ندیمه

1401/03/14

خسته و کوفته از سر کار برگشته بودم و به لطف آقای ابراهیمی دیوث پله های آپارتمان رو دونه دونه بالا می رفتم. اون آسانسور تخمی، هر روزِ خدا، خراب بود. این ابراهیمی هم هر دفعه، کلی خرج این آسانسور می کرد و پول تو حلقوم اون تعمیرکاره کُس دست و چلمنگ می ریخت و اون تعمیرکاره هم کلی منّت میذاشت و لطف می کرد و آسانسور رو به مدت حداکثر 72 ساعت راه می انداخت و بقیه ی روزهای ماه هم خراب بود.
دم در خونه رسیدم و به زور کلید رو از تو جیبم پیدا کردم و در رو باز کردم. وقتی که در رو باز کردم، خستگیم چند برابر شد. کل خونه به هم ریخته بود. هیچ چیز سرجای خودش نبود، انگار بمب توی خونه منفجر شده بود. رفتم سر یخچال و خورش سبزی دیشبی رو ریختم روی برنج هایی که دیشب دم دادم و گذاشتمشون تو مایکروفر.
موقعی که غذا داشت تو مایکروفر گرم می شد، یاد خواهرم ،رعنا، افتادم که قبل از شوهر کردنش چه قدر کمک دستم بود و هر موقع که می اومدم خونه، هم لباس کثیف رو زمین نبود، هم خونه تمیز و مرتب بود، هم همیشه غذای گرم جلوم آماده بود. این همه انرژی منفی،داشت سُستم می کرد. باید اول خودمو بعد خونه ام رو از این آشفتگی درمی آوردم. غذام رو خوردم و رفتم حموم که دوش بگیرم. بعد از حموم تازه یادم اومد، که اصلا لباس تمیز ندارم و هیچ کدوم از لباس هام رو نشستم. با وجود اینکه خسته بودم ولی هر چی لباس جمع کردم و بعد از دوساعت ور رفتن با ماشین لباسشویی دوقلو، شستمشون و پهنشون کردم. بعد لخت گرفتم خوابیدم. خدا رو شکر، همسایه هامون طوری نبودن، که بخوان دم به ثانیه حداقل سراغی از من بگیرن، وگرنه مجبور می شدم لخت برم دم در یا اینکه مجبور می شدم اونقد بی محلی کنم تا خودشون بی خیال در زدن بشن.
بعد از رفتن خواهرم، دیگه رفت و آمدم با همسایه ها کمتر شده بود.
عصر که از خواب پا شدم و رفتم تو پذیرایی، فضای بهم ریخته ی خونه باز حالمو گرفت. دیگه تحمل این وضع رو نداشتم. هر چند حقوقم خیلی زیاد نبود ولی باید هر طور بود یه خدمتکار می گرفتم که حداقل ظهر تو خونه باشه و حداقل یه غذای چرب و گرم جلوم بذاره. دیگه حالم داره از دست پخت خودم و غذاهای بیرون و این فضای آشفته خونه بهم می خوره. آگهی خدمتکار رو تو اپلیکیشن دیوار زدم. نیم ساعت بعد از ثبت آگهی گوشیم زنگ خورد. اصلا فکرش رو نمی کردم که نیرو خدماتی اینقد زود پیدا بشه. صدای یه زن خوش صدا و جوون بود که داشت از زمان کاری و دستمزد کارش می پرسید.
شرایطش رو گفتم و اون هم بدون هیچ اعتراضی به دستمزد یا ساعت کاریش، آدرس خونه ام رو پرسید و اومد که باهام قرار داد ببنده. اسمش «سمیه خسروی» بود. فکرش رو نمی کردم، اولین نفر به این زودی با آگهیم تماس بگیره و اینقد زود شرایط رو قبول کنه. یعنی اینقدر مردم بدبخت و پول لازمن که حاضرن با این سرعت حتی اگه لازم باشه، کلفت یه خونه بشن؟!
حدود دو ساعت بعد اومد خونه. بعد از اینکه آیفون زد، درب ساختمان رو واسش باز کردم تا بیاد بالا. یه دختر لاغر اندام و نسبتا قد بلند و سبزه بود. قیافه ی خوبی نداشت و اصلا به اون قیافه اش نمی خورد که صدای به اون خوبی پشت گوشی داشته باشه(به قول معروف صدا و تصویرش با هم هماهنگ نبود). موقعی که در خونه رو واسش باز کردم متوجه شدم خانم ابراهیمی (زن آقای ابراهیمی) قابلمه دستشه و داره میره طبقه ی پایین و بدجور داره به من و دختره نگاه می کنه. وقتی نگاهش رو دیدم تو این فکر افتادم که هر طور شده باید دختره رو دست به سر کنم و به جاش یه پیرزن یا زن میانسالی یا مرد بیارم واسه کارهای خونه. وگرنه همین خونه رو هم از دست میدم.
