نفوذی (۱)

1399/09/23

با اسلحه جلوم وایساده بود.
نیوشا: خب جناب سرگرد ژیانی فکر کنم الان بگی چه اطلاعاتی از باند ما گزارش دادی . پس بهتره این کار رو وقتی داری قبر خودتو میکنی انجام بدی! بیل رو بردار.


سرهنگ فاطمی : خب بچه ها این باند بزرگ قاچاق انسان رو باید هر چه زود تر منحل کنیم. بچه های وزارت اطلاعات هم قول همکاری دادن. این عملیات فوق العاده محرمانه است . و باید با دقت از اطلاعات و جزئیات عملیات محافظت کنید. مرخصید. ژیانی و تیموری بمونن.
همه رفتن منو مهدی موندیم . جناب سرهنگ گفت: سرگرد ژیانی و سروان تیموری شما جز بهترین تکاوران یگان ویژه پلیس هستید. ازتون میخوام یه ماموریتی رو قبول کنید. البته اجبار نیست چون یکی دیگه به جای شما ماموریت رو انجام میده. این ماموریت نفوذ به باند قاچاق انسان رامبد هستش که خیلی هم سخت و دشواره. البته من خودم هم نفوذی بودم. روزی که میخاستیم پلیس بشیم از ما تست بازیگری نگرفتن ولی مجبوریم. میتونید فکر کنید و بعد جواب بدین. مرخصید.
از اتاق سرهنگ اومدیم بیرون کمی تو راه رو های پلیس راه رفتیم. مهدی گفت: میلاد من میگم جفت مون نریم ها؟ جونمون رو از سر راه که نیوردیم؟ میدونی چن وقته دارم از این اسلحه های چینی قراضه استفاده میکنم؟ هی گیر میکنه. قول وارد کردن اسلحه از روسیه دادن هنوز عملی نشده. بعد تو از اینا انتظار داری تو دهن شیر پشتیبانی کنن؟
گفتم: ولی من تصمیم رو گرفتم میخام ریشه قاچاق دختر پسرای بیچاره ای که قاچاق میشن اونور بزنم. تو توی تیم پشتیبانی باش. خواهش میکنم مهدی. منو تو از دانشکده تا حالا با هم رفیقیم.
گفت: منم میخام ریششون رو بزنم ولی کو؟ مرضیه نشسته تو خونه میگه خونه بخت فقط با میلاد. میفهمی؟ من میرم باشگاه. فعلا.
گفتم: فعلا داش.


یه روز مونده بود به اعزام. رفتم باشگاه تیر اندازی مهدی داشت طبق معمول روی لرزش دستش تمرکز میکرد. صبر کردم تموم شه. اومد خشاب عوض کنه که منم یه اسلحه برداشتم و رفتم باجه بغل مهدی بعد سلام احوالپرسی گوشی گذاشتمو عینک بعد تیراندازی کردم.
_دهنت سرویس میلاد چرا هر دفعه تو میبری؟
+خوب دیگه. بعضیا بلدن.
جفت مون خندیدیم رفتیم طرف کافه ی باشگاه یه چایی با کیک سفارش دادیم.
بهش گفتم: مهدی فردا میخام اعزام شم.
هیچی نگفت. پاشیدیم بریم گارسون با کیک و چایی اومد گفت: جناب سروان سفارشتون.
مهدی گفت: بعدن میام. بزار تو یخچال.
گارسون خشکش زد. از کافه رفتیم بیرون. یهو منو بغل کرد. این وداع آخر بود بهش وصیعت نامه رو دادم گفتم: اگه خبری از من نشد بده مادرم. به مرضیه هم چیزی نگو. گفت: تو دوست من نیستی تو برادرمی. تو ساقه فرماندهی عملیات پشتیبانیت میکنم. نامردم اگه این کارو انجام ندم. چشمای هر دومون پر اشک شد. رفتیم پارکینگ سوار ماشین شدیم. و حرکت کردیم سمت خونه ی مهدی. رسیدیم. مهدی نیومد بالا گفت: تو برو مرضیه کارت داره. در زدم مرضیه از چشمی در که منو دید فوری در رو باز کرد پرید بغلم گفت: سلام عشقم. چطوری آقای زندگیم.
گفتم: ممنونم عزیزم.
گفت: یه حس مبهمی بهم میگفت امشب میای پیشم.
گفتم حتما اون حس مبهم مهدی بود.
هر دو خندیدیم. تو چشمام خوند که میخام یه حقیقتی رو بهش بگم.
گفتم: مرضیه. تو ناراحت نمیشی منو چن ماه نبینی؟
گفت: چرا مگه محل خدمتت رو عوض کردن؟
گفتم: یه جورایی چون میخام برم ترکیه تو پلیس بین الملل اونجا یه ماموریتی دارم.
ناراحت شد. یه حرکت غیر منتظره ای انجام داد نشست رو پاهام فیس تو فیس شدیم با هم گفت: امشب باید تمومش کنیم.
فهمیدم چی میخواد. لبامو گذاشتم رو لباش. با عشق داشتیم لب میدادیم. بعد دستاش رو گردنم حلقه کرد منم بلندش کردم خوابوندمش رو زمین و با آرامش لب میدادیمو لباس های همو در میاوردیم. گردنشو خوردم دیگه داشت دیوونه میشد. لبش رو با دندون گاز میگرفت که صداش بیرون نره. شرتشو آروم در اوردم. خیس خیس بود. پاهاش رو داد بالا منم دهنمو گذاشتم لای پاش.
لیس میزدم بهشتش رو. چه اندامی داشت.
_آه آه بلیسش عشقم بلیسش.
لرزید. یه مایه لزج اومد بیرون. پاشد. خیلی انرژی داشت. شرت منو در اورد. یه خورده آقا پلیسه رو مالید بعد کرد تو دهنش. حسابی میک میزد. تا ته حلقش میبرد میورد بیرون. بعد خوابوندمش زمین پاهاش رو دادم بالا. گذاشتم روی کصش میمالیدم. برگردوندم و
قنبل کرد منم کردم تو باسن زیباش. یه آه بلند کشید بعد خفه جیغ میزد. ارضا شدم تو همون حالت موندیم اونم خسته. چن دقیقه بعد نشستیم. رو مبل گفت: عزیزم بوی سکس گرفتی. بهتره بریم حموم. رفتیم حموم زیر دوش. لب میداد بهم.
منو اون با هم نامزد بودیم. به معنای واقعی عاشق هم …


روز اعزام ساعت 06:00 صبح

رفتیم اتاق گریم یه تتوی موقت زد روی بازوم عکس یه زن. از بغل موهام رو تراشید و مدل خامه ای زد. ریش و سیبیلم رو شیش تیغ زد. چن دست لباس دادن بهم به همراه یه تیشرت سیاه و شلوار شیش جیب و یه ساک. یه زنجیر نقره ای هم انداخت دور گردنم.
رفتیم زندان. به جرم زورگیری انداختن زندان. البه همش صحنه سازی بود. ساعت هواخوری بود. فریدون با نوچه هاش اومدن تو حیاط منم از قضا میخاستم جز نوچه هاش بشم. یه دعوای ساختگی راه انداختم. چن دقیقه بعد مامورا ریختن جممون کردن. من فریدون نوچه هاش با چن نفر دیگه رفتیم انفرادی. یه جای کوچیک دو متر در دو متر که لامپ نداشت. و یه موکت انداخته بودن کفش.
من یه روز کامل تو انفرادی بودم که اومدن منو بردن پیش رییس زندان. رییس زندان از من عذر خواهی کرد. منم گفتم مهم نیست.
دو روز بعدش فریدون و نوچه هاش در اومدن. یه ساعت بعد یکی از نوچه هاش اومد دنبالم. فریدون بهم گفت: کارت چیه پسر؟
+زورگیری.
_چن ماه برات بریدن؟
+شیش ماه.
_میخای یه کار جدید داشته باشی؟
+مثلا؟
_مواد
+باید روش فکر کنم.
_خوبه دختر نشدی.
خودش و نوچه هاش نیشاشون باز شد.
از سلول اومدم بیرون چن روز بعد. ساعت ملاقات اسمم رو صدا زدن. میلاد رستگاری. میلاد رستگاری. رفتم اتاق ملاقات ویژه.
سرهنگ فاطمی و مهدی و سردار هراتی بودن در اتاق که بسته شد. با لباس شخصی اومده بودن. خواستم احترام نظامی بزارم که سردار گفت: لازم نیست پسرم راحت باش. بشین. نشستیم.
سرهنگ: تا کجا پیش رفتی؟
گفتم: جناب سرهنگ. فریدون بهم پیشنهاد داده. ولی فعلا قبول نکردم.
سرهنگ: یادت باشه نباید این فرصتو از دست بدی. هر چی فریدون رو معطل کنی بیشتر برای عضو کردنت اصرار میکنه.
سردار: هر موقع جایی گیر کردی یا احساسی کردی جونت در خطره و ماموریت با شکست داره مواجح میشه سریع با ما تماس بگیر از طریق کیت بیسیم که با سوخت هسته ای کار میکنه میتونی همه جا ببریش. از رییس زندان تحویل بگیر.
پاشدن رفتن. چقدر دلم میخاست با مهدی حرف بزنم.


