نورِ تاریک (۱)

1401/02/26

بعد از مدت‌ها به شهرمون برگشتم. بعد از تک‌تک اتفاقاتی که برام افتاد و مجبور شدم از عواقبش فرار کنم. خونه و خونواده‌م رو بی‌خبر گذاشتم و از پیششون رفتم‌‌. حتی نمی‌دونستم الان کجا هستن‌. هر چند خونواده‌ای هم باقی نمونده بود…
توی تاکسی نشسته بودم و داشتم از شیشه‌ی ماشین به اطراف نگاه می‌کردم‌‌‌. ساکی که روی پاهام گذاشته بودم رو کمی فشار دادم و با یه پوزخند گفتم: هیچی فرق نکرده. هنوزم همین شکل و شمایلی رو داره که چند سال پیش داشت.
راننده‌ی تاکسی که مرد مسنی جلوه می‌کرد، فیلتر سیگارش رو از شیشه به بیرون پرت کرد و گفت: اینجا همیشه همین بوده جوون. ده سالِ دیگه هم بری و برگردی، باز هم همین خیابوناست و همین چاله چوله‌ها‌…
نگاهی به صورت آفتاب‌سوخته‌ش انداختم و گفتم: ولی این شهر یه خصلت عجیبی داره. کافیه یکم ازش دور بشی، باز هم دلت براش تنگ می‌‌شه.
چندتا سرفه کرد و بعدش ازم پرسید: کجا بودی جوون؟
+چندسال پیش رفتم. یه اتفاقاتی افتاد که تصمیم‌ گرفتم برم.
_خوش برگشتی. بعضی چیزها باید اتفاق بیفته و بد تموم بشن تا درس عبرت بشن.
+من یکی از اونایی‌ام که یه اشتباه رو شاید بیشتر از صدبار تکرار کنم. درس عبرت برا من کار نمی‌کنه.
بعد از این حرفم خندید و گفت: جوونی و جاهلیش. فقط سعی نکن که برگردی به همون نقطه‌‌ای که ازش شروع کردی.
من هم با یه لبخند کوچک حرفش رو تایید کردم‌.
برای چند لحظه بهم نگاه کرد و ازم پرسید: چی برت گردوند؟
+مرگِ…


