ناتمام من (۳ و پایانی)

1395/12/28

…قسمت قبل

برایم خیلی عجیب بود انگار داشتم به عکس دوران دبیرستانم نگاه می کردم.با تمام جزییات.حتی گل سری که اون موقع به جلوی موهام میزدم رو کشیده بود.حس کردم دیگه عصبانی نیست.اروم با ان صدای رسایش گفت آروم شدی فضول خانوم؟دلم می خواست همون لحظه همونجا تو بغلش باشم ولی شایان خونه بود و اونجا هم نسبتا کثیف بود عقل حکم می کرد که سریع تر وسایل را جمع کنیم و برویم.
اولین روزی که قرار بود با هم توی خونه جدیدمون باشیم را از خاطر نمی برم.هیجان عجیبی داشتم حتی میشد گفت استرس داشتم.نه اینکه تا حالا من رو لخت ندیده باشه یا اینکه ازش بترسم چون من مدت ها بود که دلم می خواست زنش باشم.ولی این بار فرق می کرد.دفعه اولی که باهم بودیم کاملا احساس گناه می کرد با این که خیلی خوب خودش رو کنترل کرده بود و از چارچوب ها خارج نشده بود ولی عذاب وجدان رو توی چشم های عسلی بی انتهاش می دیدم.
ساعت 8 شب بود.خیلی آشپزی بلد نبودم.لوس بار اومده بودم به این قضیه افتخار نمی کنم.با این حال غذاهای ساده رو بلد بودم.سعی کردم خیلی هم سلیقه به خرج بدم.کوکو درست کردم و میز رو چیدم.همیشه وقتی زن های خانه دار رو میدیدم که سفره می چینند آشپزی می کنند و به شوهرشون می رسند با خودم می گفتم چقدر بدبختن که مجبورن کلفتی یک نفر دیگه رو بکنن.من که هرگز حاضر نیستم.اما در اون لحظه وقتی سالاد رو سر میز می گذاشتم و به میز تکمیل شده نگاه کردم احساسی به غیر از عشق نداشتم انگار دریچه جدیدی باز شده بود که من از طریق اون دنیا رو میدیدم.کلید انداخت و در رو باز کرد.به استقبالش رفتم دستش جعبه شیرینی بود.نگاه کردم از قنادی مورد علاقم شیرینی خامه ای که دوست داشتم رو خریده بود.از اینکه بدون اینکه حرفی بزنم می دونست چی می خوام واقعا لذت می بردم.شاید همین قضیه بود که باعث شده بود اختلاف سنیمون برام بی اهمیت باشه.کتشو در آورد و با دیدن میز کلی ازمن تعریف و تمجید کرد میدونستم داره اغراق می کنه هرچیم که نباشه اون 20 سال دستپخت یک زن خونه دار رو چشیده بود و من هرچقدر هم تلاش می کردم نمی تونستم به اون اندازه خوب باشم.بعد از غذا روی کاناپه وسط هال نشسته بود و فیلم میدید و من مشغول شستن ظرف ها بودم.کلیشه ای ترین حرکت ممکن رو کرد.از پشت بغلم ک
رد و ظرف ها رو از دستم گرفت.
-بذار من بشورم
خندم گرفت اقای رادمهر مغروربا اون همه دبدبه وکبکبه و ظرف شستن!برگشتم دستمو توی موهای جوگندمیش فرو بردم و خودمو بهش چسبوندم.خیلی محکمتر بغلم کرد.حرفی نیاز نبود گفته بشه هردومون می دونستیم که چی می خوایم.
روی تخت دراز کشیدم و اونو روی خودم کشیدم.سنگینی بدنش رو دوست داشتم.از روی شلوارم چنگی زد و کسم رو محکم فشار داد.نفس های تند می کشید.حرکاتش خیلی تحریک کننده بود.خیس خیس شده بودم.می خواستم لباسم رو دربیارم که گفت دست نزن.خودم…خیلی جدی گفت.لاله گوشم رو به دهن گرفت و مکید.اخخخخخ گفتم و دستم رو محکم توی موهاش کردم و به خودم فشارش دادم.گردنم رو گاز گرفت.جیغ کشیدم محمد آرومتر…ولی گوش نمیداد لباسم رو خیلی وحشیانه و کمی ترسناک از تنم دراورد.شوکه شده بودم مردی به آرامی اون که توی جمع اگر سوالی ازش نمی پرسیدن اصلا صداش رو نمی شنیدی الان بدون اینکه مجال اعتراض بهم بده گردنو سینه ام رو گاز می گرفت و فشار میداد.با اینکه حرکت زبونش روی نوک سینم و تماس سیبیل هاش با اونا رو دوست داشتم ولی خشونتش برام غیر عادی بود.زبونش رو از روی شرت به شکاف کسم کشید.اه و نالم بلند شد.از کناره شرت زبونشو توش کرد.چشمامو بسته بودم به خودم می پیچیدم و پتو رو محکم چنگ می زدم.توی همون حالت شرتمو دراورد.اومد کاملا روی من قرار گرفت زمزمه کرد لبمو گاز بگیر.گفتم چی؟ ویکدفعه چشمام سیاهی رفت.جیغ خفه ای کشیدم چون سریع لبش رو روی لبم گذاشته بود.سوزش شدید نفسم رو بند آورده بود لبش رو که برداشت التماس کردم تو رو خدا تکون نخور.با مهربونی گونمو نوازش
کرد و گفت تموم میشه ببخشید.خارج کردن کیرش از کسم درد شدید دیگری رو رقم زد.از التهاب و درد چشمام پر از اشک شده بود.با دستمال سعی کرد من رو تمیز کند.نمی تونستم تکون بخورم.بی صدا گریه می کردم.سرمو در آغوش گرفت دوباره همون عشق همیشگیم شده بود.با همون مهربونی و محتاطی همیشگی.زمزمه کرد جان دلم تموم شد ببخشید. گریه نکن عزیزم.حس خیلی عجیبی داشتم هم از اینکه کنار کسی که دوستش داشتم بودم خوشحال بودم هم یک حس غریب و ناخوشایند داشتم.مثل اینکه ارتباط بین من با گذشتم بریده شده باشه.به نظر احمقانه میاد اگر بگم غیر قابل توصیف بود چراکه مگر کار نویسنده در هر سطحی غیر تو
صیف است؟!
چند روزی گذشت خیلی مواظبم بود.هرشب که کنارم میومد حس میکردم قراره دوباره درد شدیدی رو متحمل بشم ولی با معاشقه سر می کرد و دخول رو انجام نمیداد.از اینکه شوهر فهمیده ای داشتم خیلی خوشحال بودم ولی خودمم دلم می خواست.پنجشنبه تا ساعت 7 کلاس داشت.آرایش ملایمی کردم چون آرایش غلیظ دوست نداشت.پیراهن تنگ قرمزمو پوشیدم.این لباس رو هیچوقت خونه بابام نمی پوشیدم.به خاطر چند کیلو اضافه وزنم لباس چسبناکی میشد.کبودی های روی گردنم کم رنگ شده بودند.
نزدیک ساعت 7.15 روی تخت دراز کشیده بودم و با گوشی بازی می کردم.محمد که وارد شد چشماش گرد شده بود.چند دقیقه در آستانه در ایستاده بود و فقط نگاه می کرد. بدون هیچ حرفی روی تخت آمد.بهش مهلت ندادم کیرشو از روی شلوار فشار دادم.بیچاره شوکه شده بود.لباس و شلوارشودر اوردم.می خواستم شرتشم با همون سرعت در بیاورم که کیرش مانع می شد.از اینکه تلاش کردم و نتونستم خیلی خنده اش گرفته بود.کمک کرد و شرتش رو دراورد.ناخن های بلندمو توی پشتش فرو کردم.وقت وقت انتقام بود.محمد هم بیکار نبود دستانش روی برجستگی های بدنم حرکت می کرد.به هم گره خورده بودیم.دستانم را با دست هایش محکم ب
الای سرم گرفته بود. عطش را می شد از نگاه هر دومان خواند.این بار با ملایمت کیرش را به داخل هدایت کرد.درد دوباره همه وجودمو پر کرد.چهره ام در هم فشرده شد.پرسید:دربیارم؟جواب ندادم در عوض پاهایم را به دور کمرش حلقه کردم.به ارامی کیرش را درونم حرکت می داد.با دست راست موهای سینه اش رو چنگ می زدم ودست چپم پشت گردنش رو فشار میداد.اههههه می کشیدم و نفس های تند او هم کم کم به فریاد تبدیل می شد.ضرباهنگ حرکاتش تند تر می شد و من عرق کرده همه وجودم رو به اون می فشردم.محمد…اخخخخخ… محمد آهههههه و آن لحظه طلایی رسید.محمد هم با شدت ضربه می زد.در یک لحظه می خواست خودش را از
من خارج کند که با فشار پاهایم به دور کمرش اجازه ندادم و بعدفشار مایع داغی به درونم.عشقم عصاره وجودش رو درون من ریخته بود.یکی شده بودیم…
پایان

نوشته: ترانه


👍 6
👎 2
7674 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

584540
2017-03-18 22:07:09 +0330 +0330

هر دومون میدونستیم چی میخوایم
عهههه
جمله از این کلیشه تر؟؟؟؟

0 ❤️

584541
2017-03-18 22:09:57 +0330 +0330

یه جوری بی سروته تموم شد انگار. یه معلم انشا داشتیم میگف گوش شنونده منتظره.حالا اینجا باید بگیم چشم خواننده هنوز منتظره.با اینکه من قلمت و سوژه داستانتو دوست داشتم ولی خوب تموم نکردی.انگار که سر و تهشو بخوای هم اورده باشی.به هرحال امیدوارم همیشه خوشبخت باشین در کنارهم!

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها