نامجبوب همگان (۱)

1399/10/12

داشتم به ساعت نگاه میکردم
سه ساعتی بود علاف شده بودم و گرمم شده بود و حسابی عرق کرده بودم.
آرایشگر یه نگاهی بهم کرد و گفت عزیزم کار شینیونت تموم شد
میتونی بری…
بلند شدم و از ارایشگاه رفتم بیرون
باد سرد زمستونی عرق روی تنمو خشک کرد،خیلی حس خوبی داشت…
ساعت تقریبا یازده صبح بود سوار ماشینم شدم و رفتم سمت خونه
تقریبا پونزده نفر آدم خونمون بود
همه واسه عروسی دختر خالم از شهرستان و گوشه کنار اومده بودن تهران
منم تا رسیدم رفتم حموم و از سر به پایینمو یه آب گرفتم و اومدم بیرون‌.
حاضر شدم و راه افتادیم
خیلی خوشحال بودم،کسی که جای خواهرم بود داشت ازدواج میکرد…
قول داده بود اگه بچه دار بشه بهش یاد بده منو خاله ندا صدا کنن…
بگذریم
چند ساعتی از عروسی گذشته بود
منم داشتم با پسر داییم و زنش میرقصیدم.
گوشیمم گذاشته بودم رو ویبره و دستم گرفته بودم که اگه کسی زنگ زد متوجه شم.
همین اتفاق افتاد و از تالار زدم بیرون
دوستم نوشین بود و داشت از این فضولی های دخترونه میکرد…
که آره عروسی چه خبر و میوه هاشون چیه و شام قراره چی بدن و از این حرفا
هوا سرد بود و قدم قدم تا پارکینگ تالار رفتم…
تلفنمو که قطع کردم یه ماشین شاسی مشکی اومد و دقیقا جلوی من پارک کرد
یه پسر با کت شلوار همرنگ ماشینش از ماشین پیاده شد و از صندلی عقب یه جعبه کادو کوچیک دراورد،یه پاکت پولم گذاشت رو جعبه و رفت طرف سالن
این وسط من بودم که رو قیافه آشناش قفلی زده بودم
بیشتر از هرکسی انگار قیافش برام آشنا بود…
ولی وقتی پشتش کامل بهم شد و خال پشت گردنش رو دیدم ذهنم رفت به ده سال پیش
زمانی که چارده سالم بود‌‌ و آرمین(پسر یکی دیگه از خاله هام) پونزده سالش…
خونه همین خالم که دخترش الآن عروسیشه مهمونی بودیم و مردا داشتن پاسور بازی میکردن…
آرمینم مدام داشت دورو ور اینا این ور اون ور میرفت تا بهش بازی بدن…
گناهی نداشت،فقط سنش تو پسرای فامیل از همه کمتر بود
سر همین خیلی جدیش نمیگرفتن.
بالاخره یه نفر بلند شد و آرمین نشست جاش
ولی امید(یکی از همین فامیل مامیلا)اومد آرمینو زد کنار و خودش نشست جای آرمین…
اشک و تو چشماش دیدم ولی خودشو کنترل کرد و رفت در گوش باباش یه چیزی گفت و به همه گفت دارم میرم مغازه
وقتی داشت از در میرفت بیرون،اون خال پشت گردنش یادم موند…
الان آرمین ده ساله رفته مغازه و نمیدونم چرا نمیاد دیگه
فقط با پدر و مادرش ارتباط داشتیم،اونا هم نه شماره ای بهمون ازش میدادن،نه خبری و نه چیزی
هر موقع هم میرفتیم خونشون نبود
به عبارتی باهامون کلا قطع ارتباط کرده بود
حق داشت،هیچ کس جایی که تحقیر بشه و اذیت بشه نمیمونه…
بگذریم
چقدر خوشتیپ شده بود
از این کت شلوارای جذب پوشیده بود و بدن تراشیدش داشت توی اون کت شلوار خود نمایی میکرد…
بی دلیل از دنبالش راه افتادم
رفت گوشه ترین جای سالن نشست و کادوشم خیلی آروم رفت گذاشت قاطی بقیه کادو ها
یه لحظه به خودم اومدم و گفتم بابا بیخیال،امکان نداره آرمین باشه…
آخه بعد ده سال دیوونست مگه بیاد
شاید از دوستای داماده،شاید فامیل داماده شاید…
شاید اصن فقط تشایه قیافس
خیلی رو قیافش تمرکز کردم‌.
زیر بار نمیرفتم
خودش بود‌‌‌…
باید باهاش حرف میزدم به هر قیمتی که میشد.
رفتم تقریبا نشستم نزدیکش و سعی کردم با پر رویی تمام تو چشماش نگاه کنم
گه گاهی چشمش بهم میفتاد ولی نگاهشو میدزدید.
از رو نمیرفتم،به هیچ عنوان
امشب باید به همه سوالات من جواب میداد
اخرین بار که نگاهش بهم افتاد خندش گرفت و یه کاغذ خودکار از جیبش دراورد و شروع کردن نوشتن
با خودم گفتم حتما داره شماره مینویسه و این خیلی شک منو بیشتر کرد که این آرمین نیست
ولی وایسادم
خیلی نوشتنش طول کشید،فهمیدم میخواد یه چیزی صد درصد بهم بگه.
در همین حین بود که ارکست گفت به صرف شام برین سالن غذا خوری باغ تالار…
همه داشتن میرفتن ولی من وایسادم تا آرمین از جاش بلند شه
خودکارو گذاشت جیبش و کاغذ و گرفته بود تو دستش.
بلند شد اومد سمتم و یه نگاهی بهم انداخت و کاغذو انداخت رو میز و رفت.
سالن تقریبا خالی بود و کسی ندید
متن کاغذو دقیقا یادم نیست
ولی براتون دست و پا شکسته مینویسم:
راستش بخاطر دل خودم نیست که اینجام،یعنی قرارم نبود که باشم
اصرار پدر و مادرم بود که منو بعد از مدت ها دوباره به اینجا کشوند
ولی خیالی نیست چون دارم میرم
فقط میخوام اینو بدونید من بدون شما همه چی پیدا کردم
به خیلی جاها رسیدم…
یه نصیحت از من به تو که از همه بیشتر باهام مهربون بودی ندا…
اگه میخوای به یه جایی برسی،دور این خانواده رو خط بکش
امشب منو دیدی،مهم نیست؛چون من دارم میرم شبتون بخیر
کاغذو تو دستم مچاله کردم و دوییدم سمت پارکینگ
تا اومد ماشینو روشن کنه رسیدم بهش
از پشت شیشه ماشین بهش نگاه کردم،شیشه رو داد پایین و گفت برو ندا
شامت سرد میشه(با حالت خنده)
شاید داشت مسخرم میکرد
گریم گرفت…
-بشین تو ماشین
+نمیخوام
-بشین،تو دنبال جواب سوالاتی من همه رو بهت میگم
+خیلی نامردی آرمین
-بشین ندا،بشین
نشستم تو ماشینش بغضمو قورت دادم و با حالت اخم بهش گفتم:
+خب میشنوم
-هر سوالی داری بپرس،جواب میدم
+این همه مدت کجا بودی؟
-این چه سوالیه؟ خونمون
+پس چرا هر وقت میومدیم خونتون نبودی؟
-خونه ما دو طبقس،طبقه پایینش خالیه،میرفتم اونجا
+که چی بشه؟
-که از ادمایی که مسخرم میکردن دور باشم
+اینا همش بهونس آرمین
-بهونه نیست،تو نمیتونی هیچ کسو مجبور کنی یه نفرو دوست داشته باشه
+تو نامه نوشتی بودی خیلی موفق شدی،چی کار شدی مگه؟
-دیگه این سوال شخصیه
+دوری از ماها انگار یه خورده که چه عرض کنم،اخلاقتو خراب کرده
-ندا من باید برم
+حالم به هم میخوره که اینو بگم،ولی شمارتو بده،قول میدم به کسی نگم
-تو شمارتو بده
+واقعا فکر میکنی باور میکنم بعدا بهم زنگ میزنی یا پیام میدی
-همین الآن تک میندازم برات
+حتما با خط دومت
-صد درصد
+‌چی بودی چی شدی… بزن شمارمو

ادامه داره…

نوشته: ندا


👍 12
👎 0
8201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

784295
2021-01-01 00:44:30 +0330 +0330

فکر کنم قتل کریمیان صحنه سازی بود که بیاد ادمین شهوانی بشه!! مگه جم تیوی است داستان های درام مینویسین!!

3 ❤️

784302
2021-01-01 00:56:06 +0330 +0330

واقعا مشتاق نشدم ادامه اش رو بخونم
مگه خانواده گادفادر یا مافیای سیسیله.
کمتر فیلم ببین و در دنیای واقعی زندگی کن.

0 ❤️

784335
2021-01-01 02:19:35 +0330 +0330

گرچه مبهم بود
دوست دارم تو قسمت‌های بعدی یه فلش بک بزنی و جزئیات بیشتری به داستان بدی
لایک دوم تقدیم شما

0 ❤️

784340
2021-01-01 02:32:16 +0330 +0330

سلام و درود

اول اینکه تا اونجا که خبر دارم از قوانین سایت، مشکلی با نوشتن داستان های درام نیست، پس راحت به نوشتن ادامه بده. ❤️ ❤️

خب ندا، حقیقتش دو بار خوندم که اشتباه نکنم.موضوع و هدف عاطفی و روحی داستان اصلا مشخص نبود. دقیقا داستان چه چیزی رو می خواد نشون بده؟ آغاز یک رابطه رو؟ بهرحال نتونست عمیق یک احساس رو ارسال کنه. امید وارم تو قسمت بعد بفهمیم که دقیق تر قضیه چیه…

راستی کیفیت فضا سازی داستان متوسط بود، یا شایدم من خستمه تو کلم نرفت ؟ 😁

آرزو موفقیت 🌹

2 ❤️

784670
2021-01-03 14:21:18 +0330 +0330

چنگی به دل نزد ، کفه ترازو به سمت غیر واقعی بودن سنگین تره

0 ❤️