چهار سال پیش:
بعد از دعواهای همیشگی که بین پدر و مادرم رخ می‌داد، یه شب کار به جای حساسی کشید و پدرم برای اولین بار توی این زندگی‌ مشترک، لفظ طلاق رو استفاده کرد. با شنیدن این کلمه بدون گفتن هیچ حرفی به اتاقم رفتم. سیگار و فندکی که لای کتابام جاساز کرده بودم رو برداشتم و از خونه بیرون زدم. پاهام خودشون راه می‌رفتن و کنترل قدم‌ها دست مغزم نبود. توی ذهنم داشتم این زندگی چندساله رو مرور می‌کردم. خنده‌ها و گریه‌هایی که کرده بودم با هم توی کویر ذهنم آمیخته می‌شدند. به یک‌باره همه‌شون داشتن از بین می‌رفتن‌ انگار نه انگار که بودن و من تک‌تک اون لحظه‌ها رو زندگی کردم‌. از طلاق گرفتن پدر و مادرم ناراحت نبودم ولی خوشحال هم نبودم. به نظرم تنها راه ممکن برای پایان دادن به این جنگ اعصاب توی اون خونه بود. تصمیم گرفتم که اگه طلاق گرفتن پیش هیچکدومشون نباشم. اونا اگه من رو دوست داشتن به خواهش‌ها و تمناهایی که می‌کردم تا با هم دعوا نکنن گوش می‌کردن. بهشون التماس می‌کردم که همه چیز رو فراموش کنن ولی حرفام براشون مثل باد هوا بود. وقتی یه حرفی رو با تمام وجودت و از ته دلت به عزیز‌ترین افراد زندگیت می‌زنی و حداقل‌ترین انتظارت از اونا اینه که بهت گوش کنن اما در نهایت تاسف می‌بینی دقیقاً عکس همه‌ی حرفات عمل می‌کنن، اون لحظه از خودت ناامید می‌شی و به خودت می‌گی: من دقیقاً کجای زندگی این افرادم؟! اینجاست که دیگه تصمیم‌ می‌گیری هیچ کجای زندگی این افراد نباشی، شاید واقعاً از قبل هم نبودی…
بی‌اختیار به سمت قبرستون قدم برمی‌داشتم. تاریکی اونجا رو دوست داشتم‌. بیشتر از هر چیزی، از روشنایی بدم می‌اومد. انگاری زاده‌ی تاریکی بودم. از زندگی تاریکم معلوم بود. هجده سال رو با پدر و مادرم سپری کردم. علارغم زحمت‌هایی که برای بزرگ کردنم کشیدن، اما کل لحظه‌های خوشی که توی اون خونه داشتم به تعداد انگشت‌های دوتا دستم هم نمی‌رسید. بعد از یه مدتی من هم کم آوردم. تا بوی دعوا به مشامم می‌خورد از خونه بیرون می‌زدم. البته باید وقتی برمی‌گشتم هم با یکی‌شون دعوا می‌کردم که چرا رفتم یا اینکه اصلاً چرا دیر برگشتم. اما با بی‌اعتنایی از کنارشون رد می‌شدم و می‌رفتم توی اتاقم. پدرم اسم اتاقم رو گذاشته بود “جا خوابِ گرگ”. هر موقع که از بحث کردن خسته می‌شدم، سرم رو می‌نداختم پایین و به اتاقم می‌رفتم‌. پدرم هم هربار با نیش و کنایه من رو راهی جا خوابم می‌کرد.
از وسط قبرستون یه راهِ پله‌ای رد می‌شد که به یه جاده ختم می‌شد. اون جاده هم تا بالای یه تپه می‌رفت. دو طرف این راهِ پله‌ای هم قبر‌ها بودن که از این پله‌ها بهشون راه‌های کوچکی جدا می‌شدن که می‌تونستی بری بالا سرشون. روبه‌روی قبرستون هم چندتا خونه بودن. هیچوقت نمی‌تونستم احساس اینکه خونه‌ت روبه‌روی قبرستون باشه رو درک کنم. خونه قراره یه جایی باشه که توش احساس آرامش کنی وقتی این حس نباشه، دیگه چه فرقی داره توی اتاقت بخوابی یا توی قبر یا توی لونه‌ی گرگ.
یه چیزی که من توی اون قبرستون خیلی دوستش داشتم، درختای توت سفیدش بودن. یه سری‌هاشون لابه‌لای قبر‌ها روییده بودن و سر به فلک کشیده بودن. اما کسی جرئت این رو نداشت که از توت‌ها بخوره. مردم می‌گفتن این توت‌ها از خون مُر‌ده‌ها تغذیه کردن و نجسن. برای همین تنها چیزی که اونا رو از درخت توت جدا می‌کرد، بادی بود که گه‌گاهی می‌وزید.
اما زیر این درختای توت آرامش عجیبی بهم می‌داد. چراغ گوشیم رو روشن کردم که پام رو روی قبر‌ها نذارم. نمی‌دونم چرا ولی وقتی غیرارادی هم روی قبر‌ها می‌رفتم، ناراحت می‌شدم. دیگه برام عادی شده بود. از چیزی اونجا نمی‌ترسیدم. حس عجیبی داره که قبرستون رو به خونه‌ت ترجیح بدی یا به جای اینکه شب رو کنار پدر و مادرت باشی، بیای بیرون و با مُرده‌ها درد و دل کنی.
نشستم روی زمین، به تنه‌ی یکی ازدرخت‌های توت تکیه دادم و سیگارم بیرون کشیدم. مثل همیشه چندباری سیگار رو به استخون شستم کوبیدم و بعد زیر لب گذاشتم. یه کام سنگین از سیگار گرفتم و کل دود سیگار وارد ریه‌هام کردم. آروم‌ آروم دود سیگار رو خارج می‌کردم. حس خوبی بهم می‌داد. می‌دونستم سیگار کشیدن چقدر مضره ولی به خاطر‌ همین حس خوب و آرامشی که بهم می‌داد همه‌ی اون ضرر و زیان‌ها رو دور می‌ریختم و باز به کشیدنش ادامه می‌دادم.
قبرستون اینقدر ساکت بود که صدای سوختن سیگارم رو هم می‌شنیدم. اما بعد از چند لحظه‌ای تونستم صدای قدم‌های یه نفر رو بشنوم که داشت آروم‌آروم پله‌ها رو بالا می‌رفت. سیگارم رو برعکس کردم که نورش توی چشم نباشه و به مسیر روبه‌روم خیره شدم. روی یکی از پله‌ها نشست و شروع به گریه کردن کرد. انگاری این قبرستون بیشتر از اینکه جای خواب مُرد‌ها باشه، پناهگاه زنده‌های دلشکسته بود.
از جای خودم بلند شدم. با شنیدن خش‌خش صدای پام بهم نگاه کرد. دوباره چراغ گوشیم رو روشن کردم و انداختم جلوی خودم. بهش گفتم: نترس، من هم اومدم اینجا که گریه کنم ولی اشکام تموم شدن.
فکر کنم با همین حرفم تونستم اعتمادش رو جلب کنم و کاری کنم که توی اون تاریکی، روی پله‌های قبرستون، از یه زنده، لابه‌لای مُرده‌ها نترسه.
به سمتش رفتم و کنارش نشستم. یکم بهم نگاه کرد و اشکاش رو با آستین پیراهنش پاک کرد. با دیدنش جا خوردم. یه پسر تقریباً هم سن و سال خودم بود که چندباری با موتور دیده بودمش. درحالی که بهش خیره شده بودم بهش گفتم: من تو رو دیدم.
با یه صدای گرفته جوابم رو داد: من هم تو رو دیدم.
+کجا؟
_بعضی از شب‌ها می‌بینمت که از پله‌های‌ قبرستون می‌ری بالا. ولی نمی‌دونستم میای اینجا و سیگار می‌کشی. شاید هم کارای دیگه بکنی‌!
می‌دونستم منظورش چی بود. فضای تاریک قبرستون جای خوبی واسه‌ معتادا بود که بیان اینجا بساطشون رو راه بندازن و هیچکس هم کاری به کارشون نداشته باشه.
بهش گفتم: نه من اهل این چیزا نیستم.
_آدم وقتی به قیافه‌ت نگاه می‌کنه، با خودش فکر می‌کنه حتی بلد نیستی سیگار توی دستت بگیری ولی شب‌ها میای توی قبرستون و سیگار می‌کشی.
+به قیافه نیست. ولی تو چطوری من رو می‌بینی؟
با دستش یه خونه رو بهم نشون داد و گفت: اون خونه‌ای که دوتا پنجره‌ش روبه‌روی ماست، خونه‌ی منه.
حرفی نزدم و کنارش نشستم. یه پُک به سیگار زدم و به پایین پله‌ها خیره شدم. بهم گفت: اگه فندک داری یه سیگار بهم بده.
با حرفش یه لبخند زدم؛ سیگار و فندکم رو بهش دادم و گفتم: آدم سیگاری که سیگار خودش رو نداره همون بهتر نکشه.
_ولی من می‌کشم. بعداً هم این سیگارت رو بهت پس می‌دم.
+بهتره اول اسمت رو بهم بگی!
_اسمم دانیاله.
+منم مهرانم.
_می‌دونم…


اون شب توی قبرستون یه رفاقت بین من و دانیال به دنیا اومد. فهمیدم که من رو از طریق چندتا دوست مشترک می‌شناسه. ولی من جز چندبار دیدنش و مکالمه‌ی امشب چیزی ازش نمی‌دونستم. بعد از اینکه کمی باهاش حرف زدم شماره‌م رو گرفت که بعداً همدیگر رو ببینیم. می‌گفت که باهام حال می‌کنه. یکم از خودش گفت اما درمورد خونواده‌ش زیاد حرف نزد. فقط بهم گفت که یه خواهر کوچک‌تر از خودش داره و با مادرش زندگی می‌کنه. بهم گفت پدرش هم اینجا نیست. اینکه کجاست رو نگفت. با این‌حال خیلی سعی کردم دلیل ناراحتی و گریه‌های امشبش رو ازش بپرسم اما چیزی نگفت و همه‌ش با یه “مهم نیست” می‌خواست بحث رو عوض کنه. اما من می‌دونستم گفتن همین جمله‌ی “مهم نیست” یعنی اینکه قضیه برای اون خیلی مهمه اما نمی‌خواد بگه. شاید هم نمی‌خواست به من بگه. اون هم از من پرسید که چرا هی می‌رم به اون قبرستون. منم دلایل خودم رو بهش گفتم‌. قبرستون جایی بود که من ازش خوشم می‌اومد. حداقل اونجا مطمئن بودی کسی بهت آسیبی نمی‌زنه. اون شب با دانیال از قبرستون اومدیم بیرون‌. خونه‌ش رو یه بار دیگه بهم نشون داد و بعدش ازش خداحافظی کردم و راهی خونه‌ی خودم شدم.
اینقدر سیگار کشیده بودم که تشخیص بوی سیگارم از ده متری هم کار سختی نبود. فقط خداخدا می‌کردم که تا وقت رسیدنم به خونه همه خواب باشن و بی سر و صدا برم به لونه‌ی گرگم. کلید رو به آرومی چرخوندم و نفسم رو حبس کردم. می‌خواستم آروم قدم بردارم و در رو آروم باز کنم که چشمم به چشم‌های پر از نفرت پدرم خورد. اونجا فهمیدم که دیگه کارم تمومه. سر جای خودم ایستادم. ضربان قلبم تند و تندتر می‌شد. یه دستش رو روی در گذاشت و با نگاه عصبیش بهم نگاه کرد. بهم گفت: بیا داخل.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: نمیام.
+کلیدا رو بهم بده. برو همون جهنم دره‌ای که تا الان توش بودی. لیاقت نداری توی این خونه باشی. دیگه هم به خونه‌م برنگرد. واسه خودم متاسفم که چنین بچه‌ای رو بزرگ کردم.
کلیدها رو بهش دادم و از خونه دور شدم. این حرف‌ها رو چندین و چندبار بهم زده بود و هر بار هم بیشتر از قبل توی عمق وجودم فرو می‌رفتن. تنها جایی که می‌تونستم برم، همون قبرستونی بود که تا الان توش بودم.


روی یکی از پله‌ها دراز کشیده بودم و داشتم به آسمون نگاه می‌کردم. سیگار توی دستم در حال سوختن بود. دیگه چیزی برام مهم نبود. تنها چیزی که می‌خواستم این بود که پدر و مادرم دست از سرم بردارن و دیگه دنبالم نگردن. می‌دونستم با اینکارم دارم ‌تک‌تک آرزوهام رو می‌کُشم. قبرستون هم جای مناسبی برای کفن و دفن آرزوهام بود. همونجا دفنشون می‌کردم‌. به ستاره‌های پخش شده روی صفحه‌ی سیاه آسمون نگاه می‌کردم و چندسال آینده‌ی خودم رو توی ذهنم کشیدم. نمی‌تونستم خوشبین باشم‌، نمی‌دونستم چی ازم به جا می‌موند. شاید اگه یه سری اتفاقات نمی‌افتاد، سرنوشتم یه جور دیگه می‌شد. همین‌جوری توی افکار خودم غرق شده بودم که صدای زنگ گوشیم به صدا در اومد. اولش فکر‌ کردم که ممکنه پدر یا مادرم باشن و برای همین شوقی برای نگاه کردن به گوشی رو هم نداشتم. ولی وقتی به گوشی نگاه کردم دیدم یه شماره‌ی ناشناس بهم زنگ زده و همین باعث شد که کمی‌ ناامید‌تر از قبل بشم. یعنی هم دوست داشتم پدر و مادرم بهم زنگ بزنن و هم دوست نداشتم. یه دوگانگی عجیبی همیشه توی وجودم بود که نمی‌تونستم باهاش کنار بیام. برای هر کارم مجبور می‌شدم سر یه دوراهی قرار بگیرم و هیچوقت هم تصمیم درست رو نمی‌گرفتم‌.
تماس رو جواب دادم و حرفی نزدم تا اون اول حرف بزنه:
_بازم رفتی توی قبرستون که…
فهمیدم دانیاله که بهم زنگ زده. با یه خنده‌ی تلخ جوابش رو دادم: از خونه بیرونم کردن.
_بیا دم در خونه‌ی ما، اونجا می‌مونی چیکار؟
+نه جام خوبه، همینجا دراز کشیدم، یکم‌ دیگه شاید حتی خوابم هم برد.
_چقدر تو عجیبی خدایی! آدم زنده توی قبرستون می‌خوابه؟
+شاید من هم مُرده‌م. الان باهاشون فرقی ندارم.
_می‌گم بیا اینجا مهران، حوصله‌ی جر و بحث ندارم. یا خودت میای یا خودم میارمت.
+باشه…
گوشی رو قطع کردم و از جام بلند شدم. یکم لباسام رو تکوندم تا گرد و خاک از روشون تمیز بشه. بدم‌ نمی‌اومد که شب رو توی خونه‌ی دانیال بخوابم هر جا که بود مطمئناً بهتر از قبرستون بود. شاید هم نبود…
دم در خونه‌ی دانیال بودم. متوجه شدم که در نیمه بازه‌. از در رفتم داخل و ایستادم. کمی ساختمون رو برانداز کردم. توی حیاط یه سرویس بهداشتی بود. روبه‌روی در ورودی هم حدود ده‌تا پله بودن که به یه در شیشه‌ای ختم می‌شدن. حدس زدم که اون در هم به داخل خونه راه داره. موتور دانیال هم سمت چپ حیاط، کنار دیوار قرار گرفته بود. زیر پله‌ها یه فضای خیلی تاریک بود. حس کنجکاوی اجازه نداد که بهش نگاه نکنم و برای همین رفتم تا ببینم فقط یه جای تاریکه یا اینکه یه چیزی اونجا هست. وقتی بهش نگاه کردم با یه در دیگه مواجه شدم که بهش یه قفل زده بودن. حدس زدم که احتمالاً انباری خونه‌ست. چراغ یکی اتاق‌ها روشن شد و نورش کمی حیاط رو روشن‌تر کرد. برای همین سریع به وسط حیاط برگشتم. چندثانیه گذشت و منتظر موندم تا اینکه دانیال در شیشه‌ای رو باز کرد و بهم گفت: در رو ببند و بیا بالا.
در رو بستم و از پله‌ها بالا رفتم. خودش جلوی من حرکت می‌کرد و من هم پشت سرش راه می‌رفتم. وارد یه اتاق شدم‌. به پنجره‌ش نگاه کردم و فهمیدم که پنجره‌ش، رو به سمت قبرستونه. دانیال از توی کمد دوتا تشک و پتو بیرون آورد و ازم پرسید: کجا می‌خوابی؟
+یه جایی که روش به پنجره نباشه.
با حرفم خندید و گفت: تا همین چند لحظه پیش که می‌خواستی اونجا بخوابی! چی شد؟
+خیلی فرق داره. از اینجا خیلی ترسناک‌تره.
_بعضی وقت‌ها بهتره به چیزی از دور نگاه نکنی وگرنه ظاهرش خراب می‌شه.
رخت‌خواب رو پهن کرد و از جیبش یه پاکت سیگار بیرون کشید. یه نخ سیگار بهم داد و گفت: بیا اینم طلبت!
از کارش تعجب کردم، یعنی خونواده‌ش با سیگار کشیدنش مشکل نداشتن! جدا از این یعنی خونواده‌ش با بودن من اینجا مشکل نداشتن!
ازش پرسیدم: می‌دونن سیگار می‌کشی؟
به یه حالت بی‌تفاوتی جوابم رو داد: آره من آزادم!
+می‌دونن من اینجام؟
_آره مشکلی هم نیست.
+کی تو خونه‌ست؟
_مادرم و خواهرم که جفتشون الان خوابن.
بیشتر از این دیگه حرفی نزدم. رفتم پنجره رو باز کردم و سیگارم رو آتیش زدم. گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و بهش نگاه کردم. تماسی نبود؛ انگار که اصلاً براشون مهم نبود که امشب رو کجا می‌خوابم. دانیال هم سرجاش دراز کشیده بود و داشت با زنجیری که دور گردنش بود ور می‌رفت. من هم به تاریکی قبرستون خیره شده بودم. ارزش این زندگی چی بود، وقتی تهش جای همه‌مون توی یکی از قبرهای همون قبرستون بود. فقط برام سوال بود که این همه درد و رنجی که می‌کشیدیم هم باهامون به زیر خاک می‌اومد و دفن می‌شد یا همه‌شون تموم می‌شدن. شاید یه سری از آدم‌ها حتی بعد از مرگ هم درد می‌کشیدن. دانیال رشته‌ی افکارم رو پاره کرد و پرسید: نگفتی چرا بیرونت کردن؟
+تو هم نگفتی چرا توی قبرستون گریه می‌کردی.
انگشت اشاره‌ش رو روی لبش به نشانه‌ی سکوت برد و گفت: هیس! مهم نیست، من نمی‌گم تو هم چیزی نگو. شبت خوش!
سیگار رو از پنجره پرت کردم بیرون و گفتم: مرسی که امشب توی خونه‌ت رام دادی!
_کار خاصی نکردم. می‌خوام بخوابم. خسته‌م…
+شب خوش.
چراغ رو خاموش کردم و با همون لباس‌ها روی تشک دراز کشیدم.

نمی‌دونم ساعت چند بود ولی هوا هنوز تاریک‌ بود. خوابم نمی‌اومد؛ کل شب چشمام رو بسته بودم ولی فکر کردن نمی‌ذاشت که بخوابم. توی اون سکوت، صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم. برای یه لحظه استرس کل وجودم رو فرا گرفت‌. جرئت نداشتم چشمام رو باز کنم. خیلی تلاش کردم که حالت خودم رو حفظ کنم تا نفهمه که بیدارم. با هر قدمی که برمی‌داشت، ضربان قلبم تندتر از قبل می‌شد. یه خوره‌ای به جونم افتاده بود که نمیذاشت چشمام رو بسته نگه دارم. آهسته یکی از چشمام رو کمی باز کردم. تنها چیزی که می‌تونستم ببینم این بود که یه نفر بالای سر دانیال ایستاده و داشت آروم خودش رو خم می‌کرد. نمی‌دونستم باید چه کاری می‌کردم. برخورد قلبم با قفسه‌ی سینه‌م رو حس می‌‌کردم. دست و پاهام از ترس بی‌حس شده بودن. یه صدایی مثل بوسیدن به گوشم رسید. اون یه نفر داشت دانیال رو می‌بوسید ولی نمی‌تونستم چهره‌ش رو ببینم. بعد از چندتا بوسه‌ی دیگه خودش رو راست کرد و از اتاق بیرون رفت.

