ناقوس فراموشی (۳)

1400/03/15

سخنی چند با خوانندگان عزیز
دوستان محترم و عزیز، مجموعه ناقوس فراموشی قراره یه کتاب کامل بشه و هنوز تو مرحله پیش تولیده منتها بدون ترسیم صحنه های سکسی که تو این سایت من تونستم به صورت آزادانه هرچی که از ذهنم میگذشت رو وارد داستان کنم
این یکی از مزیت های قشنگ این سایت هست و از نظر من یه نویسنده هرقدر فارغ از قید و بند باشه میتونه داستانش رو زیباتر بنویسه
خیلی خوشحالم که این رمان قبل چاپ و گرفتن حق امتیاز به دست شما عزیزان میرسه و خیلی ممنون میشم که نظرات خودتون رو چه منفی چه مثبت بیان کنین تا منم بتونم به بهترین شکل ممکن داستان رو قلب بندی کنم
حداقل ناقوس فراموشی تا شماره 30 ادامه خواهد داشت
امیدوارم که جذابیت و کشش کافی رو برای شما عزیزان داشته باشه
تک به تک از عزیزانی که وقت میزارن و این مجموعه رو میخونن نهایت تقدیر و تشکر رو دارم
ارادتمند شما کیوان رستگار


انتقام…
حس مبهمی که همیشه آدمارو تو یه دوراهی و برزخ میزاره…مثل یه غذای سرد بی طعم که فقط برای رفع گرسنگیه و هیچ لذتی برات نداره…درست لحظه ای سختر میشه که حسای دیگه هم به مسیر انتقامت اضافه شن…قرار نبود عاشق مردی بشم که تو عطش انتقامش دارم جون میدم
مردی که زندگی منو از این رو به اون رو کرد و الان جز یه گودال فراموشی چیزی تو ذهنش نیست
هنوز چند قدمی از ویلا فاصله نگرفته بودم که نگه داشتن یه ماشین جلوی در ویلای فریاد توجهم رو جلب کرد…کنجکاویم گل کرد ولی از این کنجکاوی گذشتم و سوار ماشین خودم شدم…
ذهنمو خالی کردم و راه افتادم…ویلای فریاد از استانبول یه نیم ساعتی فاصله داشت و تو ینیکوی بود…می دونستم هروقت میخواد از همه دور باشه به اینجا پناه میبره
هنوز سستی و خستگی رو تو وجودم حس میکردم و احتیاج شدید به خواب داشتم…لعنتی بین همه این اتفاقا و حسا سکس با فریاد تنها چیزی بود که لذتش همیشه تو ذهنم میموند
رانندگی برام سخت بود ولی چاره ای نبود و خودمو با هزار زور و زحمت به خونه رسوندم…تو این چند سال این شهر هنوزم برام غریب بود
لباسهامو از تنم کندم و رفتم حموم…وان رو پر آب کردم و با رفتن تو آب نیمه داغِ تو وان تنمو به آرامش سپردم
چند دقیقه نگذشته بود که سنگینی چشام بهم غلبه کرد و خوابم برد
چشامو که باز کردم از تغییر حرارت آب وان فهمیدم که زمان نسبتا زیادی گذشته
زود خودمو جمع و جور کردم و با حوله تنیم از حموم زدم بیرون
این عطر…
مگه میشد از فرسخ ها فاصله تشخیصش نداد؟ تو تاریکی خونه به مبل لم داده بود و فقط آباژور کناریو روشن کرده بود
هنوزم با دیدنش استرس میگرفتم ولی این مرد یه جذبه خاص داشت…یه کشش عمیق که سوای همه حسای متناقضم هر لحظه منو به سمتش می کشوند
-عافیت باشه

  • ممنون،کی اومدی؟ اونم اینقدر بی صدا
    سر پا وایساد و با قدمای محکم همیشگیش به سمتم اومد، کمر دور حولرو گرفت و بدون کلمه ای حرف شلش کرد…
    ضربان قلبم باز به نامنظم ترین حالت خودش رسید…ولی نباید اینقدر زود وا میدادم
    خودمو ازش دور کردم و رومو برگردوندم
    سرجاش وایساده بود و حرکت نمی کرد، میشناختمش…اون فقط یه بار قدم برمیداشت و اگه رغبتی از من نمیدید اصراری نمیکرد
    -هنوز ازت دلخورم فریاد ولی میدونم برای تو مهم نیست، میخوام اینو بفهمی که…
    حرفمو قطع کرد و گفت
  • که عروسک جنسی من نیستی! اونوقت این حس و منطق از کجا به ذهن شما خطور کرده؟ ببین الهه من برای هیچ کار و حرکتم به کسی توضیح نمیدم ولی…اگه برام سکس مهم بود به اندازه موهای سر خودت و خودم مورد هست که بتونم باهاشون باشم
    برای بار هزارم میگم تو برام با ارزشی ولی نمیتونم هنوز اسمی روی رابطه مون بزارم!!دلیلشم خودت میدونی نیاز نیس هی تکرار کنم
    من برای خودم هم ارزش قائلم که با هرکسی وارد رابطه نشم…خودت خط مشی های زندگی منو میدونی…دیدی کسی بتونه اینقدر نزدیکم شه؟ همونقدر که تو بهم اعتماد کردی منم بهت اعتماد دارم…از کلید خونه و ویلام بگیر تا ماشینم یه کپی از هر کدوم داری درسته؟
    اگه برام مهم نبودی مثل دخترای دیگه حتی اجازه نمیدادم بهم نزدیک شی…پس اینقدر رو کلمات و رفتارای من حساس نشو…من ابراز محبت بلد نیستم، جمله های عاشقونه بلد نیستم ولی با کارام نشون میدم که یکی چقدر برام با ارزشه!!
    تا حالا اینقدر عصبی ندیده بودمش…یک لحظه هم که شده حس کردم که منم واقعا براش با ارزشم
    ولی این کافی بود؟ اون از هیچی خبر نداشت ولی من میدونستم پشت اون دیوار فراموشی چه جونوری خوابیده!! و من با تمام عذابی که میکشیدم عاشق همین مردی شده بودم که از آوار فراموشی اون جونور ساخته شده بود
    بی اختیار به سمتش رفتم، حولرو رو زمین انداختم و تن لختمو بهش چسبوندم… کشیدن لباش رو گردنم کافی بود تا دوباره غرق خواستنش بشم
    دکمه های پیرهنشو تند و تیز باز کردم و شروع کردم به بوسیدن تن ورزیدش…آثار جراحتای قبلیش بیشتر از اینکه زننده باشه یه حس خوشایند بهم میداد،انگار که یه شیر زخمی دوباره خوب شده و به خونش برگشته
    با بوسه های ریز تا شیکم شیش تیکش اومدم و همونجور که زانو زده بودم کمربندشو باز کردم…شلوارشو پایین کشیدم و تو چشاش زل زدم
    موهای نم دارمو چنگ زد و اونم به من خیره شد…شرتشو تا زانو پایین آوردم
    با یه چشمک شروع کردم به مالیدن کیرش…هر لحظه سفتی و داغیش بیشتر میشد…از حالت چهره اش کاملا مشخص بود که از کارام خوشش میاد
    سر کیرشو لای لبام گذاشتم و با میکای ریز نبض تنشو تو دستم گرفتم…شروع کردم به ساک زدن و گاهی تا ته کیرشو تو دهنم می بردم و اوق میزدم
    شهوت از وجودم میبارید…خیسی کسمو کامل حس میکردم
    از کیرش دل کندم و تا خواستم نزدیکش شم دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو چسبوند به خودش…لبامون تو هم قفل شد و با یه حرکت منو از زمین کند و تو بغلش جا داد…کسم درست مماس کیرش شده بود…دستمو از زیر رو کیرش بردم و درست رو سوراخم تنظیم کردم…به حدی خیس بودم که سر کیرشو بدون اذیت خاصی تو سوراخ کسم جا داد…خودمو شل کردمو کیرشو تا ته تو کسم حس کردم
    آه و ناله هام شدت گرفت و تلنبه های سرپایی فریاد هر لحظه شدت میگرفت…این پوزیشن یکی از دوست داشتنی ترین حالتایی بود که میخواستم و فریاد استاد این کار بود
    لبامون از شدت لب گرفتنای وحشیانه باد کرده بودن، خیسی کسم اونقدر زیاد شده بود که کاملا آبشو رو رونام حس میکردم
    منو رو کاناپه خوابوند و دوباره تلنبه های وحشیشو نثار کسم کرد…درد لذت بخشی همه وجودمو گرفته بود و میدونستم که نزدیکه ارضا شم…با دستم چوچولمو میمالیدم و صدای ناله هام کل خونرو گرفته بود
    -فریاااااددد عاشقتتتممم
    میدونست نزدیک به اوج رسیدنم صدام اینجور کشدار میشه
    تو همون پوزیشن خم شد و سینه هامو لای لباش گرفت و شروع کرد به میک زدن…عاشق این کارش بودم
    خیلی نگذشت و با چنتا لرزش حس کردم که کل بدنم سست شد
    فریاد کیرشو بیرون کشیدو با چنبار مالیدن همه آبشو رو شیکمم خالی کرد…چقدر دوست داشتم داغی آبشو
    رو زمین ولو شد…
    با نگاهای مست بهش خیره شدم و با یه خنده شیطون بهش گفتم پاشو یه دوش بگیر و بعدش یکم استراحت کن و برو خونت
    اولین بار خنده واضحشو دیدم
  • داری عوض در میاری نفله؟
  • هنوز کجاشو دیدی؟ کاری میکنم که توهم نتونی یه لحظه بدون من بمونی، همش به من فک کنی…
  • هندیش نکنیم… هرچی که بود قشنگ بود ممنون
  • بعد سکس به یکی نمیگن ممنون خیلی مسخرست فریاد…کی میخوای اینارو بفهمی؟
    سکوت کرد…باز هم سکوت
    سرپا شد و به سمت حموم رفت و من دوباره به فکر افتادم
    فریاد باید عاشق من میشد تا وقتی که همه چیو به یاد میاورد بتونم اون چیزی رو که میخوام ازش بگیرم…باید یه اعتماد واقعی نصیبم میشد و میدونستم هنوز پله های زیادی برای رسیدن به اون نقطه باقی مونده
    من الهه ام…الهه انتقام…انتقامی که قراره به بدترین شکل ممکن از فریاد گرفته شه

صبح با آلارم گوشیم از خواب پریدم…فریاد یه نوت رو گلدون کنار تخت گذاشته بود و طبق معمول صبح زود سمت سراغ شرکت رفته بود…

  • سلام خانوم خوابالو…بیدارت نکردم چون به استراحت نیاز داشتی ولی ساعت 12همون جلسه مهم شروع میشه… تو شرکت حاضر باش!!
    یه نگاه به ساعت انداختم و با دیدن تایم سه ساعتم به تن خستم فهموندم که باید زود خودمو جمع و جور کنم
    زود یه دوش گرفتم و شروع کردم به حاضر شدن…لباسی که فریاد چند روز پیش برام گرفته بود رو تنم کردم
    همیشه به فکر همه چی بود این بشر…یه لباس نیمه رسمی مشکی با پیرهن نوک مدادی…جلوی میز آرایش رفتم و با کمال تعجب علامتایی که رو لوازم آرایشم گذاشته بود رو با دقت نگاه کردم
    روی آینه یه نوت دیگه با این مضمون
  • فکر کنم برای تیپ امروزت و شرایط اینا بهتر باشن
    خنده رضایت رو لبام نشست…به سلیقه فریاد اعتماد داشتم و هرچیزی که گفته بود رو به عینه انجام دادم
    کامل حاضر شدم و وقتی میخواستم از خونه بزنم بیرون زنگ خونه به صدا درومد…
    با دیدن راننده شخصیش فهمیدم که کاملا پیگیره که اصلا و ابدا دیر نکنم…سوار ماشینی که فرستاده بود شدم و به سمت شرکت راه افتادیم…
    ده دقیقه زودتر از موعد رسیدیم ولی اکثر افراد تو سالن جلسه حاضر بودن…میدونستم که حساسیت فریاد باعث این دقیق بودن شده…فریاد با اشاره بهم فهموند که میخواد باهام حرف بزنه
    فریاد رو به جمع گفت
  • تا تیم آقای شایسته برسن من چند دقیقه از حضورتون مرخص میشم، کامل جمع بندی کنین تا با رسیدن مشتریای جدید بتونیم یه ارائه کامل بهشون بدیم
    بیرون سالن رفتیم
  • این مشتری جدید که بهت میگم میتونه یه سکوی پرتاب باشه برای شرکت…درسته من جو رو جوری ساختم که اونا حس میکنن زیاد برای من مهم نیس ولی یادت نره این جلسه یکی از مهم ترین جلسه هامونه…به خاطر همین میخوام حواست چند برابر بیشتر جمع باشه،مشتریمون ایرانیه و به خاطر همین زودتر باهم خو گرفتیم ولی این دلیل نمیشه که راحت بگیریم مسئلرو
  • نگران هیچی نباش، چندبارم قبلا متذکر شدی که امروز چقدر برات مهمه، چند ماهه دارم رو ارائه امروز کار میکنم، پس خیالت تخت باشه
    لبخندی از سر رضایت زدو گفت
    -ذاتا اگه مطمئن نبودم بخش اصلی رو به تو نمیسپردم
    اینو گفت و به سمت سالن قدم برداشت…منم به تبعیت ازش وارد شدم و هر کدوم سر جامون نشستیم
    چند دقیقه نگذشته بود که وارد شدن تیم شایسته برابر شد با یکی از بزرگترین شوک های زندگی من
    این غیرممکن بود…
    ادامه دارد

نوشته: کیوان رستگار


👍 3
👎 0
2501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

813768
2021-06-05 11:25:40 +0430 +0430

عالی مثل قسمتهای قبل👌👍🌹

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها