نسيم و هزار ترس (۱)

1400/10/29

نسیم چند ثانیه از شستن ظرف ها دست کشید.ذهنش را که غرق در فکر به نگاه های شرم آور مرد قصاب و افکار منفی زجر آور همیشگی بود آرام کرد، چشمانش را که خیره به ظرف ها بود برای لحظه ای بست. و بغضی که تو گلو گیر کرده بود و منتظر تلنگری برای شکستن بود قورت داد، نفسی عمیق کشید،دست سرد و زبر پینه بسته اصغر رو با بی میلی از شانه اش پس زد.چشمان خسته اش را باز کرد و به شستن ظرف ها ادامه داد…دوباره خیره شد به ظرف ها،…چشمانی که نگاه میکنند و نمیبینند، ذهنی که تصاویر روز های سخت گذشته رو مثل یک فیلم کوتاه بی صدا از جلوی چشمانش رد میکند و گاها فکر به آینده،آینده ایی تاریک و بعضا رعب آور…نه دلخوشی از گذشته نه امیدی به آینده…و باز صدای آب و شستن ظرف ها… شاید روزی نیست که به گذشته و اتفاق های پیش اومده فکر نکرده باشه…دوباره دستای زمخت و پینه بسته اصغر رو حس کرد و بوی نامطبوعی که با هر دم و باز دمش، نفس کشیدن رو سخت میکرد،و باز مقدمه ایی برای شروع حرف های صد من یه غاز گذشته تکرار و پرگویی اراجیفی که دیگر گوش شنوایی براشون نبود…

  • [ ] اون اعتیاد داشت اعتیاد به یه رویا، دنبال پیمودن تمامی راه های نرفته ، دور زدن همه تنبلی ها و خامی ها و تن پروری های سال های رفته به باد بود، مگه میشه مگه ممکنه با این همه اشتباه یه شبه کل راه رو پیمود، رویاش گنج بود گنج هایی که انرژی جوانیش رو سوزونده بود گنجی که سیاهی یه دست موهاش رو تبدیل کرده بود به سفید و سیاه هایی که خبر از نزدیگی میانسالی میداد.

  • [ ] این بار دیگه چی تو سرته سری قبل کل پس اندازی که با جون کندن و بدبختی و کلفتی جمع کرده بودم تا برای علی یه تبلت بگیرم تا دست از سر همسایه ها ور داره گرفتی رفتی این کوفتی که یه مشت اهن پاره بیشتر نیست رو خریدی چه مرگته مرد بورو مثل ادم وایسا کار کن من مسافرت کیش و شمال و زندگی انچنانی نمیخوام تو فقط از این کارا دست بکش خسته ام کردی.

  • [ ] داشتم از زندگی فقط تلخیاش رو حس میکردم هیچ امیدی به اینده نداشتم با اینکه ٣٣ سالم بیشتر نیست هیچ حس جوونی ندارم احساس میکنم تمامی میل هام به زندگی از بین رفته حتی کشش جنسی هم دیگه ندارم یعنی حالم بد میشه کنار این همه مشکل سکس داشته باشم. اونم با کسی که همه بدبختی ها و مشکلاتم از سر بی مسعولیتی و بی خاصیتی اون ادمه…

  • [ ] مامان مااااامااااان بیین علی عروسکم رو بهم نمیده مااااماااان، صدای سر سام اور زهرا من رو از چاه ماتمی که توش گیر کرده بودم بیرون اورد راستی اگه این دوتا بچه تو زندگی من نبودن من الان کجا بودم، اگه پای این دوتا طفل معصوم وسط نبود چه اتفاقی پیش میومد.علی یه باااار دیگه زهرا رو اذیت کنی میام اون کاری که نباید رو انجام میدم…زووود عروسک زهرا رو بده بهش بابات بیاد میگم با کمربند سیاهو کبودت کنه.تو بزرگ بشو نیستی

  • [ ] مامان دروغ میگه من کاریش ندارم اون ماشین منو ور میداره از ته دلم با همه وجودم داد کشیدم جوری که جفتشون رفتن تو اتاق درو بستن…دیگه تحملش رو نداشتم اون ژست پر از خشونت بعد چند ثانیه در هم فرو ریخت و جاشو داد به هق هق و ناله و گله از ادم و عالم…بدبختی من درست از جایی شروع شد که پا به این دنیا گذاشتم و بدتر از اون اینکه اون خانواده لعنتی شدن خانواده من…بعضی وقتا بهش فکر میکنم اینکه عدالت هیچ وقت برای ادم ها یکسان نیست اینکه نه در تولد عدالتی دیده میشه و نه در مرگ…یاد بدبختی های قبل از اکبر خیر ندیدن افتادم…یاد پدرم که هیچی ازش به یاد نداشتم و تو ٣ سالگیم مرده بود و با مرگش کل خانواده اش باهاش مردن و هیچ وقت هیچ حس مسئولیتی نسبت به من و خواهرم که دوسال ازم کوچیکتر بود نداشتن.

  • [ ] مادرم وقتی ٨ سالم بود با یکی از منفورترین ادمایی که تو زندگیم دیدم ازدواج کرد و این شروع بدیختی من و خواهرم مهناز بود داستان بدبختی من از اون روز بد یومن شروع شد مادرم اون موقع ها کار خیاطی انجام میداد تو یه تولیدی که تو دل بازار بود شوهرش یه شوفر تریلی بود و اکثر مواقع تو جاده بود اوایل به نظرم ادم بدی نمیومد و من دوسش داشتم اون معمولا از بندر که برمیگشت تهران تا شیف بدیش خونه میموند و استراحت میکرد خیلی پیش میومد که ما با هم تو خونه تنها میشدیم ولی هیچ وقت حس بدی نداشتم همیشه فکر میکردم چون بچه دار نمیشه با مادرم ازدواج کرده و مارو خیلی دوست داره تا اینکه حس کردم نگاه هاش به من تغییر کردم و من و بیش از حد بر انداز میکنه من حدودا ١٦٠ سانت قدمه و هیکل نسبتا پری دارم کلا اضافی وزنم تو باسنم جمع میشه اون موقع ها موهام خیلی پر پشت و فر بودن و رنگ پوستمم سفید کلا تو اطرافیان همه از ظاهرم تعریف میکردن. نگاه های هیزش هر روز بیشتر میشد یه موقع ها خودش رو با هر بهونه ایی به من میمالوند و کلا من متوجه تغییر رفتاراش شده بودم برای همین دیگه خیلی لباس تنگ نمیپوشیدم و سعی میکردم لباسای ازاد و بلند بپوشم که خیلی تحریک کننده نباشه اما دیدم واقعا فاییده ایی نداره به خاطر همین فقط زمان هایی از اتاقم بیرون میومدم که مادرم خونه باشه و اون خودش رو نماله بهم، اون روزا گذشت تا تابستون همون سال که من و خواهرم خونه میموندیم و مادرم سر کار میرفت و اونم یا سر کار بود یا کلا تو خونه، یکی از همون روزا که مادرم سر کار بود و اونم خبری ازش نبود و خواهرم برای یاد دادن ریاضی به دختر خالم که مردود شده بود از خونه رفته بودن من تنها خونه بودم یادم نمیره اون روز از صبح خونه رو تمیز کردم چون مامانم گفته بود فردا ایرج از بندر میرسه خونه رو مرتب کن من به این هوا که هیچکس قرار نیست خونه بیاد رفتم حموم بدون اینکه حوله ببرم حمومم که تموم شد بدون اینکه لباس بپوشم از در حموم اومدم بیرون لخت لخت وقتی سرم رو برگردوندم دیدم ایرج جلو رومه یه جیغ کوچیک کشیدم و برگشتم تو حموم و اون هر هر زد زیر خنده تو اون مدت کوتاه با چشماش منو خورد ازش خواستم حولم رو بیاره رفت اورد من پیچیدمش دورم و پوستم که هنوز داشت قطرات ابی که روش بود و میدرخشید رو خشک کردم رفتم تو اتاق در رو بستم که ثانیه نرسیده در رو مثل حیوون هول داد و حتی اجازه اعتراض بهم رو نداد و با یه چک محکم من رو پرت کرد تو تخت من گیج گیج بودم و اصلا نمیدونستم چه اتفاقی افتاده افتاد روم و حوله ایی که دورم بود رو کند در حالی که با یه دستش محکم دهنم رو گرفته بود و واقعا هیچکاری نمیتونستم انجام بدم جز اینکه التماس کنم و در جواب التماس هام میگفت جوون امروز قراره زن من بشی امروز قراره جنده من باشی و امروز قراره جررت بدم این جملات واقعا برام ازار دهنده بود من تا اون سن هیچ تجربه ایی نداشتم حتی دست هیچ مردی پوست من رو برای لذت لمس نکرده بود فقط اشک میریختم و التماس که شاید دلش به رحم بیاد و من رو رها کنه…اما هیچ نتیجه ایی نداشت یه چک محکم دیگه زد تو صورتم و گلوم رو محکم فشار میداد انقدر نگه داشت که من کامل کبود شدم واقعا دیگه داشتم میمردم که ول کرد و اروم تو گوشم گفت همینجا خفت میکنم میکشمت بعدم میرم یه جاتو همین بیایونای اطراف خاکت میکنم من خفه شدم و دیگه صدا ازم در نیومد شروع کرد خوردن سینه هام و هم زمان باهاش ازشون تعریف میکرد و قربون صدقه اشون میرفت فقط ازگوشه چشمم اشک میومد و مثل یه کوه یخ , سقف رو همراه با سکوتی تلخ نگاه میکردم و فکر به خودکشی ارزوهای رفته به باد از ذهنم رد میشد.
    نوشته یک ذهن خسته از تبعیض.ادامه دارد اگر بخواهید…

نوشته: یک فراری


👍 3
👎 4
14301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

854245
2022-01-19 16:13:48 +0330 +0330

داداش ننویس
روان مینویسی ولی موضوعش …
دیگه طاقت این همه درد رو نداریم
داستان دیگه ای رو شروع کن

0 ❤️

854398
2022-01-20 08:30:42 +0330 +0330

نوشتارت خرابه، میخاستی حرفی برای گفتن داشته باشی اما نتونستی، خیلی آشفته و قاطی پاتی شد.ادامه‌شو یا ننویس یا از این فاز بیا بیرون.

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها