نسکافه

1395/08/10

من ریزه کاری های بارانم ، در سرنوشتی خیس می مانم
دیگر درونم یخ نمیبندی ، بهمن ترین ماه زمستانم
رفتی که من یخچال قطبی را در آتش دوزخ برقصانم
رفتی که جای شال در سرما ، چشم از گناهانت بپوشانم
از کوچه های چرک می آیم ، در بازکن ، سر درگریبانم
دربازکن ، شاید که بشناسی ، نتهای دولاچنگ هذیانم…

به محض اینکه تنها شدیم ، اومد توی بغلم ، وسط یه سالن یه منزل غریبه که یه آپارتمان کوچیک بود وسط یوسف اباد.
صاحبخونه که شاید هنوز نیم ساعت بیشتر نبود که به واسطه یکی از دوستان باهاش آشنا شده بودم ، بهم گفته بود ، اگه خواستید کاری کنید بی زحمت تو اتاق انجام بدین و ما دو تا حسابی خجالت کشیده بودیم و بعد خداحافظی کرده بود و رفته بود!

اما ، حالا ما با هم تنها بودیم ، سرپا ایستاده بودیم و تمام تنش تو بغلم بود و لبهامون به همدیگه گره خورده بودند ، تمام رژش رو خورده بودم و قشنگ حس میکردم که لبهام از بوسه هایی که از لب خوشرنگش گرفته بودم چرب شده ، شالش رو از روی سرش برداشتم و زیپ مانتوی مشکی رنگش رو باز کردم و با هم به اتاق خواب رفتیم.
داشت با دستهای قشنگش دکمه های پیرهنم رو باز میکرد ، به محض اینکه پیراهنم رو در آورد ، شروع کرد به بوسیدن سینه و نوازش موهای روی قفسه سینه ام ، من هم داشتم تو موهای لختش دست میکشیدم.
حین پایین رفتنش ، سعی کردم سوتینش رو باز کنم و موفق هم شدم .
حالا روی لبه تخت نشسته بود و داشت زیپ شلوارم رو باز میکرد ، کمکش کردم تا آلتم رو آزاد کنه.
دستش رو به زیر تخمهام برد و کف دستش گرفتشون ، با چشمهای نیمه خمارش نگاهی به من کرد و سر آلتم رو به لبهای قشنگش سپرد ، با تمام احساسی که داشت ، میلیسید و من از لمس سینه ها و بدن لطیفش لذت میبردم.

ازش خواستم روی تخت دراز بکشه و شلوار جینش رو از پاش بیرون کشیدم ، با درآوردن شورت ست شده اش ، به سمت بهشتش رفتم و مثل حریصها شروع به لیسیدن و خوردنش کردم ، چشمه زلال بهشتش جاری شده بود و دستش روی سر من بود.
دستهام رو به سینه هاش رسوندم و سعی کردم زبونم رو تا انتها فرو کنم .
پاهاش رو از هم باز نگه داشته بود و نفس های صدا دار میکشید.
اومدم بالا و لبهاش رو دوباره بوسیدم تا نفسش سرجاش بیاد ، از کنار قفسه سینه اش ، هر دوسینه اش رو تو دست گرفتم و بهم فشردم و شروع به بوسیدن و مکیدن سینه هاش کردم.
سرم رو به قفسه سینه اش فشار میداد و منم با لذت تمام هاله خوشرنگ سینه هاش رو میمکیدم.
دستش رو به آلتم رسوند و سرش رو جلوی بهشتش گذاشت ، داغ بودیم و شهوت زده ، و البته هر دو خیس.
کافی بود کمی فشار بدم تا تمام آلتم از دروازه بهشتش رد بشه و هر دو به اوج لذت برسیم.
زیر گوشش گفتم ، آخ که چه حس خوبی داره ، این یکی شدن و اون فقط با فشار دستهاش به باسنم ، حرفم رو تأیید کرد.
شروع کردم به عقب و جلو کردن بدنم ، رعشه ای تو تنم افتاده بود ، مثل یه جریان الکتریکی ضعیف که از سرم شروع میشد تا آخرین مهره ستون فقراتم ادامه پیدا میکرد.
دستهاش رو از هم باز کردم و تمام زیر گردنش و سینه اش رو بوسه بارون کردم.
مدام میگفت ، ادامه بده و نگهش ندار ، اما برای منی که خیلی وقت بود سکس نداشتم و حالا این تن ظریف توی آغوشم بود ، کنترل ارضاء شدن کار خیلی سختی بود.
کنارش خوابیدم و از پشت مثل یه بچه کوچیک تو بغل خودم گرفتمش ، یه دستم رو از زیر بدنش به بهشتش رسوندم و شروع به تحریک بهشتش کردم ، آلت سفت شده ام از پشت وارد بهشتش شده بود وسط جویبارش درواقع شنا میکرد ، باسن قشنگش تو انحنای شکمم بود و تماس بدنم با بدنش رو کامل میکرد.
دست دیگه ام سینه اش رو نوازش میکرد و تمام بدنم رو پر از لذت لمس تنش میکرد.
کمی بعد به پشت دراز کشیده بودم و اون روی من نشسته بود و داشت خودش رو بالا و پایین میکرد ، اما دیگه طاقتی برای من نمونده بود که این لذت عجیب رو بتونم ادامه بدم.
ساعت حدود یک و یازده دقیقه ظهر بود ، جایی خونده بودم که مدت زمان خالص یک سکس بدون در نظر گرفتن معاشقه های معمول و حرفهایی که زده میشه ، نزدیک به یازده دقیقه است و تو کتاب متافیزیک دیگه ای خونده بودم که عالم یازده تا بُعد داره که ما فقط از تأثیر چهارتاش مطلع هستیم.
و تو اون لحظه چقدر این عدد یازده برام عجیب بود ، انگار داشتم چیزهای جدیدی از این عالم رو درک میکردم.
بهش گفتم دارم میام ، با چشمهای خاصش نگاهم کرد و از روم بلند شد و آلتم رو به دست گرفت و با هر دو دست شروع کرد به تحریک من.
چشمهام رو بستم و با آهی که کشیدم تمام شهوتم رو خالی کردم.

صدای موتور سواری که رد شد ، از خاطره شیرینی که توش فرو رفته بودم منو بیرون کشید.
تلفنم زنگ خورد ، مکالمه کوتاهی انجام دادم و دوباره زل زدم به صفحه مانیتور ، سوالی توی ذهنم مدام تکرار میشد “من کجای ماجرای زندگی ایستاده بودم”؟
دستم روی کیبورد رفت و شروع کردم به نوشتن نسکافه ، نسکافه ای که عطرش تو حال و هوای زندگیم پیچیده و طعم تلخش کامم رو به خاطره بازی میکشه.
احساس یه رقصنده رو دارم که قوزک پاش وسط یه رقص عالی ناگهان شکسته شده ، در حالیکه همه نگاه ها با تحسین و تشویق به سمتش بودن ، وسط سن جلوی چشم همه ، زمین خورده و دیگه نتونسته از جاش بلند بشه .
و حالا هربار که میخواد بهترین رقصش رو انجام بده ، یاد اون زمین خوردن وسط این خاطره شیرین ، قلبش رو فشار میده و درد قدیمی شده توی قوزک پاش دوباره شروع میشه ، این درد هیچوقت خوب نمیشه و همیشه به یادت میاره که تو بهترین لحظات حتی وسط عشقبازیت هم ، اتفاقات ناگوار پیش میاد.

میدونید ، گاهی اوقات آدمها دقیقاً همون کاری رو با ما میکنن که تجربه چشیدن و لذت طعم نسکافه رو برامون ایجاد میکنه ، حضورشون ، حرفهاشون و همه کارهایی که انجام میدن و روی زندگی ما تأثیر میگذاره، سرشار از تلخی دلچسبه .
ارتباط داشتن با اونها مثل خوشی مواد روانگردانه ، تو لحظه عالی هستی و تو آینده ، کاملا نابود و ناامید.
قصه من هم پر بود از تلخی لذت بخش و پر از شعف ، هیجان و استرس اتفاقات تازه ، اما وقتی حقیقت لخت و عریان خودش رو بهت نشون میده ، خودت رو وسط فضا ، تک و تنها و معلق میبینی .
نشسته بود روبروم ، تو خیالی که همیشه همراهم بود ، برای خودش نسکافه سفارش داده بود و داشت برای من چایی رو همراه با یه شاخه نبات کوچیک هم میزد ، کنارم نمی نشست ، میگفت ، ظرفیت نداری ، همه اش میخوای بغلم کنی ،جلوی چشم این کارگرای هیز، تابلو میشیم.
دیگه به این کارهاش اعتراض نمیکردم ، گذاشته بودم از کنارم دورتر بمونه ، وقتی اینطور خودش راحت تر بود ، منم نباید اصرار میکردم ، نگاهش به رابطه ما با نگاه من فرق داشت و من سعی میکردم برای اینکه از من رنجیده نشه با موج احساس اون شناور باشم.
اما شناور بودن همیشه هم خوب نیست ، یکبار بهش گفتم احساس تخته پاره ای رو دارم ، که وسط اقیانوس طوفانی اسیر شده ، عاشق اقیانوس موج سواریهاشه ولی این اقیانوس بزرگ ، هربار به ساحل پرتابش میکنه و وقتی اون تخته فرسوده ، ازش نا امید میشه ، اقیانوس آبی دوباره با موج بزرگی که به سمتش میفرسته ، اونو میکشه وسط موجهای خروشان .
با خنده تأیید میکرد که شاید واقعاً همینطور باشه!
داشتم نگاهش میکردم ، سرش رو پایین انداخته بود و داشت با قاشق پلاستیکی ، وسط صبح پاییزی خیال من ، تو اون آلاچیق خلوت ، وسط باغچه رستوران کنعانِ فرحزاد ،روی تخت چوبی و زیر آلاچیقی که دور تا دورش با پلاستیک ضخیم پوشیده بود چایی تلخ منو با شاخه نبات بی رنگ شیرین میکرد.
نگاهم به دستهاش بود و طراحی قشنگ ناخنهاش ، عاشق همین چیزهاش بودم ، عاشق حرف زدنش ، عاشق جدی شدنش ، عاشق بودنش تو زندگیم ، هرچند بی وقت و بی موقع اومده بود ، هرچند خیلی دیر اومده بود .
اما هرچقدر از این اومدنش میگذشت ، بیشتر میفهمید که اشتباهاً و بی وقت اومده و انگار برنامه هاش برای این رابطه با این حس ، سمت و سوی دیگه ای رو میگرفت.
گله ای به تلخیهاش نداشتم ، از همون اول با تمام دردی که داشت پذیرفته بودمش و بهترین جای قلبم رو برای حضورش آماده کرده بودم ، میخواستم بهش کمک کنم تا حس کنه کسی کنارش هست هرچند در فاصله ، میخواستم بدونه که ارتباط روحی که باهاش برقرار کردم ، چیزی خارج از لمس دستها و لبهاست ، اما … بماند.
پای ظریفش رو از کنار تخت دراز کرده بود و گوشه پاچه شلوار لی تیره رنگش بالا رفته بود ، سفیدی ساق پاش با اون انگشتهای کشیده و لاک زده اش نشونه های دقت و ظرافتی بود که خدا تو طراحی این اندام بخرج داده بود، از فرصت استفاده کردم و دستم رو با ساق پاش رسوندم و شروع به نوازش پوست لطیفش کردم.
زیر لب خندید و صورتش زیباتر شد، نمیدونستم این خنده قشنگ ، بخاطر دیوونگی کار من بود یا ، بخاطر احساس قلقلکی که بهش دست داده بود ، هرچی بود ، با این خنده ها که خیلی کم روی صورتش مینشست خیلی قشنگتر میشد.
منم لبخند زدم ، چه حسی بهتر از این میتونست باشه که کنارم من باشه و لبخند روی لبهاش بنشینه.
اما فضا و هوایی که اطرفمون جاری بود ، روایت دیگه ای داشت.
چیزی نمیگفت ، و من احساس خطر میکردم ، میدونید ، هروقت کسی ساکت میشه و سرش رو به زیر میندازه ، یعنی حرفهای زیادی تو دلش هست ، اما داره فکر میکنه که چطور خلاصه و کم حرف بزنه و البته اغلب اوقات این حرفها تلخ و زهر داره…
خواستم یخ بینمون رو بشکنم ، بهش گفتم ، ساکتی؟
سرش رو بالا آورد و گفت ، چی باید بگم؟
برام از عشق بگو.
از عشق گفتن کار توئه ، من بیشتر دوست دارم شنونده تو باشم ، تا اینکه راوی.
چرا ازم دوری میکنی؟
خودت بهتر میدونی ، هربار که بهت نزدیکتر میشم ، حال خودم بدتر میشه ، عذاب دورتر بودن ازت ، کمتر از حس متناقض ارتباط داشتن و نداشتنت هستش ، من بدجوری کمت میارم و وقتی کم میارم ، دلم میخواد همه چی رو بهم بزنم.
خوب من که از دست میرم ، اگه تو بخوای اینطور روز به روز دورتر و دورتر بشی.
نمیدونم ، اما واقعاً شاید دیگه نخوام ببینمت و تمومش کنم.
قلبم تیر کشید وقتی دوباره صحبت ندیدن و رفتن رو پیش کشید ، با نمیدونم گفتنش ، مشخص بود که اصلاً احساس من رو در نظر نمیگیره و یا حداقل دیگه نمیخواد بگیره!
خیلی وقت بود ندیده بودمش ، خیلی وقت بود به احترامش و به خواست خودش بهش زنگ نزده بودم ، همیشه حرفهاش برام مثل فصل الخطاب بود ، بهش ایمان داشتم ، به هر حرفی که میزد ، بهم گفته بود ، هیچوقت دروغ نمیگه و من هم به این حرفش اطمینان کرده بودم ، لزومی هم نداشت بخواد دروغ بگه ، اما راه اشتباهی رو در برابر من انتخاب کرده بود ، گاهی نگفتن حقیقت و سکوت کردن از دروغ گفتن بدتر میشه ، بنظرم یه جور توجیه و پاک جلوه دادنه…
.استاد این بود که در هاله ای از ابهام منو رها کنه ، انگار دوست داشت ، همیشه منو با هزار و یک سوال تنها بگذاره ، دروغ نمیگفت اما حس شک و تردید رو تو دلم زنده نگه میداشت.
شک به اینکه واقعاً دوستم داره یا داره بخاطر من دلسوزی میکنه!
شک به اینکه وسط یه رابطه بی سرانجام خودش رو گرفتار کرده و حالا فقط بخاطر ترحم دلش نمیاد تمومش کنه.
شک به اینکه داره تو این رابطه عذاب میکشه و بخاطر اینکه حرفهای قبلیش نقض نشه ، نمیتونه تمومش کنه.
شک به اینکه واقعاً خودم رو دوست داره یا حس منو…
اکانت تلگرامش حذف شده بود ، میدونستم خیلی وقته استفاده نمیکنه ، اما باز بهش گفتم ، ماه ها بود روی گوشیش زنگ نزده بودم ، به خواست خودش ، آخه گفته بود ، هروقت صلاح بدونم زنگ میزنم ، منم به احترامش زنگ نزده بودم و فقط با ایمیل در ارتباط بودیم ، اما میتونستم حدس بزنم میگفت داره از خط دیگه ای استفاده میکنه.
دلم رو زدم به دریا ، بهش گفتم اکانت تلگرامت غیب شد!
خیلی کوتاه جواب داد :
بخاطر اینکه استفاده نکردم ازش ، از وقتی برگشتم ایران خط ثابت گرفتم.
برام این جمله اش تلخ تر از زهر بود ، اینکه خط ثابت گرفته و به من شماره اش رو نداده ،اصلا انتظار چنین برخوردی رو ازش نداشتم ، خودش میدونست که تا وقتی که بهم نگه بهش زنگ نمیزنم ، مثل این بود که بهم توهین کرده باشه ، احساس کردم تمام حضورم جز مزاحمت چیزی براش نبوده ، حس کردم شخصیتم ، غرورم و تمام چیزهایی که میترسیدم تو این رابطه از دست بره ، با این حرفش از دست رفت.
دلم شکست.
زیر لب بهش گفتم اوکی موفق باشی و اون سکوت کرد ، منم سکوت کردم.
چایی رو از جلوش برداشتم و ساق پاش رو که از گرمای دست من کمی نم دار شده بود ، رها کردم.
فنجون چایی رو که بالا بردم ، نگاهم به چشمهاش افتاد ، سرد بود ، سرد سرد ، حتی سردتر از اقیانوسهای قطبی…
و چایی هم سرد شده بود ، جرعه ای رو خوردم ، طعم تلخی و حس سرما تو وجودم پیچید ، شاخه نباتش چاییم رو شیرین نکرده بود!
نمیخواستم تسلیم این تلخی و سرما بشم ، حس آدمی رو داشتم که وسط طوفان ایستاده و سعی میکنه پلکهاش بسته نشه.
مثل وقتی که خوابت میگیره و پلکهات به زور روی هم میرن ، با اینکه مغزت نمیخواد بخوابه ، اما چشمهات دیگه ازش دستور نمیگیرن و کار خودشون رو میکنن .
برای آخرین بار ملتمسانه دست و پایی زدم و بهش گفتم ، واقعاً شماره ات رو بهم نمیدی؟
سوال آخرم و جواب آخرش مثل آخرین تیر یه سرباز بود که وسط محاصره گیر افتاده باشه.
ممکن بود ، با همون یه تیر مغز خودش رو متلاشی کنه و یا نه ممکن بود خیلی خوش شانس باشه و قبل از چکوندن ماشه ، همرزم هاش به دادش برسن و نجاتش بدن.
نمیدونستم چه اتفاقی ممکنه بیفته ، واقعا امکانش بود که روی صورتش همون لبخند قشنگ دوباره بنشینه و بهم بگه که دیدی ، دوباره سر به سرت گذاشتم ، مثل دفعه پیش که بهت گفتم صمیمی ترین دوستت بهم پیام داده و تو کلی حسودیت شد.
اما نشد ، هوای اطرافم کم شده بود ، شاید حتی فضای اطرافم برای چند لحظه از اکسیژن خالی شد و خون توی رگهام یخ زد.
کیفش رو برداشت ، از روی تخت پایین اومد و زیر لب گفت خداحافظ.
چشمهام رو بستم و لبم رو گزیدم ، هزار و یه حرف تو دلم مونده بود ، انگار داشت با این کارش خط بطلان میکشید روی همه باورهام ، داشت ردم میکرد به هر بهونه ممکن ، از خودم بیزار میشدم ، دل شکسته بودم و از اینکه اینطور بهش وصل بودم از خودم متنفر میشدم.
از وقتی اومده بود ، فکرم و روحم و قلبم رو دچار خودش کرده بود ، مثل ماهی کوچیکی بودم که اسیر چنگال گربه سیر همسایه شده بود و فقط برای یه بازی از آب حوض بیرون انداخته بودنش…
اما غرورم با این رفتارش انگار تازه بیدار شده بود و دیده بود که به زنجیر کشیده شده ، انگار تازه دیده بود که چطور به ذلت افتاده بودم ، انگار تمام التماسها و رازو نیازهایی که برای موندن و ادامه دادنش بهش کرده بودم ، جلوی چشم غرورم تازه داشت نقش می بست.
میدونین ، خط و مرز بین عشق و تنفر خیلی باریکه ، مثل مرز دیوونگی و سلامت عقل ، برای همین گاهی این دوتا به شدت به هم شبیه میشن ، آدمای سالم و بزرگ دیوونه بازی در میارن و حالا این حس به تمام فکر من مسلط شده بود.
خیلی چیزهایی که هیچوقت دلم نمیخواست به زبون بیارم رو گفتم ، اما این حرفها فقط برای آروم کردن غرور زخمی ام بود .
شاید برای بیدار کردن دیو وحشی بود که خودش ، با اومدنش و حرفهای عاشقانه اش به خواب فرستاده بود.
از کنارم رفت ، از خیالم بیرون شد ، اما همون لحظه فهمیدم ، چیزی رو با خودش ناخواسته برده ، مطمئنم بدون قصد این کار رو کرد ، اما از وقتی نیست ، نصف وجودم هم نیست ،اولین باد پاییزی که بعد رفتنش وزید بدنم به لرزه افتاده ، به خودم گفتم اشکالی نداره ، از این به بعد خودم با دنیای خودم تنها میشم و دیگه به هیچ کس اجازه نمیدم ، بخواد اینطور همه احساس و فکرم رو درگیر خودش کنه ، ایندفعه با نصفه دیگه تن و روحم ، نیمه پایانی عمر رو میگذرونم .
اما نمیدونم چرا ، تا یه لحظه ذهنم از کار روزانه آزاد میشه ، روحم میره سمتش ، دورش میگرده ، میشینه روبروش ، زل میزنه تو چشمهاش ، اما حرفی نمیزنه ، اونم حرفی نمیزنه ، فقط نگاه میکنیم به هم ، تو یه عالم دیگه ، وسط سیر غریبی ، اشراق دو تا روح رو تجربه میکنم و با فکر پریشون و جسم خسته ، بر میگردم خونه…
حفره بزرگی توی قلبم ایجاد شده ، حفره ای که سهم کسی بوده که اونو با خودش برده ، نه اینکه بخواد ، یا من بخوام ، اما انگار این رسم دنیاست ، عاشق که باشی ، وجودت ذره ذره محو میشه ، اون برای من معنی یک عشق واقعیه ، چه کنارم باشه و چه هیچوقت دیگه نتونم ببینمش ، عاشقش بودم و میدونم تا ابد این حس رو با خودم دارم ، بودن باهاش برام حسرت شد و میدونم هیچ کسی نمیتونه جاش رو تو قلبم پر کنه ، اما امیدی هم به برگشتش ندارم ، به همین دلخوش میشم ، که حداقل نیمه گمشده ای که خیلیها روی این کره خاکی دنبالش هستند رو نزدیک خودم ملاقات کردم و احساس پاکم رو بهش گفتم.
اینکه قدرش رو ندونست یا نتونست بدونه ، یا نخواست ، قضاوتش با خودش …
بنظرم ، تو چنین مواقعی ، باید با تمام زجری که گریبان گیرت شده فقط گذشت و چشم بست ، اصرار به موندن و التماس و تحمل کردن ، از ما یه چهره احمقانه میسازه و مطمئن هستم که این چهره نه برای اون خوشاینده و نه برای خودم.
شاید این دیدار و آشنایی یه اشتباه کیهانی تو وقت و ساعت بی جایی بود ، اما هرچی بود ، عاشقانه ترین خاطره ها رو برای من بجا گذاشت…
پ ن:
کیمیاگر به پسرک گفت: اگر چیزی را که انسان می یابد مطلب کاملاً نابی باشد، هرگز از بین نمی رود. و او می تواند همیشه برگردد.
اگر چیزی را که پیدا میکند یک جرقۀ آنی و گذرا مثل انفجار یک ستاره باشد در بازگشت هیچی نمی یابد.

پایان

نوشته: اساطیر


👍 45
👎 6
19710 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

562840
2016-10-31 19:25:00 +0330 +0330

الان مثلا سهی کرثی خیلی ادبی گاییدنتو بنویسی؟ هه

0 ❤️

562841
2016-10-31 19:26:24 +0330 +0330
NA

گفتم وبازهم ميگم
اساطير
واقعا سرتعظيم فرودبايداورد
به زيبايى فكروقلمت اونجايى كه ازپيچيدگى
هاى روابط ورازورمزهاى عشق ميگى
ناخوداگاه ذهن به طرف هفت شهر عشق عطار
ميره
واقعا ميدونم
ادم بايداين احساسات راتجربه كرده باشه
وگرنه نوشتنش كه سهله حتى فكر كردن به
اون هم توذهن اكثر مردم وخصوصا عوام
جايى نداره
واين درده امروز خيلى هاست نداشتن درك
درست ازاحساس خودمون تاچه برسه به
يكى ديگه
ندونستن قدرغرورمون واحترام نذاشتن به
غرور يكى ديگه به خاطر تعصب كور كور
منم باتوهم عقيده ام منم اين داستان برام
عينيت تلخ سالها اززندگيمه كه ازدريچه نگاه
توخيلى چيزها برام رنگ حقيقى شون رو
نشون دادن ممنونم ازت به خاطرهمه چى
ممنونم
ارادت منو بپذير

4 ❤️

562844
2016-10-31 19:59:32 +0330 +0330

خوب بعد از رفتن نویسنده هایی مثل کالیپسو ایول و عقاب پیر و…چشممون به جمال یه نویسنده خوب دوباره روشن شد اساطیر جان عالی

3 ❤️

562849
2016-10-31 20:08:14 +0330 +0330

اساطیر عزیز سلام…
داستانت ساعتی ذهن منو به خودش مشغول کرده و اونچه که ازش دریافت کردم منو به یاد این متن از دانش شادان نیچه میندازه:
خدا مرده است. خدا مرده باقی می‌ماند. و ما او را کشته‌ایم. چگونه خود را تسلی خواهیم داد، این جنایتکارِ تمامِ جنایتکاران را؟ آنچه مقدس‌ترین و مقتدرترین چیز بود که تاکنون جهان به خود دیده است، بر اثر خونریزی بسیار حاصل از چاقوهای ما مرده است، چه کسی ما از این خون پاک خواهد کرد؟ چه آبی برای ما موجود است تا خود را بشوییم؟ چه اعیادی بهر کفاره، چه مناسک مقدسی را از خود ابداع خواهیم کرد؟ آیا عظمت این عمل بیش از اندازه برای ما عظیم نیست؟ آیا نبایستی تنها خود خدایانی دیگر شویم تا شایسته این کار باشیم؟
شاید خدا رفته باشه ولی پشت و روی هرکدوممون یه دست نوشته مخصوص به جا گذاشته! دیدنش سخت نیست ولی بلد بودن زبونشو میطلبه.

2 ❤️

562904
2016-11-01 01:50:42 +0330 +0330

اساطیر ؟؟؟
دیدن این اسم کافیه که هیچ چیزی به جز تعریف نشه به زبون آورد
خسته نباشی اساطیر عزیز ، فوق العاده و بی نظیر
? ? ? ? ? ?

2 ❤️

562960
2016-11-01 11:39:15 +0330 +0330

آفرين به اين قلم. ?

2 ❤️

563010
2016-11-01 20:31:24 +0330 +0330

درود
عالی و بی نقص
برقرار باشی و سبز

1 ❤️

563126
2016-11-02 14:02:03 +0330 +0330

برا داستان تو فقط باید تعریف و تمجید کرد؟
جنبه نداری ننویس
چرا مثل بچه ها میری به ادمین میگی؟
تخمی ترین داستان عمرم رو خوندم.

0 ❤️

563363
2016-11-04 06:51:33 +0330 +0330

اساطیر جان ،فوق العاده بود ، باهاش کلی خاطره زنده شد
ممنون ?

1 ❤️

563443
2016-11-04 23:30:06 +0330 +0330

اساطیر تو داری چیکارمیکنی بامن …؟روانیتم…دقیقا داستان زندگیه من حال و احساس و عواطف و تمایلات من همون چیزیه که تو تو اکثرداستانات داری بهم دوباره یادآوری میکنی وبمن نشون میدی…آخ آخ که هروقت درحال خرد شدنم تومیای و یکم جلوی خردشدنمو میگیری… (dash) ?

1 ❤️

565468
2016-11-23 08:48:39 +0330 +0330
NA

درود بر تو و قلمت
بسیار عالی بود داستان
واقعا بیان این احساسات کار فوق العاده پیچیده و سختی بود که خیلی زیبا از پسش بر اومدی
خودتو داستانهاتو ازمون نگیر
اساطیری باشی

1 ❤️

669919
2018-01-17 22:07:22 +0330 +0330

اساطیر عزیز هیچ واژه ای پیدا نکردم برای تحسسینت چون هر چ ک میگفتم باز هم نمیتونستم حقو ادا کنم

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها