مُنیرِ من (۱)

1401/03/08

قسمت اول
با سلام خدمت دوستان شهوانی. مثل همیشه راست و دروغِ داستان رو واگذار می‌کنم به خودتون و از اونجایی که قول داده بودم یکی دیگه از داستان‌های من و مادرم، مُنیر رو براتون تعریف کنم، این داستان قراره همون باشه. برای مطالعه داستان قبلی می‌تونید، به داستان (میراثِ خان) مراجعه کنید.
پیرو داستان قبلی، امروز که دارم می‌نویسم تقریباٌ 4 سال از فوت پدرم گذشته و از اونجایی که من و مُنیر از نظر جنسی خیلی فعال هستیم، مٌنیر تصمیم گرفت لوله هاشو ببنده تا از این بابت نگرانی‌ای نداشته باشیم. از طرفی هم برای اینکه بتونید یه تصوری از قد و هیکل مُنیر داشته باشید، باید بگم یه چیزی تو مایه‌های هانیه توسلی. البته صورت نه‌ها. فقط استیل بدن و قد و هیکل. هانیه توسلی هم مثال زدم چون همه می‌شناسید. وگرنه دلیل خاصی نداره.
ما به طور مرتب دست کم 2 روز در میون با هم برنامه داریم. اکثراً موضوع جالبی برای تعریف کردن ندارن، امٌا مدتی بود در حین سکس یه سری فانتزی‌های عجیب سکسی همدیگه رو کشف کرده بودیم، برای همین تصمیم گرفتیم به چندتاشون جامه عمل بپوشونیم و حداقل یکی دوتاشو تجربه کنیم. و یکی از این تجربه‌ها به نظرم اونقدری جذاب هست که براتون تعریف کنم.
خب، روابطمون با خانواده پدری، مثل سابق گرمه و رفت و آمدمون برقراره اما بیشتر وقتمون با یه اکیپ پایه ثابت می‌گذره که توی یه تور طبیعت‌گردی باهاشون آشنا شدیم و با اتوبوس دربستی سفرهای آخر هفته‌ای میریم. معمولاً وقتایی که با تور سفر می‌کنیم نمیشه حرکتی بزنیم، چون می‌دونن چه نسبتی باهم داریم و اگه چیزی لو بره ممکنه کار به جاهای باریک بکشه. برای همین چه تو مسیر، چه داخل اقامتگاه، سعی می‌کنیم فقط از جمع دوستانه لذت ببریم و لذت‌های جنسی رو بذاریم برای خونه.
پیرو تصمیمی که برای هیجان بیشتر تو رابطه‌مون داشتیم، تابستون سال 1400، دنبال یه تور طبیعت‌گردی با افراد جدید بودیم که یه سفر 4-5 روزه ترتیب بدیم که مُنیر تو اینستاگرام با یه تور لیدر کاربلد و حرفه‌ای آشنا شد که تورهای تخصصی برگذار می‌کرد. اسمش هانیه بود. یه دختر خوش مشرب و هایپر که انرژی این آدم تمومی نداشت. اینو حتی از پشت تلفن میشد فهمید.
اینقدر خوش انرژی و خوب بود که به منیر گفتم مقصدش مهم نیست. هر جا برن من پایه‌م. مُنیر هم چون از هانیه خوشش اومده بود باهام موافق بود. برای همین تو برنامه طبیعت گردیشون ثبت نام کردیم.
مقصد زیارتگاه و قبرستان خالدنبی در گنبد کاووس بود که از تهران با خودرو شخصی حرکت می‌کردن.
10 روز تا موعد حرکت وقت داشتیم که خودمونو آماده کنیم. تو این فاصله، من و مُنیر چون به مسافرت تنهایی عادت نداشتیم، به هانیه پیشنهاد دادیم از فضای خالی ماشین ما استفاده کنه و اگه همسفری داره که بدون ماشینه، بفرسته تو ماشین ما، که خیلی از این تصمیم ما خوشحال شد. و قرار شد بهمون خبر بده.
ما هم یواش یواش چمدون‌هامونو بستیم و منم ماشینو بردم سرویس کردم تا اینکه وقت سفر شد.
سه شنبه 10 مرداد، صبح خیلی زود از اصفهان زدیم بیرون و راهی تهران شدیم تا به گروه برسیم. قرارمون میدون تجریش بود. وقتی رسیدیم، راحت پیداشون کردیم. چندتا ماشین پیش هم پارک کرده بودن و بعضی‌هاشون داشتن بار روی باربندشونو مرتب می‌کردن. با استقبال گرم هانیه، به جمع همسفرهامون ملحق شدیم.
در حالی که منتظر بودیم بقیه بیان تا آماده حرکت بشیم، هانیه یه جلسه معارفه تشکیل داد و همه تا حدودی با هم آشنا شدیم. که در این بین، دوتا همسفری هم که قرار بود با ماشین ما بیان رسیدن و هانیه یه همدیگه معرفیمون کرد.
یه دختر و پسر جوون به نام شیوا و امیر. اولین چیزایی که در موردشون قابل توجه بود یکی برخورد صمیمی و گرمشون بود و یکی اینکه برای یه سفر چند روزه هرکدوم فقط یه کوله پشتی متوسط آورده بودن.
البته از موهای بلند شیوا که از شال نصف و نیمه‌ش زده بود بیرون و ریخته بود روی کمرش هم نمیشه نگفت.
تا به همدیگه رسیدیم شیوا با خوشرویی دستشو دراز کرد جلو که باهام دست بده و پرسید: دیر نکردیم که؟
اول با شیوا، بعدش هم با امیر دست دادم و گفتم ماهم همین الان رسیدیم. خودمونو که معرفی کردیم، بعد از یه معاشرت کوتاه راهنمایی‌شون کردم سمت ماشین تا وسایلشونو بذارن داخل و ماشینی که قراره چند روز باهاش سفر کنن رو ببینن.
البته طبق قراری که با مامان داشتیم اصلاً اشاره‌ای نسبتمون و این که مادر و فرزند هستیم، نکردیم.
با امیر مشغول جابجا کردن وسایل شدیم و سعی کردیم یکم باهم گرم بگیریم. شیوا و مُنیر هم چند قدم اونطرف‌تر باهم گپ میزدن و آشنا میشدن.
دیگه تقریبا همه آماده حرکت بودیم و قرار شد توقف بعدیمون آمل باشه. امیر و شیوا نشستن عقب، مُنیر نشست جلو پیش من و حرکت کردیم.
باورم نمیشد هنوز از تهران خارج نشده بودیم که تو آینه دیدم هر دوتاشون خوابیدن. آروم و با حالت شوخی به مُنیر گفتم همسفرهای مارو ببین. دستشو گذاشت روی پامو منم دستشو گرفتم. خلاصه سرتونو درد نیارم، از اونجایی که چندتا ماشین همسفر بودیم آروم رانندگی می‌کردیم و نزدیک ظهر رسیدیم آمل.
بعد از یه توقف کوتاه، دوباره راه افتادیم که تا قبل از تاریکی هوا برسیم گنبد کاووس. بعد از آمل امیر که حسابی خوابشو کرده بود، اومد نشست جلو و خانم ها هم عقب. و هر 4 نفرمون بیشتر باهم معاشرت کردیم و کُلی رفیق شدیم.
شیوا و امیر هردو برنامه‌نویس بودن و بیشتر مراودات کاریشون با شرکت‌های خارجی بود. حرفه‌ای سفر می‌کردن و چندین کشور رو با موتور گشته بودن. که همین جواب اون کوله پشتی‌ها بود. سال هشتم رابطه‌شون بود و به نظرشون هنوز آماده ازدواج نبودن. آدمای به شدت راحت و خودمونی و دقیقا از اون دسته آدم‌هایی بودن که من عاشقشونم. و برای اینکه یه تصوری از تیپ و هیکلشون داشته باشید باید بگم که شیوا از لحاظ قد و هیکل دقیقاً شبیه بهنوش بختیاری بود. شاید یه کوچولو تپل‌تر. ولی به مراتب خوشگلتر. و امیر هم لاغر و قد بلند با موهای فرفری.
این سفر جاده‌ای به هر صورتی بود به گپ و گفت و … گذشت و بدون اینکه اتفاقی قابل عرض بیفته، نزدیک عصر رسیدیم به اقامتگاهی که هانیه به عنوان تور لیدر هماهنگ کرده بود.
چون غیر از زیارتگاه خالد‌نبی قرار بود چند منطقه دیگه هم ببینیم، اقامتگاه حدوداً 50-60 کیلومتر با خود خالدنبی فاصله داشت، اما فضا و جَو کم نظیری داشت. یه خونه‌ی روستایی و بزرگ قدیمی با دیوارهای کاه‌گِلی و درب‌های چوبی رنگارنگ که چند اتاق شخصی اطراف یه حیاط بزرگ داشت. خیلی حس و حال خوبی ازش گرفتیم. یه فضای کاملا سنتی. یه قسمت از حیاط چندتا چادر عشایری نصب کرده بودن و یه قسمت دیگه هم یه تخت بزرگ با پشه بند. با توجه به تعدادمون کُل اقامتگاه برای ما رزرو شده بود.
ماشینارو تو حیاط گذاشتیم و یکم تو محوطه با هم وقت گذروندیم تا خستگی راه از تن همه در بره. بعدش هر کسی رفت توی اتاق یا چادرش مستقر بشه و قرارمون این بود برای شب نشینی دوباره دور هم جمع بشیم. از اونجایی که من و مُنیر هدفمون از این سفر سکس و هیجان بود، رفتیم توی یکی از اتاق‌ها. در اتاق رو که باز کردیم، با یه چیدمان کاملاً سنتی روبرو شدیم که خیلی حال خوبی داشت. نه خبری از تخت بود نه مُبل و صندلی. حتی چندتا لباس محلی زنونه و مردونه به دیوار آویزون بود که اگه کسی علاقمند بود بپوشه. شیوا و امیر هم گفتن توی پشه‌بند می‌خوابن. و چون خیلی سبک سفر می‌کردن، همه چیزی که لازم داشتن همراهشون بود و کوله پشتی‌هاشونو از ماشین بیرون نیاوردن.
خلاصه اون شب بعد از اینکه یه چورت کوتاه زدم همه دور آتیش جمع شدیم و با برنامه‌های مختلف سعی کردیم به همه‌مون خوش بگذره. که در اون بین مُنیر از هر بهونه‌ای استفاده می‌کرد تا دستی به پاهام و کمرم بکشه و منم چون می‌دونستم دلیل این کاراش شهوتشه، طوریکه جلب توجه نکنه باهاش همراهی می‌کردم. توی جمع بیش از این نمیشد پیش رفت برای همین به همین نوازش ها بسنده کردیم تا اینکه تقریباً نیمه‌های شب بود که تصمیم گرفتیم بریم بخوابیم.
تا برگشتیم توی اتاق مُنیر لباساشو با لباسای محلی که اونجا بود عوض کرد و یه دونه از تشک‌هایی که گوشه اتاق بود پهن کرد. منم که دیدم فقط یه دونه تشک روی زمینه گفتم ظاهراً قرار نیست اصلاً لباس بپوشیم. دیگه چرا به خودت زحمت میدی؟
مُنیر با همون شیطنت همیشگی یکم با لباسا عشوه‌گری کرد و گفت پس کی قراره این قشنگارو از تن من دربیاره؟
اون چرخی که با لباس زد و عشوه‌ای که اومد مجابم کرد و واقعاً جای بحث نداشت. یه لبخند زدم و منم تیشرتمو درآوردم که لباس محلی رو بپوشم. لباس من یه پیراهن و جلیقه با یه شلوار گشاد و خیلی راحت بود. لباس مامان هم یه بلوز، یه شلوار خیلی گشاد و لطیف که در نگاه اول فکر می‌کردی دامن باشه، با یه روپوش جلوباز شبیه به مانتو. جنس لباسا خیلی لطیف بود. طوریکه فقط پوشیدنشون باعث می‌شد آدم تحریک بشه. لباسارو که پوشیدیم، رفتم سمت چراغ‌ها که خاموششون کنم و برم سروقت مُنیر.
دیگه بعد از این مدت حالات روحی مُنیر رو به خوبی می‌شناسم و تو اون لحظه به حدٌی شهوت تمام وجودشو گرفته بود که حتی تُن صداش هم تغییر کرده بود. چراغ رو خاموش کردم و چراغ گردسوز قدیمی که گوشه اتاق بود روشن کردم و با یکم لَوَندی رفتم سمت مُنیر که تمام مدت منتظر من بود و نگاهم می‌کرد.
دستمو گذاشتم روی پهلوش و لباشو بوسیدم. مُنیر چشماشو بسته بود و در حالی که آرنج هر دو دستش روی شونه‌هام بود، سرمو با دستاش گرفته بود و باهام همراهی می‌کرد. برگشت پشتشو چسبوند به من و خودشو تو بغلم جا کرد و منم شروع کردم به چلوندن سینه‌ها و بوسیدن گردنش. کف دستمو خیلی آروم می‌کشیدم روی سینه و شکمش و سعی می‌کردم در حالی که نوازشش می‌کنم راهی به زیر لباسش پیدا کنم.
مُنیر موهاشو با دست جمع کرده بود بالای سرشو با چشم بسته خودشو کش و قوس میداد و باسنشو میمالید به کیرم. در همین حین دستمو از زیر کش شلوار و شورت رد کردم و رسوندم به واژنش. به محض برخورد دستم با کسُش یه آهِ سوزناکی کشید و کیرم که تو شیار باسنش بود، از روی شلوار گرفت و شروع کرد به مالیدن.
بعد از 2-3 دقیقه بدون اینکه دستمو از تو شلوارش دربیارم برگردوندمش سمت خودم تا بیشتر مسلط باشم و در حالی که انگشتش می‌کنم برم سراغ قسمت مورد علاقه‌م از سکس با مُنیر. بعــله، خوردن لباش.
هرچی از این لب‌ها بگم نمی‌تونم لذتش رو منتقل کنم. این زن کارایی که با لب‌ها و زبونش می‌کنه باورنکردنیه.
در حال لب گرفتن بودیم که با حرکت دادن باسنش سعی می‌کرد بیشتر از انگشتام لذت ببره و گاهی که به اوج می‌رسید با یه نفس عمیق لبامو گاز می‌گرفت. از بوسیدن و خوردن لب و دهن همدیگه که تا حدودی سیر شدیم، دستامو انداختم زیر باسنشو بغلش کردم و رفتم به سمت رخت‌خواب‌هایی که گوشه اتاق روی هم گذاشته بودن. تو این فاصله خودش روپوش و پیراهن سنتی ‌که تنش بود رو درآورد و انداخت روی زمین و منم تا باسنشو گذاشتم رو تشک‌ها شلوارشو کشیدم پایینِ پاش، ولی کامل درنیاوردم. یه ست بیکینی مشکی تنش بود که به طور عجیبی جذاب بود و خودشو نشون میداد. شورتشو زدم کنار و با زبون افتادم به جون کُسِش. غیر از اولین سکس، هیچوقت اینقدر بی سر و صدا نبودیم. بخصوص مُنیر. اما چاره‌ای نبود. ممکن بود صدامون بره بیرون و تو محوطه هم پر از آدم بود. وگرنه تو حالت آدی تا کسشو زبون می‌زدم طوری با صدای بلند می‌گفت آخخخخخخخخخخخخ، که …

ادامه...

نوشته: Erfun


👍 37
👎 5
170401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

876572
2022-05-29 02:29:25 +0430 +0430

دوسش داشتما

1 ❤️

876579
2022-05-29 03:16:06 +0430 +0430

اون آلت نبیه ن خالد نبی اگه توجه کرده باشی ب سنگ قبرها همه مثل آلت تناسلی انسانه

0 ❤️

876687
2022-05-30 00:19:12 +0430 +0430

مامانتو گاییدم

0 ❤️

876819
2022-05-30 23:18:34 +0430 +0430

عاقا عالی …حتما ادامه بده

0 ❤️