میشه یه چیزی بگم؟

1400/11/23

ساعت تقرییا شیش بعد از ظهر بود و هوا داشت رو به غروب و تاریکی میرفت!
ترسیده بودم
به خودم دلداری دادم گفتم عوضش وقتی برم خونه قشنگ سه روز فقط استراحت میکنم…
باد سرد زمستونی یکم اذیتم میکرد
نشستم زیر یه درخت و سرمو کردم تو گوشی
اینستارو باز کردم و دیدم آرمان یه استوری گذاشته.
استوری مال سه دقیقه پیش بود
از جایی که من بودم دقیقا هفت کیلومتر فاصله داشت!
یهو صداش اومد؛
-آیلار!
+عه سلام آرمان خوبی؟
-سلام تو خوبی؟ بیا بالا
+مزاحمت نمیشم
-بیا هوا سرده
+باشه.
پیاده شد و ساکمو از دستم گرفت و گذاشت صندق عقب
نشستم تو ماشین و تا بخاریو یکم زیاد کرد آرامش خاصی بهم دست داد.
-با اتوبوس اومدی؟
+آره تهران خسته شده بودم
-چی کار میکنی‌ مگه تهران؟
+چی کار کنم؟ دانشگاه دیگه
-حالا باز خدارو شکر من رسیدم،هوا داشت رو به تاریکی میرفت
+آره خدارو شکر،تو هم تازه اومدی؟
-منم آره
+یه چیزی بگم باورت میشه؟
-آره بگو
+من اولین بار بود با اتوبوس اومدم دهات
-من بچه بودم زیاد میومدم،پسر داییم با موتور میومد سر جاده دنبالم.
+حالا این دفعه قسمت بود تو منو بیاری
-انجام وظیفه بود…
خلاصه دم خونه پیادم کرد و من اول کتریو گذاشتم و بعدش لپ تاپمو روشن کردم و گذاشتم رو میز…
ولی هرکاری کردم نتونستم بخاریو روشن کنم.
نیم ساعت باهاش درگیر بودم ولی هیچ چی به هیچ چی
چیزی به ذهنم نرسید جز این که زنگ بزنم به آرمان!
اونم گفت باشه الان میام.
حدود پنج دیقه بعد صدای موتورش توی کوچه از پشت پنجره پیچید و صدای به هم خوردن درای آهنی بزرگ حیاط به هم تایید حضورش شد…
خلاصه اومد تو و با یه لبخند گفت:
-کوچولو نمیتونی بخاریو روشن کنی؟
صورتمو لوس کردم و گفتم:
+خب من بچم دیگه چی کار کنم؟
یه لحظه به خودم اومدم با خودم گفتم؛این چی بود دیگه من گفتم؟!
خودمو زدم به اون راه،اونم اهمیتی نداد…
خلاصه نمیدونم چی کار کرد که بخاری روشن شد
رفت رو پشت بوم لوله بخاریو چک کرد و اومد که خدافظی کنه گفتم وایسا یه چایی بخور بعد برو!
یکم جا خورد و موند…
خلاصه نشست و من با ذوق و شوق داشتم از دانشگاه تعریف میکردم و اونم خیلی عادی با یه لبخند داشت به حرفام گوش میکرد.
-آیلار من دیگه برم،مرسی بابت چیه؟
+خواهش میکنم؛دست تو هم درد نکنه تو زحمت افتادی
-راستی!
+جانم؟
-به کسی نگو من اینجا بودم،منم نمیگم،مردم این دهاتو که میشناسی،فقط بلدن حرف بزنن،جمعه هم خودم میبرمت،با اتوبوس نرو!
درو بست و رفت…
فکر کنم وقتشه دیگه اینو بگم:
من رو آرمان کراش داشتم،حدود یکسالی میشد
یه پسر همشهری،خوب،خوشتیپ،خوش اخلاق
ولی همین که تا خونه ما اومد،اگر کسی دیده باشتش هزار تا حرف واسمون در میارن…
حس خوبی داشتم،انگار یه چیزی تو وجودم از حضور آرمان اینجا خوشحال شد.
بغل بخاری نشستم و با لپ تاپم یه آهنگ پلی کردم و مشغول خوندن کتاب دختر مغول شدم…
متوجه نشدم کی لپ تاپو خاموش کردم و بالا سر کتاب خوابم برد
وقتی صبح بیدار شدم دیدم ساعت ده صبحه
با خودم گفتم کاش همیشه میشد اینجوری زندگی کرد
دور از فکر و خیال های شهر
دور از شیطنت و ها و سر صدا های خواهر کوچیکم
و غر زدن مامانم و نگاهای سنگین بابام…
توی همین فکر و خیال گوشیم زنگ خورد
وقتی دیدم آرمانه از خوشحالی بال دراوردم
صدامو صاف کردم و جواب دادم.
+سلام
-سلاملکم،خوبی شما؟
+مرسی شما خوبین؟
-خوابیده بودی؟
+تازه بیدار شدم
-میخواستم برم شهر،خرید نداری؟
+نه مرسی
-خودت کاری نداری؟
فهمیدم منظورش اینه که تو هم بیا بریم!
+چرا،بدم نمیومد یه دوری بزنم
-باشه پس حاضر شو میام دنبالت
+منتظرتم…
مثل موشک از جام پریدم
سریع مسواک زدم و لباس پوشیدم رفتم دم در تا بیاد
خلاصه باهم رفتیم
عین این فیلما…
رفتیم باهم بستنی خوردیم تو اون سرما!
خنده از لبام نمیرفت
بیشتر از قبل عاشقش شده بودم…
.
تقریبا دیگه رسیده بودیم تهران و نزدیک خونه ما بودیم
قرار بود به خانوادم اینا بگم با اتوبوس اومدم،از ترمینالم با اسنپ اومدم!
سکوت بینمون رو دوست نداشتم
نه به دیروز،نه به امروز!
+آرمان؟
-بله؟
+یه چیزی میخوام بگم نمیدونم چجوری بگمش
-بگو راحت باش
+ببین تو اومدی خونه ما بخاریمو درست کردی،بعدش دوتایی باهم رفتیم شهر،الانم باهم برگشتیم تهران
-خب
+این به نظرت عادیه؟
-کجاش غیر عادیه؟
+آخه این رفتار به دوتا همشهری معمولی یا دوتا دوست ساده نمیخوره!
-خب یعنی چی؟
+میشه یه چیزی بگم؟
-بگو
+من راستیتش،من خب،من چیز من خب
-بگو دیگه
+من عاشقتم!
-شوخی میکنی آیلار؟
+نه اصلا
-یعنی تو واقعا منو دوست داری؟
+آره!
دستشو انداخت دور گردنم و کشید طرف خودش
وقتی بدنش تکیه گاه سرم شد آرامش خاصی بهم دست داد
انگار یه بچه که میدیش بغل مامانش!
وقتی خواست پیادم کنه یه جمله گفت؛
خیلی مراقب خودت باش،نمیدونم بدون تو چی کار کنم!
لبخندی رو لبام نقش بست و انگار دارم از دستش فرار میکنم دوییدم سمت در خونمون
پله هارو با سرعت میرفتم بالا…
وارد خونه شدم
+سلام مامان سلام بابا
-علیک سلام رسیدن بخیر
+عاقبتتون بخیر
سریع رفتم تو اتاقم دیدم آبجیم اونجاس:
+آیناز آبجی‌ برو بیرون کار دارم
-چشم.
لباسامو عوض کردم و بهش پیام دادم
+عشقم رسیدی خونه؟
یه ربع بعد جواب داد
-آره عزیزم رسیدم،خوبی؟
+مرسی تو حالت خوبه؟
-آره عزیزم
+خدارو شکر
-فردا چی کاره ای؟
+نگران نباش برای تو وقت دارم
-پس،فردا ساعت چاهار میام دنبالت
+باشه عشقم،منتظرتم!
.
چند ماهی از رابطم با آرمان گذشت و نهایت شیطنتمون فقط لب گرفتن بود
نمیشد ازش فرار کنم؛وقتی باهاش بودم حرارت بدنم خیلی بالا بود
خودمونی بگم؛حشری میشدم!
خلاصه خانوادم چند شب رفتن شهرستان و خونمون خالی شد
دو دل بودم که به آرمان زنگ بزنم یا نه…
بالاخره موضوع رو بهش گفتم و اونم گفت اگر فکر میکنی مشکلی پیش نمیاد بیام!
خلاصه اومد و با سینی چایی دم در منتظرش بودم
از در وارد شد و یه بوسه کوچیک از لبام گرفت و یه چایی برداشت و نشست رو مبل
نشستم کنارش و بغلش کردم
بعد از این که چاییش تموم شد با دستش موهامو نوازش میکرد…
خواستم یکم اذیتش کنم
+آرمان
-جانم عزیزم؟
+یه خواستگار دارم
-خب
+خیلی پولداره،خیلی خوشتیپه،باباشم کار خونه داره،خانوادمم پسندیدنش
-خب تو بهش جواب منفی دادی یا مثبت؟
+گفتم من آرمانمو با یه دنیا هم عوض نمیکنم!
چند ثانیه به هم خیره شدیم و بعدش سریع لباشو گذاشت رو لبام
لباشو با ولع میبوسیدم و از حالتی که داشتم نهایت لذت رو میبردم
جفتمون وحشی شده بودیم
آرمان لباسای منو در میاورد و منم لباسای آرمانو
یهو آرمان رو مبل برگردوندتم و شلوارمو کشید پایین
از روی شرت یکم کصمو مالیدو بعدش شرتمو از پام دراورد
یکم باهاش ور رفت و یهو اون روی آرمان که خجالت توش معنی نمیداد خودشو نشون داد و گفت:
-این مال کیه؟
منم دیگه اهمیتی ندادم و گفتم
+همش مال توعه عزیزم
دهنشو سریع گذاشت رو کصمو مشغول خوردنش شد
حس عجیبی داشتم
اولین بار یکی داشت کصمو میخورد
نهایت لذت رو داشتم میبردم
یواش یواش صدای ناله هام بلند شد
اونم گه گاهی با دستش به کونم ضربه میزد و میگفت
جووون برام ناله کن،دوست دارم
حرفاش بیشتر حشریم میکرد
یهو ازش فاصله گرفتم و اومدم پایین مبل جلوش زانو زدم و دقیقا مثل جنده ها داشتم کمبربندشو باز میکردم!
کیرش افتاد بیرون
منم با یکم ترس و گرفتم تو دستم و خیلی آروم کردم تو دهنم
مشخص بود بار اولمه!
آروم آروم کیرشو میخوردم،اونم با موهام بازی میکرد
حدود یک دقیقه ای کیرشو خوردم که یهو بلند شد و گفت بخواب کف زمین
نمیدونستم میخواد چی کار کنه،ولی گفتم بذار تا هرجا میخواد پیش بره بره،اگر داشت خطرناک میشد بهش تذکر بودم
خوابیدم رو زمین و اونم شلوار تا مچ پایین کشیدمو کامل از پام دراورد و یه تف انداخت صاف رو سوراخ کونم!
کیرشو یکم اون دور و ور مالید و خواست دیگه فرو کنه
وقتی کیرش رفت تو احساس سوزش خیلی بدی داشتم
+آرمان یواش لطفا آرمان
اونم خداییش گوش داد و زیاد فرو نمیکرد
تقریبا سر کیرش میرفت تو و میومد بیرون
یواش یواش که کونم جا باز کرد بیشتر فرو میکرد و سرعتش رو بالاتر برده بود!
حس میکردم داره به جنون میرسه
از روی میز عسلی جلوی مبل چند تا دستمال کاغذی برداشت و کیرشو کشید بیرون و دستمال کاغذی هارو گرفت جلوی کیرش و آبشو خالی کرد توشون
اومدم بلند شم که مانع شد!
دستشو گذاشت رو کصم با سرعت زیاد میمالیدش
احساس داغی توی سرم کردم و یه جیغ تقریبا بلند کشیدمو…
.
توی بغلش خوابیده بودم و از کنارش بودن لذت میبردم
کونم هنوز درد میکرد
ولی به روش نیاوردم!
موهامو نوازش کرد و گفت:
-ببخشید اگه دردت اومد
+نه دردم نگرفت
-دورت بگردم عزیزم
+آرمان
-جانم؟
+میشه یه چیزی بگم؟
-بگو عزیزم اجازه نمیخواد که…
+خیلی دوست دارم

نوشته: آیلار


👍 4
👎 2
12801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

858718
2022-02-12 03:24:12 +0330 +0330

اگه روند داستان سریع پیش نمیرفت خیلی خوب میشد
و اینکه اشکالاتتم IM MK عزیز گفت من دیگه حرفی نمیزنم.
شب خوش🌆

1 ❤️

858779
2022-02-12 14:45:42 +0330 +0330

ضعیف بود

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها