میوه ممنوعه (۱)

1401/06/25

تو کافه نشسته بودم و داشتم به گذشته ای فکر میکردم که ای کاش هرگز اتفاق نیافتاده بود.
سیگارم برداشتم روشن کردم و ناخودآگاه اشکام سرازیر شد واقعاً چرا حمیدرضا اینکار با من کرد؟ مگه چی براش کم گذاشتم؟ همیشه سعی میکردم تو زندگیم زنی باشم که تمام خواسته های همسرش چه از نظر عاطفی چه جنسی چه … تامین کنم و هرگز فکر نمی‌کردم جواب تمام خوبیای من این باشه!!!
مردی که همه جوره بهش تکیه کرده بودم و برام با ارزش ترین چیز زندگیم بود با همه چیزش ساختم با بی پولیش با پولداریش با ناراحتیاش با همه چیز فقط میخواستم یک زندگی با آرامش به همسرم بدم و تنها انتظارم ازش یک زندگی آروم و بدون دغدغه بود هرگز فکر نمی‌کردم حمیدرضا همچین بلایی سرم بیاره!!!
سه سال قبل:
عصر روز جمعه بود که حمیدرضا مثل همه وقت‌هایی که دلش سکس میخواست شروع کرد لوس کردن خودش و مثل گربه خودش بهم مالیدن منم که رام همیشگی همسرم بودم خودم تو آغوشش رها کرده بودم و داشتم از نوازش های عشق زندگیم نهایت لذت می‌بردم لبهام به لبای محبوبم گره زده بوده زده بودم و با دست هام کمر حمیدرضا میمالیدم مثل یک بچه توی آغوش همسرم بودم آغوشی که بیشترین آرامش بهم میداد.
حمیدرضا خیلی آروم شروع کرد گردنم خوردن و سینه های لیمویی و من مالیدن دستم بردم سمت کیرش و شروع کردم مالیدنش از روی شلوار چند دقیقه‌ای به همین شکل قفل هم بودیم که بغلم کرد و به سمت اتاق خواب رفتیم.
با آرامش کامل لباس هام از تنم درآورد و با زبونش از گردنم تا روی نافم نوازش میداد و منیکه در اوج لذت خودم به دست معشوق سپرده بودم آروم آروم شروع کردم به لخت کردن حمیدرضا وقتی شرتش درآوردم و کیرش جلوی صورتم قرار گرفت بوسه‌ای بهش زدم و آروم سر صورتی و زیبای کیرش در دهانم فرو بردم و با لذت تمام شروع به خوردن کردن.
حمیدرضا بلندم کرد استرس خاصی داشت که اون لحظه متوجه دلیلش نمی‌شدم سرش کنار گوشم آورد و گفت نگارم می‌خوام یک تجربه جدید داشته باشیم.
بوسه از لباش گرفتم و گفتم طبق معمول من مال توام یک چشم بند بهم داد و گفت بزار روی چشمات قرار نیست چیزی ببینی امروز لبخندی حواله حمیدرضا کردم و چشم هام بستم دستای حمیدرضا را حس کردم که به شونه هام فشار آورد نشستم روی زمین و با دست کیرش گرفتم و تنظیم کردم داخل دهانم چند دقیقه‌ای خوردم که حمیدرضا بلندم کردم و هدایتم کرد سمت تخت و روی تخت من داگ استایل نشوند هیجان خودمم زیاد بود از اینکه چیزی نمی‌دیدم و باید منتظر حرکت های بعدی حمیدرضا میشدم چند لحظه‌ای در سکوت بودم که حمیدرضا شروع کرد کیرش کشیدن روی کسم آهی کشیدم و گفتم بکن لعنتی دارم دیونه میشم که با دستاش دو طرف کونم گرفت و سر کیرش فرو کرد داخل آهی کشیدم چقدر این سکس جذاب شده بود برام ندیدن باعث شده بود توجه بیشتری کنم و حس میکردم که کیر حمیدرضا بزرگتر از همیشه شده در اوج لذت بودم که با صدای جون گفتن به خودم اومدم نه این صدا صدای معشوق من نیست مثل کسایی که برق گرفتتشون پریدم چشم بند از روی صورتم کنار زدم و باورم نمیشد!!!
کسی که داشت من میکرد محسن یکی از دوستای حمیدرضا بود و خودش روی صندلی داشت جغ میزد!!!
شروع کردم جیغ و داد کردن که اینجا چه خبره چه گوهی داری میخوری؟ مگه غیرت نداری و …
محسن سریع لباس پوشید و رفت و من موندم و مردی که فهمیدم فانتزی بی غیرتی داره.