دختره سر به زیر بود و با حالت خجالت زده ای اومد داخل و دعوتش کردم که روی یکی از مبل ها بشینه. تو اون دوساعتی که بین زنگ خوردن و اومدنش وقت داشتم، به زور خونه رو مرتب کرده بودم. روی مبل دونفره، رو به روش نشستم و سوال هام رو شروع کردم:
+خوب اسم شریفتون؟
-خسروی
+اسم کوچیکتون؟
-سمیه
+چند سالتونه؟!
-22 سالمه
باورم نمی شد. یعنی این دختر با این چهره ی شکسته و داغونش فقط 22 سالشه. چایی رو که دم کرده بودم واسش ریختم و گذاشتم روی میز عسلی کنار دستش. این سن کمش شاید بهونه ی خوبی باشه که دست به سرش کنم. هر چند که از قیافه ی دختره خوشم نمی اومد و حتی به فرض محال خوشم می اومد، ولی اصلا حوصله ی حرف هایی که همسایه ها پشت سرم در می اوردن نداشتم.
چند تا سوال الکی دیگه راجع به کارهایی که می تونست بکنه، ازش پرسیدم و در نهایت بهش گفتم:«راستش خانم خسروی فکر نکنم شما برای این کار مناسب باشین.»
-خب، چرا؟ مگه خدمتکار به غیر از شست و شو و رفت و روب و پخت و پز دیگه چیکار باید بکنه. من که گفتم با دستمزد هم مشکلی ندارم.
+خانم خسروی! مسئله فقط راضی بودن من و شما نیست. شما کمی سنتون پایینه و نمی دونم متوجه اون خانم شدین یا نه؟! ولی مثل اینکه همسایه ها، فکرهای خوشایندی نسبت به کار کردن شما تو خونه ی من ندارن. اگه جای دیگه کار کنید هم به نفع منه، هم به نفع شما.
-آقای اکبری. تو رو خدا بذارید من اینجا کار کنم. به خدا هر جا رفتم، همه ی صاحب کارها یه بهونه دادن دستم و گفتن برو جای دیگه کار کن. به خدا من مادر مریض دارم، هیچ جوره دیگه نمی تونم خرجی خونه رو بدم. اگه مشکلتون فقط فکر بد همسایه ها است، من بهتون قول میدم هیچ مشکلی پیش نیاد و هیچکس فکر بد نکنه. به خدا کاری می کنم که کسی پشت سرتون حرف درنیاره، فقط بذارین من اینجا کار کنم.
التماس های دختره داشت جیگرم رو می سوزوند، ولی آبروی خودم واسم اهمیت داشت. از طرفی هم حوصله نداشتم منتظر زنگ زدن بقیه ی نیروهای خدماتی باشم و دختره هم داشت دستمزد خیلی کمی رو قبول می کرد. به خاطر همین بهش گفتم:
+راجع به همسایه ها می خواید چیکار کنید؟
-روز اول به همه شون سر میزنم و خودم رو معرفی می کنم. همونجوری هم که خودتون گفتین، شما صبح تا ظهر سر کار هستین و من هم بعد از کارتون از خونه تون میرم. دقیقاً همینا رو بهشون توضیح میدم. اصلا نگران نباشید.
-اوکی هر کاری میخای بکن. فقط همونطور که گفتم، باید حداقل یکسال باهام قرارداد ببندین. مشکلی با این ندارید؟
-نه مشکلی نیست.
قرار داد بین من و سمیه امضا شد و ازش خواستم که امضای مادرش هم بگیره. خیلی حس خوبی بود، که تونسته بودم تو کمتر از سه ساعت یه خدمتکار بگیرم.
فرداش ساعت 6 صبح بلند شدم و صبحونه واسه خودم آماده کردم. نزدیک های ساعت 6ونیم بود که سمیه اومد. خیلی زودتر از چیزی که انتظارش رو داشتم اومده بود. تقریبا نیم ساعت با دختره تنها بودم.بعد از اینکه صبحونه ام تموم شد و آماده شدم از خونه زدم بیرون.
سه ماه بود که سمیه تو خونه ی من کار می کرد و کل همسایه ها می شناختنش. دختری بود که خیلی کم به خودش می رسید ولی انصافا دختر خوبی بود. یکبار هم که ناخواسته دیدم داره روسریش رو عوض می کنه، متوجه شدم موهای ژولیده و نامرتبی داره. دختری بود که اندام لاغری داشت و سینه هاش کوچولو بودند. همیشه هم موقعی که می اومد خونه یه مدل شلوار جین آبی کمرنگ تنش بود و فقط سه مدل مانتو و یه مدل کفش داشت. اصلا بیشتر از اینا لباس دیگه ای تنش نمی کرد. با وجود اینکه از لحاظ پوششی حجابش رو رعایت می کرد ولی از لحاظ کلامی باهام صمیمی حرف می زد و منو رحیم صدا می زد. خیلی خیلی زحمت می کشید و من از اینکه نمی تونستم مزد خوبی بهش بدم خجالت می کشیدم.