ادامه...

نوشته: هیچکس


👍 51
👎 1
21501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

874262
2022-05-16 02:57:20 +0430 +0430

چه دارک… و صد البته قشنگ و روون و بی نقص. خوب جایی داستان رو تموم کردی. مهم نیست اون شخص مادرش باشه یا خواهرش، مهم اینه که قراره قسمت بعدی تابو باشه! با این قلمی که از شما دیدم احتمالا یه تابوی دارک…
منتظر ادامه‌ش هستم. لایک تقدیمتون❤


874287
2022-05-16 06:45:39 +0430 +0430

لیلیث نمیدونستم قلمت انقدر روونه

5 ❤️

874299
2022-05-16 08:28:45 +0430 +0430
  • نویسنده محترم…
    تو فقط قطعا همان هستی که…
5 ❤️

874302
2022-05-16 08:33:36 +0430 +0430

راستی

  • خوش برگشتی…
4 ❤️

874315
2022-05-16 09:55:24 +0430 +0430

سیگار، قبرستون، به کار بردن اون کلمه‌ی خاص، استفاده از عبارت “مهم نیست” در حالی که مهمه، یه رفاقت پسرونه و عمیق، کانون سرد خانواده، دوباره سیگار و بازم سیگار و…
قلم روان بود. تعلیقی که آخر داستانت ایجاد کردی خیلی قشنگ بود.
عجله نکن برای آپ کردن داستان! یک بار دیگه قبل آپ همینجا توی سایت بخون و دکمه ارسال رو بزن. حیف این داستان قشنگت نیست که یکی دو تا اشکال نگارشی داشته باشه؟
داستان رو دوست داشتم و منتظر ادامه‌اش هستم لیلیث عزیز.🌹

نمک کامنت: یه بنده خدایی تو کامنت اول گفته قسمت بعدی تابوی دارک هس.
سوال بنده اینه: رفیق جان حتمآ باید خواهر یا مادر دانیال باشه اون شخص؟ مگه خود مهران به آسونی آب خوردن نیومد خونه‌ی دوستش؟ اونم احتمالآ دوس دختر دانیاله که نصف شب دلش تنگ شده گفته یه سر بزنم به عشخم‌.

7 ❤️

874330
2022-05-16 11:25:53 +0430 +0430

Lilak lime رفیق جان…
سر چی شرط ببندیم؟! من با قاطعیت میگم داستان به سمت تابو میره و اون شخص خواهرشه یا مادرش. البته احتمال مادر بودن خیلی کمه. پس قسمت بعدی تگ خواهر داره!😁

4 ❤️

874338
2022-05-16 11:52:10 +0430 +0430

Reza.sd77
من نیز با قاطعیت می‌گویم: شرط بندی در اسلام حرام است!

4 ❤️

874347
2022-05-16 12:36:14 +0430 +0430

Reza.sd77
خیلی ممنون از شما🌹😊

1 ❤️

874348
2022-05-16 12:37:36 +0430 +0430

elham…joon
😂👌مرسی

1 ❤️

874349
2022-05-16 12:39:13 +0430 +0430

Fuzzy01
خیلی ممنون از شما دوست گرامی🌹😊

2 ❤️

874350
2022-05-16 12:43:15 +0430 +0430

Lilak lime
مرسی که وقت گذاشتید و داستان رو خوندید. در مورد اشتیاه نگارشی باهاتون موافقم اما به خاطر عجله نبود. اتفاقا دوبار قبل از ارسال خوندمش ولی بعضی وقت‌ها اشتباهاتی که توی نوشته‌ی خودت هست رو نمی‌بینی چون متن توی مغزت هستش و ما هم احساس می‌کنیم درست نوشتیم. دفعات بعد بیشتر دقت می‌کنم.
🌹😊

3 ❤️

874458
2022-05-17 03:02:40 +0430 +0430

چه خوب بود داستانت
از اول تا آخر داستان روون بود ای کاش تموم نمیشد
قسمت بعدی رو هر چه سریعتر بنویس

4 ❤️

874461
2022-05-17 03:10:10 +0430 +0430

اولش فکر کردم داستان را هیچکس نوشته اما انگار شعبه دو هم داره. در ضمن عالی بود و لایک

4 ❤️

874533
2022-05-17 13:45:33 +0430 +0430

The darkest light
بلی، همسر اول آدم یا معشوقه‌ی شیطان😁

2 ❤️

874534
2022-05-17 13:46:56 +0430 +0430

Ahmad xD
خیلی ممنون. سعی خودم رو می‌کنم🌹

1 ❤️

874536
2022-05-17 13:48:25 +0430 +0430

Ahoora2550
خیلی ممنون🌹
شاید…

1 ❤️

874537
2022-05-17 13:50:24 +0430 +0430

*Freya
متشکرم ازتون. خیلی لطف دارید🌹
خوشحالم که باب میل بود.

2 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها