نفرینِ تاکستان

1400/08/25

🏆🏆🏆 برنده دور ششم جشنواره داستان نویسی شهوانی 🏆🏆🏆

پالتوی مشکی رنگِ بلندم را به تن کردم و چمدان‌ها را در ماشین جای دادم. باورم نمیشد! بعد از آن همه تلاش در راه نویسندگی، دوباره باید با شرمندگی به خانه پدری برمی‌گشتم. حالم حسابی گرفته بود. داستان‌هایم زیباییشان را از دست داده و در قفسه‌های کتاب‌فروشی‌های قدیمی شهر “ناپل”، خاک غریبی می‌خوردند.
تنها دارایی زندگی‌ام، مشتی ورق‌پاره بود؛ که دیگر، ارزشی برای خواندن نداشتند…
پدر مرحومم را بگو! چند ماهی از فوتش گذشته بود؛ اما انقدر افسرده و مریض‌احوال بودم، که حتی باری برای خاکسپاری‌اش به دیارم نرفتم.
گهگاهی، برای حال خودم تاسف میخورم که در میانه چهل سالگی، با زلف‌هایی که رو به سپیدی میروند، این چنین غمگین و تنها هستم. دلم میل به کسی ندارد؛ چشمانم تار شده و دستانم، درمانده‌اند تا گل سرخی را به عشقی در یک نگاه ببخشند. شاید با رفتن به “تارانتو”، دیار پدری‌ام، آرامشی برای قلم، در میان انگشتانم بیابم؛ شاید…
دلم نمی‌خواست به این سرعت نقل مکان کنم؛ اما چاره‌ای نبود. سوار بنز قدیمیم شدم و برای وداع آخر، به سمت ساحل رفتم. ناله پلیکان‌ها و جلوه لاجوردی دریای “تیرنو”، همیشه برایم آرام‌بخش بود و این، آخرین باری بود که به این صحنه با شکوه می‌نگریستم.
به سمت راه طول و دراز “تارانتو” حرکت کردم. مسافت چندصد کیلومتری راه این دو بندر، در گذر از کوهستان‌های‌ مرتفع و جنگل‌های زیبا و سرسبزِ جنوب ایتالیا، حسابی سرحالم کرد.
تقریبا هشت ساعت بعد… مقابل عمارت قدیمیِ “پِدرو دا تارانتو” ایستاده بودم. سرپناهی که پدرم، “پِدرو” با سال‌ها زحمت و تلاش‌ در تاکستان “مارتینا” بنا کرده بود. تاکستان، متعلق به دوست قدیمی او بود. احترام بسیاری در مقابل یکدیگر قائل بودند؛ اما پشت سر…

پدرم میگفت که زمین تاکستان متعلّق به هردویشان بوده. آنها باید شریک و برادر هم میشدند؛ نه ارباب و رعیت…! اما خب، ظاهرا دست تقدیر، یکی را صاحب تاکستان کرد و دیگری را باغبان تاک‌ها…
حیاط سرسبز خانه، در میان بوته‌های پیچک وحشی فرو رفته بود و طنین آواز پرنده‌ها، مانند یک هارمونی آزاد از قلب آن تاکستانِ کهنه، در جای‌جای عمارت به گوش می‌رسید. کلید زرد و بلندِ بدقواره را در لابه‌لای قفل چرخاندم و وارد شدم. گرد و غبار چند ساله‌ای، هوای درونِ خانه را خفه کرده بود. سالها بود که رنگ زندگی، از درون این خانه‌ی کذایی رخت برچیده بود. به محض ورود، بوی متعفّنی که در جای‌جای عمارت جا‌ خوش کرده بود، شامه‌ام را آزار داد.
وسایلم را در اتاق قدیمی‌ام جای دادم و قدم‌زنان به باغ پشت خانه رفتم. پدرم را در آنجا خاک کرده بودند‌. خاندانمان، کولی بود و عقاید کلیسا را نمی‌پذیریفت. برای همین اقواممان را در نزدیکی خودمان به خاک می‌سپردیم تا فراموششان نکنیم.
باغ پشت خانه، همانند بدو ورودم به این عمارت، آشفته و پریشان بود.
عجیب بود!!
چهره باغ، همانند افسانه‌یِ سیسیلیِ “خاک جهنم” شده بود! نه پرتوی آفتاب به روی مزار پدرم میتابید؛ نه خبری از آواز پرندگان بود!! ترک‌های عمیقی بر صلیب سنگی مزار پدرم به چشم میخورد. کولی‌ها می‌گفتند، قبر ترک خورده؛ دروازه‌ای به سوی جهنم است و صاحب تابوت را به آتش و تاریکی دوزخ می‌کشاند…
البته خرافات را نمیتوان زیاد جدی گرفت؛ باوری به این خیالات و افسانه‌ها ندارم. پدرم، مرد بسیار پاک و مقدّسی بود. مطمئنم او، در فردوس برین به سر می‌برد.
به خانه برگشتم. پله‌ها را قدم به قدم پیمودم و خود را به اتاقِ‌کار رساندم. بر‌‌خلاف دیگر اتاقها، این چهار‌دیواری، بوی شاخه‌های تر و تازه‌ی تاک می‌داد. با نگاه به آن میز چوبی قدیمی، خاطرات نوشتن‌های سرکش جوانی، برایم زنده شدند. چه نامه‌های عاشقانه و بی‌پروایی… که پشت آن میز برایش نوشته بودم…! یادش بخیر…
“ای کاش؛ بودی تا طعم زندگی‌ام را، با لبان شرابی تو شیرین میکردم؛ حیف… نشد که در کنارم باشی تا مستانه زندگی کنم. بدون تو، تنها به زنده بودن اکتفا کردم و هیچ شدم…”
لباسهایم را به نظم همیشگی، از سپید تا سیاه، درون کمددیواری جای دادم. قهوه را در موکاپات بار گذاشتم و چندی بعد، با یک فنجان اسپرسوی داغ، پشت میز نشستم. مثل هربار، شروع کردم تا باز دلنوشته بنویسم؛ شاید رویای جدیدی، در آن‌سوی ذهنم نقش ببندد.
“از میان خواب و بیداری‌هایم برایت می‌نویسم.
جانی در بدنم نمانده و سوزِ سرما و ترسِ تاریکی،‌ تا عمق استخوان‌هایم رخنه کرده.
با این حال… این روح…”
ناگهان، قلم در دستانم یخ زد و دردی در سرم افتاد. چشمانم کم‌سو شدند. اتاق، یکباره مانند پاره‌چوبی بر موج‌های پرتلاطم دریا تاب خورد. نورهای زرد و نارنجی پائیزی اتاق، با هم آمیخته شدند و دیدگانم مات و تاریک‌ گشت.
+دنیل… دنیل بیدار شو…!
-مَ…مَ…من کجام…چی؟! آ…آآ…آندریا…! خودتی؟؟!
+پس انتظار داشتی کی باشه؟! منم دیگه… چند ساعته اینجا خوابت برده!
-من کجام؟
+نکنه تو حافظتو از دست دادی پسر؟! تو باغ مایی دیگه… بلندشو! بیا بریم یکم خوش بگذرونیم.

باورنکردنی بود! همش یه خواب مسخره بود؟! چه احمقانه…! دست آندریا رو گرفتم و از زمین خاکی باغ برخاستم. حسابی گیج شده بودم.
-آندریا، عزیزم حالت خوبه؟
+معلومه که خوبم؛‌ یادت که نرفته؟! هر وقت کنار هم هستیم؛ هردومون خوب و خوشحالیم…
-درست میگی…

از خوشحالی کم مانده بود بال دربیاورم. آن‌قدر، در این کابوس لعنتی، از آندریا دور بودم که ناگهان، دستش را به سمت خودم کشیدم و در آغوش گرفتمش. انگار که تمام دنیا را به دست آورده بودم! سرش را روی سینه‌ام تکیه داده و باد، موهای موج‌دار طلایی رنگش را، بر بازوانم افشان کرده بود… بوی ملایم یاس زلف‌هایش شامه‌ام را نوازش می‌کرد. مات و مبهوت چشمان آبی رنگش شده بودم؛ که لب‌های سرخ و برجسته‌اش را، یکباره به روی لب‌هایم مزه کردم. طعم انگور‌های کبود باغ را، از لابه‌لای قاچ لبانش می‌چشیدم. حلقه دستانم مانند شاخه‌های تاک، حجم خوش‌تراش بدنش را به چنگ آورده بود. لذّت این عشق‌بازی ممنوعه، در نقطه‌‌ی خاموش و کور تاکستان، دو‌چندان می‌شد.
پس از سالها، از آن خواب سرد و بی‌روح، بیدار شده بودم.
در آن میان، آندریا رُخَش را زیر گوشم رساند‌ و نجوا کرد؛ +دنیل…دنبالم بیا…چیزی هست که باید ببینی.

دستم را محکم به چنگ گرفت و به دنبال خودش کشید. خودم را در زیر زمین عمارت یافتم. قفسه‌های عظیم کتاب، کنار رفته بودند و اتاقی در میان سنگ‌های سیاه و مُرده دیوار، گشوده شده بود. به درون اتاق خزیدیم. تاریک و دلهره‌آور بود. قلبم بی‌مهابا در آن چهاردیواری تاریک می‌تپید و ضرب‌آهنگش را به روی سینه‌ام مینواخت. آندریا قدمی جلوتر از من، در میانه اتاق ایستاده بود.
ناگهان…جسمم از حرکت ایستاد… نمی‌توانستم بر پیکرم فرمان بدهم! انگار که فردی بدنم را در دست گرفته بود. چنگی به‌ پیراهن سفید آندریا انداختم و او را به دیوار چرک و نمور دالان کوبیدم. خشم، مرا در خود خفه کرده بود. گلویش را بند آوردم تا صدای هق‌هق آن دختر به گوش کسی نرسد. گیس‌هایش را گرفتم و به سمت تخت کهنه و آهنی زنگ زده کشیدمش. جیغ و گریه‌اش در هم آمیخته بود؛ امّا تصمیمم را گرفته بودم. باید انتقامم را از دخترِ هرزه‌اش میگرفتم.
روی تخته سرد و خشک پرتش کردم.
دست درون یقه پیراهنش انداختم. از صدای شکاف پارچه نازک لباسش وحشت کرده بود؛ اما با این حال صدایش در نمی‌آمد… جیک نمی‌زد…جسمش را به دستانی تسلیم کرده بود که بسیار زمخت و خاکی بودند؛ چنگال‌هایی کثیف و سیاه، که برای لمس بدن سفید و لطیف دخترک، به هر سویی هجوم می‌آوردند. دستانش با زنجیر آویز دیوار شد. تمام تقلّاهایش، به صدایی ضعیف و لرزش پاهای نحیفش خلاصه شد. از شدّت ترس و خجالت، چشمانش را بسته بود.
از او شرمسار بودم؛ به گونه‌ای که اگر حتی یک‌ دستم در اراده خودم بود… خنجری را بیخ تا بیخ گلویم می‌کشیدم تا جان‌فدایش شوم؛ امّا تنها چشمانم، شاهد برهنگی و اشکهایش شده بود… و گوشهایم شنونده ناله‌ و شیون‌هایش…
نوک‌سینه‌های صورتی رنگش، توی اتاق سرد و خاموش زیرزمین، در میان پارچه‌های از هم دریده‌ شده؛ مثل دانه‌های انگور نوبر سفت شده بود… آن‌ها را بین دستان چروکم فشار میدادم و از زجر کشیدنش لذّت میبردم.
نفس‌هایش به شماره افتاده بود و بخار گرمی از میان لبان کبود و سرخابی‌ رنگش گذر می‌کرد. صورت زبر و ریش‌های سفیدی که بوی تعفّن می‌دادند را، به گونه‌های کودکانه‌اش میساییدم‌ و خراش می‌دادم. فکّش را میان انگشتانم له می‌کردم و با ولع مشمئز‌ کننده‌ای لبهایش را می‌خوردم. خشم، در مقابل شهوتم زانو زده بود. خیلی وقت بود که‌ همخوابه‌ای نداشتم…مخصوصا اینگونه تر و تازه‌اش را…
-آروم‌ باش… کسی صداتو نمی‌شنوه… دیگه هیچکس نمی‌شنوه!! از آخرین لحظاتت لذّت ببر…!

پاهایش را فاصله دادم… حالا دیگر زمانش رسیده بود…
تنها یک لحظه… ناله‌ای بی‌رمق و پِیکی سرخ از خون…

در چشمانش نگریستم… مرز جنون و ترس را گذرانده بودم که ناگهان چهره پدرم، با ریشی سپید و صورتی کثیف و خاکی، با چشمانی حریص، از آینه چشمهای دخترک به من می‌نگریست…

سرم گیج می‌رفت. تصاویر در دیدگانم به آرامی واضح شدند. دالونی تاریک و خیس. به اطرافم می‌نگریستم. فنجان شکسته‌ قهوه‌ام…لاشه موش بزرگی که شکمش پاره پاره شده بود و فانوسی شکسته در گوشه‌ای دیگر .
یک‌دفعه، چشمانم از تعجّب گرد شدند… همان تخت آهنی و زَنگ‌زده شوم… روی آن تخت کذایی، پیراهنی خونی و مشتی استخوان و گیس‌هایی آشفته از او باقی مانده بود. خنجری در کنار جمجمه برق میزد. یقه و عورت پیراهن، سرخ و خشک شده بود…
نمی‌توانستم نگاه کنم…گوش‌هایم سوت می‌کشیدند. در این میان، آوای کلماتی گنگ، بین صوت‌های زجرآور آن دالان تاریک شنیدم.
+دنیل…! آروم باش!! این منم… آندریا! من ‌در جنگل گم نشدم… اینجام!! درکنارت…!

اشک‌ از چشمانم سرازیر شده بود. صورتم را از شرم پوشانده بودم و هیچ حرفی نمیزدم…

+به جسم و روحم آرامش ببخش! مرا به خاک تاکستان برگردان و کمکم کن تا آرام بگیرم.
-چطور باید اینکار رو انجام بدم؟
+به سوالم پاسخ بده…حاضری که به روحم آرامش بدی؟؟
-قطعا…!
+خنجر و استخوان‌هایم را در میان آن جامه خونین بپوشان و در زمین تاکستان، در میان سوزان‌ترین قسمت باغ، به دل خاک بسپار؛ به گونه‌ای که از طلوع تا غروب آفتاب، پرتوی گرم خورشید، بر مزارم بدرخشد…

همانگونه که شنیده بودم، عمل کردم… جامه خونین را بر پیکر دختر، کفن کردم. کمر خم کردم و به آرامی از راه پلّه‌های متروک و کثیف آن اتاق مخفی گذشتم. به تخمیر‌خانه رسیدم. بغلی کهنه‌ای در دست گرفتم و به سوی باغ اصلی حرکت کردم. در میانه اتاقِ مهمان، بغلی را به روی میز غذاخوری دراز چوبی گذاشتم. با گلوله‌ای از استخوان و پوسته پارچه‌ پوسیده‌ای به حیاط آمدم. در گوشه‌ی زمین باغ، پیکرش را بر خاک نهادم و با چنگ، به جان خاک اُفتادم و گودالی به‌ عمق یکی‌ دو وجب، حفر کردم…
در دل زمین کاشتمش…اشک‌هایم قطره قطره، غبار مزارش را تر می‌کردند. دعا خواندم و یک شاخه از رز‌های وحشی سرخ کنج باغ را، به روی آرامگاهش نهادم.

ساعتی بعد…نزدیک غروب، در کنار میز، به روی صندلی خشک چوبی تکیه کردم. جامی از آن بغلی کهنه و ناب تاکستان پر کردم. خون در مقابل سرخی این شراب پیر، رنگ می‌باخت… با اولین جرعه، سرم گیج شد و یکدفعه از حال رفتم…
پلک‌هایم به یکدیگر گره خورده‌ بودند. چشمهایم را مالش دادم و کمی سرحال شدم. قلم در میان انگشتانم محبوس شده بود. فنجان قهوه‌، روی میز به چشمم آمد؛ بدون حتّی یک تَرَک! هنوز داغ بود و از آن بخار گرمی برمی‌خاست. ورق در مقابلم بود و نوشته‌ای ناتمام بر آن نقش بسته بود…انگار که به اِغما رفته و اسیر خواب و خیالاتی وهم‌آور و ترسناک بودم!!
در همین بین، با نوازش سرد چانه‌ام، سرم را برگرداندم و او را دیدم؛ زیبا‌تر از همیشه…! روبروی من ایستاده بود و با موهای زرفام افشان… و چشمان دریایی رنگش، به من می‌نگرید.
لبان سرخش را گشود و با صدایی رسا و متین زمزمه کرد… آواز عاشقانه و قدیمی ایتالیایی، که زمانی با هم، در میان شاخه‌های به هم پیچیده و خوشه‌های انگور سرخ می‌خواندیم. با همان صدای دلنشین و ملیحش، مانند آبی زلال و گوارا، شعله قلبم را آرام کرد.
+دنیل جانم… ازت ممنونم که جسمم رو به آرامش رسوندی… حاضری ادامه بدی؟؟
-معلومه!! پرسیدن نداره. آندریا من آماده‌ام!
+حاضری ادامه بدی؟؟
-قطعا حاضرم…!
+بهای آرامش روح من…خون قاتلمه که توی رگهای تو می‌گرده!! حاضری بخاطر این نفرین‌… خون توی شاهرگ‌هات رو بهم ببخشی؟؟
-زندگی من بدون تو تموم شد…! زنده بودنم در مقابل آرامش تو ذرّه‌ای ارزش جنگیدن نداره. تمام وجودم متعلّق به تو هست عزیزترینم!

با شنیدن این حرف آرام گرفت. روی زانوهایم نشست و خودش را در آغوش خسته‌ام رها کرد. لبانم طعم گس شرابی خیالی می‌داد که حتی جرعه‌ای از آن را ننوشیده بودم.
بوی گلهای بهاری، اتاق را در بر گرفته بود. آندریا با آن لبخند شیرینش به من خیره شد و لبانش را مرهم لب‌هایم کرد. دستش لحظه به لحظه به دور شانه‌ام می‌پیچید و عشق را از آغوشش به قلبم می‌رهاند. پیکرش را به سینه‌هایم می‌کشید و با ظرافت جسمم را در وجودش حل میکرد. شهوتم ذرّه ذرّه بالا گرفت و سوی چشمانم به شکاف سینه‌های لطیف و کوچک دخترانه‌اش رفت. آن‌قدر غرق تماشای عشق جوانی‌ام بودم که فراموش کردم کِی برهنه شده‌ام.
او نیز لخت شده بود و دستم را بر گودی کمرش حرکت می‌داد. انتهای بدنش را جلو آورد و مرا لمس کرد. خون در ادامه‌ی بدنم حبس شده بود و آلتم میان پاهایش را لمس می‌کرد. حرکت های موزون و آهنگینش، قلبم را به تپش های تندی انداخته بود. آرام پنجه‌‌ی پاهای سفیدش را بر زمین تکیه داد و خودش را بالا کشید. در لحظه‌ای بعد، وجودمان با‌ یکدیگر پیوند خورد… سرش را بر روی شانه‌ام نهاد. همزمان با سردی و سوزش گلویم. نجوا کرد.
+معذرت میخوام، عشق بی‌نهایت من…

خنجر دفینه کهنه را فشرد و سرخی خون بر دستانش شریان یافت.

از چهارچوب در، به میز چوبی نگاه می‌کردم. پیکر بی‌جان مردی بر روی صندلی بود. مچ دست‌ها و شاهرگ گلویش بریده شده بود. ورقی رو به رویش بود که انتهای آن به قلمی سرخ و خونین، آراسته شده بود…
“از میان خواب و بیداری‌هایم برایت می‌نویسم.
جانی در بدنم نمانده و سوزِ سرما و ترسِ تاریکی،‌ تا عمق استخوان‌هایم رخنه کرده.
با این حال… این روح خسته سالهاست که در این دالان کور برایت روزها را شمارش می‌کرده و اکنون تو را می‌طلبد…
با عشقی بی‌پایان، تا ابد دوستت دارم…آندریا…”
به سوی آینه اتاق خیره شدم. از آن‌سوی آینه، به من نگاه می‌کرد! لباسی سرخ و بلند، به تن کرده بود و با لبخندش، مرا به مهمانی آن‌سوی آینه دعوت می‌کرد… با چشمانی که اشک در آنها حلقه زده بود به سمتش دویدم و او را در آغوش کشیدم…

نوشته: dead general


👍 50
👎 43
23701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

842748
2021-11-16 01:20:52 +0330 +0330

نفرین عامون 😈
دست به قلم خوبی داری

1 ❤️

842753
2021-11-16 01:26:25 +0330 +0330

خوبه صادق هدایت زنده نیست
خدارو شکر

9 ❤️

842760
2021-11-16 01:50:54 +0330 +0330

قلمتون خیلی خوبه
تبریک میگم بابت برنده شدنتون
فقط متاسفانه موضوع داستان رو زیاد دوست نداشتم :(
حالا چرا ایتالیا؟!


842762
2021-11-16 01:59:09 +0330 +0330

نوشتارتون قشنگ بود
ولی حقیقتا من چیزی متوجه نشدم
چی به چی بود 🙈
باید یه بار دیگه صبح بخونم 😉

13 ❤️

842797
2021-11-16 07:58:58 +0330 +0330

کوس و شعر بافته به هم

3 ❤️

842800
2021-11-16 08:19:04 +0330 +0330

کاربر عزیز dead general

عرض تبریک مجدد به خاطر شهامت حضور و برگزیده شدن داستان‌تون در دور ششم جشنواره…
یکی از مشخصه‌های برتر داستان، قصه‌گویی روایت در قالبی ایهام گونه و رازآلود بود که پازلهای اون در هربار سقوط و عروج ذهن آشفته راوی شکل میگرفت و روایت رو پیش می‌برد تا در انتها پرده از اتفاقی که باعث این هذیان گویی و پریشانی ذهن راوی بود برداشته بشه…
البته تلاش نویسنده محترم برای روایت قصه‌ی عشق و جنون و شوریدگی، در فضایی سورئال قابل احترام هست، اما روایت فاقد اِلمانها و گزاره‌های جریان سیال ضمیر ناخودآگاه بوده و بیشتر، در فضایی مالیخولیایی و توهم زده بازگو شد که شاید برای برخی مخاطبین محترم، ملموس و خوش آیند نباشه…
نویسنده در ایجاد تعلیق و ترسیم ذهنی آشفته و فضاسازی از دید روای متوهم و گمگشته در فضا و زمان، کاملا موفق و توانمند بود و به خوبی اون رو بازتاب و روایت کرده بود…
اصرار نویسنده در خلق داستانی سورئال، فضاسازی روایت رو تا حدی دچار مشکل کرده بود و به نظرم اگر به جای اون، تمرکز بیشتری در پرداخت و القا توهمات و خیالپردازی‌های شخصیت راوی صورت میگرفت، شاید برای مخاطب هم دلچسبتر می‌شد…

درکل داستان با قالبی متفاوت و البته شاخص روایت شد که نشان از توان و دانش نویسنده محترم داره…

قلمتون مانا و موفق باشید🍃🌹


842805
2021-11-16 08:57:56 +0330 +0330

اقا امید غیر از دنیل و آندریا
کدوم دوتا بود شخصیتای دیگه داستان
من الان یه بار دیگه هم خوندم باز متوجه نشدم
منظورتون تو واقعیت و رویا بود؟

7 ❤️

842812
2021-11-16 09:36:44 +0330 +0330

دزدی مرتبا به دهكده ای میزد، ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﺩﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ، ﺷﺒﻴﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺩﺯﺩ، ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ، ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﺵ ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ. ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ.
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ؛ ﺩﺯﺩ، ﺧﻮﺩﮐﺪﺧﺪﺍﺳﺖ، ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩﻥ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻪﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ، ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﻗﻞ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺍﻭﺳﺖ.
ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ می ﺷﺪﻧﺪ
ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ، ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ، ﻓﺮﺳﻨﮕﻬﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪﺩﺍﺷﺖ، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻧﻮﺷﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ.
ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺑﺎﺩﯼ، ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ ﺑﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ،ﺍﻧﻌﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ.
"سیمین بهبهانی

خیلی جالبه داوران محترم فقط تایید کننده داستان بودن و نگران تایید شدن توسط دیگران
مطلب بعدی اینکه اینجا اکثرا دنبال یه داستان عامیانه روان با فضا سازی مناسب هستن تا احساست جنسی شون رو مورد دست ورزی قرار بده نه مطلبی رازآلود دراماتیک و گنگ یا بقول دوستان کدخدا سورئال

ما که تکلیفمون روشنه باسواد ترهاش بخونن ولذت ببر شما همه بخندین به ریش همه خوانندگان شهوانی
این داستان اورتیک که هیچ مذکرهای شهوانی روهم پریود کرد

این سرطان پس از مطالعه بوف کور یا شاید کتاب آینه محمود دولت آبادی تو حالت خلصه و خماره نوشته شده

امشب داستان رتبه دوم منتشر میشه و من نخونده مطمئنم حق اون داستان اول شدن بود که کدخدا و دوستاش نزاشتن.
میخونید و میبینید

هر دوره یکی از ارواح شهوانی با یکی پیج فیک ظاهر میشه داستان مینویسه و درون افق دور دست گم میشه

قبل از هر افترایی باید بگم نه ادعایی بر نوشتن دارم نه قاعده و اصولش رو بلدم اما بیشتر از بیست ساله دنبال کننده ی داستان کوتاه و مخصوصا هرزه نویسی و داستان سکسی هستم
من که عدالتی تو شهوانی ندیدم بخاطر روی گل دوست عزیزم تو مسابقه شرکت کردم وگرنه «آزموده را آزمودن خطاست»


842820
2021-11-16 10:06:55 +0330 +0330

لیاقت اونهایی که هدفشون تو این سایت جق زدنه و ارزشی برای نویسنده قائل نیستن خوندن همین داستان هاست. حالا با این داستان هم می تونید جق بزنید؟. کشش هم نداده برید بزنید.

7 ❤️

842822
2021-11-16 10:22:10 +0330 +0330

آخ جون ازون دست داستاناس که دعوا به پا میکنه
منکه لایک دادم میرم دعوا ببینم

1 ❤️

842825
2021-11-16 10:34:29 +0330 +0330

اقا امید عزیز
ممنون از توضیحتون
من هرچی بیشتر می خونم
نکات مبهم بیشتری پیدا میشه که تو داستان روشن نشد برام
نمی دونم این سبکیه تو داستان یا نه
قلمشون روون و خوب بود
ولی من به شخصه عاجزم از درک داستان
ولی اول شدنشون مبارک 🌺

7 ❤️

842827
2021-11-16 10:39:54 +0330 +0330

تبریک میگم به برنده عزیز.😍🌹

منتظر داستانای بعدیشون هستیم

11 ❤️

842840
2021-11-16 11:16:00 +0330 +0330

وقتی یکماه فراخوان داوری میذارم و هیچ‌کدومتون تخم ندارید داور بشید! بیخود میکنید زر میزنید !
هروقت تصمیم میگیرم جشنواره رو کنار بذارم اکانت های فیک جذابی رو میبینم که بخاطر جشنواره و تخریبش ساخته میشه و از کونسوزیشون لذت میبرم و باعث میشه بمونم
هرچند میتونید برای داوری درخواست بدید و اون کیر خری که ادمین میده رو برای خودتون بردارید!
آب هم موجوده برای ریختن جاهایی که میسوزه 😂😂😂😂
در ضمن هیچ کدوم از کامنت های معلوم الحال که صرفا جهت تخریب جشنواره نوشته شده رو نخوندم دایورت کردم به تخم گربه هام !
باشد که رستگار شوید 🤣😂


842850
2021-11-16 11:44:28 +0330 +0330

داستانهای خوب که ارزش خواندن داشته باشند آنهایی هستند که ریشه در واقعیت دارند و در عین استحکام ساده و روان هستند‌.
پیچیده نویسی تنها برای مرعوب کردن ذهن خواننده و لاپوشانی ضعف مولف هستند.

3 ❤️

842854
2021-11-16 11:59:04 +0330 +0330

ممنون اقا امید از توضیحتون 😍
ارتباط با فضای داستان و شخصیتها برای من خیلی مهمه
و حرفتون کاملا درست و متین

4 ❤️

842857
2021-11-16 12:17:12 +0330 +0330

شیوه نگارشت خاص و منحصر به فرد است.
بهتر است که رئال تر بنویسی.

1 ❤️

842862
2021-11-16 12:19:38 +0330 +0330

دوستان، مدیران، داوران گرامی
تکلیف ما رو روشن کنید. آیا نوشته ها قراره توی جشنواره سکسی شهوانی بررسی بشه یا برای جایزه ی ادبی جلال آل احمد یا جشنواره هوشنگ گلشیری؟
وقتی به وضوح سلیقه ی کاربر شهوانی مشخصه چه اصراری دارید به بال و پر دادن به نوشته های گنگ و پیچیده و خسته کننده اعتبار همه چی رو زیر سوال ببرید؟

6 ❤️

842866
2021-11-16 12:50:38 +0330 +0330

با کمال احترام به نویسنده ی عزیز داور های دوست داشتنی، که مطمئنا سطح سواد و تواناییشون توی نوشتن بارها از امثال من بالاتره، این داستان به دل من ننشست. نه بخاطر نثر و پیرنگش، بیشتر بخاطر یکدست نبودن متن و نگارش. بارها شد که توی جملات، استفاده از کلمات شبه محاوره، حس داستان رو میپروند و بخاطر همین نوسان داشتن نثر، من رو از اتمسفر داستان خارج میکرد.

ولی در هر صورت تبریک میگم بابت برنده شدن. مطمئنا حق داستانتون بوده.

6 ❤️

842872
2021-11-16 13:51:51 +0330 +0330

این چطوری اول شده؟ 😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳

3 ❤️

842876
2021-11-16 13:58:34 +0330 +0330

این چرت و پرتا چیه داورا درباره این داستان کیری میگن؟! 😳 مگه جمهوری اسلامیه که هر حرف مفتی بگین و ملت کسخل هم باور کنن؟ خب اگه اینطوریه چرا مسابقه گذاشتین؟ همون اول اینو اول معرفی می‌کردین و ما هم الاف نمی‌شدیم. با چه انگیزه و هیجانی داستان نوشته بودم. 😔

2 ❤️

842888
2021-11-16 14:21:11 +0330 +0330
  1. واقعا چه نیازیه وقتی لازم نیست کلی اسم و جزئیات غریب و نامأنوس بیاریم؟ اونم به یه زبان دیگه؟

و در قفسه‌های کتاب‌فروشی‌های قدیمی شهر “ناپل”، خاک غریبی می‌خوردند.

الان این «ناپل» دقیقا چیه؟ چرا نمی‌نویسیم «در قفسه‌های کتاب‌فروشی‌های قدیمی شهر خاک می‌خوردند».

«شاید با رفتن به “تارانتو”، دیار پدری‌ام، آرامشی برای قلم، در میان انگشتانم بیابم»

«شاید با رفتن به دیار پدری‌ام، آرامشی برای قلم، در میان انگشتانم بیابم»
هر چی اسم و کلمات نامأنوس کمتر باشن بهتره. اینجاها اصلا لازم نبود.

  1. ما با اصلاح «فلان چیز داره فلان جا خاک می‌خوره» آشناییم. مفهوم فراموش شدن و از ذهن‌ها رفتن رو داره. نویسنده هم در عبارت

«و در قفسه‌های کتاب‌فروشی‌های قدیمی شهر “ناپل”، خاک غریبی می‌خوردند.»

همین منظور رو می‌خواستن برسونن، ولی یه سوال، خاک غریبی خوردن به چه معناست؟ قطعا ضرب المثل یا اصطلاح‌ نیست، یحتمل اضافه‌ی استعاری یا تشبیهی بوده دیگه. حالا اینجا وجه شبه یا علاقه‌اش کجاست؟ واسه من خیلی سخت بود این دو تا رو بهم ربط بدم. خاک غریبی؟!

  1. بخشی از داستان:

«اما انقدر افسرده و مریض‌احوال بودم، که حتی باری برای خاکسپاری‌اش به دیارم نرفتم.»

امممم اگه میشه معنی کلمه‌ی «باری» رو گوگل کنید یا از یه منبعی بخونید. اصلا معنیش جوری نیست که جمله‌ی بالا درست دربیاد. خیلی سخت و با اغماض میشه مفهوم رو درست در نظر گرفت. اصلا باری یه چیز دیگه‌ست.

  1. بخشی از داستان:

«دستانم، درمانده‌اند تا گل سرخی را به عشقی در یک نگاه ببخشند.»

غلط نیست؟ دست‌ها درمانده بودن تا گل سرخ بدن؟ تازه درمانده‌اند میخوان گل سرخ بدن اگه سرحال بودن دیگه چی میدادن.
درستش این بود نوشته بشه: «دستانم، از دادن گل سرخی به عشقی در یک نگاه، درمانده بودند.»
آقا دقت کنید این سوتی‌های آبکی خیلی تو ذوق میزنه. حیفه واسه داستانتون.

  1. بخشی از داستان:
    «به سمت راه طول و دراز “تارانتو” حرکت کردم»

امممم «طول» اسمه نه صفت. نمیشه اینجوری. احتمالا منظورت راه «طویل» بوده. اره. ویرایش فراموش نشه.

  1. بخشی از داستان:

«باغ پشت خانه، همانند بدو ورودم به این عمارت، آشفته و پریشان بود.»

چی شد؟ الان میگی باغ همانند بدو ورودم به خانه، داری کلمه‌ی «باغ» رو به «بدو ورودم» تشبیه می‌کنی. متوجهی که؟!
اگه منظورت رو درست فهمیده باشم، مثلا می‌تونستی بنویسی: «باغ پشت خانه، درست همانند بار اولی که هنگام بدو وردودم به این عمارت دیدمش، آشفته و پریشان بود.» یا مثلا «باغ پشت خانه، مانند حال من در بدو ورود به این عمارت، آشفته و پریشان بود.»

  1. بخشی از داستان:

«پله‌ها را قدم به قدم پیمودم»

پیمودن برای مسیر یا طول یک‌ جایی استفاده می‌شه. پله‌ها را بالا می‌رویم، نمی‌پیماییم…خیلی مهم نیست و بنظرم ایراد بنی اسرائیلیه. ازش بگذریم.

  1. این مورد نقد نیست. جهت اطلاع دوستان که شاید ندونن بگم، موکاپات همون قهوه سازه. وقتی هم میگه «قهوه را در موکاپات بار گذاشتم و چندی بعد، با یک فنجان اسپرسوی داغ، پشت میز نشستم» منظور قهوه نیست، دانه‌های قهوه‌ست. وگرنه خود قهوه با بار گذاشتن تبدیل به اسپرسو نمیشه. اصن قهوه رو داخل قهوه ساز نمی‌ریزن. اون خودش آماده‌ی میل شدنه‌ منظور نویسنده دانه‌های قهوه بوده. این نقد یا این چیزا نبودا.

  2. در بخشی از داستان می‌خوانیم:

«ناگهان…جسمم از حرکت ایستاد… نمی‌توانستم بر پیکرم فرمان بدهم! انگار که فردی بدنم را در دست گرفته بود»

و بعد چند خط بعد نوشته شد که:

«جیغ و گریه‌اش در هم آمیخته بود؛ امّا تصمیمم را گرفته بودم. باید انتقامم را از دخترِ هرزه‌اش میگرفتم.»

آخر با تصمیم خودش داشت این کارا رو میکرد یا نه بنابه جمله اول شخصی اختیار بدنش رو به کنترل گرفته بود؟ آخه دوباره بعدش هست: «از او شرمسار بودم؛ به گونه‌ای که اگر حتی یک‌ دستم در اراده خودم بود… خنجری را بیخ تا بیخ گلویم می‌کشیدم» مشکل از کند فهمی منه ولی فک کنم شاید مال یه سری دیگه‌ام سوال بشه.

  1. بخشی از داستان:

«از صدای شکاف پارچه نازک لباسش وحشت کرده بود؛»

ببینید شکاف اسمه…و به معنای گودی، سوراخی، همچین چیزیه. بعد شکاف صدا نداره. شما یه چیز سوراخ یا گود رو می‌بینید صدا داره؟ مثلا اینو بنویس از صدای شکافته شدن پارچه لباس نازکش.

  1. از قدیم الایام، نگارش با چند لحن، با چند راوی و زاویه دید، یه بحث حرفه‌ای و حرکت روی نخ محسوب میشد. قطعا این ویژگی‌ها به قشنگ تر شدن داستان اضافه می‌کنه، اما در صورتیکه عوض به تداخل خوردن با هم، هر کدوم تو قسمت خودش، ماجرای داستان رو پیش ببره و رسالتش رو انجام بده! لحن یکنواخت داستان از بین میره و خواننده کمتر کسل میشه، و خوبی‌های دیگه. اما اینکه یه خط فلان لحن نوشته بشه، یه خط فلان لحن، خواننده ارتباطش رو با متن از دست میده. هی میاد با لحن جدید ارتباط بگیره، اون یکی میاد! حتی با خودش فکر میکنه نویسنده یه قسمت‌ها رو ندونسته فلان لحن بنویسه، یه قسمت رو تونسته، یا اصلا تکلیفش با خودش معلوم نبوده دقیقا میخواسته رو چه لحنی راه بره.

  2. اگه بناتون رمزآلود نوشتنه، که خب این یه بحث جداست. هرچند فکر میکنم هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد، رمز آلود و پیچیده نوشتن واسه یه محفلی عمومی و خیلی متوسط، کمی جنجال برانگیزه. اما اگه هدف داستان رمزی یا معمایی و این سبکیه، به این نکته هم توجه کنید که این بخش که خواننده بفهمه چی به چی شد، خیلی بخش مهمیه. خیلی تمرکزتون رو روش بذارید چون اگه نفهمه خواننده چی شد، عملا داستانتون هیچ خواهد بود. خب داستان معمایی، باید آخرش گره‌هاش باز بشه یا نه؟
    خوشحالم که نرگسو جون دل، خیلی از حرفای دل ما رو زدن وگرنه کامنت خیلی طولانی میشد. مرسی بابا مرسی

نویسنده‌ی توانا، مطمئنا داستان بسیار خوبی بوده که نظر داوران عزیز و کاربلد ما رو جلب کرده. اینکه من به نکات مثبتش اشاره نکردم، بخاطر نبودنش نیست، بخاطر نفهمیدنشه. کاشکی می‌تونستم با داستان شما ارتباط بگیرم و لذت خوندنش و می‌چشیدم.

پ.ن: نقل قول از جناب امید، از نویسنده‌ی توانمند مون:

«با توجه به اینکه اکثریت کاربران سایت شهوانی اهل ادبیات نیستند؛ ننوشتن به زبان محاوره یعنی مخاطبِ کمتر… و این شجاعتِ نویسنده‌رو می‌رسونه که دلش می‌خواسته مخاطبان کمتری اما باسوادتری داشته باشه…»

کسی رو از کس دیگه کم سوادتر ندونیم. خودم رو از آدمای دیگه با سوادتر ندونم. این خیلی بهتره. مردم، هنر رو درک میکنن، چیز خوب و می‌فهمن. شاید مردم اهل ادبیات نباشن ولی میتونن بفهمن قشنگی هر چیزیو هر چقدر هم اون چیز مبهم باشه. من جقی و بی‌سواد هم زیبایی و قشنگی چیزی رو می‌فهمم. کم لطفی نکنیم. آثار سنگین و ثقیل حافظ یا داستان‌های سنگین نویسنده‌های مشهور تاریخمون به لطف نظر باسوادهای مملکت شناخته نشدن. این مردم بودن که زیباییش رو درک کردن و به لطف مردم آثار ماندگار شد.


842912
2021-11-16 16:16:59 +0330 +0330

امیدجان عزیز
منم مثل خودتون جواب میدم. آیا من به شخصی گیر دادم؟ آیا گفتم فلانی تو اشتباه میکنی؟ منم پیام شما رو کپی کردم و بعدم نظرمو راجع به همین موضوعی که شما هم نظرتون رو گفتید، گفتم. نمیدونم به کدوم جمله‌ام ایراد گرفتید. میگید حرف شما رو به خودم گرفتم. اصلا چرا من حرف شما رو نباید به خودم نگیرم ولی شما کامنت منو به خودتون بگیرید؟
بحث کم سواد بودن یا نبودن جامعه نیست، من کاری ندارم به این موضوع. گفتم خودمون رو از کسی با سوادتر ندونیم. اگر ادعای باسواد بودنتون میشه! من اینو گفتم. حتی به اینکه گفتید اونایی که داستان رو متوجه شدن و فهمیدن با سوادترن (نگید که اینو نگفتم) هم کاری نداشتم.
شما از ظلم مردم و جامعه رو به فردوسی میگید، من دارم از اینکه مردم اشعار فردوسی رو فهمیدن و اونو ماندگار کردن حرف میزنم. من از ظلم یا جفای مردم هیچ‌ حرفی نزدم. نه تاییدش کردم نه رد. من دارم میگم اگه چیزی خوب و قشنگ باشه، مردم می‌فهمنش. من گفتم مردم زمان خودش می‌فهمن؟ کجای نظرم اینو نوشتم که فردوسی رو مال من مثال میزنید؟ ولی الان من فردوسی رو مثال میزنم واسه شما و حرفم مردم می‌فهمن.
شما خیلی خوبی، میگی اصن من نقد نمی‌نویسم من اصلا کامنت‌هام بصورت نظر شخصیه، بعد نظرات منو نقد محسوب میکنی؟ چون تو نوشتی مال من نظره و من ننوشتم، مال من شد نقد؟ هر کی ننویسه باخته؟ دست به مهره بازیه؟ بعدم میگی داور شدن جرئت و جسارت میخواد شجاعت میخواد. نیم ساعت پیشم که رفتی لای دسته‌ی باسوادا. حاجی میشه کمتر نوشابه باز کنی به ما هم برسه؟ جسارت و شجاعت و این چیزا مال وقتیه که ننویسی من همه کامنت‌هام نقد نیست و نظر شخصیه. اگه می‌ترسی بهت خرده بگیرن، که نگو شجاعت و شهامت و این چیزا رو. اگر میگی سوادم کمه و در حد نقد نیست، خب حرف از با سوادیه چیه میزنی.
والا منم اصن نقد نبود. نظر بود. بی‌سوادم هستم، جقی‌ام هستم. داور هم نمیشم چون دلم نمی‌خواد. چرا فکر میکنید هرکی میخواد نظراتش رو راجع به داستان بگه تندی باید بیاد داور بشه؟
گفتی نقد من درست یا غلطش بماند. ادامه‌ش رو من میگم، آره، چون این نظر شخصی توئه دیگه.

10 ❤️

842921
2021-11-16 17:02:40 +0330 +0330

dead general جان چیپس جواب نمیده ، دعوا خیلی بالا گرفته… سر رات دو تا بسته تخمه بگیر
نه تخمه هم جواب نمیده سر رات دو تا بسته دستمال کاغذی بگیر ، یه داستان نوشتی خوندن کامنتای زیرش از ده تا فیلم سوپر آدمو بیشتر ارضا میکنه …
دستمال بیاری ها

2 ❤️

842926
2021-11-16 17:19:10 +0330 +0330

اقای داور با سواد گرامی سلام
ما جقی های بی سواد ی قانون داریم اونم اینکه نه تو مسجد داستان سکسی میخونیم جق میزنیم نه سایت شهوانی رو محل تعلیم و تربیت و ادب قرار میدیم مثل شما رییس فرهنگستان ادب پارسی نیستیم
سررشته ای از ادبیات نداریم تنها رئالی که میشناسیم هم رئال سارگوساست🤗
اما هزل و هرزه نویسی ریشه در عامیانه بودن داره شما هیچ اثر ادبی بزرگی رو پیدا نمیکنید که بدین شکل باشه

اینجور که شما از این داستان دفاع کردید سیمین دانشور از داستانهای جلال ال احمد نکرد
بابا پایین سرمون درد گرفت

4 ❤️

842937
2021-11-16 17:50:23 +0330 +0330

من نمیدونم چرا میگین شماها جنبه نقد ندارین، دوستان شماها داستان رو نقد نمیکنید دارین به همه‌ی داورها و سپیده توهین میکنید و بهشون حمله میکنید. اگر میخواین نقد کنید عیبی نداره داستان رو به تنهایی نقد کنید ولی جشنواره و داورا رو نقد نکنید تو کجای دنیا داورا مورد انتقاد قرار میگیرن؟ هیچ کجای دنیا داورای یه جشنواره رو مورد حمله قرار نمیدن یا دبیر اون جشنواره رو محکوم نمیکنن.
بسه دیگه خدایی خسته نشدین.
به خدا ارزش نداره تو کامنت ها به هم حمله میکنید و همدیگه رو محکوم میکنید.
در ضمن اگر میبینید منتقدهای بهتری هستین و میتونید سطح جشنواره رو بالاتر ببرید، بفرمایید این گوی و این میدان، سپیده داره هر دوره فراخوان داوری میده، درخواست بده به همین راحتی
😁😁😁😁
دل همتون شاد. با یه دنیا محبت🥰🥰🥰🤩


842940
2021-11-16 17:56:16 +0330 +0330

تبریگ میگم به نفر اول این جشنواره سخت و نفس گیر که داورای بسیار بسیار ریزبین و باسواد داره که هیچ نکته ای از زیر چشمانی مثل عقاب این داورا رد نمیشه😁🥰
دم همتون گرم خسته هم نباشین😁😁🤩🤩🤩

7 ❤️

842947
2021-11-16 18:18:16 +0330 +0330

قطعا وقتی کامنت توهین آمیز خطاب به من !!! نوشته میشه !!! دلیلی نمی بینم قربون صدقه‌ی طرف بشم !
باز هم تکرار میکنم! وقتی یکماه تاپیک داوری جشنواره در بخش اطلاعیه‌ی سایت پین بود و هیچکدوم تخم نداشتید بیاین و درخواست داوری بدید پس در مورد داورها و نحوه‌ی قضاوتشون زررررر نزنید
عه؟ بازم گفتم زر؟ 🤔😂🤣آره گفتم زر اصلا توهین کردم میتونید بیاین تخمم بخورید 😂
جالبه اون شرکت کننده های عزیزی که به اول شدن این داستان اعتراض داشتن هیج کدوم داستان قابل قبولی ننوشتن که الان دارن ادعای نویسندگی میکنن.
داستان ابتو بریز توی کسم دایی جان ! ارزش اول شدن داره ؟
البته نیم فاصله های جذابی داشت یکی از داستان ها🤔😂
بگذریم
هرچی بیشتر می‌نویسید بیشتر متوجه میشم چقدر این جشنواره باعث شده بسوزید…‌‌…هربار که جشنواره برپا میشه یه گنگ بنگ خفن با تمام سوراخ های جر خورده‌ی بعضیا برپا میشه…
هی اکانت فیک می سازن هی تاپیک میزنن هی کیر میشن🤣😂
اما خدایی پشتکارشونو دوس دارم 😂
قطعا تاپیک های سایت بررسی بشه میزان توهین ها و فحش های بعضی تاپیک ها یک سر و گردن از بقیه بالاتره! پس معلم اخلاق نشیم 😉😆
خب فکر کنم زیادیتون شد …والا ارزش همین ۴ خط کامنت جواب هم ندارید !
منم واقعا بیکار نیستم مث شما که خیمه بزنم روی داستان و هی با فیک خودمو تایید کنم و بقیه رو بکوبم!
و من ا… توفیق 😙😙

10 ❤️

842954
2021-11-16 19:30:26 +0330 +0330

سپیده عزیز

بذار بگن عزیزدلم بذار بگن، بذار خودشونو بکشن، هیچ عیبی نداره
تا موقعی که حوصلشو داشتی با قدرت ادامه بده این جشنواره رو چون داری خوب جلو میری که بعضیا انگار کونشون رو زغاله😁😁😁😁
به هیچ جایی نمیرسین با این حرفا😁😁😁

6 ❤️

842958
2021-11-16 20:25:24 +0330 +0330

سپید جان، هنوز داستان رو کامل نخوندم و شب اگر باز از آسمون برام سنگ نباره حتما میخونمش…

کاش زمان داشتم داستانی ک نصفه رهاش کردم(مربوط به اسمشو نبر در لرستان، ک پشمولکا قطعا میشناسنش😄) رو مینوشتم و میفرستادم…
یا حداقل تو این کمبود داوری، کمکت میکردم.
حیف که پشت هم برام مسئولیت و مشغله پیش میاد.

فراخوان داوری ها رو شاهد بودم… کاش تعداد داورها بیشتر بود، تا سلایق متفاوت کنار هم قضاوت موزون تری ایجاد میکرد، اما خب میدونیم ک کسی نیومد…

اونهایی ک الان به داورا انگ میزنن ولی خودشون داور نمیشن، شاید خودشون خوب میدونن انقدر بی ثبات هستن که نیمه کاره رها میکنن و مسئولیت پذیر نیستن.
جای امیدواری داره، که اکانت ها و افراد چندشخصیتیِ هزار بار دیلیت شده و درب و داغونی ک حتی خودشون خودشون رو انکار میکردن و تماماََ تناقض بودن و هستن، خودشون داوطلب داوری نمیشن. اما این حمله کردن وقتی خودشون کنار کشیدن، مضحک و مسخره‌س و اون امیدواری رو دود میکنه میبره هوا 😄🎈

شنیدم که همچین بحثی شده، با توجه به اینکه میدونستم چطور سخت داور پیدا کردی و با تعداد کم به خاطر درخواست ادمین ادامه دادی، باید میگفتم این هارو.

پِخ💚
بدرود

9 ❤️

842965
2021-11-16 20:56:14 +0330 +0330

داور سپیده چرا همش داری فحش میدی؟! زر نزنین و تخم ندارین و این حرفا چیه میگی؟! یعنی ملت جرم کردن این داستان رو چرت می‌دونن؟! به همه تهمت فیک می‌زنی اما یک نگاه به تاریخ ساخت اکانت برنده جشنواره بکن. بعدشم یعنی چی میگی تخم ندارین داور بشین؟! یعنی هر کسی این داستان رو بد بدونه تخم و خایه نداشته که داور بشه؟! باید داور می‌شده تا اجازه نقد داشته باشه؟ یه داور دیگه هم که همه رو بی سواد می‌دونه! اشتباه کردم تو این مسابقه شرکت کردم. حالا هم که به نتیجه معترضم باید فحش بخورم.

3 ❤️

842967
2021-11-16 21:15:29 +0330 +0330

arshamsanaz

ی کرمی افتاده تو جونم هی میگه کاربر Xکه داور جشنواره است نویسنده داستان مذکوره

1 ❤️

842968
2021-11-16 21:15:51 +0330 +0330

هاینزیش به نطرت کی اول بحث فیک رو پیش کشید؟ من گفتم اول؟ فقط به نتیجه معترض شدم. کجا گفتم فیک؟ کامنتا رو بخون و ببین کی اول گفت فیک. حکایت دزدی که همه رو دزد می‌دونه. البته معذرت که به نتیجه مسابقه معترضم و این داستان رو چرت می‌دونم. شما ببخش

1 ❤️

842972
2021-11-16 21:48:08 +0330 +0330

عالی بود

3 ❤️

842980
2021-11-16 22:09:13 +0330 +0330

به نظر منم اونقدر جذاب نبود که اول شه.شاید داورها مجبور شدن،بین بد و بدتر،بد رو انتخاب کنن

2 ❤️

842989
2021-11-16 22:49:43 +0330 +0330

هاینزیش جان خواهشا به اونی که به همه میگه فیک هم تذکر بده داداش. از نظر داور سپیده هیچ کسی اعتراض نکنه که فیکه. منم در جواب اینکه به همه میگه فیک اونجا گفتم خودت هم مشکوکی. وگرنه تو اعتراض اولم از فیک حرف نزدم. فقط شوکه شدم از اول شدن این داستان مسخره.

0 ❤️

842992
2021-11-16 22:58:16 +0330 +0330

خدایی خدا رحم کرده ما جماعت شهوانیون تو این مملکت خراب شده کاره ای نشدیم!آقا و خانم عزیز:من از همین منبر اعلام می کنم:روحانیون از شهوانیون برای اداره مملکت بی در و پیکر ما لایقترن!خاک بر سرتون یه کسواره آبکی رو نتونستین بدون دغلبازی و پارتی بازی قضاوت کنین و همچنین بدون توهین.خدایی این کستان ارزش سطل آشغال رو هم نداشت چه برسه به مقام اول!!!خجالت هم خوب چیزیه.من هم مثل ahmadms یه کرمی افتاده کونم که نویسنده این چرند و پرند یکی از داورانه.خدا نیامرزتتون 😀 😀 😀

0 ❤️

842997
2021-11-16 23:18:45 +0330 +0330

در اینکه این داستان جالب نبود که شکی نیست
البته سلیقه ایه
شاید در نظر یکی عالی باشه
ولی کاش نظراتمون رو بدون توهین میگفتیم
و به همدیگه انگ نمی زدیم و سرکوب نمی کردیم
الان ما چه فرقی با این اخوندا داریم اونا هم نظرات مخالفشون رو با توهین سرکوب میکنن

10 ❤️

843006
2021-11-17 00:24:15 +0330 +0330

اروتیک بود این الان؟ الان یعنی این به خاطر اروتیک بودنش برده؟ واقعا یا شوخیع؟ منظور از اروتیک مگه قلقلک دادن هورمون های خواننده نیست؟ واقعا قلقلک داد هورمون های منو طوری که استروژن ، پروژسترون و تستسترون( همه باهم)کلا خوابید🤧😂
کاش موضوع داستان یه چیز دیگه بود غیر اروتیک از نظر بنده
والا من به زور جنسیت راوی و تشخیص دادم چه برسه به اروتیک
من نویسنده نیستم خب و اداعی هم ندارم
اما کتاب زیاد خوندم
ذهنتون خلاقه خواستید مثل کتاب های خارجی به تصویر بکشید جریان و ولی من ترجیح میدم هر موقع خواستم کتاب با نویسنده خارجی خوب بخونم برم سراغ گاربیل مارکز جونم اینا
سبک خودت باش تقلید نکن
موفق باشی تو کارت

4 ❤️

843012
2021-11-17 00:53:56 +0330 +0330

ShivaBanoo:
با این شخصیتت داری نقد مینویسی یا اون شخصیتت بانو؟

0 ❤️

843014
2021-11-17 01:12:02 +0330 +0330

تبریک دوست عزیز بابت برنده شدن تو جشنواره…

از اون جایی که من داور نیستم، نیازی نیست داستانی که بعد از دو سه دقیقه خوندن جذبم نکرده رو بخونم. پس تا قبل از اینکه اولین مکالمه شروع بشه داستان رو خوندم و متوجه شدم که دیگه نباید بخونم…
فقط یه چیزی می‌گم. یه داستان قوی از نظر من توی اولین پاراگراف یا نهایتا دومین پاراگراف باید یه هیجانی به خواننده وارد کنه که خواننده رو مجاب به ادامه خوندن کنه.
موفق باشین.

2 ❤️

843019
2021-11-17 01:53:24 +0330 +0330

خوب بود قلم زیبا بود نثر عجیبی داشت که کم تو این سایت پیدا میشه لذت بردم از خوندنش ولی خیلی گنگ بود انتظار داشتم تا اخرش یه کوچولو توضیحی داده میشد در مورد شخصیت اصلی هی فقط فلش بک و فوروارد میخورد . ولی لذت بردم

1 ❤️

843028
2021-11-17 03:04:04 +0330 +0330

هانریش جان، یکی از وظایف اینجانب در شهوانی اینه که به نفر اول کامنت گذار که ذوق زده شده باشه، یک جفت دنبلان طلایی جایزه بدم. شما با مراجعه به روابط عمومی شهوانی با کارت شناسایی معتبر میتونید دنبلان خود را دریافت کنید. از آوردن افراد زیر هجده سال که شاششون هنوز کف نکرده، خودداری فرمایید.

6 ❤️

843031
2021-11-17 03:16:44 +0330 +0330

خوشم نیامد

**حقیقتش این نقطه‌ها و علامتگذاری‌ها و پاراگرافهای بیش از حد باعث شد به خواندن ادامه ندم. امیدوارم هر روز نگارش بهتری داشته باشید. **

ها کـُ‌کا

4 ❤️

843058
2021-11-17 08:20:55 +0330 +0330

بهترین کار برای داوری به نظر من اینه که داوران از هر گرایشی در نظر دادن حضور داشته باشن. مثلا برای بخش اروتیک، فانتزی های تابو شکن وممنوعه،ادبیات داستانی و… نه اینکه دستوری باشه. باید همه نظر بدن. برای همینه که این داستان دیسلایک زیادی خورد. باور کنید نویسنده این داستان قلم توانایی داره ولی نتونست طوری بنویسه که عامه پسند باشه. شایدم دستش به خاطر قوانین و سلیقه های داوران بسته بوده.

1 ❤️

843059
2021-11-17 09:05:41 +0330 +0330

خب فکر کنم داستان خودکشی یک فرد با تخیلات یک روح و قتل که قبلاً انجام داده اول شد من اینو به طور کلی ضعیف میبینم و انتظار ی داستان قویتر شفاف تر و مهیج داشتم
این بیشتر به ادبیات رمان وار کلاسیک میخورد که خب میخواست معمایی و گنگ باشه که واقعیت و تخیل رو خواننده تشخیص نده در نهایت من انتظار ی داستان شهوانی رو دارم که برنده ی سایت شهوانی باشه این زیادی از موضوع پرته

3 ❤️

843063
2021-11-17 09:46:20 +0330 +0330

دوست عزیز
تبریک میگم بهتون… 🌸
من تا داستان دهم تونستم جشنواره رو همراهی کنم و فرصت نشد که به خوندن داستان شما برسم.
با تمام احترامی که برای داور ها و بقیه ی دوستان قائلم، داستان های قوی تری رو توی این دوره از جشنواره دیدم. با عرض معذرت برنده شدن شما واقعا باعث تعجبم شد. که البته این نظر شخصی منه! حتما داوران دیگه با توجه به سواد بیشتری که توی امر نوشتن دارند، چیزی رو توی داستان شما دیدند که از دید منِ خواننده خارجه.
همچنان بابت اول شدنتون در رقابت با بقیه ی نویسنده های خوب این دوره، تبریک میگم و آرزوی موفقیت دارم‌. 🌸

6 ❤️

843073
2021-11-17 12:58:20 +0330 +0330

خوشم اومد
داستان سوررآل باید ذهن مخاطبو بهم بزنه تا بتونه حرفشو بزنه
به نظرم نویسنده درست عمل کرده موفق بوده

11 ❤️

843089
2021-11-17 16:24:47 +0330 +0330

کامنتی که بالاتر گذاشتم، نظر شخصی من در مورد داستان بود.
منظورم از تعجب کردن هم فقط و فقط نظر شخصی بود. قصدم توهین به داوران محترم و جشنواره که خودم رو جزئی از اون میدونم، نبوده و نیست…
بدون اغراق هم گفتم که داوران حتما چیزی رو تشخیص دادن که من و شما با تجربه کمتر، نتونستیم اون رو تشخیص بدیم و این نمرات رو دادند.
به عنوان عضو کوچکی از جشنواره، همیشه و در هر حال از جشنواره و داوران منتخب، حمایت میکنم و به هیچ عنوان با کامنت‌هایی که زحمات داوران رو زیر سوال ببره، موافق نیستم.
به یاد داشته باشیم وقتی در آزادی کامل، فراخوان زده میشه و داوران داوطلب، انتخاب میشن، باید به این انتخاب و قضاوت احترام بذاریم.
امیدوارم جشنواره ادامه داشته‌ باشه و این ظرفیت رو داشته‌ باشیم که به جای حاشیه‌سازی و افکار مسموم، از این رخداد لذت ببریم.
باور کنید داوری کردن اصلا و ابدا کار راحتی نیست. اینجا هیچ چیزی به داورها نمی‌رسه ولی بازم دارند وقتشون رو براش صرف می‌کنند. اینا رو کسی میگه که خودش، حداقل یه تایم کوتاه، داور بوده.

5 ❤️

843094
2021-11-17 17:07:00 +0330 +0330

متن روان ولی داستان به شدت از هم گسیخته…چی به چی بود
اصلا نتونستم توی ذهنم مجسمش کنم چون مدام داستان پرت میشد توی یه بُُعد دیگه!
کنجکاوی عجیبی دارم که بدونم بقیه داستانا چی بودن خدایی… چی بودن که این بینشون اول شده!
واقعا این چه مزخرفی بود!
در ضمن…تجربه من توی این سایت ثابت کرده همیشه داستانی که سوم شده از همه بهتره!

3 ❤️

843100
2021-11-17 18:37:26 +0330 +0330

من پیشتهاد میکنم که دفعه بعد داستان نفرات اول تا سوم را بدون ذکر اینکه این داستان جشنواره بوده، در سایت منتشر کنید، بعد از مثلا دو هفته که گذشت در تاپیکی مستقل اعلام شود که این داستانهای جشنواره بوده. به این ترتیب این همه دعوای خانوادگی بوجود نمیاد. کاشکی هر کس نظر خودش را در مورد داستان میداد و کاری به کار دیگران نداشت.
در مورد این داستان نظرم را دادم. فقط لازم میدونم این توضیح را بدم که داستانهای جشنواره لزوما داستانهای خوبی نیستند. عده‌ای داستانهای خودشان را مینویسند و به جشنواره میفرستند و داوران جشنواره هم نظرشان را میدهند و یکی برنده میشود. بقول رئیسمون، مرد، مرد است و زن، زن است. اینجور که حدس میزنم بقیه داستانها هم دست کمی از این داستان ندارند. سالی که نکوست از بهارش پیداست.
سعی کنیم فقط نقد کنیم، چه با لگد چه با مشت ولی به بقیه نقد کنندگان کاری نداشته باشیم و توهین نکنیم. از تعداد لایکها و دیسلایکها معلومه که کلا داستان جالب نیست و به این میگن واقعیت. قطعا داستان هم در حد داستانهای مشاهیر ادب هم نیست که نیاز به سواد داشته باشه. همه به راحتی میتوانند بخوانند و درک کنند.

10 ❤️

843199
2021-11-18 02:07:15 +0330 +0330

قشنگ بود بازم بنویس🌺🥰

2 ❤️

843391
2021-11-19 09:05:55 +0330 +0330

من از سپیده دبیر جشنواره تقاضا دارم بروند در مورد کلمه اروتیک تحقیق بکنن بلکه بدانن معنی اروتیک چیست. الان میاد برای اورتیک مثل حداد عادل کلی معنی جدید درست میکنه میده خورد مردم. یا لا اقل تو پرانتز بنویس: ** اروتیک( داستان های حوزه علمیه)**

1 ❤️

844354
2021-11-24 06:38:45 +0330 +0330

باسلام و تشکر
ازدوستانی که پی گیر اینگونه رقابت های فرهنگی در سایت هستند و همینکه از این طریق شرلیط توجه بیشتر اعضا به داستان نویسی و مطالعه را ایجاد کرده اند ،مهم ترین دستاورد اقدام انها محسوب میشه و در این روزگار که نسل ها با کتاب خواندن و داستان و، غریبه هستند جای دلگرمی و امیدواری است و واقعا دست مریزاد داره.
باتوجه که داستان من هم در این مسابقه شرکت داشته باید اشاره کنم که به دیدگاه داوری احترام گذاشته و هیچ گونه نقدی درباره انتخاب انها ندارم و این مطلب را به دور ازهرگونه منظوری به داوری انها عنوان میکنم .

باتوجه به اینکه در داستان اصلی ترین شرط ومعیار مسابقه در حد کمترین شرح نوشته شده و میتوان گفت در سبک و حال وهوای داستان اصلا دیده و حس نمیشود که موضوع اروتیک وجود دارد ،شاید اصلی ترین نقد درباره داستان فوق میباشد.خود نویسنده هم به این کمبود اشاره کرده اند در نظرات ارایه شده.
دراینکه نویسنده توانایی و قلم دلچسبی در نوشتن دارند جای هیچ بحث و شکی نیست اما با نگاهی به کلیت داستان و تلاش ارایه داستان. در سبک سوریال میتوان گفت که نویسنده نگارش سوریال خوبی ارایه کرده است اما از باب داستان سوریال موفق عمل نکرده اند و باایجاد سردرگمی و بیان های نیمه کاره و شرح های کوتاه و گذاشتن سه نقطه در برخی پاراگراف ها سعی کرده جو داستان رابه سوریال برساند اما این گونه ساختار و بیان و شرح و معرفی اشخاص و عوض کردن لوکیشن داستان و شرح های ناکافی برای وصف موقعیت ها و اتفاقات بیشتر موجب سردرگمی خواننده شده تا موجب سوریال شدن داستان و رسیدن به بیانی انتزاعی .
در کل میتوان گفت داستان مجموعه ای از جملات و بیان های رمز گونه و راز الود است که با چند شخصیت کاملا ناشناس برای خواننده درگیر پارگراف های گوناگون نوشته شده هستند،جاداشت که نویسنده خود ازدید یک خواننده داستانش یه داستان نگاه کند و ببیند ایا این توضیحات درگیر شده بین کلمات و شرح های ناکامل برای اگاهی رساندن به خواننده کافی میباشد.دست کم باید داستان را دو مرتبه بادقت خواننده دو ره کند و با استفاده از دید وحدس وگمان و نگاه خودش تا حدودی متوجه انچه در حال رخ دادن است بشود و اصلی ترین ضعف داستان نیز همین بیان ناکافی است که سعی شده به رازالود بودن شرح داده شود.
در بین این توصیف ها نویسنده در چند خط ان هم به شکل بسیار ضعیف و حتی نامفهوم به شرح اروتیک پرداخته است که هیچ گونه تاثیری در کل داستان ندارد و اگر همین چند کلمه اروتیک از داستان حذف شود هیچ ضرری به داستان و بیان ان وارد نشده و کمبودی در ان بوجود نمی اید و نویسنده میتوانست با تعریف ساده تری این اقدام شخصیت داستان را توضیح بدهد.
در کل میتوان گفت بیان خوب و قلم توانا و اشنایی به بازی با کلمات نویسنده موجب میشود که در نگاه اول خواننده خود را با داستان خوب و سبک داری مواجه بداند اما با ورود به داستان غیر از سردر گمی و مواجه شدن با جمله بندیهای خوب و کلمات به جا در وصف کردن با توصیف خوب و رسیدن به کلیت یک داستان روبه رو نشده و خواننده با سردرگمی وتاحدی متعجب از انچه خوانده است به این داستان نگاه میکند و شاید حتی یک بار دیگر داستان را بخواند که اگر بخشی از ان از چشم و ذهنش دور مانده است را پیداکند و به اصل موضوع پی ببرد اما بار دوم نیز با همان وضعیت قبل روبه رومیشود.
این نکته که اصل داستان بر پایه یک اتفاق مشخص شکل گرفته و برشرح و گسترش ان موضوع وصف میشود بهترین اشاره است برای این نقد که درداستان فوق ،اتفاق به شکل. خاصی نه تنها محوز داستان نشده بلکه موجب نامفهوم بودن ان شده و بیشتر به سردرگمی خواننده انجام گرفته و تبدیل گردیده است .
باتشکز از شماو ارزوی موفقیت

1 ❤️

844482
2021-11-25 08:25:32 +0330 +0330

داستان اروتیک و سکسی بلد نیستین ننویسین کسی مجبورتون نکرده که من تعجبم از داورای جشنواره است که چطور تونستن رای به اول شدن این داستان به عنوان یه داستان اروتیک بدن این یه بدعت خیلی بد در سایت شهوانیه که از این به بعد به طور ناخواسته شاید خیلی از اروتیک نویسهای تازه کارو به مبهم نویسی (شما بخون کس شعر نویسی) سوق بده
نکنین اقا نکنین خانم نرینین به اروتیک نویسی

1 ❤️

866703
2022-04-02 08:24:45 +0430 +0430

40<=>36
خب من الان چیزی که کامنت میکنم با توجه به کامنت های دوستانی هست که خوندم.
**عدالت همیشه نگران قضاوت است.
وقتی حقیقت آزاد نیست، آزادی حقیقت ندارد. قضاوت‌های بزرگ کار آدم‌های کوچک نیست.
**

1 ❤️

945729
2023-09-04 19:56:18 +0330 +0330

«حتی باری برای خاکسپاری‌اش؟!»
خاک سپاری یه بار یا دفعه هست دیگه, نه؟!
آهان!
باری ب معنی به هر جهت؟!
«ک حتی ب هر صورت برای خاکسپاری‌اش؟!»
معنیه خاصی ایجاد می‌کنه بنظرت؟!
تشبیه صدای پلیکان ب ناله؟! فکرکنم منظورت مرغ دریایی بوده نه؟! حالا چرا ناله؟!
عجیب نیست ب عنوان یه ایتالیایی میگی جنوب ایتالیا نه جنوب؟! یا حالا هر مختصات و مشخصه‌ی دیگه‌ای؟!
لعنتی مگه شراب شیرینه ک با طعم لبای شرابی کامت شیرین بشه…‌‌.؟! فاک…
تو این متن‌ها خسته شدم از قاطی کردن محاوره و رسمی…
«من کجام؟ خودتی؟!»
من کجایم؟ آیا خودت هستی؟ (مثلا می‌گم)
داداش رسمی رو انتخاب کردی جای محاوره‌ای دیگه… درسته ؟!
دوباره در ادامش محاوره ولی بعدش دوباره «دست آندریا رو گرفتم و برخاستم»؟!
دوباره محاوره
و در ادامه رسمی…
بیخیااااال…
در ادامه، در خواب و رویا نوشتن، ببین من خودم داستانی ک فرستادم برای جشنواره نهم همچین کاری کردم، خیلی هم آماتور گونه ولی یه مقدمه‌ای داشت رفتن تو خیال و در اومدن ازش، آدم ۴۰ ساله سوار ماشین خونه باباش بعدش همش خواب؟؟؟ لامصب پیش درآمدی اشاره‌ای راه گریز و فراری‌، توجیحی… 🙄
یه دلیل قبلی و یا بعدی‌ای برای این کابوس خواب رویا یا هرچیزی…، موافق نیستی؟!
چرا تو زیرزمین عمارت یه باغبون متعفن کینه‌ای توی یه تاکستان باید قفسه‌های عظیم کتاب باشن؟!!!؟
همینکه یه دالان باریک مخفی باشه کافی نبود؟!
چی شد یهو اصلا؟!
بعدشم چرا انقدر از حال میری لوثش میکنی، مسخره بازیه مگه دم ب دقیقه؟ همش تو خواب و خیالی ک… خیال تو خیاله؟؟؟
بعدشم از حال رفتی، پلکاتو مالش دادی سرحال شدی؟؟؟ منطق و عقل کو؟؟؟
از حال رفتن با چرت زدن فرق نداره بنظرت ؟؟؟؟
بازم ک دوباره یادت رفت ایتالیایی‌ای
یعنی چی آواز ایتالیایی؟؟؟؟؟!!!
نه پس آواز مکزیکی… لااله الا الله…
پیکرش را ب سینه هایم…؟؟؟
سینه‌ام دیگه…، نه؟!!!
می‌تونست داستان خوبی از آب در بیاد اتفاقاً بنظرم
یه داستان بی‌نظیر
ولی عدم ظرافت و نکته‌سنجی بنظرم داستان رو بدجوری بگا داده… خیلی این نوشته دقت بیشتر ازین حرفا می‌خواست‌… خیلیییییییی
کاش حداقل انقدری وقت می‌ذاشتی ک خواننده بلافاصله بفهمه اندریا دختره همون شریک باباهه‌ست ک بخاطر کینه‌ش کشته…
اصلاً مبهم کردنش کار درستی نبود!!!
و البته نفهمیدم چرا یه پیرمرد بوگندوی کینه‌ای باید ب چشم پسرش بهشتی و پاک میومده در تمام این مدت…
هی خدا، تا کی بخوابیم جدا…

1 ❤️