یه روز بعد از ظهر پنجشنبه ی آخر ماه بود و من دلم می خواست هر طور شده از خجالتش دربیام و حداقل چند تا لباس درست و حسابی تنش ببینم.
فرداش جمعه بود و قاعدتاً روز تعطیلش بود و نباید می اومد. ولی بهش زنگ زدم و گفتم که فردا ظهر هم بیاد خونه و اون هم بدون هیچ اعتراضی قبول کرد.
وقتی اومد خونه بهش گفتم:«باید بریم بیرون کار داریم!»
اون یه کمی سرخ و سفید شد ولی قبول کرد. سوار ماشین شدیم و من هم بردمش خیابونی که پاساژ امپراطور توش بود (اسم خیابون یادم نمیاد). پاساژ امپراطور جایی بود که فقط لباس های زنونه و دخترونه می فروختن. وقتی رفتیم داخل پاساژ بهش گفتم از هر لباسی که دوست داری نهایتا سه چهار تا دست انتخاب کن. وقتی این حرف رو بهش زدم مات و حیرون شده بود. اصلا باورش نمی شد که قراره لباس نو براش بخرم. کلی تعارف و تمنا کرد ولی آخر سر تسلیم شد. وقتی لباس ها رو خریدم توی پوست خودش نمی گنجید. موقع برگشتن اونقدر ازم تشکر کرد که نزدیک بود عصبانی بشم. واقعا تشکر نداشت، اون خیلی تو خونه ی من زحمت می کشید و این چند تا تیکه لباس شاید جبران یک چهارم زحماتش باشه.
فرداش که اومد خونه، برای اولین بار دیدم که مثل همسن و سال های خودش لباس پوشیده بود. مانتوی جلوباز و شال بلند و شلوار جین طوسی واقعا بهش می اومد. یه دختر تو این سن حداقل نباید عقده ی لباس داشته باشه.
از اون موقع به بعد هر ماه برنامه ام همین بود. هر ماه می بردمش پاساژ و براش لباس و اکسسوری و لوازم آرایشی می خریدم. به مدت دو سال سمیه ندیمه ی خونه من بود. وجودش توی خونه با وجود رعنا هیچ فرقی برام نداشت. همیشه هم خونه تمیز و مرتب بود و هم موقع ظهر غذای گرم و تازه و خوشمزه واسم آماده بود.
سر و وضع سمیه خیلی از قبلش بهتر شده بود ولی من بهش هیچ چشمی نداشتم، چون همونطور که گفتم دختر زحمتکشی بود و واقعا واسم قباحت داشت بخام به کسی که اینقد کیفیت زندگیم رو بالا برده به چشم یه ابزار جنسی نگاه کنم.
هر چند اینو هم باید بگم که من باهاش 10 سال اختلاف سن داشتم.
اون روزها من با یکی از دخترهای مجرد اقوام که اسمش میترا بود آشنا شده بودم و رفته بودم خواستگاریش. سمیه هم به این قضیه پی برده بود و رفتارش کمی باهام سردتر شده بود. هر وقت با میترا تلفنی حرف میزدم و اون (سمیه) هم صداش رو از پشت گوشی می شنید، یه نگاه های نسبتا بدی بهم می انداخت. اون ماهی که با میترا و خانواده اش رفت و آمد داشتم، نمی تونستم سمیه رو ببرم برای خرید، چون صد در صد خانواده ی میترا نمی تونستن به این قضیه نگاه مثبتی داشته باشند و این کارم رو خیر خواهانه در نظر نمی گرفتند. جمعه ی آخر ماه بود که به سمیه پیام دادم و نوشتم:«نمی تونم این ماه ببرمت خرید و ان شاءالله ماه بعد جبران می کنم.» هر چند می دونستم با وجود میترا دیگه بعد از اون نیازی به سمیه ندارم. میترا همون جمعه با خانواده اش اومده بود خونمون. از بیرون غذا سفارش داده بودم و منتظر بودم که پیک غذا رو بیاره. زنگ آیفون خورد و آیفون رو برداشتم. فهمیدم که سمیه دم دره. یه کمی جا خورده بودم، هر چند که میترا و خانواده اش یه آشنایی نصفه و نیمه با سمیه داشتند ولی اون لحظه وجودش کمی آزارم می داد.
وقتی در رو باز کردم، خودم رفتم پایین سمت سمیه. باهام سلام کرد و بهدش من کمی سرش غر زدم:

  • تو دوست پسری، نامزدی، چیزی نداری که روزهای تعطیلش باهاش بری بیرون؟! حتما باید بیای خونه ی من.
    -دوست پسرم کجا بود آقا رحیم. بعدش هم شما امروز مهمون دارین. شما هم نمی تونین غذا درست کنید. خوبیت نداره غذای بد جلو مهمون بذارین.
    نمی دونستم از کجا فهمیده بود که مهمون دارم، ولی به هر حال بعد از مدت ها، سمیه داشت کمی روی اعصاب من راه می رفت. هیچوقت اینجوری ندیدمش که بخواد تو روم وایسه و جوابم بده. نباید به این دختره اینقدر رو می دادم.
    بعد از اینکه سمیه اومد بالا بهش گفتم که نمیخاد غذا درست کنه. مهمون ها اون روز تا ساعت 7 بعد از ظهر خونه ام موندن و من جوری با سمیه رفتار می کردم که انگار برده ی منه و این رفتارم کمی داشت تو ذوق مهمون ها میزد. بعد از ظهر وقتی داشت سینی چای رو جلوی مهمون ها می گرفت کاری کرد که توی کمتر از یک ثانیه تو چشمم سیاه شد. موقعی که سینی چایی رو جلوی میترا گرفته بود، سه، چهارتا استکان چای داغ و لب سوز روی سینی بود و اون توی حرکت کاملا عمدی، چایی رو روی میترا ریخت. داشتم از عصبانیت می سوختم که دیدم سمیه داره با خونسردی کامل و جوری که انگار کینه ی دیرینه با میترا داره و از حسادت داره می ترکه، از میترا عذرخواهی می کرد. این عذرخواهی کردنش داشت همه رو شوکه می کرد. حسادت و تنفر، به طور کامل از صداش معلوم بود. ده دقیقه بعد از این کارش میترا و خانواده اش با ناراحتی از اونجا رفتند و من هم کلی شرمنده شدم و از اون ها عذرخواهی کردم.
    وقتی مهمون ها رفتن، رفتم سمت سمیه و بهش گفتم:
    +معلومه داری چه غلطی می کنی؟ این همه مدت تو خونه ی من کار می کردی، یه دونه لیوان تا حالا نشکوندی. حالا جلو نامزد من داری شَل بازی در میاری؟!
    -آقای اکبری من واقعا معذرت می خوام
    +الآن معذرت خواهی تو فایده ای داره؟ الآن اون ها کلی ناراحت شدند. اصلا چرا با این لحنت داشتی حرف می زدی؟ چرا همینجوری که داری از من معذرت خواهی می کنی از اون معذرت خواهی نکردی؟ چرا مثل طلبکارا نگاهش می کردی؟
    خیلی نگرانی تو چهره ی سمیه بود. لحظه ای که داشت کمی من و من می کرد که بلکه جواب منو بده، روسری سفیدش از سرش افتاده بود. موهاش دیگه ژولیدگی دوسال پیش رو نداشت. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش بهم گفت:
    -آقا رحیم. من مدتیه که کنیزتون بودم. اگه بخاین تا آخر عمر هم کنیزتون هستم. من و شما مدتیه که دوست همدیگه ایم. پس بهم حق بدین کمی نگرانتون باشم.
    +نگران چی هستی الآن؟
    -شما لیاقتتون بهتر از دختری مثل میترا خانومه. نمیگم میترا دختر بدیه. ولی شما باید کمی واسه خودتون محدودیت قائل بشین

  • مثلا چه محدودیتی؟
    -آقا رحیم، باید قبول کنید. که اون زن زندگی نیست. شما خیلی خوشتیپ تر و خیلی بهتر از اون هستین. شما بهتر از اون هم گیرتون میاد.
    از این حرف گستاخانه اش، بدم اومد. دیگه از یه چیزی کاملا مطمئن شده بودم. سرد شدن رفتارش بعد از آشناییم با میترا. رفتار حسادت وارِ امروزش. حرف هایی که الآن داره میزنه. آره! اون بهم علاقه مند شده بود. نباید اون همه ساپورتش می کردم، که یه وقت دچار اینجور سوءتفاهم ها نشه.
    باید به هر قیمتی بود، اونو از خونه بندازم بیرون. باید واسه همیشه از شرش خلاص بشم. تنها راهش فقط یه چیز بود. این بود که یه تعرض کوچولو بهش بکنم تا از من متنفر بشه. با قدم های بلند رفتم سمتش. دو تا شونه اش رو با دستام گرفتم و داشتم با زور دست خودم سمت دیوار پذیرایی هدایتش می کردم. طوری به دیوار چسبوندمش که خودش سمت دیوار باشه و پشتش طرف من باشه. کمی آلتم سفت شده بود. روسریش افتاده بود رو زمین. هیچ مقاومتی نمی کرد. مانتوش رو زدم بالا و خودم رو بهش چسبوندم، طوری که آلتم لای کونش باشه. یکی از دستام دور شکمش بود و دست دیگه ام دور گردنش بود. دچار شهوت شده بودم و کمی کنترل خودمو از دست داده بودم ولی نمی خواستم زیاد دستمالیش کنم. بهش گفتم:«خب بگو ببینم، کی از میترا بهتره. تو؟ دوست داشتی، هر روز و هر شب باهات اینجوری کنم و مجبورت کنم بعد غذا واسم ساک بزنی. یا اینکه همین الآن می خوای بخوریش.» شهوتم خیلی زده بود بالا و اصلا متوجه نبودم که دارم چی میگم. در حین اینکه داشتم بهش حرفای شهوتی میزدم، سرش رو اورد جلو و پشت دستم رو بوسید. در جواب حرفام بهم گفت: «حاضرم تا آخر عمر مال خودت باشم.» بعد انگشت اشارم رو کرد تو دهنش و شروع کرد به مکیدن و لیس زدن انگشتم. این دختره هیچ رقمه از رو نمی رفت. وقتی دیدم تعرض کردن فایده ای نداره، موهاش رو گرفتم و کشیدمشون. موهای پشت سرش توی دستم بود و با خشونت تمام داشتم اونو سمت در می کشیدم و اون هم داشت می گفت:«آقا رحیم، تو رو خدا. موهام داره کنده میشه. تو رو خدا یواش آقا رحیم. آقا رحیم گوه خوردم.» ولی من به حرفاش توجه نمی کردم و اون رو کشون کشون تا سمت در بردم و همینجوری که موهاش تو دستم بود، در رو باز کردم و از خونه پرتش کردم بیرون. رفتم روسری سفیدش رو برداشتم و اون رو هم از خونه انداختم بیرون. سمیه با اون چشم های کوچیکش کلی داشت ناله و گریه می کرد و کل همسایه ها از شدت جیغ و ناله های سمیه، اومده بودن سمت واحد من. برای اینکه خیلی توجه کسی رو جلب نکنم، زود در آپارتمان رو بستم.
    دوماه بعد از اون قضیه دیگه با میترا بهم زده بودم. در واقع اون باهام بهم زده بود. حالم از خودم بهم می خورد. دنبال کسی بودم که یه ذره دوستم نداشت و تنها کسی که حاضر بود حتی جونش رو واسم بده، از خونه ی خودم بیرون کرده بودم.
    بعد از سمیه دوباره خونه مثل منطقه ی جنگی، درهم و برهم شد و دیگه ظهرها، غذای گرم و تازه واسم مهیا نبود.
    یک روز ظهر، کارم تموم شده بود و می خواستم برم سمت ماشینم که برم خونه ام. وقتی به ماشین نزدیک شدم، متوجه شدم که شیشه ی جلویی ماشینم شکسته و یه سنگ افتاده روی صندلی جلویی سمت شاگرد. در ماشین رو باز کردم و رفتم سمت در راننده که متوجه شدم روی شیشه ی سمت راننده، یکی با ماژیک آبی نوشته «بی ناموس»
    کلی شوکه شدم. یعنی کار کدوم خری می تونه باشه؟ اصلا من کِی به ناموس کسی دست درازی کردم، که یکی اومده این بلا رو سر ماشینم اورده؟ توی همین فکر ها بودم که یه ضربه ی محکم به کمرم وارد شد. وقتی رومو برگردوندم، چند تا مشت دیگه نثارم شد و رو زمین افتادم. دو نفر لات و لمپن بودن که با نهایت خشونت من رو زیر لگد خودشون گرفته بودند. بعد چند دقیقه نگهبانی و چندتا از همکارهام اومدند و جلوشون رو گرفتند و اون دو نفر هم در نهایت با موتور فرار کردند.
    کمی زخمی شده بودم ولی زخم جدی و عمیق برنداشته بودم. زیر چشمم هم کمی کبود شده بود. همکارهام بهم گفتند زنگ بزنم پلیس و از اون دو تا چلغوز شکایت کنم ولی اونموقع حتی حوصله ی شکایت کردن نداشتم. توی راه خونه که بودم، به یاد سمیه افتادم. واقعا احمقانه ترین کار ممکن رو کرده بودم. اون دختر همه جوره تسلیم من بود ولی من آخر سر، پسش زده بودم. شاید هم این دو نفر به خاطر سمیه کتکتم زدن و روی ماشینم همچین فحشی نوشتند. اگه از طرف سمیه بوده، حتما حقم بوده ولی اگه به خاطر یه چیز دیگه بوده تف بر قبر ناموس و هفت جد و آبادش.

    توی خونه بودم. نزدیکای ساعت 2 شب بود. اصلا خوابم نمی برد. جای لگدهای اون دونفر، تنم رو به درد انداخته بود و نمی تونستم رو تشکم جا به جا بشم. حتی با خوردن دوتا مسکن هم دردم کمتر نشد.
    یه دفعه زنگ آیفون به صدا دراومد. یعنی کی می تونست باشه این موقع شب؟ آیفون رو برداشتم. صدای گریه ی زنی رو شنیدم که داشت با حالت گریه می گفت در رو باز کنم. تن صداش واسم آشنا بود. بعد از سه بار پرسیدن اسمش، بهم گفت:«من سمیه ام. تو رو خدا درو باز کن. دیگه هیچ جا ندارم برم. تو رو خدا درو باز کن.» وقتی اسم سمیه رو شنیدم، دلم لرزید. دل تو دلم نبود. هیچوقت تا به حال از اومدن سمیه به خونه ام، اینقدر احساس خوشحالی نمی کردم. درب ساختمان رو واسش باز کردم. وقتی درب خونه ی خودم رو باز کردم دیدم با یه چمدون و سر و صورت زخمی جلو رومه. سر و وضعش از من بهتر نبود و اون هم انگار مثل من تازه کتک خورده بود.
    وقتی اومد داخل، یه سلام کوچیک کرد. داخل خونه بود و اون چمدونش هنوز تو دستش بود. بهم گفت:«قول میدم، تا آخر عمر کلفتی تو رو بکنم. اصلا یه قلاده بنداز گردنم، من سگت میشم. فقط بذار پیش تو باشم.» مثل روز اول دوباره حرفاش داشت جیگرم رو می سوزوند، یه لیوان آب دادم دستش و چمدونش رو گذاشتم گوشه ی هال. روی مبل دونفره کنار هم نشسته بودیم. نگاهش به من بود و سر و رویِ زخمی منو دید. دستش رو جلو آورد و داشت زخم روی پیشونیم رو نوازش می کرد. بهم گفت: «کی این بلا رو سرت اورده؟ الهی بمیرم، اینجوری نبینمت.»
    +خدا نکنه عزیزم!
    -کی باهات اینجوری کرده؟
    +دو تا وحشی بودن. نمی دونم چشون بود؟ مث سگ افتادن به جون من.
    بعد چن لحظه بعد گوشیش رو دراورد و عکس دونفر رو تو گوشی بهم نشون داد و گفت:
    -این دوتا بودن
    +آره، آره، آره. خودشون هستن
    بعد به گریه افتاد و سرش رو انداخت پایین و گفت:
    -الهی خیر نبینی مراد!
    +مراد دیگه کیه؟
    -داداشمه! خبر مرگش. یه هفته پیش از زندان آزاد شد که الهی تو همون جا می پوسید! وقتی اومد خونه، چند تا لوازم و وسیله که با دستمزدهای تو واسه خونه خریده بودم، تو خونه دید. از مامانم پرسید اینا رو چه جوری خریدم. اون هم ماجرای تو و کلفتی من رو گفت. آقا داداش هم مثلا غیرتی شده و گفته من می اومدم این جا کارای خاکبرسری می کنم. اون بی شرف هم، انگار اول اومده سراغ تو که الهی دستش بشکنه. بعدش که من اومدم خونه منو کتک زده و کلی فحش و بد و بیراه بهم گفت و از خونه پرتم کرد بیرون…به خدا دیگه هیچ جا رو ندارم برم.
    +نترس عزیزم. خیالت راحت. جات رو چشمای منه
    بعد سرش رو شونه ام گذاشت و شروع کرد گریه کردن. یه کمی بعد گریه ش کمتر شد و روسری و مانتوش رو دراورد. دیگه از اون حیای قبلیش و اون دختر سر به زیر خبری نبود. اینکه توسط برادرش از خونه پرت بشه بیرون شاید بهترین بهونه بود واسش، که خودش رو تسلیم من کنه.
    دستم رو برده بودم تو موهاش و داشتم موهاش رو نوازش می کردم. چند دقیقه بعد دستش رو اورد و داشت روی کبودی زیر چشمم می کشید. بعد از چند تا قربون صدقه رفتن من لبش رو اورد نزدیک و کبودی زیر چشمم رو بوسید. بعد از بوسه اش، نگاهمون بهم گره خورد. نمی دونم چند دقیقه به هم نگاه کردیم ولی اون زیباترین نگاهی بود که از سمت سمیه می دیدم. بعد از اون نگاه طولانی به سرعت لبامون تو همدیگه قفل شد. هر دوتامون به شدت هم اشتها بودیم و شهوت خیلی زیادی واسه این کار داشتیم. اونقد سریع داشتیم به همدیگه چنگ می زدیم که نزدیک بود لباس های همدیگرو پاره کنیم. روی کاناپه من به پشت افتاده بودم و اون روی من بود.هر دوتامون تند داشتیم نفس می کشیدیم. بعد از این، خودش رو از بغل من جدا کرد و به حالت نشسته روی من قرار داشت. داشت اون بلوز سبز رنگ خوشگلش رو از تنش در می اورد. سوتینش، رنگ کالباسی داشت و سینه های کوچولوش رو پوشونده بود. بعد از دوتا دستش رو برد پشت کمر خودش و محکم داشت نفس می کشید و یه گوشه از خونه رو نگاه می کرد (تو چشمام نگاه نمی کرد). بعد از چند لحظه سوتینش رو دراورد و اون دو تا پستون کوچیکش مثل میوه ی نارس از پستون بندش افتادن بیرون. موهاش هم روی شونه اش اغتاده بود و مقداری از موهاش به نوک پستونش رسیده بود. دیگه تو اون حالت طاقت نیاوردم و بلند شدم و زیر باسنش رو گرفتم و از زمین بلندش کردم. اون هم دو تا پاهاش رو دور کمرم حلقه کرد و دوستش رو دور گردنم. با سرعت رفتم سمت اتاق خواب و پرتش کردم روی تخت. همینجوری که نگاهش سمت من بود، داشتم شلوارش رو در می آوردم. زیر شلوار تنگش یه شورت سفید با گل های صورتی هم بود که اون هم همزمان با شلوارش پایین کشیده شد. وقتی اون بهشتش رو دیدم اصلا باور نمی کردم. یه کس کلوچه ای، خوشگل و صاف و سفید بدون ذره ای لک و پیس. به خاطر رنگ پوستش همیشه فکر می کردم که تن عریانش هم کمی قارچ یا لک و پیسی داشته باشه ولی اصلا اینطور نبود. سرم رو بردم سمت کسش و داشتم به اجزا مختلف کسش، مخصوصای اون لبه های کوچکش، زبون می زدم و اون چوچولش رو که حسابی متورم شده بود، بین دو تا لبم میذاشتم و می مکیدم. تا چند دقیقه داشتم واسش می خوردم و اون با دهن بسته داشت صدا از خودش می داد. هردوتامون تو اوج شهوت و عطش سکس بودیم. بعد از چند دقیقه سمیه از حالت خوابیده دراومد و سعی کرد کمی به حالت نشسته در بیاد. آب لزجی که از واژنش سرازیر بود کمی دور لب هام رو خیس کرده بود. بعد از اون رفتم روی تخت و اونو تو بغلم گرفتم. اون باز هم داشت اه و اوه می کرد و دستاش دور کمر بود انگار منتظر حرکت بعدی من بود. هر دوتامون تو حالت نشسته بودیم. اون دستاش رو آورد پایین و لبه های شلوارم رو گرفته بود. با عجله ی خاصی داشت این کارو می کرد. از تو بغلم دراومد. من هم کمی پاهامو دراز کردم تا بتونه شلوارمو دربیاره. بعد از این که شلوارمو دراورد، سرشرو برد سمت شورتم و شورتم رو تا پایین خایه هام پایین کشید. بعد کیرم رو تو دستش گرفت و دو تا لب هاش رو غنچه کرد و کیرش رو از بین اون غنچه ی لبش وارد دهنش کرد. تا تصفه ی کیرم داخل دهنش بود و اون سرش رو روی کیرم بالا و پایین می کرد و من تو هوا بودم. بعد چند دقیقه کیرم داشت انقباض های چپ و راست به خودش می داد و می فهمیدم که نزدیکه ارضا بشم. چند بار پشت سر هم به سمیه گفتم: داره میاد. ولی اون کیرم رو از دهنش در نیاورد، و کل آبم تو دهنش خالی شد. بعد اون کیرمو از دهنش دراورد و با حالت دهن باز داشت نگاهم می کرد. آبم تو دهنش بود. جون از تنم رفته بود و چشام کمی خمار شده بود. سطل آشغالی کنار تختم رو برداشت و آب کیرم رو تف کرد اون تو. بهم گفت:« خودمونیم. فکر نمی کردم اینقد بد مزه باشه.» بعد جفتمون آروم خندیدیم. حدود 5 دقیقه گذاشت و من دوباره آلتم سفت شد. اشتهای من به بدن سمیه تمومی نداشت. پهلوی همدیگه خوابیده بودیم و از نو شروع کردیم به لب گرفتن. سمیه با یه انگشت دست راستش داشت خودش رو می مالید و با دست چپش داشت کیر منو. تو اوج این خوشی ها غرق بودم. نمی خاستم اون شب تموم بشه. بعد چند دقیقخ، خودم رو انداختم روش و کمی پاهاش رو بالا دادم. سمیه هم با صدای پچ پچ بهم گفت: «عزیزم من الآن مال خودتم. فقط کمی یواش بکن.» من اول یه لب کوچیک با سمیه گرفتم.بعد تف انداختم روی سوراخ واژنش. کیرمو با دستم روی سوراخش تنظیم کردم. یه فشار کوچولو بهش دادم. یه ذره از کیرم رفت تو. سمیه هم یه آخ ریز گفت. بعد دستم رو اوردم بالا و دوتا دست هام رو گذاشتم روی شونه ی سمیه و کیرم رو آروم فشار دادم داخل. کیرم تا آخر رفت تو و سمیه یه آخ بلند گفت و چشماش رو بهم فشار داد و کمی لبش رو گزید. فهمیدم که این آخ گفتنش از روی درده. آتم رو از تو تنش دراوردم و دیدم که آلتم غرق خونه. کمی ضد حال خوردم ولی اصلا پشیمون نبودم. سمیه بهم گفت:« تو رو خدا، زودتر تمیزش کن، الآن غش می کنم.» زودتر یه دست مال برداشتم و خودم و خودش رو تمیز کردم. کمی بد حال به نظر می اومد. حال بدش رو که دیدم رفتم آشپزخونه و واسش آب قند درست کردم و براش آوردم که بخوره. چند دقیقه بعد دوباره نگاهمون بهم گره خورد و اون هم یه لبخند نمکین تحویلم داد و بعد گفت:«عاشقتم.» بعد از اون عشقم گفتنش، دوباره رفتم روش و دوباره بوس کوچولو به لبش زدم و همون کار رو تکرار کردم. آروم آروم داشتم تو واژنش تلمبه میزدم. شکمش حسابی داغ شده بود و همینجوری داشت «آخ» و «جون» و «اوف» و اینجور چیزها می گفت. حدودا پنج، شیش دقیقه بعد، دوباره به اوج لذتم رسیدم و آبم رو داخل واژنش خالی کردم. بعد از اون یکبار دیگه هم سکس داشتیم ولی با سرعت بیشتری تلمبه زدم و دیرتر ارضا شدم.
    اون شب تا صبح تو بغل همدیگه خوابیدیم.
    پایان

نوشته: RNZ


👍 28
👎 4
36801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

877538
2022-06-04 01:55:12 +0430 +0430

یارو لات خلافکار زندان بود بعد آدم اجیر کرد خواهر ریزه میزشو بزنن؟ خودش نمیتونن بزنتش؟؟ حالا اون هیچی یعنی باور کنیم که اون لاتها فقط زدنت؟ 😁 👿 😀

1 ❤️

877551
2022-06-04 02:27:25 +0430 +0430

داستانت خیلی خوب بود
ولی کاش از بقیه و ادامه ماجرا هم بگی و عاقبت ب کجا ختم شد؟

2 ❤️

877555
2022-06-04 03:02:49 +0430 +0430

میگم فرق آلت و کیر
کس و واژن چیه😂😂
کاربردشون چه موقعیت🤣🤣🤣

0 ❤️

877702
2022-06-04 20:26:30 +0430 +0430

بد نبود و قطعا می تونی در آینده بهتر بنویسی.

1 ❤️

941186
2023-08-07 19:45:56 +0330 +0330

خ.ب بود

0 ❤️