نورِ ماه (۲)

1400/07/21

...قسمت قبل

شب به خونه استاد رسیدیم، چیزی که جلوی روم بود اصلا شبیه به خونه نبود.
مثل یه کاخ خیلی بزرگ و با شکوه بود.
ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و به سمت خونه رفتیم.
توی حیاط بزرگش پر از درخت و گل بود.
عجیب ترین چیزی،که جلب توجه میکرد، خدمتکاری بود که داشت جلوی در ورودی رو تمیز میکرد.
یه مرد حدودا ۴۰ ساله، که فقط یه پیشبند و یه شرت کوچیک به تن داشت. برام عجیب بود چرا استاد باید یه خدمتکار مرد با این پوشش داشته باشه؟؟
جلوتر که رفتیم و وارد خونه شدیم،دیدم که دوتا زن سن بالا مشغول آشپزی هستن و حدس زدم که اونا هم خدمتکارن.
استاد بهم گفت که طبقه بالا یه اتاق هست و من میتونم تو این یه هفته اونجا بمونم.بعد گفت که لباسام رو عوض کنم و بیام پایین تا شام بخوریم.
از اون لحظه ای که وارد خونه شدم، فهمیدم که اینجا مثل بقیه جاها نیست و اتفاقات عجیبی داره اینجا میفته.
لباسام رو عوض کردم،و اومدم پایین تا برم دستشویی.
از یکی از زن های خدمتکار پرسیدم دستشویی کجاست؟ و اون هم به یکی از در ها اشاره کرد و گفت اونجاست.
حدس میزدم دستشویی شون خیلی بزرگه.وقتی در دستشویی رو باز کردم، از تعجب دهنم باز موند؛دوتا مرد سن بالا و لخت نشسته بودن روی زمین و کف دستشویی رو تمیز میکردن. متوجه من شدن و یه نگاهی بهم کردن و دوباره به کارشون مشغول شدن.
در رو بستم و بیرون اومدم.
استاد پشت میز بزرگ نشسته بود و خدمتکار ها شام رو هم چیده بودند، من هم نشستم و مشغول شدیم.
وسط شام بحث رو باز کردم و از استاد پرسیدم که دلیل پوشش این خدمتکار ها چیه؟
و اونم خیلی ساده گفت که اونا خدمتکار نیستن و اونا برده من هستن، و من ارباب اونا هستم، گفت اونا تو زندگیشون اشتباهات بزرگی انجام دادن و میخواستن به من ضربه بزنن اما نتونستن و شکست خوردن، حالا باید تمام عمرشون رو به فرمان من باشن.
من دیگه چیزی نپرسیدم. تا حالا اینطور خونه و این طور آدم هایی رو ندیده بودم‌.
شش روز دیگه گذشت و من هر روز اتفاقات عجیب تری رو شاهد بودم. مثل مرد دیگه ای که لخت بود و جلوی راهروی سراسری نقش یه ساعت رو بازی میکرد. یا حتی دوتا مرد دو قلو که همیشه جلوی در اتاق استاد، چهار دست و پا نشسته بودن و حالت یه سگ رو تداعی میکردن.
دیگه فهمیده بودم که استاد چجور آدمیه و چه شخصیتی داره.
شب آخر توی بالکن اتاقم نشسته بودم و بیرون رو نگاه میکردم. با خودم فکر میکردم که فردا دیگه از اینجا میرم و از شر همه این چیزای عجیب خلاص میشم.
تو همین فکر بودم که متوجه بوی سیگار شدم که از سمت اتاق استاد میومد.
پاشدم که برم تو اتاق و بخابم اما استاد از طبقه پایین صدام زد و گفت بیا کارت دارم‌.
نمیدونم چجور فهمیده بود که من تو بالکن هستم و صدام کرده بود، اما از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق استاد رفتم.
در اتاقش رو باز کردم و وارد شدم.توی بالکن روی صندلی نشسته بود و طبق پیش بینیم داشت سیگار میکشید.رفتم سمتش، گفت که بشینم روی صندلی کناری.
منم نشستم.
چند دقیقه گذشت و استاد سکوت رو شکست :
گفت نمیدونم درباره این حرفایی که میخام بگم چه فکری میکنی ولی لطفا گوش کن.
ادامه داد : تو با همه آدم هایی که دیدم فرق میکنی،اینو روز اول که تو آموزشگاه دیدمت فهمیدم.
تو پسر کنجکاو و با استعدادی هستی، از چیزایی که باید بترسی،نمیترسی.
شخصیتت برام خیلی جالب و قابل احترامه.
یه جورایی منو مجذوب خودت کردی.
به اینجای حرفش که رسید،برگشت سمتم و صورتشو بهم نزدیک کرد، چشم تو چشم داشتیم همدیگه رو نگاه میکردیم. لباش رو دیدم که داره به لبام نزدیک میشه.
اون لحظه هنوز حرف های قبلش رو نتونسته بودم بفهمم ولی تو اون لحظه انگار منم مجذوب اون شده بودم و بی اختیار همراهیش کردم.
بعد از چند دقیقه رفت رو تخت خوابید.
منم همه چیز رو فراموش کردم و داشتم میرفتم که اتاق خارج بشم که با صداش وایسادم.
گفت : تو قراره فردا بری و این آخرین شبی هست که ما پیش هم هستیم و همدیگه رو میبینیم، لطفا بیا چند دقیقه کنارم بخواب، بزار حرفام رو تموم کنم.
با خودم گفتم درست میگه من ممکنه دیگه تا آخر عمرم استاد رو نبینم، بزار این آخرین شب به حرفش گوش کنم.
رفتم آروم کنارش خوابیدم و به سقف خیره شدم‌.
استاد گفت : بعد از این خیلی دلم واست تنگ میشه.من تا الان که دیگه داره پنجاه سالم میشه، هنوز ازدواج نکردم و تا حالا با کسی رابطه نداشتم.تا حالا به کسی دست نزدم و کسی رو بغل نکردم.
اما خیلی دوست دارم همه این حس ها رو با تو تجربه کنم.
به سمتم برگشت و منو به سمت خودش کشید و تو یه لحظه خودم رو تو بغل استاد دیدم.
محکم بغلم کرده بود و میبوسید.
و منم هر از گاهی همراهیش میکردم.
بعد از ده دقیقه منو به پشت خابوند روی تخت و آروم تیشرتم رو از تنم در آورد و شلوارکی که پوشیده بودم رو هم در آورد. لباس های خودش رو هم از تنش در آورد و من اولین بار بود که بدن استاد رو میدیدم.
بدن سفید و شکم نسبتا بزرگ، و موهای سفید و کم پشت روی سینه.

نوشته: MELVIN


👍 1
👎 4
4001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

837189
2021-10-13 00:42:19 +0330 +0330

هلال ماه تو کونت

1 ❤️

837235
2021-10-13 03:54:22 +0330 +0330

In che kos sherieh neveshti? to pornhub ke hichi to maqz 99.9 % adama ghofle bia paiin saremon dard gereft.

0 ❤️

837256
2021-10-13 08:03:03 +0330 +0330

داستانی با نویسنده ۶ ساله که به تازگی انیمیشن دیو و دلبر را تماشا کرده

0 ❤️

837273
2021-10-13 12:05:48 +0330 +0330

طرف زودیاک نبوده؟ فرار کن😰😀

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها