوستانی که تشریف آوردن تشکر میکنم و یه سورپرایز ویژه واستون دارم.داداش گلم به افتخار شازده دوماد(به خودش آشاره کرد)میخواد برامون بخونه.
گیتار رو دستم دادو من رو تو عمل انجام شده گذاشت.
یواش در گوشش گفتم:دِ آخه آدم نا حسابی من خیلی وقته نخوندم اصلا آماده گیش رو ندارم.
رها که کمی دورتر بود داد زد:مهیار باید بخونه…مهیار باید بخونه…
جمعیت هم خندشون گرفته بود و منم بیشتر اعتماد به نفسم پایین اومد.
با اکراه و ترس نشستم و گیتار رو دستم گرفتم و شروع کردم.
درده وقتی که هیشکی درد قلبتو ندونه
درده وقتی که میره اون که باید بمونه
وقتی که حالت شبیه آسمون بی قراره
خوبه که چشمات بباره
آی بباره آی بباره
زندگیمو پای تو دادم
نگو که نمیدونی
از نفس واسه تو افتادم
نگو که نمیدونی میدونی
حالت چشمات داره میگه تو دیگه نمیمونی
خستم از این زندگی دیگه تو که اینو میدونی میدونی
تو که نیستی نبودنت یه درده و عکسات هزار درد
تو نباشی با عکسای آخر تو باید چیکار کرد
بدون اینکه متوجه بشم اشکام سرازیر شدن و بغض حسابی گلوم رو فشار میداد.سرم رو که بلند کردم با رها چشم تو چشم شدم.نگاهم رو ازش دزدیدم مهمون ها رو نگاه کردم که همگی انگار توی حس بودن و سکوت مطلق حکم فرما بود تشکر کردم و رفتم
.
.
.
ماهان واسه راست و ریست کردن کاراشون بلیط گرفت و رفت تا مدتی بعد رها هم بره پیشش و تو این مدت خیلی کمتر میدیدمش و باید یه جوری با خودم کنار میومدم.
عصر خسته اومدم خونه که مامانم صدام کرد.
+عزیزم امشب مهمون داریم گفتم شاید بخوای آماده بشی.
-مهمون؟؟کی هست حالا این مهمون؟؟
+رها زنگ زد گفت داره میاد.
موقع ورود رها سعی کردم خیلی سرد برخورد کنم.موقع شام هم سرم رو بالا نیاوردم و باهاش صحبت نکردم.
یکی دو ساعتی گذشت که مامانم طبق ساعت خوابش رفت بخوابه و گفت شما جوون ها راحت باشید من میرم بخوابم.رها جون اتاق ماهان رو آماده کردم هروقت خوابت اومد میتونی بری بخوابی.بابام هم که خونه نبود.چند دقیقه ای پیشش نشستم و بلند شدم تا برم سمت آتلیه که رها گفت:کجا میری؟؟
-یه سر میرم آتلیه.

+میشه لطفا منم بیام؟قول میدم مزاحمت نشم فقط یه گوشه میشینم تماشا میکنم.
-مطمئنی! حوصله ت سر نمیره؟
+قطعا از اینجا نشستن که خیلی بهتره.
-باشه اگه دوست داری بیا.
من مشغول تموم کردن اخرین کار نیمه تمومم بودم و اون هم نگاه میکرد.
+ببینم مهیار تا حالا به این فکر نکردی که گالری بزنی تا نقاشی هات رو بقیه هم ببینن.یه جوری کارات به آدم حس آرامش میده.کاش بتونی با بقیه به اشتراکشون بزاری.
-راستش نه!از اولش هم فقط واسه دل خودم بود که شروع کردم.تمام نقاشی هایی هم که کشیدم جرئی از وجودم هستن و فکر نکنم بتونم ازشون جدا بشم

+واقعا!؟یعنی اینقدر دوسشون داری؟

آره.نمیدونم بهت گفتم یا نه.نقاشی های من همشون بیانگر خاطره های خاصی هستن که روی تابلو آوردمشون.بعضی هاشون تلخ بعضی هاشون شیرین.
+میدونم گفتم مزاحمت نمیشم اما میشه قصه هایی که پشت هر کدوم هست رو برام بگی؟؟خیلی برام جالب شد!
محو صحبت بودیم و من حتی برای یک لحظه هم گذر زمان رو حس نکردم.ساعت ها میومدن و میرفتن اما دونفر آدمی که زیاد هم همدیگه رو نمیشناختن هنوزم حرف برا گفتن داشتن.رها خیلی اتفاقی چشمش به ساعت گوشه اتاق افتاد.
+وای مهیار باورت میشه ساعت سه صبحِ؟
-البته که یه بنده خدایی قرار بود مزاحمم نشه.
با هم زدیم زیر خنده.
محو تماشاش بودم و یه صدایی توی سرم میگفت سعی کن از آخرین لحظاتی که کنارشی لذت ببری.
چند لحظه ای سکوت بینمون بود که نمیدونم چرا این این جمله رو بهش گفتم:
-میدونی قدیمیا راجع به آدمایی که وقتی حرف میزنن گذر زمان رو احساس نمیکنن چی میگن؟؟+
+چی میگن؟
-میگن شما احتمالا یا مجنون هستین یا عاشق!
انگار یکمی خجالت کشید.بلند شد تا چرخی توی اتلیه بزنه.
+چه جالب.ببین چی پیدا کردم مهیار!!.دوربین عکاسی
فوری.
-خیلی وقته ازش استفاده نشده.
+پس زمانش الان بوده.
اومد کنارم و سرش رو تقریبا چسبوند به سرم و دوربین رو جلومون گرفت.۳ ۲ ۱ لبخند…یه نفس عمیق کشیدم تا عطرش تا همیشه توی مشامم بمونه
+این عکس هم یادگاری واسه من اوکی؟!!
دوباره رفت و ایندفعه با یه شیشه مشروب و دو تا پیک اومد.ببین ایندفعه چی پیدا کردم مهیار.
-دختر مگه حواست نیست ساعت سه صبحه!!!
+مگه خودت چند لحظه پیش نگفتی به ما میگن مجنون؟؟پس کسی بهمون ایراد نمیگیره.پس به سلامتی هر چی مجنونه!!
از چهره ش میفهمیدم انگار براش سنگینه اما بروی خودش نمی آورد.
+مهیار اون ترانه رو که توی جشن نامزدی واسه عشقت خوندی یادته؟؟خیلی دلم میخواد بدونم اون اشکایِ از ته دل واسه کی بود.
-شاید یه روز بهت گفتم.
رها گفت:راستش نوجوون که بودم همیشه از آرزوهام پیدا کردن کسی بود که اینطوری عاشقم باشه.اگه بهم نمیخندی خیلی حسودیم شد.حتی الان دلم خواست یه واقعیت رو بهت اعتراف کنم.
با سر نشون دادم که میتونی تعریف کنی.
+الان که دارم فکر میکنم من توی مدتی که با ماهان بودم در واقع علایق و سلیقه ها و شخصیت تو رو دوست داشتم.کتابای مورد علاقه تو، نقاشی های مورد علاقه تو،فیلمهای مور علاقه تو ،موسیقی مورد علاقه تو.به نظرم ماهان از تو استفاده کرده و من اصلا ماهان رو نمیشناسم.
-داداشم پسر خوبیه.
+اینا رو نگفتم که تایید کنی پسر خوبیه.فقط یه اعتراف بود.
چشماش دیگه بزور باز مونده بود.دستاش رو گذاشت روی میز و سرش رو روی دستاش قرار داد و چشماش رو بست.

-رها جون؟کمکت کنم بری توی اتاق بخوابی؟؟اگه میتونی پاشو بریم.چند دقیقه ای منتظر شدم اینبار یه کمی تکونش دادم.رها جون!! پاشو دختر اینجا بدنت درد میگیره.بازم عکس العملی نشون نداد.
آروم دستم رو زیر پاهاش بردم و کمر و گردنش رو روی بازوی دست دیگه م گذاشتم و بلندش کردم.اونم دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و سرش رو چسبوند به سینم.توی راه وقتی نگاش کردم بدون اراده یه قطره اشک از چشمم سرازیر شد.تو اون لحظه دوست داشتم مسیر یک دقیقه ای تا اتاق خواب هیچوقت تموم نشه.چون اتاق خودم طبقه پایین بود و بالا رفتن از پله توی اون وضعیت سخت میشد روی تخت خودم گذاشتمش و ملحفه رو روش کشیدم.چند لحظه پیشش نشستم و موهاش رو که ریخته بود روی صورتش کنار زدم تا واسه آخرین لحظات ببینمش.بلند شدم تا بیام از اتاق بیرون که اگر صبح مامانم دید سو تفاهم پیش نیاد و بفهمه که رها تنها بودِ که دستم رو گرفت و نگهم داشت.
+داری میری؟
-آره عزیزم.من میرم بیرون تو هم راحت باش.
بدون اینکه چیزی بگه کامل روی پهلو چرخید و روبروی من قرار گرفت؛دستم رو کشید سمت خودش که یعنی کنارم دراز بکش.سرش رو روی بازوم گذاشت و مثل دختر بچه ها خودش رو جمع کرد و توی بغلم جا داد.
+لطفا نروووو!!
دو تا دستم رو دور کمرش حلقه کردمو سمت خودم کشیدمش و کمی به خودم فشارش دادم.یکی شده بودیم.تمام رویایی که میخواستمو حسش میکردم.
چند دقیقه ای بی حرکت خوابیدیم.چون نفس های نامنظمش تبدیل شده بود به نفسهای منظم و آروم، فکر کردم خوابش برده و منم دیگه چشمام رو روی هم گذاشتم.در بسته بود و منم میدونستم مامانم وارد اتاقم نمیشه.
توی افکار و رویاهای خودم غرق بودم که گرمای لذت بخشی رو روی لبم حس کردم.یه حس ترس خوش آیند وجودم رو فرا گرفته بود.مثل نوجوونایی که توی پارک یواشکی عشقشون رو میبوسن.
بدون اینکه چشمام رو باز کنم توی لب گرفتن همراهیش میکردم.پیشونیش رو بوسیدم و کم کم شروع کردم به بوسه بارون تمام صورتش.آروم توی گوشم زمزمه کرد:
+من واقعا عاشقت شدم.امیدوارم اون اشکایی که توی جشن نامزدی ریختی واسه من بوده باشه.
چیزی نگفتم و شروع کردم به بوسیدن گردنش و زبونم رو روی پوست سفید و داغش کشیدن و با لاله ی گوشش بازی کردن.هر دومون میدونستیم دقیقا چی میخوایم.به کمک هم لباسامون رو کامل در آوردیم.اینار با تن لخت همدیگه رو بغل کردیم و برخورد بدنهامون به هم اوج شهوتمون رو بیدار میکرد.به شکم خوابوندمش.از پشت گردنش شروع به لیسیدن کردم تا گودی کمرش.اومدم سراغ رون هاش تا حسابی دیوونه ش کنم و شروع کردم به بوسیدن و لیسیدن و خوردنشون.
دستاش رو گرفتم و روی لمبره هاش گذاشتم و بهش فهموندم که از هم بازشون کنه.سوراخ کونش جلو روم بود.با زبونم باهاش بازی میکردم و خیلی اروم دورش رو لیس میزدم.اینقدر ادامه دادم که صداش در اومد.
مهیار تو رو خ…ا دارم میمیرم.الاناست که از لذت غش کنم.ولی دیگه تحملم ندارم.

برش گردندم و پاهاش رو از هم باز کردم.نوک زبونم رو آروم کشیدم روی چوچولش که سرم رو گرفتو فشار داد.کمی چوچولش رو میک زدمو انگشتم رو وارد سوراخ کسش کردم تا باز بشه.
یه بالش زیر کمرش گذاشتم تا کسش خوب بیاد بالا.نوازشش میکردمو کیرم رو که خیس بود خیلی با احتیاط وارد کردم که یه آه نسبتا بلند از روی شهوت کشید.چند لحظه ای مکث کردم و شروع کردم به عقب و جلو کردن.کامل روش دراز کشیدم.پاهاش رو دور کمرم حلقه کرده بود.
نفس هاش تند تر و تند تر میشد و دیگه صدای شهوت انگیزش حسابی گوش هام رو نوازش میکرد.
+مهیار لطفا تند تر لطفا لطفا لطفا.
سرعت من بیشتر میشد و صدای رها بلندتر.
محکم منو به خودش فشار داد و با چند تا لرزش به اورگاسم رسید.منم با شدت وصف ناشدنی که توی سکس های قبلیم تجربه نکرده بودم خالی شدم.بدن هامون خیس عرق شده بودن و بوی سکس انگار همه جا میومد.
چند تا دستمال بهش دادم و خودمون رو تمیز کردیم.
چون نمیدونستم واکنشش بعد از این اتفاق چیه بهش گفتم من میرم دوش بگیرم.
تمام مدت با خودم میگفتم ممکنه پشیمون شده باشه.ممکنه ازم متنفر بشه.یعنی الان فکر میکنه ازش سو استفاده کردم؟؟
درِ حمامِ طبقه پایین از توی اتاق من باز میشد.رها پشت در ایستاده بود و صدام کرد.
+میشه لطفا منم بیام دوش بگیرم و خودم رو تمیز کنم؟
در رو براش باز کردم.میترسیدم باهاش چشم تو چشم بشم.بیرون اومدم و براش حوله تمیز بردم.
هنوز گیج و منگ بودمو منتظر بودم میخواد چیکار کنه.
روی تخت به پهلو دراز کشیدم و ملحفه رو کشیدم روی خودم.چند لحظه بعد رها حوله ای که دورش بود رو کنار گذاشت و اومد روی تخت.ملحفه رو کنار زد و دستم رو صاف کرد.سرش رو گذاشت روی دستم و پشتش رو به من کرد.خودش رو توی بغلم جا داد.از پشت بغلش کردم.کمی از ترس هام کم شد.
لبام رو روی کمرش گذاشتم و میبوسیدمش.رها کم کم شروع کرد به تکون دادن کونش.کیرم دوباره داشت بزرگ میشد.صدای نفس هامون بلند شد.لذتی که قابل اندازه گیری نبود.با دستش کیرم رو نوازش میکرد و منم انگار روی ابرها بودم.
+مهیار!!!
-جانم.
میشه لطفا بیای روم؟دوست دارم سنگینیت رو روی خودم احساس کنم.همونجور روی شکم خوابید و منم روش قرار گرفتم.شروع کردم به خوردن لاله ی گوشش.کیرم وسط روناش لیز میخورد و حس فوق العاده ای داشت.
از روش بلند شدم و به تکیه گاه تکیه زدم.پاهام رو دراز کردم و رها هم بین پاهام دراز کشید.مثل بچه هایی که روی زمین دراز میکشن و تکالیفشون رو انجام میدن و همزمان مشغول خوردن آب نبات هستن.بدن لختش جلو چشمام بود و کیرم رو توی دستش گرفت.سر کیرم رو یواش لیس میزد.همزمان توی چشمام که نگاه میکرد انگار پایان دنیا همونجا بود.سرعتش رو بیشتر کرد و خیلی ماهرانه کیرم رو تا نصفه توی دهنش جا میداد.تلاش میکرد تا جایی که ممکنه کیرم رو جا بده اما کیرم اونقدر بزرگ شده بود که امکان نداشت.از زیر بیضه هام شروع میکرد به لیسیدن تا کلاهک کیرم و بعدش هم میذاشت توی دهنش.
دستاش رو گرفتم تا بلند بشه.تقریبا وسط تخت خواب نشستم.سوراخ کسش رو خیس کردم.کمکش کردم تا یواش بشینه روی کیرم.اولش کمی دردش اومد.لباش رو روی لبام گذاشتم.موهاش رو نوازش میکردم تا بیشتر جا باز کنه.زیر لمبره اش رو گرفتم تا روی کیرم بالا و پایین بشه.
بعد از یه مدت خودش کامل بالا و پایین میشد.لرزش سینه هاش شهوتم رو بیشتر میکرد.توی دستم گرفتمشون و بعد هم نوکشون رو توی دهنم میذاشتم.
احساس کردم خسته شده.توی همون حالت دراز کشیدم و رها هم روی من دراز کشید.زانوهش دو طرف پهلوهام قرار گرفت.لباش رو بوسیدم.دیگه خودم توی کسش تلمبه میزدم.
کنار گوشش آروم گفتم:
عاشقتم دیوونه.
دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و صداش رو توی گلوش نگه داشت تا تبدیل به فریاد نشه.بدنش دیگه شل شد.یه بار دیگه به اورگاسم رسید.به پهلو خوابوندمش و از پشت بغلش کردم.پاهاش رو توی شکمش جمع کرد تا کسش اماده باشه و و کیرم رو داخل کردم.چشمام بدن لخت و سکسی رها رو برانداز میکرد و کیرم داخل کسش بود.هر از چند گاهی کیرم رو بیرون می آوردم و دوباره فرو میکردم و رها یه آه بلند میکشید.بهش چسبیدم و سرعتم رو بالا بردم تا کامل داخلش خالی شدم.بغلش کردمو دستام رو توی موهاش میکشیدم.

انگار کسی که بیهوش شده دیگه تکون نخورد.نزدیکای صبح شد و منم خودم رو جمع و جور کردم.حتی نمیدونستم باید چیکار کنم.از خونه زدم بیرون.سیگار میکشیدمو قدم میزدم.ذهنم اونقدر مشغول بود که حتی یادم نمیاد کجا نشستم و چه جوری ظهر شد.
اومدم خونه و رفتم توی اتاقم.همه چیز مرتب و منظم سر جای خودش قرار داشت.یه برگ کاغذ کنار تختم بود که روش نوشته بود برای مهیار.
بازش کردم.
مهیار عزیزم باور کن هیچکدوم از حرفایی که بهت زدم ذره ای دروغ نبود،اما من به خودم دنبال کردن رویاهام رو بدهکارم و میخوام از این جهنم برم و زندگیم رو جای دیگه بسازم.امیدوارم روزی بتونی منو از ته قلبت ببخشی.

این عکسی هم که از دیشب یادگاری موند سهم تو.یا نگهش دار یا میتونی پاره ش کنی و فراموش!!!خداحافظ

به عکسی که دیشب کنار هم گرفتیم نگاه میکردم.به چهره معصومانه ش که دیگه مال من نبود
.
.
.
زمان حال.
دینگ…دینگ… دینگ .صدای زنگ گوشی میپیچید توی گوشم.چشمام رو که باز کردم توی وان دراز کشیده بودم.
انگار بازم توی چرخه جهنمی خودم گیر افتادمو رویا یا شایدم کابوس برگشتن رها رو میدیدم.
یعنی من قرارِ تا کی توی خوابم ببینم رها برگشته و توی آغوشم میپره و لباش رو میزاره روی لبام؟؟؟!!!
رویا!!رویا!!و بازم رویا!!!
.
.
.
پایان.

نوشته: blue eyes


👍 79
👎 3
143501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

878615
2022-06-10 01:06:45 +0430 +0430

داستانت باحال بود
من ک شدم😂💜

2 ❤️

878633
2022-06-10 01:35:27 +0430 +0430

کمی ناراحت کننده بود ولی در کل عالی.

0 ❤️

878647
2022-06-10 01:59:43 +0430 +0430

آقا دست خوش ، عالی بود

0 ❤️

878659
2022-06-10 02:42:37 +0430 +0430

عااااالی بود و چقدر غم انگیز👌🏻🌹

0 ❤️

878675
2022-06-10 03:51:14 +0430 +0430

عالی بود

0 ❤️

878689
2022-06-10 04:43:04 +0430 +0430

یاد یه دنیا خاطره انداختی منو یاد روزایی که نه خواب بودم نه بیدار نه مست بودم نه هوشیار . روزایی که نه چیزی داشتم و نه چیزی ازدست داده بودم . روزایی که هروقت از خواب بیدار میشدم فکر میکردم دارم خواب میبینم و هروقت میخوابیدم فکر میکردم بیدارم روزایی که فرق بین خواب و بیداری برام مشخص نبود . در نهایت دمت گرم بابت داستانت

3 ❤️

878690
2022-06-10 04:59:36 +0430 +0430

خوب بود بعد از مدتها ی داستان رو تا تهش خوندم

2 ❤️

878691
2022-06-10 05:13:25 +0430 +0430

اشک توی چشام جمع شد. چون خیلی شبیه داستان زندگی خودمه . ناز قلمت پسر . بعد از چند وقت یه داستانی خوندم که احساسم قل زد
بازم بنویس لطفا

3 ❤️

878702
2022-06-10 07:41:36 +0430 +0430

عالی ولی طولانی

1 ❤️

878703
2022-06-10 08:02:39 +0430 +0430

همش خیلی عالی بود ولی آخرش خوب نبود. دوست داشتم دوباره بیاد بکنیش

2 ❤️

878721
2022-06-10 10:40:46 +0430 +0430

خوب بود تا جایی که رها به مهیار گفت بیا کنارم دراز بکش،ازون به بعد ک…س…ش…ع…رررر

0 ❤️

878731
2022-06-10 13:15:49 +0430 +0430

تا اونجا خوندم که دست دختره رو گرفتی جلو صورتت تا گرمش کنی.
یاد فیلمای دهه هشتاد ایران افتادم. این دیگه چه کلیشه سم و کسشری بود؟

1 ❤️

878732
2022-06-10 13:26:02 +0430 +0430

💎🖤

حرفی ندارم 🚶🏻

1 ❤️

878733
2022-06-10 13:29:05 +0430 +0430

عالی بود , ممنون !!!