همه چیز با حمیدرضا می‌تونستم تحمل کنم الا این رفتار و این حرکتش بعد از یک قهر یک ماهه خیلی جدی بهش گفتم جدا بشیم.
با کلی کلنجار جدا شدیم و مردی که تمام رویای زندگیم بود تبدیل شد به کابوس های شبانه تبدیل شد به مشاوره‌های بی فایده روانشناسی و …
زمان حال:
سیگار میکشیدم و با یادآوری خاطره بدترین روز زندگیم گریه میکردم که با صدای معصومانه یک دختر به خودم اومدم
_چیزی شده عزیزم کمکی از من بر میاد؟
نگاهش کردم یک دختر زیبا و معصوم حدود بیست و یکی دو ساله موهای مشکی چشمانی درشت و لب و دماغی کاملا متناسب با هیکلی درشت و تو پر کنارم ایستاده و سعی داره دلداریم بده!!!
_نه عزیزم چیزی نیست یاد یک خاطره بد افتادم
_اجازه هست بشینم؟
_خواهش میکنم بفرمایید
نشست دستام گرفت توی دستاش و یک لبخند بهم زد و گفت:
_کمکی از من بر میاد؟
_نه عزیزم ممنون یک خاطره یادم اومد که برام غم انگیز بود
_اگر فکر می‌کنی آرومت می‌کنه بگو من شنونده خوبیم
نمیدونم چرا ولی اون لحظه واقعا دلم میخواست حرف بزنم شروع کردم به تعریف داستان زندگیم و همزمان گریه کردن.
دخترک اومد کنارم نشست دستش انداخت دور کمرم و من کشید سمت خودش ناخواسته رفتم توی بغلش و شروع کردم به اشک ریختن اونم با دستای ظریفش اشکام پاک میکرد و صورتم نوازش میداد.
یکم که آروم شدم گفتم ببخشید واقعا نیاز داشتم حرف بزنم
لبخندی تحویلم داد و گفت قابلی نداشت عزیزم بالاخره آدم ها باید یک جایی به درد هم بخورن
بعد هم دستش به سمتم دراز کرد و گفت من ناهید هستم
باهاش دست دادم گفتم منم نگارم
تقریبا دو ساعتی تو‌ کافه با ناهید گپ زدیم و دیگه وقت رفتن شده بود در کمال تعجب اجازه نداد من حساب کنم و خودش به زور حساب کرد و گفت سری بعد مهمون تو!!!
بیرون کافه وایساده بودم و میخواستم اسنپ بگیرم که ناهید گفت میرسونمت
_مرسی ناهید جان مزاحم نمیشم
_مزاحم‌ چیه عشقم مثلا دوستیم ها
_عزیزم آخه رات ممکنه دور بشه
_مهم نیست نگار جون من تو دوستی همه کار میکنم
با ناهید به سمت ماشینش رفتیم یک تیبا۲ خاکستری داشت نشستیم داخل و گفت کجا برم؟
_من سمت جنت آباد می‌شینم
_خوبه همسایه هم که هستیم ما هم همون سمتیم
به سمت جنت آباد راه افتاد و همزمان دست من گرفت و آروم با شصتش نوازشش میکرد.
جلوی خونه به ناهید تعارف کردم که بیاد بالا که گفت حالا وقت زیاده خداحافظی کردیم و ناهید لپم بوسید رفت!!!
چقدر رفتارش برام عجیب بود ولی هرچی بود حس خیلی خوبی بهم میداد.
ادامه دارد…

نوشته: Negar


👍 25
👎 4
24401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

895501
2022-09-16 01:22:02 +0430 +0430

افتضاح…

0 ❤️

895534
2022-09-16 03:03:10 +0430 +0430

عالی بود داستان قبلیت دوست داشتم اینم فوق‌العاده بود ادامه بده

0 ❤️

895585
2022-09-16 11:02:34 +0430 +0430

اقتباسی از فیلم blue is the warmest color

0 ❤️

895599
2022-09-16 12:50:34 +0430 +0430

قشنگ بود ولی کوتاه بود

0 ❤️

895632
2022-09-16 17:51:42 +0430 +0430

چه روزای سخـتی رو تحمـل کردین… بی صبـرانه منتـظر خوندن ادامه حـرفای دلـتون هستم…

0 ❤️

895714
2022-09-17 02:35:47 +0430 +0430

شاغلام ناموسن این چه ربطی ب اون داشت؟

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها