نگاهش

1401/05/14

«متینا با آن کمر باریک به سان شمشیر و لبخند آبنباتی دلچسبش آرام و ممتد به سوی من قدم بر می دارد و انگشتان باریک لاک خورده ی دستش را به سمت من دراز می کند و انگشتانش در دست درشت من گم می شود. با همان دست کوچکش نیرویی برابر با پهلوانان افسانه ای کتاب ها به من وارد می کند و مرا به سرعت سمت تخت هدایت می کند و محکم همچون شیر گرسنه ای روی تخت می اندازد و بالای سر من می ایستد. هنوز آن لبخند شیرین روی لبانش باقی مانده و قصد محو شدن ندارد. دستان باریک خود را به سمت پایین پیراهنش می برد تا آن بلوز سبزِ کاهویی را از تن خود جدا کند و آن سینه های متوسط و سفیدش را باز نمایان کند و بار دیگر تن مرا سست کند. آن بلوز زیبا تن زیباترش رو پوشانده است و آرام آرام دارد بالا می رود. گردیِ زیر پستانش لحظه ای به چشم می خورد. او خوب وارد است که فرد هوشیاری چون مرا مست کند حتی مست تر از دائم الخمرها. سرعت درآوردن لباسش را آهسته تر می کند تا بیشتر منتظرم بگذارد. تنها چیزی که تنم را سست می کند رنگ صورتی دایره ای دور نوک کوچک سینه ی اوست. حتی لاک طلایی رنگ روی ناخنش هم نمی تواند توجه من را به جایی غیر از سینه ی او جلب کند. این متینا همه جزئیاتش جذاب است و فقط من این جذابیت را درک می کنم. سینه اش پیدا می شود و من سیاه مست غش می کنم»—

باز هم مثل هر روز چندین دور از روی اون چرت و پرت هایی که روی برگه می نوشتم، خوندم. بعد از نوشتن اینجور چیزها یا مچاله شون می کنم و می اندازمش سطل آشغال. یا اینکه می سوزونمشون و کمی بوی اتاق رو بد می کنم.
اسم من سهیله و 24 سالمه. کارمند بخش IT توی اداره هستم. حقوق بخور و نمیری در میارم و اجاره نشینم. متینا دختر صاحب خونه ام هست. دختر کم سن و سالیه. تازه کلاس یازدهمه. من چند ماه بود که اومده بودم تو اون خونه و دخترشون بدجور چشم من رو گرفته بود ولی به هیچ عنوان جرئت نداشتم که بخوام بهش پیشنهاد بدم.
بعد از یه مدتی شروع کردم به نوشتن متن های عاشقانه. تو بعضی از اون ها درخواست و پیشنهاد دوستی می نوشتم. توی بعضی های دیگه هم مثل متن بالا زیباییش رو توصیف می کردم. ولی عاقبت همه ی اون متن ها یا سطل آشغال بود یا آتیش فندک.
اون روز اولین بار بود که راجع به اندام متینا و چیزهای سکسی داشتم می نوشتم. هیچوقت دلم نمی خواست که ذهنم به نوشتن جزئیات سکسی بدنش تمایل پیدا کنه ولی بعد از خواب شیرینی که توش داشتم بدن عریان اون دختر رو می دیدم، حیفم اومد که جزئیات خواب از ذهنم بپره و جایی روی کاغذ پیدا نکنه. بلافاصله بعد از اینکه از خواب بلند شدم دست به قلم شدم و چیزایی رو که توی رؤیا دیدم روی کاغذ آوردم. هر چند اون متن کمی باعث ترس و خجالتم شد.
اون متن سکسی-عاشقانه رو مچاله کردم و انداختم روی میز و رفتم دستشویی. وقتی از دستشویی برگشتم فهمیدم که اون کاغذ روی میز نیست. کمی ترس برم داشت. رفتم سمت پنجره و دیدم که اون کاغذ توی کوچه افتاده. خیالم راحت شد. رفتم تو اتاقم و لباس هام رو پوشیدم و داشتم به سر و وضع خودم می رسیدم. به اندازه ی کافی فرصت داشتم که تو کوچه برم و اون متن کسشعر روی کاغذ مچاله شده رو امحا کنم. اول صبح هم بود و احتمالش خیلی کم بود که کسی بخواد اون کاغذ رو برداره
وقتی که از خونه زدم بیرون، اول مشغول پیدا کردن اون کاغذ شدم. هر چی گشتم خبری از اون کاغذ نبود. یه کمی ترس برم داشت. یعنی کاغذه کجا رفته. نکنه آقای دولابی (پدر متینا) اونو برداشته. یا اینکه باد اومده و پرتش کرده یه سمت دیگه. هزار جور فکر مختلف از ذهنم گذر کرد. هر چند خیلی احتمالش کم بود که اون کاغذ دست پدر متینا یا حتی خود متینا باشه یا اینکه یه فضول دیگه اونو برداشته باشه،ولی باز هم ترس کل وجودمو گرفته بود و خیلی استرس گرفتم.
توی محل کار که رفتم همش فکرم سمت کاغذه بود. موقع ناهار هم همین طور. منی که خیلی به خواب نیمروزی علاقه داشتم، اون روز ظهر که از سر کار برگشتم اصلا نخوابیدم. ترس عجیبی اومده بود سراغم.
توی تخت خواب بودم و بعد از کلی فکر، متوجه شدم که یکی داره در میزنه. رفتم سمت در و درو باز کردم. با تعجب زیاد دیدم که آقای دولابیه. «یعنی به خاطر اون کاغذه اومده؟! الآنه که کونمو پاره کنه. آخه این چه گوهی بود که خوردم. این همه متن عاشقانه و حرف های خوشگل و مثلاً ادبی نوشتم ولی آخرش باید همون متن که چیزهای سکسی توش نوشتم، دست این دولابی گردن کلفت بیافته.» هزار جور فکر از سرم رد شد. از آقای دولابی هم بگم یه مرد قد متوسط و فوق العاده هیکلی. تیپ و قیافش شبیه جاهل های تهرون قدیمه. یه سبیل کلفت، گردنش اندازه ی کنده ی چوب.موهای کم پشت. یه کمی شکم و دکمه ی یقه بازش و پشم های روی سینه اش. با این توصیفات، قیافش حداقل ده سال حبس داشت. ولی با همه ی وجود آدم بامرام و لوتی بود و همیشه روی خندون داشت و صد البته غیرتی بود و روی دخترش حساس بود، طوری که هیچوقت جلوی من دخترش رو با اسم صدا نمی کرد مبادا اینکه من متوجه بشم اسم دخترش چیه! من تا یکماه نمی دونستم که صاحبخونه دختر داره و تا یکماه بعد اصلا اسمش رو هم نمی دونستم تا اینکه یه بار مادرش صداش کرد و من اتفاقی اسمش رو فهمیدم.
وقتی در رو باز کردم، آقای دولابی، برخلاف بقیه ی روزها اخم کرده بود. سلام کرد و گفت: «ببخشید میشه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم.» گفتم: «بفرمایید، اختیار دارین. این چه حرفیه؟!»
وارد خونه شد و روی مبل دسته چوبی تک نفره نشست و من هم روی مبل دونفره رو به روش نشستم. ازم پرسید:«ببخشید شما دستی تو نوشتن ندارین؟!»
وقتی این سؤال رو پرسید، نزدیک بود که قبض روح بشم. اون توصیفاتی که من از بدن لخت متینا کردم، فقط امثال داستایوفسکی و موراکامی حوصله داشتن بنویسن. با این سوالش می خواست بفهمه که اهل نویسندگی هستم یا نه. تقریبا مطمئن شدم که دولابی اون کاغذ مچاله شده رو پیدا کرده
یه طور طلب کارانه و غضبناک داشت نگاهم می کردم. آب گلوم خشک شده بود. بعد از چند لحظه فکر کردن جوابش دادم: «خب…نه…راستش من فقط نامه های اداری می نویسم.»