تو سالن غذا خوری رفتم سراغ میز فریدون و نوچه هاش. نشستم. به فری گفتم: فکرامو کردم قبوله. خسته شدم از بس زورگیری کردم بابت چیزای کم ارزش.
فریدون گفت: پس بزن به افتخار شادوماد.


سه ماه بعد الکی عفو خوردم آزاد شدم. به پی آدرسی که فریدون داده بود رفتم. یه لبنیاتی تو پایین شهر. رفتم تو مغازه یه یارو با سیبل شاه عباسی که هیکل گنده ای داشت گفت: چیزی میخاستین؟
گفتم: فری سلام رسونود گفت وقتی من بیام روزگارت به گا میره رضاجون چربش کن.
گفت: رمز رو درست گفتی. بیا خونه بغل مغازه.
رفتیم اونجا دیدم یه مشت هیکلی با قیافه ی خلاف نشستن مشغول عرق خوری. یارو گفت: اینجا بمون با بچه ها حال کن یا اگه عرق نخاستی برو پایین از امکانات جانبی لذت ببر تا من برم زندان ملاقات فری ببینم برا چی فرستادتت.
حرفی نزدم. چون اون همه خلاف. قطعا یه نفره حریف نبودم. رفت بیرون. منم رفتم زیر زمین. یکی تتو میزد. یکی قلیون چاق میکرد.
و … همینجوری نشستم پیش یکیشون تتو زدنشون رو تماشا کنم. چقدر غیر بهداشتی. یه نقش تر تمیز که روش نوشته سلطان غم مادر. چن ساعت بعد رضا برگشت همون یارو گنده. گفت: بچه ها همه بیرون. همه ریختن حیاط.
_چیشده داش رضا؟
رضا : یه دقه گه مفت نخور. این رفیقمون تازه اومده تو جمعمون فری سفارش کرده بره پیشه رییس کار کنه دعواش خوبه.
همه تک تک گفتن صفای قدمت دادا.
شب باهاش قلیون کشیدم گرفتیم خوابیدیم صبح اینا رفتن پی بدبختیاشون رضا گفته بود اگه خواستم صبح برم مغازه یا اینکه تو خونه بمونم. منم گفتم میام. خونه رو گشتم کسی نبود بیسیم رو که مثل گوشی نوکیا 1100 بود. در اوردم با فشردن هم زمان دکمه ستاره و یک. میرفت رو حالت بیسیم که اینجوری بود. صدای من برا اون میرفت ولی صدای اونا نمیومد. رفتم مغازه رضا. لبنیاتی ولی پخش مواد. پسره شونزده ساله اومده بود به ما گفت: عمو همون همیشگی. رضا هم مواد رو گذاشت کف دستش.
50 روز همین کارم بود. صبح هر روز گزارش دیروز رو بیسیم میزدم.


تا اینکه یکی اومد تو اون خونه با رضا صحبت کرد. فهمیدم رییسشه. اسمش عرشیا بود. اومدن سمت من پاشدم.
رضا: آقا همینه. تو یه روز 6 کیلو پخش کرد.
گفتم: سلام.
عرشیا: خوبه خوبه. بیا تو آشپزخونه من کار کن. فهمیدی؟
گفتم: بله آقا حتما این کار بزرگی شما رو میرسونه.
اون روز تموم شد.
رفتم آشپزخونه تولید هروئین باند رامبد زیر یه برج بزرگ. عمرا اگه شک کنه کسی. تو آشپزخونه کارم این بود که محافظ باشم ولی همه شونو شناسایی کردم و مرتب گزارش میدادم.


بلاخره تونستم به ویلای عرشیا برسم. رفتم عرشیا گفت: خیلی ازت خوشم اومده. چهار تا بچه سوسول چهار کیلو از مواد های ما رو پخش نکردن. همه شو بالا کشیدن به خیال خامشون میتونن سر من کلاه بزارن. برو دخلشون رو بیار. در ضمن یکیشون دختره. گاییده شده بیارش اینجا میخام بچه ها باهاش حال کنن.
گفتم: چشم آقا.
چهار تا از آدماش رو فرستاد. که مطمئن بشه. مجبور بودم برا حفظ ماموریت کوفتیم آدم بیگناه رو هم بکشم. البته همشون معتاد بودن. رسیدیم به یه مجتمع مسکونی پیاده شدیم. به داوود گفتم: چن نفرن چجوریاس؟
گفت: برا خودشون جشن گرفتن چهار پنج نفر بیشتر نیستن.
رفتیم تو لابی سوار آسانسور شدیم خلوت بود. جلوی در رفتیم خدا رو شکر درش چشمی نداشت. یارو با نشئگی در رو باز کرد.
با مشت زدیم رفتیم تو. اسلحه هامون صداخفه کن داشت من فقط میزدم تو پاشون داوود و بقیه کار رو تموم میکردن. نشئه بودن حالیشون نبود. فقط مونده بود دختره که …


ادامه...

نوشته: میلاد رییس


👍 19
👎 5
8201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

781522
2020-12-13 01:15:35 +0330 +0330

خب خب. انتظار به پایان رسید.
این همه تعریف و این همه غلط املایی؟
سیر داستان برش های خوبی داشت ولی گاه انگار داری گزارش می کنی.
البته به این راحتی نمی تونی توی جمعشون پذیرفته شی که هیچ اشاره ای هم نکردی. اونام زرنگن و هر کسی رو راه نمیدن.
نگارش و روایت اگر قوی تر بود و متن هم غلط نداشت، خیلی بهتر میشد.
فعلا صبر می کنم تا بعدی هاش

6 ❤️

781530
2020-12-13 01:38:44 +0330 +0330

ادامه بده

1 ❤️

781559
2020-12-13 08:24:09 +0330 +0330

فان…
پس این شعر که شبا که ما میخوابیم اقا پلیسه بیداره بخاطر همینه…
شورت دراورد یه خورده اقا پلیسه رو مالید…

0 ❤️

781582
2020-12-13 14:56:14 +0330 +0330

داداش کلاس انلاینت دیر نشه
رسما بگم ریدی. قسمت دوم جون کل فک و فامیلت ننویس

0 ❤️

781584
2020-12-13 15:03:21 +0330 +0330

داداش ندید و نشناخت. گفتن بیا عضو باند ما بشو
زندان فقط فامیل درجه ۱ راه می دن ملاقاتی
ننویس

0 ❤️

781585
2020-12-13 15:06:07 +0330 +0330

داداش ندید و نشناخت. گفتن بیا عضو باند ما بشو
زندان فقط فامیل درجه ۱ راه می دن ملاقاتی
ننویس

0 ❤️

781867
2020-12-15 16:22:10 +0330 +0330

🙌🙌🙌سلام🙌🙌🌹❤️
ماساژ ريلكسي بادي فول بادي…فرم دهي ووووو…🌹🌹🌹🌹براي هماهنگي به دايركت مراجعه كنيد🌷🌷🌷🌷🌷مخصوص بانوااان
فقط تهرااااان🌹🌹اورال🌷🌷🌹🌹😊
Masaj_hoo20191

0 ❤️