نیلایار (۲)

1397/05/29

…قسمت قبل

توی پارک روبروی وسایل بازی بچه ها نشسته بودم و خیره به دنیای شیرینشون نگاه میکردم.همیشه دیدن بچه های کوچیک فکرمو از مشکلاتم آزاد میکنه.چشمم به دختر بچه ی لاغر و ظریفی بود که با حرکت بدنش و پاهاش به جلو و عقب سعی داشت حرکت تاب رو تندتر کنه؛که بستنی قیفی شکلاتی جلوم قرار گرفت.خیلی بی حوصله بودم اصلا توانایی صحبت کردنو نداشتم.همه ی خستگیمو تو صورتم نمایش دادم و عاجزانه به چشماش نگاه کردم ولی فقط با یه اخمی که از عصبانیت هم نبود بهم زل زد. رومو برگردوندم به سمت همون دختر بچه ولی نبود،دوست داشتم هنوز سرجاش میموند.شاید بخاطر شباهتش به بچگیای خودم بود…
-نیلا این چه وضعشه درست کردی؟هاااااان؟

جوابشو ندادم که اومد روبروم نشست

-نیلایی!خوشگلم!عسلم!بازم بگم؟؟؟ بابا خشایار هم دوستت داره دیوونه.بعد از اونروز که گفتی بهت زنگ نزنه و سراغت نیاد مثل مرغ سرکنده شده.باهمه دعوا داره.وقتی میریم بیرون و تو نیستی اولش دور خودش میچرخه بعد میاد سراغ من و میگه نیلا چرا نمیاد؟
نیلا خشایار بیشتر از چیزی که فکرشو میکنی دلواپس و حامیته…نیلا…

+بسه سانی بسه.بین همه فقط تو رو دارم.منو تو همشهری هستیم…هم فرهنگ…میدونی که دوستی ما به این دانشگاه مسخره ختم نمیشه و همیشه باهم میمونیم.پس به خاطر خشایار خرابش نکن…

سانیا خواست چیزی بگه که حرفشو خورد. گفتم

  • بگو عزیزم من تورو نشناسم به چه دردی میخورم؟الان نگی، نصفه شب زنگ میزنی میگی…

خندید و گفت
-یکشنبه چندمه نیلا؟؟؟
+امروز جمعس یازدهمه.یکشنبه…
+فکرشم نکن سانیا
-نیلا من میدونم این جشنو فقط بخاطر آشتی کردن با تو گرفته.نیلا تولدشه،دلت میاد نباشی؟؟؟

دلم میومد؟؟؟نمیدونم.من برای خوشحالی خشایار هرکاری میکردم اما حالا چی؟
حتی حاضر نیستم تولدش برم؟

+خودش گفت به منم بگی؟
-واااا معلومه که نه. یه درصد فکر کن از دعوت مستقیم تو بگذره.
صداشو اروم کرد و دم گوشم گفت
-ولی گفت ک راضیت کنم
و زد زیر خنده
من اما دوباره تسلیم احساسات دوگانه ی درونم شدم.
نیلا اگه بری میگه دیدی چه راحت قبول کرد؟حتما از خداشه که آشتی کنه

نیلا اگه نری ناراحت میشه…روز تولدش بغض میکنه…دلش میگیره

بگیره.مگه دل من نگرفته از کاراش؟

خودتو گول نزن.تو عاشق خشایاری…ببین نزدیک یک ماهه ندیدیش این یعنی چندبار کنسل قرار و بی خبری محض و داری تو این مدت کم منزوی میشی

منزوی نمیشم.نمیشم اه

-نیلا خوبی؟؟؟نیلا چته تو؟خشایار میگفت بهم ریخته ای مراقبت باشم من باور نکردم
+خشایار خشایار خشایار…دیگه نمیخوام اسمشو بشنوم سانی
از جام بلند شدم و با پاهایی بی جون اما تند از شدت کلافگی به سمت ماشینم رفتم…موزیکی پلی کردم و راه افتادم توی خیابونا و بی هدف میچرخیدم

Your browser does not support the audio element.

چطوری عاشق الکی؟دستمو ول کردی آخر
تا بشی بازیچه ی کی؟هرچی بین ما دوتا پر
چطوری دلبر مردم؟این دلو عاشق که کردی
هی گفتی تنهایی سرکن.مردمو باور نکردی

آره دلبری کن براش…دلبری کن برای حامد…آخخخخ حامد حامد حامد…کاش میشد بشینیم باهم حرف بزنیم ببینم مشکلت با من چیه؟
نه نه تولدش نمیرم.بذار این جدایی ابدی بشه.این یک ماه نداشتمش پس میتونم بازم ازش بگذرم و دیگه خشایار برای من تموم میشه.از تهران لعنتی میرم.میرم کرمانشاه پیش خونواده ام

دلبری کن واسه یه عالم
باز برمیگردی و من احمق
یادم میره بازم
اخه دلم هی تنگ میشه واست
دلبری کن زیبای نامرد
این زندگیمو دادی ب باد رفت
یادم میره بازم اخه دلم هی تنگ میشه واست

لعنتی لعنتی دلم برات تنگ میشه…آره منه احمق یادم میره بازم

کاش انقد موسیقی روی من اثر نداشت.کاش میتونستم ترکش کنم.همیشه ریتم و خط به خط آهنگام روی من اثر گذاشته

لعنت بهت خشایار لعنت …نه لعنت به تو نیلا…لعنت بهت که دل دادی…دلت تو دست کسیه که دستاشو یکی دیگه گرفته.کسی که عاشقش نیست دوستشه.دوستی که برای تو دشمنه…دشمنه قلب واموندته و هربار با محکم تر فشار دادن دست خشایار این دلت بیشتر از قبل له میشه و تیکه تیکه هاش از بین دستاشون میفته زیر پای حامد و اون با بی رحمی اول با نوک پاش شوتش میکنه به جلو و بعد با قدمی بلند اونو زیر پاش له میکنه

مثل یه تیکه آهن ربا بین قطب های مثبت و منفی افکارم در حال رفت و آمد بودم تا اینکه با تعادل بین فکرهای درهمم تبدیل شدم به تکه فلزی که سرجاش درویش وار با رقص سما میچرخید دور خودش
اما این روح کدر من با چرخش بی وقفه ام به سرگیجه مبتلا شده بود… کدورتی که قلب درویش از اون عاریه

توی حال خراب خودم بودم که گوشیم زنگ خورد…مائده بود
پوووففففف حتما میخواد بگه تولد یادت نره!

+سلام مائده جان عزیزم خیلی خستم میخوام استراحت کنم میشه بعدا حرف بزنیم؟
-سلام.خسته ای؟
+خیلی
-عکسشو بده!!!
خندم گرفت از این تکیه کلامش.دیگه عادت کرده بودیم.تا میگفت خندمون میگرفت.خشایار با حالت خاصی منو نگاه میکرد میخندید و سرشو تکون میداد
بازم یاد خشایار…اه لعنت بهت

-باشه بابا عکسشو نمیدی نده.بدرک
+خیلی خلی.به جون مائده خستم
-باشه بگیر بکپ ولی پس فردا نیای من میدونم و تو.یه بی دی اس ام خفن روت پیاده میکنم
+جوووووووون.عکسشو بده مائده
-ادای منو در نیار.فردا میام دنبالت بریم کادو بخریم
+دلتو صابون نزن نمیام.
صدام غمگین شد
+میخوام تصویر خشایار همیشه برام انقد زیبا بمونه.بیام کم محلی بکنه از خودم متنفر میشم.
-این غرور مسخرت آخرش کار دستت میده.هرجور خودت میدونی.بگیر بکپ خواب به خواب بری
+ایشالا.خدافظ
-ای بابا.خدافظت

حتما بهش میگن که نمیرم.
خونه ام که گفتم نیاد و میدونستم احترام میذاره
شمارشو زدم توی بلک لیست که نتونه دعوتم کنه…اگه صداشو میشنیدم حتما از موضعم عقب نشینی میکردم…تنها شانسم این بود که رشته هامون مختلف بود و اون ترم کلاس مشترک نداشتیم و هیچ اثری ازش توی زندگیم نبود
کم کم متقاعد شدم که میتونم عاشق نباشم…میتونم؟؟؟
تولدش نمیرم…

تبریک که میگی بهش…

تبریکم نمیگم…نیلا دیگه
مرد.نیلا تموم شد.باهمه ی احساساتش تموم شد…

نیلا برای خشایار هم حکم مرده رو داره؟خشایار چی؟خشایارم برای نیلا مرده؟

نمیدونم نمیدونم نمیدونم…اَه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خشایار

“یکم سمت چپشو بیار پایینتر!”

حامد بَنِر رو یکم جابجا کرد. چشامو تنگ تر کردم. هنوز نسبت به زمین یکم کج بود اما موازیِ گچ بری دمِ سقف شده بود. “خوبه!” حامد همونطور که داشت جای بنر رو فیکس میکرد تو دلم برای بار هزارم به سازنده ی خونه فحش دادم. خونه ی کج و کوله. هیچ دو تا دیواری پیدا نمیشد که موازی هم باشن. همه اتاقا ذوزنقه ای بودن. گچ بری ها هم که قربونش برم! حامد همیشه میگفت تو OCD داری. این حجم از وسواس طبیعی نیست. خب عشقم نمیتونست متوجه بشه که این آلودگی بصری چقد میتونه روی روحیه ی من تاثیر منفی بزاره. کج بودن تابلو یا هر چیزی که روی دیوار نصب میشه و آویزون میشه برام حکم اینو داشت که توی یه اتاق خیلی تنگ و ساکت دراز کشیده باشم رو زمین و هر ۱۰ ثانیه، یه قطره آب بچکه روی پیشونیم.

از نردبون پایین اومد و با ذوق و شوق خاصی که داشت اومد کنارم وایساد و به بنر نگاه کرد. “تولدت مبارک خشایار جان!”. خودش برام درست کرده بود. با ماژیک آبی و خط قشنگش نوشته بود. کنارش هم با قلم مو گل هایی کوچولو کشیده بود. منو یاد یه تابلو خط تذهیب شده مینداخت. چند روز روش کار کرد و تا همین امروز بهم نشونش نداده بود.

“خب! خیلی خوب شد!”
بغلش کردم و لپشو بوسیدم. “از خوب هم اونورتره عشقم. مرسی!!”
دست چپشو گذاشت رو صورتم و انگشتاشو کرد تو موهام. “خواهش میکنم عزیز دلم!”

میخواستم همینجوری تو بغلش بمونم و عطر خوشبوی مردونه ش رو بو کنم. ولی خب مهمونا دیگه کم کم سر و کله شون پیدا میشد و من هنوز آماده نبودم! به سختی از بغلش درومدم. “چیپسا رو الان باز کنم یا زوده؟ زیر کولر نم میگیره بد میشه!”
حامد لبخندی زد. “عزیزم اینقد استرس نداشته باش. اینو هزار بار دیگه م پرسیدی. خودم باقی کارا رو میکنم. تو برو زودتر لباساتو عوض کن الان قوم یأجوج مأجوج میریزن اینجا تو هنوز با شورت و کرستی!” خندیدم و با مشت زدم به شونه ش. این لفاظیاش منو کشته. به شلوارک و رکابی من میگه شورت و کورست! رفیقامونم که قوم یأجوج مأجوج. اولین باری که اینو گفت، چشام گرد شد. “چی؟!؟! قومِ چی چی؟!؟!” خندید. “اسم دو تا قوم توی کتب دینیه. نمیدونم چرا بابام همیشه به خانواده های پر جمعیت و عجیب و غریب و کسخل میگه قوم یأجوج مأجوج! تو دهن منم افتاده!” کلی خندیدم از دستش. “خب از بابات تشکر کن چون اصطلاحش تو دهن منم میفته به زودی!”