-«جداً. خب خدا رو شکر. پس بی زحمت شما می تونی یه نامه ی اداری واسم بنویسی، تا به مدیریت یه فروشگاه بزنم. میخام دم عیدی اون جا یه غرفه بزنم. بهم گفتن که باید به فلانی نامه بزنم. من هم خیلی سرم نمیشه نامه بنویسم. بی زحمت یه نامه ی مشتی واسم می نویسی؟! از خجالتت درمیام.»
خیالم راحت شد. اون کاغذ مچاله شده یه جایی گم و گور شده بود و این ها همش فکر و خیال بود. رفتم از تو کشوی میزم یه کاغذ A4 و خودکار برداشتم. جزئیات کارش و غرفه اش و اسم مدیر فروشگاه رو ازش پرسیدم. خودکار رو تو دستم گرفتم و خواستم روی کاغذ حرکتش بدم که باز هم دچار توهم توطئه شدم. «آقای دولابی نتونست با سوال اولش مچم رو بگیره، ولی درخواست نامه زدن، اون هم واسه ی غرفه، اون هم تو فروشگاه کمی به نظرم غیرمنطقیه. اصلا یه صاحب خونه چرا نباید نامه نوشتن بلد باشه. اون حتماً می خواد دست خطم رو با اون متن کسشعری که نوشتم تطبیق بده. الآنه که کونم رو پاره کنه. باید حواسم رو جمع کنم. باید با یه دست خط دیگه نامه بنویسم. نباید سوتی بدم.»
بعد از این افکار شروع کردم به نوشتن نامه. سین رو بدون دندونه می نوشتم. به حرف «ی» شکل های عجیب و غریب و خاصی می دادم. به بقیه ی حرف ها هم همینطور. پشمام از اون دست خط جدیدم ریخت. کلا یه خط جدید اختراع کرده بودم. موقع نوشتن نامه ترس عجیبی داشتم و آقای دولابی هم با اون اخم بی سابقه اش بهم خیره شده بود. بعد از اینکه نامه رو تموم کردم، اخم های آقای دولابی باز شد و کلی تشکر کرد و قربون صدقه رفت. دم در که خواست از خونه بیرون بره، پرسید: «آقا سهیل. چیزی شده؟ خیلی پکری! انگار رنگت پریده » گفتم: «نه… نه… چیزی نیست… به خاطر بی خوابیه… دیروز یه کم هوا سرد بود نتونستم بخوابم…چیزی نیست!» اون هم گفت: «ایشالله خیره. مواظب خودت باش.» بعد از اون خداحافظی کرد و رفت. رفتم تو آشپزخونه و کمی شربت آبلیمو واسه خودم درست کرد و خوردم. وقتی شربتو سر کشیدم یادم افتاد اصلا ازش پذیرایی نکردم و کلی از خودم خجالت کشیدم. ترسم کامل ریخته بود. بعد از اون قضیه دیگه چیزی راجع به متینا ننوشتم.

ببخشید که سکس نداشت

نوشته: RNZ


👍 1
👎 2
7701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

888497
2022-08-05 01:55:10 +0430 +0430

شمشیر بره تو کونت الهی

0 ❤️

888538
2022-08-05 03:38:32 +0430 +0430

آقا اینجا داستان می‌نويسن نه درد دل نه خاطره نه اینکه چیزی دلت خواست کسشعر ها چیه آپلود میکنی ادمین

0 ❤️

888606
2022-08-05 17:53:30 +0430 +0430

بقیشو احتمالا روش نشده بنویسه!! قابل درکه!!

اصل ماجرا: آقای دولابی اون نامه رو میاره میچسبونه به بالای تخت خواب این هر شب میاد خط به خطشو روش اجرا میکنه!! 😁 احتمالا چون کل آب بدن اینو دول اون تامین میکنه بهش میگه دولابی!!

1 ❤️

888616
2022-08-05 23:25:58 +0430 +0430

نوع نوشتن : رمان های دهه ۸۰ 😑

1 ❤️

888777
2022-08-06 19:01:09 +0430 +0430

تنها لایک بخاطر زحمتی که کشیدی

0 ❤️

888870
2022-08-07 04:11:05 +0430 +0430

آخر داستان رو چرا حذف کاری آقای موراکامی دولابی با یه دول پشمی داد ابی تا نکنی هوس دول بازی

0 ❤️