نفرین شده

1400/08/26

مهرداد:
به این نتیجه رسیده بودم که خدا منو با یه طلسم قوی نفرین کرده! وگرنه دلیلی نداشت زندگیم به این دختره‌ی دیوونه گره بخوره. نشسته بود بغل دایی، با چشم‌هایی که شیطنت توشون موج میزد زل زده بود به من و من قلبم گرومپ‌گرومپ تو دهنم می‌کوبید. اگه یه لحظه میزد به سرش و دهن باز می‌کرد روزگارم سیاه میشد، به ویژه که به شخصیتش می‌خورد دیوونه بازی در بیاره. فکر به اینکه دایی محسن بفهمه دختر یکی یدونه‌‌اش از من حامله‌ست باعث میشد چهار ستون بدنم بلرزه. کلاً دایی خیلی جدی و مغرور بود، جوری بود که حتی دشمنشم بهش احترام می‌ذاشت. تو این سال‌هایی که پدرم فوت کرده بود به خوبی هوای منو داشت و حالا…دخترش از من حامله بود! با امروز میشد درست دو هفته که از اون شب نحس گذشته بود. شبی که با خریت محض و تو حال غیرعادی با سارای دیوونه خوابیدم و حالا به خاطرش مثل سگ پشیمون بودم. اگه خدایی ناکرده مادرم و دایی محسن از جریان بو می‌بردن باید سر به بیابون می‌ذاشتم. تصور اینکه آبروم جلوی فک و فامیل بره باعث می‌شد مثل الان پشت نقاب خونسردی که داشتم قلبم از استرس بی‌تاب بشه. درحالی که با خودم درگیر بودم سارا بلند شد و اومد سمتم و من از اضطراب دلم پیچ خورد. با قدم‌های موزون اومد و نشست کنارم. سنگینی نگاه دایی رو روی خودمون حس کردم. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و با صدای آرومی غریدم:
-معلوم هست چه گهی می‌خوری؟ پاشو برو اونور!
سارا بدون اینکه نگران لو رفتن چیزی باشه لبخند دندون نمایی زد و جواب داد:
-عزیزم! من و تو که از این حرف‌ها نداریم، به خصوص بعد از اون شب!
پلکهامو بهم فشردم و سعی کردم خشمم رو مهار کنم. می‌شناختمش، باهم بزرگ شده بودیم. همیشه هرچی دوست داشت می‌گفت و اصلاً دختر خجالتی نبود! با صدای نوتیف گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم. ملیکا پیام داده بود. قبل از اینکه پیام رو باز کنم صدای پوزخند سارا رو شنیدم.
-دوست دخترت می‌دونه بهش خیانت کردی؟
از زیر چشم بهش نگاه کردم.
-نه می‌دونه و نه قراره بدونه!
با لحن خاصی گفت: مطمئنی؟!
نیم‌نگاهی به سالن انداختم و گفتم: یکم معطل کن بعد بیا تو بالکن، اینجا نمیشه حرف بزنیم.
بعد بدون اینکه به کسی نگاه کنم از پذیرایی شلوغ گذشتم و رفتم تو اتاقم که طبقه بالا بود. تو بالکن سیگاری آتیش زدم و منتظر سارا موندم. فکر کردم این چه بلایی بود سرم اومد؟ بچه بازی نبود که تهش به خوبی و خوشی تموم شه، ممکن بود خودم و خانواده‌ام توی خاندان بشیم لکه ننگ، و اینا همه‌اش به یه نفر بستگی داشت، سارا!
صدای قدم‌هاش اومد. وارد بالکن شد و رو به روم روی لبه دیوار کوتاهش نشست. کارش یکم خطرناک بود. یه لحظه نگران شدم که یه وقت نیفته پایین، بعد فکر کردم همچین بدم نیست! تهش می‌میره و من دیگه استرس چیزیو ندارم.
-خب، پسردایی! چی می‌خواستی بگی؟
به صورتش نگاه کردم. وقتی اینو می‌گفت داشت موهای لخت بلند و سیاهش رو از تو صورش کنار میزد. گفتم: چی می‌خوای؟
با تعجب ظاهری جواب داد: مگه قراره چیزی خواسته باشم؟
-طفره نرو سارا! تهدیدم می‌کنی که به همه میگی چی شده، یه چیزی در قبالش می‌خوای تا این کارو نکنی، غیر اینه؟
با چشم‌های کشیده‌اش زل زد به چشم‌هام و یک مرتبه گفت:
-تو رو می‌خوام.
نگاهش کردم، جدی که نمی‌گفت؟! طاقت نیاوردم و زدم زیر خنده. از ‌شدت خنده دلمو گرفتم و خوب خندیدم. مسخره نبود، یه چیزی ورای مسخره بود! سرمو بالا گرفتم و دیدم چهره‌اش جدیه. کم‌کم خنده از رو لبام محو شد. با ناباوری گفتم:
-منظورت چیه؟
شونه بالا انداخت.
-منظورم واضحه. یه هفته وقت داری قرار خواستگاری رو بذاری.
این بار ماتم برد. بلند گفتم:
-چرا مزخرف میگی سارا؟ احمق تو فقط 20 سالته! می‌خوای جفتمون رو به خاک سیاه بنشونی؟
-قبول می‌کنی یا…یا همه می‌فهمن اون شب مست و پاتیل به دختر دایی پاکت تجاوز کردی! تازه شاهدم دارم!
با چشم‌هایی که دیگه بیشتر از این گرد نمی‌شد به صورتش نگاه کردم. این لعنتی خود شیطان بود! اما نمی‌تونستم به همین راحتی تسلیم شم. گفتم:
-اینجوری آبروی خودتم میره.
اومد جلو و سینه به سینه‌ام ایستاد.
-فکر کردی برام مهمه؟
لحنش زیادی بی‌خیال بود و من از همین بی‌خیالیش می‌ترسیدم.
-خر نشو سارا! اینجوری جفتمون بدبخت می‌شیم. ما سنی نداریم، باید جوونی کنیم نه اینکه بشیم پاسوز هم. اصلا به جز این، فکر کردی رفتیم سر خونه زندگیمون من واست شوهر خوبی میشم؟! یکی که دوست داره و بهت احترام می‌ذاره؟!
بعد پوزخند زدم تا اینجوری بترسونمش. بی‌اعتنا به جلز و ولز‌هام از کنارم رد شد:
-فقط یه هفته وقت داری.
دستشو گرفتم و نذاشتم بره، کشیدمش سمت خودم و مجبورش کردم سینه به سینه‌ام وایسته.
-برو به همه بگو!
بی‌حرف نگام کرد. ادامه دادم:
-عصر حجر نیست که به زور عقدمون کنن، تهش میون خانواده‌هامون شکراب میشه. بهتر از اینه که با یه لاشی ازدواج کنم!
اثری از ناراحتی تو صورتش دیده نشد و گفت:
-اتفاقا برعکس! اینجا اوضاعش فرق داره. اگه خبر به بیرون درز کنه، که می‌کنه! اون موقع بحث آبروی من و تو و خانواده‌هامون وسط نیست، بحث آبروی کل خاندانه، بحث آبروی همه‌ی کرامتی‌ها! واسه اینکه این اتفاق نیفته فقط یه راه می‌مونه، عقدمون کنن تا همه چیز به خوبی و خوشی تموم شه!
متاسفانه حرفش تا حدودی منطقی بود. گفتم:
-واقعاً خجالت نمی‌کشی؟ اگه یکم غرور داشته باشی خودتو مثل هرزه‌ها آویزون من نمی‌کنی.
-غرورم در مقابل تو ذره‌ای اهمیت نداره.
تو سکوت نگاهش کردم. گفتم:
-چی تو من دیدی که می‌خوای باهم باشیم؟