0 ❤️

878735
2022-06-10 13:32:07 +0430 +0430

چقدر مزخرف و هندی بود داستان 😂

0 ❤️

878742
2022-06-10 15:33:16 +0430 +0430

از نظر روانسناسی، مظهر ندید بدیدی بود این داستان، طرف تو زندگیش یک دختر دید که زن داداشش بود بعد هم عاشقش شد و…
ساختار نوشتاری شما نویسنده محترم بسیار خوب بود. خیلی بالاتر از نرمال سایت. اما من به عنوان خواننده معمولی فقط با اینکه چطور میگی کار ندارم. برای من چی میگی هم مهمه. ببخشید کمی تند گفتم اولش رو. اگر منظورت عصبانی کردن بعضی از خواننده ها بود، موفق شدی. من عصبانی شدم.

2 ❤️

878756
2022-06-10 19:00:10 +0430 +0430

من درک نمیکنم چرا برای همچین داستانی گریه م گرفت
ولی دست خوش
یه همچین سبکی رو جوری توصیف کردی که آدم تحت تاثیر قرار میگیره

0 ❤️

878865
2022-06-11 10:33:19 +0430 +0430

ممنون از همه ی عزیزای دلم.تو هر نوشته ای رگه هایی از واقعیت و کمی هم شاخ و برگ اضافه واسه جذابیت داستان نیازه.به شخصه سعی میکنم یا ننویسم یا اگر خواستم بنویسم وقت بزارم تا به مخاطب توهین نشه.همینکه دوسش داشتین واسه من کافیه.امیدوارم تونسته باشین با نوشته ام ارتباط بگیرین.فقط نمیدونم چرا اسم داستان عوض شده

1 ❤️

878871
2022-06-11 11:48:51 +0430 +0430

خیلی خوب بود. ادامه بده

0 ❤️

878876
2022-06-11 12:36:47 +0430 +0430

عالی

0 ❤️

878920
2022-06-11 20:19:00 +0430 +0430

زیبا نوشتی عالی بود ممنون

0 ❤️

878970
2022-06-12 01:40:25 +0430 +0430

تکراری

0 ❤️

879035
2022-06-12 07:43:32 +0430 +0430

احسنت دادا

0 ❤️

879074
2022-06-12 14:48:27 +0430 +0430

فقط خواستم نظرم رو برات بزارم.کلی خاطره برام زنده کردی لطفا بازم بنویس حتما.حس عجیبی داشت لحنت

0 ❤️

879202
2022-06-13 07:26:30 +0430 +0430

رومان بود

0 ❤️

879366
2022-06-14 03:36:36 +0430 +0430

بیدننابیراحمگلثسرلتموو

0 ❤️

879907
2022-06-16 17:34:09 +0430 +0430

چرا حس میکنم حتی شخصیت خودت هم میتونه جذاب باشه چرا حس میکنم یکم داستانت واقعیه دلت چقدر پره هعی خیلی خوب وبد

0 ❤️

880106
2022-06-17 19:58:50 +0430 +0430

افرین

0 ❤️

880351
2022-06-19 02:34:14 +0430 +0430

حلالت دداش

0 ❤️

880376
2022-06-19 04:20:34 +0430 +0430

چقدر همه چی خاکستری بود
خیلی حسشو دوس‌ داشتم
شما هم شده بعضی وقتا دوس داشته باشین حال خودتونو بد کنین؟
واسه خودتون حال خرابی بزارین

0 ❤️

880888
2022-06-22 03:04:21 +0430 +0430

حاجی بابا دمت گرم خیلی داستان خوبی بود کاش ادامه ش هم بنویسی اصلا ادم فقط باید بشینه این داستانو واس تفریح بخونه عالی بود 👍

0 ❤️

881281
2022-06-24 07:24:48 +0430 +0430

محشر❤️🌹❤️

0 ❤️

887724
2022-07-30 21:40:17 +0430 +0430

امیدوارم واقعی نباشه چون به نظر خیلی سخت میاد… خوب بود

0 ❤️

980889
2024-04-23 20:06:47 +0330 +0330

واقعا این بهترین داستانی بود که تا الان خوندم
دوس نداشتم تموم بشه

0 ❤️