اومد جلوتر و تازه اون موقع بوی عطرش تو بینیم پیچید. از عمد دهنش رو تو فاصله کوتاه از دهنم نگه داشت و کف دست‌هاش رو از رو پیرهن رو قفسه‌ی سینه‌ام کشید. قلبم به تقلا افتاد. با عشوه لبش رو گاز گرفت و زمزمه کرد: بگو چی ندیدم! پسر محبوب کل فامیل، پسر عمه کتایون بزرگ تو چنگ منه. دختر خاله‌های خیابونیت اگه بفهمن افتادی دنبال من خودشونو می‌کشن.
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: ولی من تو رو نمی‌خوام.
سرش رو آورد نزدیک و درحالی که انگشت‌هاش مشغول باز کردن قفل کمربندم بود بغل گوشم پچ زد:
-می‌خوای، خوبم می‌خوای!
تق باز شدن کمربند و بعد زمزمه‌‌اش رو شنیدم:
-فقط واسه فهمیدنش باید چشم‌هاتو باز کنی.
طبیعتاً باید جلوش رو می‌گرفتم اما تو عمل مثل چوب خشک شده بودم. صدای زیپ شلوار اومد و بعد، با چشم‌های کشیده‌اش برای آخرین بار نگاهم کرد و سرش رفت پایین. لباس زیرم پایین کشیده شد و انگشت‌های ظریفش دور آلتم گره خورد. دوباره آب دهنمو قورت دادم و بلافاصله زبون گرمش روی کلاهک آلتم کشیده شد. از بین لب‌های بازم آه آرومی خارج شد. این اتفاقات در حالی داشت رخ می‌داد که طبقه پایین پدر و مادر‌هامون و کلی آدم دیگه جمع شده بودن دور هم و می‌خندیدن، قطعا هیچکدومشون حتی فکرشم نمی‌کرد که این بالا چه خبره! حالا اگه می‌خواستمم توان پس زدن سارا رو نداشتم. آلتم کامل وارد دهنش شد و منم چشم‌هام رو بستم. یاد اون شب افتادم. مهمونی مسعود دوست دانشگاهم بود. طبق معمول بساط مشروب به راه بود و منم اینجور مواقع زیاد به خودم سخت نمی‌گرفتم! یادمه بین اون همه آدم که توی هم می‌لولیدن چشمم به سارا افتاد که یه گوشه ایستاده بود و به پیست رقص نگاه می‌کرد. اونم تو دانشگاه بود، منتهی چند‌ترم عقب‌تر. اولین بار بود که می‌دیدم پاش به مهمونی‌های دانشگاه باز شده، خواستم محلش نذارم اما اون خودش اومد سمتم و با پر رویی گفت:
-چرا خودتو میزنی به اون راه پسر عمه؟!
بازم محلش نذاشتم اما اون سمج‌تر از این حرف‌ها بود. تو طول مهمونی خیلی سعی کردم از خودم جداش کنم اما اون بی‌اعتنا به پسر‌هایی که واسش موس‌موس می‌کردن بند کرده بود به من و هرکاری می‌کردم پا به پام انجام می‌داد. احساس می‌کردم از وقتی پاش به دانشگاه باز شد انقدر بی‌ملاحظه شده بود. اونقدر خوردم که حالم بد شد، آخرین چیزی که یادمه اینه که حالم بهم خورد و تصاویر محوی از اینکه سارا منِ سیاه‌مست و بی‌حال رو سوار ماشین می‌کرد. ظهر روز بعد که بیدار شدم کسی توی تخت نبود، اما بعد از ظهرش سارا جریان رو برام تعریف کرد و یه نشونه‌هم داد! چند قطره خون از بکارتش که گوشه ملافه تختم رو کثیف کرده بود. هیچی از سکس با سارا یادم نبود اما وقتی برگشتم و قطره‌های خونِ رو ملافه رو دیدم رنگ از رخم پرید. هرچند از سارا بعید نبود بهم کلک بزنه و اون خون، خون بکارتش نباشه اما من خودم رو می‌شناختم. تو حالت عادی امکان نداشت با دختر دایی خودم بخوابم اما خیلی آدم بدمستی بودم و با اون حال نزدیکی با سارا اصلاً برام غیرقابل باور نبود. تو فکر بودم که یک آن حسم پرید و با حیرت به سارا نگاه کردم. بلند شده بود و خودش رو مرتب می‌کرد تا بره. با لحنی که تعجب و عصبانیت باهم توش موج میزد گفتم: کجا؟
خونسرد و از روی فرصت آیینه‌‌ کوچیکی از تو کیفش در آورد و درحالی مشغول چک کردن صورتش شد که من و آلت شقم ضد حال بدی خورده بودیم! گفت: چی شد؟ تو که منو نمی‌خواستی!
عوضی می‌خواست اذیتم کنه و ازم اعتراف بگیره. اونقدر شهوت تو وجودم بود که این حرفها پشیزی برام ارزش نداشته باشه. وسط کار منو ولم کرده بود و می‌خواست بره! اما این اتفاق نمی‌افتاد، یعنی من اجازه نمی‌دادم. کارش تموم شد و تا خواست قدم از قدم برداره سریع گفتم: می‌خوامت.
ایستاد و با ابروی بالا رفته نگاهم کرد.
-واقعا؟!
سرمو تکون دادم:
-شک ندارم!
مگه خر بودم که «تو اون لحظه» سارا رو نخوام؟! حضرت یوسف که نبودم. اونم وقتی لب‌های سرخ و سکسیش رو دور آلتم حس کرده بودم و می‌دونستم چه حسی داره.
-به یه شرط نمی‌رم.
می‌دونستم یه شرط معمولی نیست، با این حال پرسیدم:
-چی؟
-اینکه بهم قول بدی هفته بعد قرار خواستگاری رو می‌ذاری.
یکم فکر کردم و گفتم:
-باشه. قول میدم.
کمی نگاهم کرد، تو نگاهش شک بود، شکی که به جا بود اما دوباره برگشت سمتم. پوزخندم رو پشت لب‌هام کشتم، دختره‌ی احساساتی احمق! گفتم: وقتی آبم اومد… .
اجازه نداد حرفم کامل شه. زمانی که دوباره دهن جادوییش پذیرای آلتم شد سرمو به دیوار تکیه دادم و سعی کردم از این سکس دهانی غیر منتظره نهایت لذت رو ببرم و چهره دایی رو از تو ذهنم پس بزنم. طولی نکشید که به نقطه نهایی رسیدم. با دست به شونه‌اش کوبیدم تا بهش بفهمونم دارم ارضا میشم. رون‌هام رو گرفت و نذاشت خودم رو جدا کنم. آبم با فشار پاشید تو دهنش و تا لحظه‌ای که آلتم شروع به کوچک شدن کرد از دهن خارجش نکرد. بی‌حال سُر خوردم و روی کف بالکن نشستم. یه چیزی فراتر از یه ساک معمولی بود. جوری آبم رو کشید که فقط دوست داشتم بخوابم. از لای پلک‌های نیمه بازم به صورتش نگاه کردم، گوشه لبش یه قطره از آبم چسبیده بود. زبونشو دور لبش کشید و همون یه ذره‌رم خورد. این کارش حشریم کرد.
-می‌بینی پسر عمه؟! حاضرم به خاطرت همه کار بکنم. قولتو فراموش نکنی.
اینو گفت و بلند شد و رفت. از جام بلند شدم و با پاهای بی‌رمق به اتاقم برگشتم. خم شدم و از زیر تخت ملافه سفید رو برداشتم که دو هفته بود نشسته بودمش. انگشتم رو رو لکه‌های خونی کشیدم و فکر کردم: واقعا این خون از بین پاهای سارا بیرون اومده؟
سارا:
-اونقدر که فکر می‌کردم خوش قول نیستی!
سرشو از تو گوشی بیرون آورد و به وضوح دیدم که با دیدنم لبخندش تبدیل به اخم شد. از این واکنشش قلبم شکست اما من بازیگر خوبی بودم. می‌دونستم الان دوست دختر هرزه‌اش تو خصوصی منتظر پیامشه. نگاهشو از روم برداشت و خواست تایپ کنه. حسودیم شد و گوشی رو از لای انگشت‌هاش کشیدم. تا خواست ازم پسش بگیره رفتم عقب.
-تو که نمی‌خوای جریانو همه بفهمن؟
و به عمه که چند متر اونطرف‌تر بود اشاره کردم. چهار روز از اون شب گذشته بود و مهرداد هنوز هیچ تصمیمی برای خواستگاری نگرفته بود. سردرگم بود و من از این سردرگمیش بیزار بودم. می‌دونستم من دختری نبودم که مهرداد تا به حال بهش فکر کرده باشه، اصلاً سر همین این بازی کثیف رو شروع کردم! نگاهی به خونه همیشه شلوغشون انداخت و وقتی دید کسی حواسش به ما نیست دستشو آورد جلو و انگشت‌هامو گرفت تو دستش. سعی کرد از در صلح وارد شه.
-سارا، عزیزم! چرا می‌خوای زندگی رو به کاممون تلخ کنی؟ اگه بخوای اینجوری منو پا بند خودت کنی روز خوش تو زندگیت نمی‌بینی!
خنده‌ام گرفت، حتی زبون خوشش‌هم با غدی و لجبازی همراه بود.
-الان این تهدید بود؟
گفت:
-نه، اتفاقیه که اگه بی‌خیالم نشی در آینده میفته.
نگاهمو از روش برداشتم و به گوشی تو دستم اشاره کردم:
-نظرت چیه باهم بودنمون رو با رد کردن دوست دخترای رنگاوارنگت استارت بزنی؟
اینو گفتم و قفل گوشیش رو زدم. با صدای باز شدن قفل یکه خورد. حتما با خودش فکر می‌کرد این رمز گوشی منو از کجا یاد گرفته؟! نمی‌دونست من سال‌ها روی ریز حرکاتش دقیق بودم. آهی کشید و سرشو تو دستاش گرفت. کلافه شده بود. از دست من! اما من نمی‌خواستم اذیتش کنم، فقط می‌خواستم دست همجنس‌هامو ازش دور کنم. چندتا پیام کوتاه فرستادم پی‌وی دختره و آخرش نوشتم «حرفامو گفتم، خواهشا دیگه بهم زنگ نزن.» و برای محکم کاری پیج اینستاگرام و پی‌وی تلگرامشو بلاک کردم و شماره‌شو تو بلک لیست اد کردم. بعد از سکوت طولانی مهرداد گفت: فکر کن اصلاً آپشنی به اسم ازدواج با من روی میز نیست، اصلا همچنین چیزی وجود نداره، خب؟! حالا بگو به جز این خواسته‌ات چیه؟
لب‌هام کش اومد. دوباره رگ شیطنتم باد کرد و درحالی که گو‌شی رو می‌گرفتم سمتش گفتم:
-می‌خوام وقتی سرت لای پاهامه به موهات چنگ بزنم.
با شنیدن حرفم چشم‌هاش گرد شد و به پذیرایی نگاه کرد. عمه کتایون و خواهرش همچنان مشغول تماشای تی‌وی بودن و احتمالاً چیزی نشنیدن. وقتی مطمئن شد کسی صدام رو نشنیده گفت:
-احمق! صداتو بیار پایین.
بلند و بی‌قید خندیدم.
-آخی! خجالت می‌کشی؟ نگو یادت نمیاد! اون شب که داشتی روانیم می‌کردی خجالت نمی‌کشیدی!
چشمکی زدم و ادامه دادم:
-هنوز مزه‌اش زیر زبونمه!
می‌دونستم الان با خودش میگه این بشر هیچ بویی از شرم و حیا نبرده. مستأصل نگاهی به بقیه کرد. بقیه‌ای که هیچ کمکی از دستشون بر نمی‌اومد تا مشکل ما رو حل کنن. گفت: تو دیوونه‌‌ای.
گفتم:
-دیوونه توام!
-چرا تا قبل اون شب دیوونه‌‌ام نبودی؟
پوزخند زدم.
-بودم، تو نمی‌دیدی! پسر مغرور عمه کتایون مگه کسیم به چشمش میاد؟ وقتی دیدم بهم توجه نمی‌کنی مجبور شدم این کارو کنم. خوشبختانه موفق بودم، الان همه فکر و ذکرت شده من!
دندوناشو بهم فشار داد. شرط می‌بستم داشت گردنم رو زیر دندون‌هاش تصور می‌کرد. حیف، دوست داشتم جای اینکه خر خره‌ام رو بجوئه اونو میک بزنه!
-از کجا معلوم دروغ نمیگی؟ شاید دستتو بریدی خونشو مالیدی به ملافه.
با لحن مطمئنی گفتم: بعداً معلوم میشه.
گفت: چجوری؟
وقتی دید چیزی نمیگم از جا بلند شد، خم شد سمتم و گفت: آرزوی اینکه بشم شوهرت رو باید با خودت به گور ببری، عقده‌ای!
راه افتاد تا بره، نمی‌ذاشتم همه چی انقدر راحت تموم شه. احتمالاً با شنیدن حرفم خون تو رگ‌هاش یخ بست که اونجوری سر جاش ایستاد.
-یادم نمیاد اون شب از کاندوم استفاده کرده باشی.
نگاه مات و مبهوتش نشست روی صورتم.
-چی؟
حالا برگ برنده دست من بود. از جام بلند شدم و دست به سینه مقابلش ایستادم.
-درست شنیدی، اون شب توی تخت نتونستم حریفت بشم، خیلی وحشی بودی. آخرش کار خودتو کردی!
-از کجا بدونم راست میگی؟
زل زدم به چشم‌های لرزونش: بهت ثابت می‌کنم.
نذاشتم حرف دیگه‌ای بزنه. راه افتادم و از خونه خارج شدم. سریع رفتم خونه خودمون که آپارتمان بغلی بود. از تو اتاقم بیبی چکی برداشتم و برگشتم خونه عمه. مهرداد با چهره درهم هنوز تو پذیرایی منتظرم بود. دستشو گرفتم و مقابل نگاه متعجب عمه و خواهرش بردمش طبقه بالا. وسط راه دستمو کشید.
-احمق داری چیکار می‌کنی؟ نمی‌بینی چجوری نگاهمون می‌کردن؟
رفتم تو سرویس اتاقش و از همونجا بلند گفتم:
-عادت می‌کنن، اگه بازم بهم اعتماد نداری می‌تونی بیای تمام مراحل کار رو از نزدیک ببینی!
حرفی نزد و تو اتاق صبر کرد. وقتی کارم تموم شد از سرویس اومدم بیرون و بیبی چک رو مقابل چشم‌هاش گرفتم. نگاه خیره‌اش رو از علامتی که ثابت می‌کرد جنینش توی شکمم در حال رشده برداشت.
-از کجا معلوم بچه مال… .
نذاشتم حرفش کامل شه، دستمو بردم بالا و محکم کوبیدم تو صورتش. صدای سیلی تو اتاق پیچید و مات نگاهم کرد.
-بار آخرت باشه در مورد من اینجوری حرف میزنی.
تو سکوت پر از حرفی به چشم‌هام زل زد. ادامه دادم:
-اگه می‌خوای دیوونه بازی دربیارم و بچه رو سقط نکنم تنها کاری که لازمه بکنی اینه که اون قرار خواستگاری کوفتی رو نذاری!
نگاهشو از روم برداشت و مثل شکست خورده‌ها خراب شد روی تخت. به بن‌بست رسیده بود و خودشم می‌دونست نمی‌تونه قِسِر در بره.
-من…من الان آمادگیشو ندارم.
از این که داشتم مجبورش می‌کردم از خودم بدم میومد، دوست داشتم خودش با میل خودش بیاد سمتم اما برای به دست آوردن پسری که چهارسال شده بود تموم فکر و ذکرم، مجبور بودم این بازی رو ادامه بدم.
-سه روز وقت داری مهرداد، فقط سه روز!
اینو گفتم و از اتاقش اومدم بیرون.

مهرداد:
سر دوراهی بدی بودم. فقط یه روز مونده بود به تیرگی روزگارم و من هیچ غلطی برای اینکه جلوشو بگیرم نکرده بودم. نه علاقه‌ای به تأهل داشتم و نه آمادگیشو! ولی انگار زمونه خودش دست به کار شده بود. نصف شب بود. تو تختم دراز کشیده بودم و به فردا فکر می‌کردم که چیزی به پنجره خورد، از جام پریدم و سفیدی صورت سارا رو پشت پنجره دیدم. آهی کشیدم و پنجره رو باز کردم، غیر اون کی‌ می‌تونست این موقع شب بیاد اتاقم؟ بچه که بودیم همیشه از پله‌های اظطراری این خونه رفت و آمد می‌کرد و راهشو خوب بلد بود.
-اومدی اینجا که چی شه؟
از کنارم رد شد و بی‌تعارف تو اتاقم راه رفت.
-اومدم حرف بزنیم .
رفتم سمتش و صدامو بلند کردم:
-حرف؟ حرفی نمونده! منو بدبخت کردی سارا، جوونیم رو داری به گه می‌کشی بعد اومدی حرف… .
برگشت، دستش رو گذاشت رو دهنم و گفت :
-هیش! از کجا می‌دونی قراره بدبخت شی؟ من فقط یه فرصت می‌خوام ازت. یه مدت نامزد می‌شیم، اگه راضی نبودی به همش می‌زنیم، ناراحت منم نباش! میرم پی کارم و فراموش می‌کنیم چی بینمون بوده.
از این حرف‌هاش بدم میومد. بدم میومد که غرورش رو جلوم می‌شکست. تو حالت عادی اونی که باید این حرف‌ها رو میزد من بودم نه سارایی که دختر بود. کلافه نشستم رو تخت و صورتم رو تو دستهام گرفتم. گفت:
-دست من نیست. توام اگه جای من بودی همین کار رو می‌کردی. عشق اول فقط یه بار پیش میاد، پس چرا سعی خودم رو نکنم؟ تو عشق اول و آخرمی مهرداد!
حرف‌هاش شباهت زیادی به حرف‌های دخترای احساسی که منتظر شاهزاده سوار بر اسبشون بودن داشت. فکر می‌کرد شاهزاده زندگیش منم! با عشق غریبه بودم، یعنی از دهن دوست‌دختر‌ام زیاد شنیده بودم اما هم خودم هم خودشون می‌دونستیم دارن دروغ میگن! اما حرف‌های سارا زلال بود. از ته دلش میومد، در کمال تاسف اینو حسش می‌کردم. وقتی دستش بین موهام به حرکت در اومد فهمیدم اونم روی تخت نشسته. موهام رو داد کنار و دستش رو کشید روی زخم کهنه بالای پیشونیم. به چشم‌هاش نگاه کردم، جفتمون داشتيم به یه چیز فکر می‌کردیم. بچه که بودیم سر اینکه با بقیه بچه‌ها بازی می‌کردم و محلش نمی‌دادم ماگ قهوه رو کوبوند به سرم! گفتم:
-یادگاریتو یادته؟ هفت تا بخیه خورد.
جای زخم رو نوازش کرد و گفت:
-اون موقع بچه بودیم، الان سرم بره بهت آسیب نمی‌زنم.
و خم شد روی صورتم و لب‌های نرمشو گذاشت روی زخمم.
-خوب شد؟!
تو سکوت به چشم‌های سیاهش نگاه کردم. سفیدی پوستش با چشم‌ و ابروی سیاهش تضاد جالبی داشت. این دختر آخرش کار دستم می‌داد، اینم حسش می‌کردم. دستش رو گذاشت رو شونه‌هام و فشار داد تا روی تخت دراز بکشم. اولش مقاوت کردم اما بعد از مکث کوتاهی بدنم رو شل کردم و دراز کشیدم. نمی‌دونم چرا، کلاً جدیداً جلوش کم می‌آوردم! به حرکاتش نگاه کردم. نشست روی شکمم و خم شد سمتم. سرشو آورد نزدیک و نفس‌هاش رو تو صورتم پخش کرد. از نزدیک‌ترین فاصله ممکن رو ظاهرش دقیق شدم. برای اولین‌بار حس کردم چقدر صورتش ناز و خواستنیه. بی‌نقص بود. نسبت به اینکه دختر بود قد بلندی داشت و شاید تنها مشکل ظاهرش لاغریش بود. لبش رو نزدیک لبم نگه داشت و زمزمه کرد:
-خیلی ساله سند قلبم به اسمت شده پسر عمه!
از گرمی نفس‌هاش که به لبم می‌خورد قلبم ضربان گرفت.
-اولش فکر کردم زود گذره، بعد دیدم نه! ماه‌ها و سال‌ها داره می‌گذره و تو هنوز سفت و سخت نشستی سرجات و از تو فکرم تکون نمی‌خوری. می‌دونی چرا؟ چون ریشه کردی تو قلبم. من حتی به خاطر توی بی‌معرفت جوری انتخاب رشته کردم که بیفتم تو دانشگاهی که تو درس می‌خوندی.
تنم داشت داغ می‌شد. اولین‌بار بود این حرف‌ها رو می‌شنیدم. قبلیا فقط به یه دوستت دارم و عاشقتم خلاصه میشد، این یکی خیلی عمیق‌تر بود!
-من آدم خودخواهیم، از بچگی هرچی خواستم برام فراهم بود، تنها چیزی که نداشتم تو بودی، الانم نخواه که ازت دست بکشم. تنها گناه من اینه که برخلاف بقیه غرورم رو به باد دادم تا تو رو به دست بیارم.
ضربان قلبم بازم بالا‌تر رفت. درحالی که لب‌هاش میلیمتری از لب‌هام فاصله داشت زمزمه کرد: چیزی که الان می‌خوام اینه که تا جایی که توان داری منو ببوسی! اون شب خودمو به آب و آتیش زدم اما این کارو نکردی، تمرکزت روی بقیه بدنم بود! الانم اگه خوشت نمیاد که لب‌هامو ببوسی حرفی نیست، اما بوسیدن من می‌تونه توجیح خوبی باشه که چرا الان ضربان قلبت از 60 رسیده به 120؟!
چند ثانیه زل زدم به چشماش و کنترلم رو از دست دادم. افسار اسب شهوتم از دستم در رفت و منم بدون اینکه سعی کنم بگیرمش تاختنش رو تماشا کردم! با یه حرکت ناگهانی لب‌ها‌ش رو بین لب‌هام گرفتم و سرش رو به خودم فشار دادم. خیلی زود به خودش اومد و همراهیم کرد. لب پایینش رو بین لبام حبس کردم و عصاره شیرینش رو میک زدم. اومی گفت و این‌بار اون لب‌هام رو بوسید. بی‌خیال عواقبش، دل رو زده بودم به دریا. دستم رو بردم پشتش و به باسنش چنگ زدم. با لمس باسنش فکر کردم اونقدرام که فکر می‌کردم لاغر نیست! از روم بلند شد، شلوارم رو ناشیانه با کمک خودم کشید پایین و آلت سفتم بیرون افتاد. تو یه چشم بهم زدن پایین تنه‌اش رو لخت کرد و دوباره نشست روم. با دیدن شکاف لای پاش چشم‌هام برق زد. پوست اون قسمت از بدنشم مثل صورت و دست‌هاش سفید بود و بالاش یکم موی کم پشت رشد کرده بود. نوک انگشت‌هاش رو خیس کرد و روی آلتم کشید. از حرکاتش می‌فهمیدم مثل خودم بی‌قراره تا فاصله هیچ بشه. آلتمو بین پاش تنظیم کرد و آروم نشست روم. با ورود آلتم به فضای تنگ واژنش زمزمه کردم: آه…خدا!
آهی کشید، سرشو عقب برد و موهای بلندش ریخت پشت سرش. آروم شروع کرد بالا پایین شدن. به باسنش چنگ زدم و محکم بین انگشتام فشارش دادم. تنش خیلی داغ بود. کم کم تصاویر اون شب یادم اومد. یادم اومد برخلاف این دفعه سارا زیرم خوابیده بود و خودشو سپرده بود دست من. لذت بی‌نهایتی که از اون هم آغوشی بردم یادم اومد. چطور اون خاطره شیرین رو فراموش کرده بودم؟ سارا در حالی که روم بالا و پایین میشد با یه حرکت تیشرت تنش رو در آورد و انداخت یه گوشه. سوتین نپوشیده بود و سینه‌های کوچولو اما خوش فرمش نمایان شد. نگاهم میخ نوک سینه‌هاش شد و قبل از اینکه به خودم بجنبم خود سارا دستهام رو گرفت و گذاشت رو سینه‌هاش. با حس نرمی سینه‌هاش بیشتر از قبل لذت بردم. لبه‌های واژنش انگار تشنه آلتم بود و تنگیش داشت دیوونه‌ام می‌کرد. فکر کردم اگه همخوابگی با سارا همیشه انقدر لذت بخش باشه، شاید بد نبود به جفتمون یه فرصت می‌دادم! این رابطه با اختلاف از سکس‌هایی که با ملیکا، عسل، کوثر و خیلیای دیگه که اسمشون یادم نبود با کیفیت‌تر بود. شاید تحت تأثیر اون لحظه و لذتی که می‌بردم اینجوری فکر می‌کردم، شاید بعد از اینکه ارضا می‌شدم دوباره به فکر در رفتن از زیر بار ازدواج میفتادم، اما هرچی که بود، تو این لحظه، اگه واقعاً خدا منو نفرین کرده بود تا تهش به اینجا برسم…ازش ممنون بودم! تو همین فکر‌ها بودم که با بلند شدن سارا از روم بادم خوابید. دوباره داشت اتفاق میفتاد! نالیدم:چی‌کار می‌کنی سارا؟ برگرد سر جات!
باورم نمی‌شد دوباره می‌خواست بهم ضد حال بزنه.
-این دفعه گول نمی‌خورم مهرداد! بی‌خود تلاش نکن.
آلتم داشت له ‌له میزد تا دوباره به اون فضای تنگ و خیس برگرده، با التماس گفتم: چی می‌خوای لعنتی؟ فقط بگو.
موبایلم رو از رو عسلی برداشت و چند ثانیه بعد مقابلم گرفت.
-می‌دونی باید چی‌کار کنی.
نالیدم: سارا اذیت نکن!
-میل خودته پسر عمه، اگه نمی‌خوای مشکلی نیست، من میرم و… .
در توانم نبود مقاومت کنم، سریع گفتم:
-باشه، باشه فقط برگرد!
لبخند زد و برگشت سمتم. گوشی رو انداخت رو شکمم و دوباره نشست روم. بلافاصله با حس گرمی واژنش آهی کشیدم و همزمان صدای بوق تماس شنیدم. با تعجب گوشی رو برداشتم و گفتم: شماره کی رو گرفتی؟
درحالی که روم بالا و پایین میشد گفت: بابام!
با بهت فکر کردم، دایی؟ اونم در حالی که داشتم دخترش رو می‌کردم؟! نه…این دیوونگی محض بود. تا بخوام کاری کنم تماس وصل شد.
-بله بفرمایید.
با شنیدن صدای خواب‌آلودش آب دهنمو قورت دادم و به سارا نگاه کردم که از شدت بالا و پایین شدنش حتی سینه‌های کوچولوش به لرزش در اومده بود، اون‌قدر تند رو بدنم حرکت می‌کرد که می‌ترسیدم صدای برخورد بدن‌هامون به گوش دایی برسه. واقعاً مستاصل بودم، کاش یکی بود و کمکم می‌کرد تا بتونم تصمیم درست رو بگیرم. می‌تونستم همین حالا بی‌خیال همه چی شم و گوشی رو قطع کنم. تهش فردا زنگ می‌زدم به دایی و با عذرخواهی می‌گفتم شماره رو اشتباه گرفتم. تو سکوت نگاهمو از سینه‌های سارا کندم و به چشم‌های سیاه و منتظرش دوختم. چند ثانیه طول کشید تا به حرف اومدم:
-سلام دایی… .
پایان.
[داستان و تمامی شخصیت‌ها ساخته ذهن نویسنده می‌باشد]

نوشته: Constante


👍 88
👎 2
32401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

843124
2021-11-17 22:36:06 +0330 +0330

لایک سوم کنستانتین عزیز
قطعا میدونی همیشه از قلمت لذت میبرم. تو رو سفیددندون بهم معرفی کرد و خوشحالم بابت این آشنایی
قلمت مانا باشه و بیشتر بنویسی 🎈


843127
2021-11-17 23:00:55 +0330 +0330

IPiinkMoon عزیز کسب مقام دوم جشنواره رو بهت تبریک میگ…اِاِاِ این داستان یکی دیگه ست که 🤣🤣🤣

4 ❤️

843128
2021-11-17 23:02:01 +0330 +0330

sepideh58: سفید دندون که مفقود الاثر شد

4 ❤️

843131
2021-11-17 23:17:53 +0330 +0330

هاینریش:
توجیح یا توجیه، الان نمی‌دانم!!
شخصیت سارا رو کاملا درست درک کردی ولی مهرداد رو احتمالا باید بیشتر روش کار می‌کردم. قصدم این بود یه بار برخلاف جریان آب شنا کنم و دختره بیفته دنبال پسر تو داستان، ولی پسره از این پسرهای احساساتی نباشه و برعکس خیلی سفت و سخت باشه

3 ❤️

843134
2021-11-17 23:19:25 +0330 +0330

هاینریش:
شام کله پاچه کفتر چاهی دارن، آخه اوضاع اقتصادی خیییلی خرابه 😔

3 ❤️

843138
2021-11-17 23:26:39 +0330 +0330

ساده (به معنی خوبش)، روون، درگیر کننده، دوست داشتنی.

قشنگ بود. 🌹


843143
2021-11-17 23:32:18 +0330 +0330

Constante
فکر کنم رضا با یکی دو تا از بچه ها در ارتباط باشه هنوز

4 ❤️

843147
2021-11-17 23:42:49 +0330 +0330

در مجموع داستان خوبی بود…
اول داستان رو طوری نوشتی که تونست من رو مجاب به خوندن ادامه‌ش بکنه تا بفهمم قضیه از چه قراره.
اون جایی که سارا از ساک زدن دست کشید، دیالوگای مهرداد رو دوست نداشتم و مصنوعی بود. اون جایی هم که سارا از سکس دست کشید رو که کلا دوست نداشتم، چون هیچ جوره امکان نداره دختری که دومین باره داره حسابی از سکس با معشوقه‌ش لذت می‌بره یهو…
آخر داستان این طور به نظر رسید که چیزی نداشتی واسه تموم کردنش و از “پایان باز” استفاده کردی.
داستان قبلیت یادمه روون‌تر بود. تو این داستان بعضی‌ جاها زمان افعال اشتباه بود و استفاده از یه سری از کلمات مثل “مستاصل” از روون بودن متن کم می‌کرد.
اینکه دو تا راوی داشت رو بیشتر می‌تونستم دوست داشته باشم اگه از دید سارا، احساسی‌تر می‌نوشتی.

دوم شدنت تو جشنواره مبارک باشه 🌹
موفق باشی 😇

6 ❤️

843153
2021-11-17 23:59:58 +0330 +0330

هاینریش: پس نمی‌دونی گوشت کفتر چقدر خوشمزه ست 🤨 البته من خودم نخوردم ولی خییییلی تعریفشو شنیدم

3 ❤️

843156
2021-11-18 00:01:39 +0330 +0330

داستان خوب و روان پیش رفت بموقع از حس درونی هر دونفر که شدن اول شخص داستان استفاده کرده بودی و همین باعث شد خواننده حس هردو نفر رو درک کنه و دلایلشون رو فقط چند نکته ظریف رو در مورد سکس و بی بی چک مد نظر نداشتی که درجا بعد از مدت کوتاهی که بیان شده بود رابطه انجام شده و یک هفته اگر اشتباه نکنم فرصت به مهرداد منطقی نبود و کاش یا زمان رو بیشتر میکردی یا دلیل رو عوض میکردی .در مجموع کنستانتین عزیز قلم رسا و روانت رو دوست داشتم بخوبی خواننده رو تونستی تا آخر داستان مشتاق نگه داری و لایک به خودت و داستانت.

نقطه قوت داستانت هم بیان داستان و اتفاقات از هر دو جهت و زوم نکردن روی جزییات صحنه های اروتیک و مجال دادن به خواننده برای تصور کردن اون فضا از سمت خودش بود 👍

8 ❤️

843157
2021-11-18 00:02:09 +0330 +0330

IPiinkMoon: اتفاقا منم اول واو رو به کلمه نمی‌چسبوندم و از را استفاده می‌کردم، اما بعد یه مدت حس کردم اگه واو رو بچسبونم راحت تر خونده میشه و برای مخاطب روون ‌تره 🤔 نمی‌دونم دیگه هرکس یه سلیقه‌ای داره

2 ❤️

843168
2021-11-18 00:11:34 +0330 +0330

عالی … تبریک میگم …

6 ❤️

843169
2021-11-18 00:11:54 +0330 +0330

هاینریش
“امام محمد!!!” خودش از اون تابو شکنای قهار بود. نام برده علاقه زیادی به پدوفیل داشت

3 ❤️

843172
2021-11-18 00:15:20 +0330 +0330

تبریک بابت دوم شدنتون 🌺
به امید داستانهای بهتر

داستان خیلی معمولی و تکراری بود
و احتیاج به یه ویرایش کوچولو داشت

دو هفته بعد سکس بارداری با بیبی چک مشخص نمیشه

یه جا هم گفته بودین پسر دایی که باید میشد پسرعمه

موفق باشین دوست عزیز


843176
2021-11-18 00:33:14 +0330 +0330

خاله‌اش کی بود 😐

2 ❤️

843179
2021-11-18 00:38:34 +0330 +0330

خدمت دوست عزیزم تبریک میگم بابت داستان زیبا و قلم کارکشته ات

داستان روان ،منظم ،بدون پیچیدگی ، متن اضافه ،آرایه و ایهام های سنگین

البته باید بگم داستان آهن ربا سطح توقعات دنبال کنندگانت رو بشدت بالا برده وباعث شده با تک قسمتهای از نظر فکری و روحی ارضا نشن

این داستان فقط صرف استفاده ی کاربران بی سواد نوشته شده و برای دارندگان نشان شوالیه ادب باسواد هیچ ارزشی ندارد🙄🤔🤔🧐🧐

صادق هدایت خودش میدونه🤗🤪🤪

3 ❤️

843197
2021-11-18 01:42:52 +0330 +0330

از ماجرای ساک زدن تو بالکن به بعد …دیگه ما نفهمیدیم داستان رو سارا نوشته یا مهرداد ؟!!

2 ❤️

843219
2021-11-18 04:16:39 +0330 +0330

سامعلیک
خیلی قشنگ بود حظش رو بردیم لایک 25 نوش دست مریزاد دم شما گرم زت زیاد

3 ❤️

843229
2021-11-18 06:46:54 +0330 +0330

هاینریش
اِگِین، لایک اول از آن ماست🍻…😁

دنبلان طلایی هم از آن شماست.

ها کـُکا

11 ❤️

843230
2021-11-18 07:01:18 +0330 +0330

لطفاً زودتر ادامه‌شو بزار و طولانی تر باشه عالی بود 😢😢💗💗

2 ❤️

843233
2021-11-18 07:24:13 +0330 +0330

اولین سوئیچ از راوی مهرداد به راوی سارا افتضاح بود، مغزم بوکسواد کرد و رگ به رگ شد! دو سه بار اون قسمت رو خوندم تا متوجه شدم داستان چیه!
اصلا نیازی به تعویض راوی به این بدی نبود!!!
مثلا میشد این بخشها رو در قالب مکالمه مهرداد و سارا در یه جایی از داستان آورد
اما در کل خوب بود و خسته نباشی

4 ❤️

843237
2021-11-18 07:54:10 +0330 +0330

🌹 👏

3 ❤️

843247
2021-11-18 09:05:45 +0330 +0330

عالی بود منتظر ادامش هستم

4 ❤️

843261
2021-11-18 11:49:12 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود ، لایک

5 ❤️

843271
2021-11-18 13:07:13 +0330 +0330

دوست عزیز Constante
تبریک بابت حضور چند باره‌ات در جشنواره و به خصوص کسب رتبه دوم اون. جای شک نیست که این امتیازها و رتبه‌ها ملاک دقیقی برای ارزش کار فوق‌العاده و توانمندی شما نیست و داستان زیبای شما رو میشه از میزان و اقبال مخاطب، بهتر ارزش گذاری کرد…

امید خان به طور مبسوط و مفصل این داستان رو نقد و به نکات مثبت و منفی اون به خوبی اشاره کردن.

داستان از روایتی روان، ساده و قابل فهم و درک برخورداره که مخاطب در رویارویی با اون دچار ابهام نمی‌شه.
قصه‌گویی و داستان سُرایی از نکات بارز و شاخص این روایت هست، هرچند این قصه تا حدودی عامیانه و خطی باشه، چرا که انتظار هر مخاطبی از یه داستان خوب، قصه‌گو بودن اون و داشتن کشش و جذابیت برای دنبال کردنش هست…
اگر چه شخصیت‌های داستان دارای پیچیدگی خاصی نبودن، اما نویسنده تونسته با تمرکز بالا، اونها رو به خوبی معرفی و باورپذیر کنه.
دیالوگها، اکشنها و ری‌اکشن‌ها هم مناسب و در قالب روایت به خوبی جا گرفته و از سیر منطقی خوبی هم برخوردار هستن.

اونچه که باعث تاسف من شد، عدم استفاده از روایت سوم شخص یا دانای کل برای بازگویی این داستان بود. این که نویسنده براش مهم بود که به درون ضمیر هر دو شخصیت اصلی قصه نفوذ کنه و اون رو موشکافانه بازتاب و در مقابل دید مخاطب قرار بده، به خودی خود ارزشمند هست که به همین دلیل هم روایت رو از دید دو راوی بازگو می‌کنه… اما اگر از روایت سوم شخص استفاده می‌شد، نه تنها نیاز به تغییر راوی نبود، بلکه دست نویسنده برای ترسیم و جون دادن به حالات و روحیات شخصیتها به مراتب بازتر بود و قدرت مانور بیشتری برای اینکار داشت.
درکل داستان اگرچه از ماجرایی خطی و کم پیچش برخوردار بود، اما نویسنده محترم با توانمندی قصه‌ای جذاب و کشش دار رو از دل اون بیرون کشیده بود…
برخلاف نظر دوستان، به نظر من پایان‌بندی داستان خیلی هوشمندانه بود و در نقطه‌ای درست داستان به پایان رسید، چراکه اونچه مهم بود رسیدن “سارا” به خواسته‌هاش و به زانو درآوردن “مهراد” با استفاده از ضعفهای شخصیتی اون هست…

برات آرزوی موفیقت دارم
قلمت مانا… 🍃🌹

9 ❤️

843281
2021-11-18 13:25:44 +0330 +0330

Espozitto
و
Kamelsefid
داستان تا وقتی رسید دست ادمین چندبار کپی پیست خورد و فاصله‌ها و خط‌های جدا کننده حذف شدند، وگرنه وقتی راوی عوض میشد به راحتی قابل تشخیص بود.

dead_general و om1d00 عزیز، انگار تو پایان بندی تر زدم چون داستان اصلا پایان باز یا ادامه دار نبود. “می‌تونستم همین حالا بی‌خیال همه چی شم و گوشی رو قطع کنم. تهش فردا زنگ می‌زدم به دایی و با عذرخواهی می‌گفتم شماره رو اشتباه گرفتم” بعد این قسمت مهرداد قطع نمی‌کنه و برعکس جواب داییش رو میده، یعنی اینجوری حرف می‌زنه و قرار خواستگاری رو می‌ذاره. فکر می‌کردم واضحه اما انگار تو رسوندن پیام خوب کار نکردم و باید بیشتر توضیح می‌دادم.

و تشکر از همه دوستانی که “مودبانه” نقد کردند، 🙏 نقدهای مفیدی‌ بود.

7 ❤️

843295
2021-11-18 16:30:35 +0330 +0330

ببین من تا حالا واسه هیچ داستانی اینجا کامنت نذاشتم حتاا اگه 1% هم واقعیت داره شک نکن پسر حتما بگیرش اشتباه منو تکرار نکن اشتباهی ک الان 10 ساله دارم زجر میکشم زندگیم شده زهر مار همش شد کاش کاش کاش دختر خاله یمنم عاشقم بود دقیقا همین حسا رو داشت و منم این چیزا رو تجربه کردم اما پشیمونم ک نگرفتمش حیفففففف

2 ❤️

843299
2021-11-18 17:26:21 +0330 +0330

majidti: این داستان هیچیش واقعی نبود ولی خب واقعا برات متأسف شدم. همون جریان وقتی چیزی رو از دست میدی تازه قدرشو می‌دونی

1 ❤️

843308
2021-11-18 18:39:47 +0330 +0330

عالی

2 ❤️

843311
2021-11-18 20:06:24 +0330 +0330

شخصیت هایی مثل سارا همیشه برام جذاب و تحسین برانگیز بودن و هستن و خیلی عالی حس و وجودشو به تصویر کشیدی.
توی حرف همه میتونن لیلی و مجنون و شاملو و آیدا باشن اما مهم ترین چیزی که عشق رو ثابت میکنه عمله، همون جایی که عقل و غرور و آبروتو میذاری کنار اما از چیزی که مال توعه دست نمیکشی، و این به نظرم شیرین ترین و در عین حال سوزناک ترین نوع عاشقیه :)
در کل یکدست و روون بود و میشد باهاش ارتباط گرفت، بخشای اروتیکم واقعا دوست داشتم ولی به نظرم اون تیکه ی آخری که بلند شد یکم منطقی نبود یا حداقل میشد انقدر یه دفعه ای اتفاق نیوفته و نشون میدادی که برای یه زنی که در این حد عاشقه چقدر نصفه کاره رها کردن سکس سخته.
در کل بهت خسته نباشید میگم و مرسی که بعد از مدت ها باعث شدی یه داستانی بخونم که هم به دلم و هم زیر دلم بشینه😁 ❤️

6 ❤️

843317
2021-11-18 21:58:10 +0330 +0330

واااااااااااییییییییی…
اینکه تقریباً زندگی منه… ازدواج منو همسر سابقم به خاطر بکارتش بود…

2 ❤️

843319
2021-11-18 22:10:05 +0330 +0330

negarmmm: به دل و کمی پایین‌ترش نشست؟ خب الحمدرالله رب العالمین 🙏 این که سارا دوباره وسط سکس ضد حال زد رو بذار به حساب دیوث بودن بی حد و اندازش

¥Hadis¥: قسمت دوم نداره متاسفاته، سارا و مهرداد بهم رسیدن و تا آخر عمر به خوبی و خوشی باهم زندگی کردند، الکی مثلا

1 ❤️

843324
2021-11-18 23:05:59 +0330 +0330

کنستانتین عزیز وجدانی کی ادامشو میذااااری

2 ❤️

843325
2021-11-18 23:18:18 +0330 +0330

Rahyal: وجدانی ادامه نداره من بخوام ادامه بدم میشه رمان

2 ❤️

843386
2021-11-19 08:59:31 +0330 +0330

قطعا یکی از کسانی هستی که من از سبک نویسندگیش خوشم میاد.
و داستان هاشو می خونم. خسته نباشی فشنگ بود. لایک بعدی از آن توست 🌹

2 ❤️

843435
2021-11-19 11:42:09 +0330 +0330

کجای کاری که من هنوزم منتظر ادامه ی دیو و دلبرم!!! 😂
به خدا راست میگم!!
ارغوان چیشد…کاش موفق برگرده و این بار با مازیار به عنوان یه آدم موفق روبه رو بشه!
مهرداد این داستان هم لایق یه پایان خوشه…برای همین من منتظرم دیگه!
تقصیر خودته!! قلمت خوبه و داستانات میرن توی مغز آدم!

2 ❤️

843451
2021-11-19 14:32:31 +0330 +0330

Rahyal: ماشالله تخیلات قوی‌ای داری! اگر سمت رمان نرفتی حتما برو بدردت می‌خوره. داستان‌های منم کوتاهن، اگه بخوام بلندشون کنم دیگه وقت سر خاروندنم ندارم. چند ماهه یه داستان بلند شروع کردم (آهن‌ربا) هنوز که هنوزه تموم نشده

2 ❤️

843571
2021-11-20 06:09:03 +0330 +0330

یعنی تو کجا و قلم اون دختره از خود راضی کجا…که فقط له له میزنه ازش تعریف کنن…
تو محشری پسر… 💓

2 ❤️

843572
2021-11-20 06:11:30 +0330 +0330

درضمن از اینکه به نظرات احترام میذاری و جواب میدی، خوشم اومد… موفق باشی فداتشم

2 ❤️

843597
2021-11-20 11:42:22 +0330 +0330

Alyar75: کدوم دختره؟

1 ❤️

843713
2021-11-21 01:54:30 +0330 +0330

مبارک باشه دوم شدنتون (اگه اشتباه نکرده باشم!)

داستان خوبی بود دوس داشتم :) روان و با یه عشق ساده و دوس داشتنی. در واقع اینکه دختر داستان عشق و جسارتش زیاد بود جذاب بود برام.

فقط بعضی صحبتاشون مثل سند قلبم به نامت زده شده و … یکم توی ذوقم زد.

یه چیز دیگه هم اذیتم کرد اونم اینکه چرا باید هم دوس دختراش هم خودش می دونستن که دارن ابراز احساسات دروغین می کنن؟ :/ بالاخره دوس دخترش بودن یا فاحشه؟! اگه دوس دختر بودن خب علاقه هم داشتن دیگه.

در کل قلم خوبی دارین. پایدار باشین 🌸🌸

4 ❤️

844429
2021-11-25 00:33:11 +0330 +0330

اولین داستانی که لذت بردم ازش .دوساله همچی چیزی نبوده

2 ❤️

845887
2021-12-03 08:12:41 +0330 +0330

👏👏👏👏

1 ❤️