نردبون رو برداشتم و با خودم بردم تو اتاق. از قبل پیرهن چهارخونه ی آبی - مشکی و شلوار جین مشکیمو روی تخت انداخته بودم که بپوشم. اضطراب داشتم. دومین تولدی بود که اینجوری اکیپی میگرفتم. جفتشم به اصرار حامد. نگرانیِ این دفعه م از دفعه قبلی هم بیشتر بود. نمیدونستم نیلا میاد یا نه. بعد از اون فاجعه ی کافه، فقط یکبار باهم صحبت کردیم. اونم تلفنی. خیلی کوتاه. لحنش خیلی جدی بود. “خشایار بی خیال. ولش کن. مهم نیس. یه چیزی بود تموم شد رفت.”
آخر مکالممون هم گفت که طی چند روز آینده سرش شلوغ میشه بخاطر امتحانا و پروژه و این چیزا. اینکه حالش خوبه و خودش سرش خلوت تر شد بهم خبر میده. حرفش برام بهونه ای بود که اینکه خودشو بیشتر ازم دور کنه. از اینکه همچین رفیق گندی بودم و توی زمانی که بهترین دوستم بهم نیاز داشت نتونستم کاری کنم حالم از خودم بهم میخورد. فقط میخواستم منو ببخشه و بیاد تولدم. چند بار زنگ زدم بهش و اسمس دادم و خواهش کردم بیاد تولد. جوابی نگرفتم ازش. آخرش دست به دامن سانیا شدم و ازش خواستم اون بره به نیلا بگه.

“اوم! خب خودت چرا نمیگی بهش؟”
“کجا بگم بهش؟ اصلا! این چند وقت اومدبیرون که بگم؟! تلفن اینامم که جواب نمیده. میدونم که ازم دلگیره. آخرین بار گفت سرش شلوغه ولی حس میکنم داره از دستم در میره. یجورایی گفت که دیگه بهش زنگ نزنم.”
“وا؟ یعنی چی؟! چرا خب؟”
“نمیدونم… ولی خیلی حالم بده نگرانشم سانیا. خودت که میبینی وضعمو! تو یکی رو من کچل کردم این چند وقت سر این موضوع… شما دخترا بهتر همو درک میکنین. لطف کن بهم برو باهاش صحبت کن ازش بخواه بیاد. نگو من ازت خواستم.”
یه لبخند کجی زد بهم. “فداتم که. باشه باهاش صحبت میکنم.”
لباسمو عوض کردم و برگشتم تو اتاق پذیرایی. حامد داشت نوشیدنی ها رو آماده میکرد. رفتم از پشت بغلش کردم. “اوه اوه چه شقی کردی خشی! میخای بکنیمون؟!” خندیدم و از پشت زیر گوششو اروم گاز گرفتم و مکیدم. “اوووممم… آره اگه بخوام بهم میدی؟!” سعی کرد ناله شو بخوره ولی خیلی موفق نبود. “نکن توله. حشری میشم منم. الان بقیه میان میبینن ما دوتا کیرامون سر بالاس فک میکنن میخایم بکنیمشون!” کیرمو روی کونش اروم حرکت دادم. “نه من با اونا کاری ندارم… جوابمو ندادی!” پوزخند زد. “چون امشب تولدته شاید یه حرکتی زدم. بالاخره هر کی یجور کادو میده. یکی لباس میده، یکی گوشی میده، یکی هم کون میده!” گردنشو بوسیدم و یدونه محکم خوابوندم رو کونش. “نه مثکه جدی جدی امروز شق کردی ما رو بکنی خشایار! یکم کافور بریزم تو نوشیدنیت اروم شی؟” کیرمو از رو شلوار مالیدم. “نه نمیخاد. کافور اینا دیگه جواب نمیده…”

زنگ درو زدن. رفتم دم اف اف. پویا و حمید بودن. درو زدم. دست کردم توی شلوارم و کیرمو که شق شده بود و خیلی ضایع زیر شلوارم باد کرده بود جابجا کردم. حامد نوشیدنی ها رو گذاشت تو یخچال و بسته های چیپس و پفک رو روی اپن چید. درِ واحدو باز کردم و به آینه ی جاکفشی کنار در خیره شدم. با صدای بلند نفسمو دادم بیرون و یکم ادا دراوردم برا خودم. اصن نمیشد من خودمو تو آینه نگاه کنم ادا در نیارم! چند ثانیه بعد در آسانسور باز شدو پویا و حمید با سر و صداشون اومدن داخل. بوس و بغل و “تولدت مبارک خشی!” و فلان و بیسار. باقی مهمونا هم کم کم پیداشون شد. خیلی سریع اون خونه ی خلوت و ساکت و دنج من که عبادتگاه حامد بود پر شد. سانیا هنوز نیومده بود. نیلا هم. حامد با بچه ها اون طرف گرم گرفته بودن و مشغول صحبت بودن. منم با ایزد صحبت میکردم و سعی میکردم هواسمو پرت کنم. ایزد داشت از کلاساش میگفت و خاطرات تابستون
سال پیش و کارش. نصف هواسم به حرفای ایزد بود و نصف دیگه ش به نیلا. نیلا یعنی میخای تولد رفیق صمیمیت نیای؟! قبول من کار اشتباهی کردم ولی چرا از کاه داری کوه میسازی؟! مشکلت منم یا حامد؟
ایزد متوجه شد که من خیلی هواسم نیست، صحبتشو زود تموم کرد و معذرت خواهی کرد و رفت تو آشپزخونه که چیپسها رو بریزه تو ظرف. رفتم پیش مائده.
“چطوری آبی؟”
“خوبم مرسی. چخبر از نیلا؟”
“خودشو چس کرد دیشب که باهاش صحبت کردم. ولی غلط کرده. میاد… حسین بکش بیرون از لپتاپ. تو تولد هم از سایت شهوانی بیرون نمیکشی؟!”
راست میگفت. حسین جونش به لپتاپش وصل بود و همیشه تو نت بود. حداقل یکی از صفحاتی هم که همیشه تو لپتاپش باز بود صفحه سایت شهوانی بود. سرشو حتی بلند نکرد. “بیا بخورش!”
مائده هم با اون لحن خنده دارش گفت: “کیر!”

دوباره اف اف رو زدن. حامد رفت و باز کرد. “سانیاست!” تپش قلبم دوباره تندتر شد. فقط سانیا؟! نیلای لعنتی! باشه! اگه نمیخای بیای تولدم مشکلی نیست. من همه سعیمو کردم که از دلت در بیارم دیگه بیشتر از این نمیتونم. سعی کردم فراموشش کنم. رفتم و صدای موسیقی رو یکم بلند تر کردم. جاز گذاشته بودم. تک آهنگی که رفیق دوران دبیرستانم اردلان بهم داده بود. دلم براش تنگ شده بود. مرتیکه ی خر مایه. بهش میگفتیم اگه بابای ما تو کار ماشین بود عمراً درس میخوندیم. همیشه هم قمپز در میکرد که نه، درسو دوست داره و میخواد کامپیوتر بخونه. مام مسخره ش میکردیم. چه زود بزرگ شدیم…
سانیا با سر و صدا وارد خونه شد. همه رفتن استقبالش. من هم عقب تر از همه. کادو رو به حامد داد و با بقیه چاق سلامتی کرد. به من رسید. “خشاااایییاااار تولدت مبارک!” منو محکم بغل کرد. “ببخشید یکم دیر رسیدم. یکم مشکل داشتم خودت که در جریانی…” با لبخند سرمو تکون دادم. “آره عزیز دلم. خوش اومدی!”
سانیا رفت پیش بقیه بچه ها. هیچ صحبتی از نیلا بینمون رد و بدل نشد. رفتم آشپزخونه و خودمو با درست کردنِ غذا مشغول کردم. چند ثانیه بعد با گوشه ی چشمم دیدم سانیا اومد. از رو اُپن دو سه تا پفک گذاشت دهنش و اومد پیشم دست به کمر وایساد.
“خب! چخبرا؟!”
“خبرا دست توعه… با نیلا صحبت کردی؟”
سرشو انداخت پایین. یه جوری که انگار میخواست یچیزی پیدا کنه. “اوم… آره! باهاش صحبت کردم… قبول نکرد…”
از قبل هم ته دلم میدونستم که نمیاد ولی شنیدنش منو تکون داد. درست مثل یه بطری نوشابه توی فریزر که تا وقتی درشو باز نکردن یخ نزده.یخ زدم. تا مغز استخونم. خط عمیقی روی پیشونیم افتاده بود. حسش میکردم. بخاری که از آب جوش به صورتم میخورد بیش از اندازه داغ شده بود. خودمو کنار کشیدم و دستمو به کنار شلوارم مالیدم. اگه این چیزی بود که نیلا میخواست من بجز احترام گذاشتن کاری نمیتونستم کنم. یعنی گزینه ی دیگه ای هم نبود… “هممم… باشه. مرسی سانیا جون”
یکم طول کشید که این فشار عصبی از روم بره. خودمو با درست کردن دسر مشغول کردم. ظرف ژله رو از یخچال دراوردم و با دقت تمام برگردوندمش. با خامه و میوه دورشو تزیین کردم. از بچگیم به کارای هنری تو آشپزی علاقه داشتم. بنظرم آشپزی بدون هنر بدرد نمیخوره. خوشمزه ترین غذای دنیا رو بریزن تو یقلوی پرت کنن جلوت به هیچ دردی نمیخوره. غذایی خوبه که در کنار خوشمزه بودن و خوش بو بودن، زیبا هم باشه.

“فرررررررررتتتتتت!”

از جا پریدم. لعنتی قلبم! “بابا! مصی روی میز جنگا بازی نکنین. رو سرامیک بزارین!” مصی از اونور با صدای بلند عذرخواهی کرد. خوبه. تولد جالبی بود. به همه داشت خوش میگذشت. کاش به منم خوش میگذشت. کاش همه بودن. حامد که داشت میخندید، اومد توی آشپزخونه. “خشایار ول کن بیا بریم اونور! اصن بچه تازه بدنیا اومده چه معنی داره همش تو آشپزخونه باشه؟ زشته!” خواستم بهونه بیارم که ژله رو از جلو روم برداشت و گذاشت داخل یخچال. “چه تزیینی ام‌ میکنه پیس پیس! بابا تو خیلی هنرمندی همه قبول داریم. اینقد پز کشی نکن!” دستمو گرفت و منو برد بیرون از آشپزخونه.
رفتم پیش بچه ها. حسین که هنوز طبق معمول نشسته بود پشت لپتاپش و داشت همزمان تو سایت برای خودش میچرخید و توی تلگرامم با یکی از دوستاش چت میکرد. مائده و سانیا هم داشتن توی تبلتشون چیزی نگاه میکردن و میخندیدن. ایزد هم پیش حمید بود و داشت از خاطراتِ مدرسه اش و شاشیدن یکی از همکلاسیها سر کلاس میگفت. رفتیم پیش مصی و پویا و مازیار و دو سه تا دیگه از دوستای حامد که اسمشون یادم رفته بود. بحث داغِ فیلم و موسیقی بود. خودمو با اونها مشغول کردم. دیگه از بابت نبودنِ نیلا ناراحت نبودم. جاش مسلماً خالی بود اما جای خالیش دیگه برام آزار دهنده نبود.
نمیدونم چند وقت گذشت که دوباره صدای اف اف اومد. همه ساکت شدن و به اف اف نگاه کردن. سانیا زودتر از همه از جا پرید و رفت دم اف اف. “عهههه؟ نیلاعه که!!”
ضربان قلبم رفت بالا. سریعاً عرق کردم. همه بجز من خوشحال شدن و چیزی گفتن اما من نمیشنیدم. همه چی برام تبدیل به همهمه ای نامفهوم شده بود. ناخوداگاه به حامد نگاه کردم که با چشمانی درشت و نگران و ابروهایی در هم رفته داشت نگاهم میکرد. بقیه از جاشون بلند شدن و رفتن دم در. حتی حسین هم لپتاپشو بست. من و حامد سر جامون مونده بودیم. لیوان نوشیدنی روی میز رو برداشتم و بی هدف بهش نگاه کردم. آروم توی دستم میچرخوندمش. موجهایی که تشکیل میشد منو یاد آرامش قبل از طوفان می انداخت. طوفانی که بزودی سر میرسید. شاید طوفانی هم در کار نبود. شاید منو بخشیده. شاید قضیه ختم به خیر شده. نمیدونستم… حامد عذرخواهی کرد و رفت دستشویی.
نرفتم جلوی در. همونجوری پشت میز وایسادم و به در ورودی خیره شدم. همه از ذوقشون اون جلو جمع شده بودن و داشتن صحبت میکردن. هیچکدومشون متوجه من که در جمعشون نبودم نبود. شایدم بود ولی چیزی نمیگفتن. حتی نگاهمم نمیکردن. بالاخره نیلا اومد. با شادی و خوشحالی بهش خوش آمد گفتن. مانتوی خوشگل سفیدشو پوشیده بود و شال آبی شو انداخته بود. اما قیافه ش خسته بود. یجوری بود. شبیه آدمهایی بود که تو خواب راه میرن. عرق پیشونیمو با پشت دستم پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم و لیوان رو روی میز گذاشتم. پاهام میلرزیدن. ولی بالاخره با حسم جنگیدم و رفتم جلو. نیلا همینطور یکنواخت و بی حس بهم نگاه میکرد و لبخند کوچیکی روی لبش بود. لبخندش ساختگی بود. همیشه بهش میگفتم که وقتی واقعاً میخندی، جشمای قشنگت هم میخندن. اما اینبار خبری از خنده ی چشماش نبود. بیشتر یه لب کج کردنِ مسخره بود برای اینکه بخواد نشون بده که حالش خوبه ولی خوب میدونست که منم میدونم اینجوری نیست.
“سلام! خوش اومدی!”
"سلام! ممنون!”
خیلی شل دست داد. دستش یخ و بی جون بود. میخواستم سرش داد بکشم. فحشش بدم. دعوا کنم. با همه وجودم از دستش دلخور بودم. از این خوددرگیری مسخره ش. از این رفتارای جدیدش. خیلی سریع خودمون رو با بقیه مشغول کردیم. نیلا رفت پیش مائده و سانیا. من هم دوباره برگشتم پیش دوستای حامد. چند دقیقه بعد حامد از دستشویی برگشت و سلام خیلی معمولی ای کرد و خیسی دستشو بهونه کرد که با نیلا دست نده. نیلا هم خودش مثکه خیلی راغب نبود. برگشت پیش ما. نیلا حتی به من نگاه هم نمیکرد. حامد روانی بود. همچین کسی واقعاً عاشق من شده باشه؟! این برج زهرمار که حتی سایه ی منو با تیر میزنه… نمیدونم اصن چرا اومده بود… اومده که اینجوری اوقات منو تلخ تر کنه؟ باشه. بچرخ تا بچرخیم. ببینیم کدوممون بالاخره توی این لجبازی میبریم…
باقی تولد کاملاً معمولی گذشت. هم من هم نیلا جوری وانمود میکردیم که انگار همو نمیبینیم. تنها برخوردمون این بود که جفتمون همزمان برای برداشتن یه چیپس دستمونو دراز کردیم. بعد مثل دوتا ادمی که اصلاً همدیگه رو نمیشناسن تعارف کردیم که اونیکی چیپس رو برداره. هیچکدوممون هم بر نداشتیم. دوباره منزوی شدم. گوشیمو گرفتم دستم و به بهونه اینکه دارم جواب تبریک تولد میگم از جمع دور شدم و خودمو روی مبل گوشه اتاق پذیرایی انداختم. جایی که بجز خودم هیچکس نبود. یکم که گذشت مصی اومد پیشم نشست.
"خشی جون؟ ببخشید داداش میتونم یچیزی بپرسم؟!”
“جونم داداش. آره عزیزم بپرس.”
“داستان تو و نیلا چیه؟! چرا اینجوری میکنین؟ نه به اون موقعی که هر کی از دور میدیدتون میگفت دوست پسر دوست دخترین نه به الان که اینقدر بی تفاوت از کنار هم رد میشین…”
دوست پسر دوست دختر؟! پس حامد راست میگفت! واقعاً ما رفتارامون پیش بقیه همچین تصوری رو ایجاد کرده بود؟! نکنه نیلا هم همچین حسی کرده باشه واقعاً…
"نمیدونم مصی جون. من خودم بی خبرم. تو خودت میدونی که نیلا رو خیلی دوست دارم. صمیمیترین دوستمه. از خواهرمم بهم نزدیکتره. ولی جدیداً یجوری رفتار میکنه خودمم در عجبم. نمیدونم والا!”
مصی دستی به چونش کشید. قیافه ش در هم بود. “با خودش هم صحبت کردم. ولی میگه چیز خاصی نیست بیخیال”
یکم نزدیکتر شد و با صدای ارومتری ادامه داد: “دوستی شما دوتا خیلی برای هممون با ارزشه خشی جون. ما هیچکدوممون نمیتونیم اینو ببینیم که شما دوتا اینجوری شده باشین. جونِ من برو باهاش صحبت کن از دلش در بیار ببین چرا اینجوری شده”
خواستم چیزی بگم. دهنمو باز کردم اما هیچی از توش در نیومد. سکوت کردم. راست میگفت. برای همه دوستی ما مثال زدنی بود. حتی باعث حسودی حامد شده بود. اما خب… نمیدونم!
مصی دستی به پشتم کشید و چشمک زد و رفت. باز سرمو کردم تو گوشیم. رفتم توی Gallery گوشیم. توی پوشه ی دوستان. اولین عکسی که توی پوشه بود، عکس سه نفره ی من و نیلا و حامد بود روی پل کابلیِ پارک آب و آتش. چه دوران خوبی بود. جفتشون دست انداخته بودن دور گردنم. از ته دل میخندیدیم. یکی از بهترین روزهای عمرم بود. روزی که عشقم و بهترین دوستم کنارم بودن. حاضر بودم همه چیمو بدم که دوباره اون روز تکرار شه. روزی که هممون مثل سابق باشیم باهم. نه اینجوری…

"چی شده خشی! رو فرم نیستی چرا؟ نا سلامتی تولدته! ما همش اونور نشستیم داریم کز میگیم تو نشستی اینجا سرت تو گوشیته!”
خنده ای کردم و گوشیم رو گذاشتم کنار و به ایزد نگاه کردم. “خوبم ایزد جون ببخشید داشتم جواب تبریک اینا رو میدادم”
لبخندی زد و اومد کنارم نشست. “آره کار پسندیده ای میکنی بزرگوار. اصلن روایت داریم امام شصت و هفتم ممیز چهل میفرماید که اول جواب دوستانِ داخل گوشی را بدهید سپس جواب دوستانِ خارج گوشی” خندیدم. عاشق دیوونه بازیاش و این مدل حرف زدناش بودم. خوب بلد بود چجوری روحیه مو عوض کنه.
“خشایار جون. یه نداهایی اومده. نمیگم از کجا و کی چون من راز و رمز دوستامو نمیگم… ولی مثل اینکه یکی عاشق یکی دیگه شده ولی اون یکی دیگه بی محلی کرده. اون یکی دیگه ی اولی هم دلش شکسته.”
وای خدا میخواستم بلند شم داد بکشم که آقا من گی ام! پارتنر و عشقمم حامده. بکشین ازم بیرون! چیه هی عشق عشق میکنین؟! سعی کردم با لحن آرومی جوابشو بدم.
“نه ایزد جون. هیچ عشقی بین هیچ کسی نیست. جون من داستانو اینقد هندی نکنین!”
پوزخندی زد. “خب دیگه واقعاً پس خبر نداری. بزار روشنت کنم عزیز جان. اون دورانی که شما دو تا از تو بغل هم در نمیومدین و همش دل میدادین قلوه میگرفتین، خیلیا تو گروهمون حسرت میخوردن. هممون تقریباً به این نتیجه رسیده بودیم که چیزی بین شماهاست. حداقل توی چشم نیلا میدیدم. وقتی که با تو شوخی میکردیم نیلا ناراحت میشد. وقتی که حالت بد میشد از همه بیشتر نیلا بود که دستپاچه میشد. توی دورهمیها اگه تو نبودی پکر بود… خودت چی؟! از یه دوست پسر بیشتر حامیش بودی. همیشه پشتش بودی. مدل حرف زدنت. نگاه کردنت. کارات. همه چی… چی شد که به اینجا رسید خشایار جون؟”
“ای بابا ای بابا ایزد. تو دیگه چرا؟! چرا همتون اینو میگید؟ رابطه ی من و نیلا یه رابطه ی خیلی خیلی صمیمی و خوب بوده همیشه. مگه فقط عاشقا اینجورین؟ مگه دو تا رفیق نمیتونن اینقد نزدیک باشن؟ من و حامد مثلاً… یا اصلاً خودم و خودت. الان ینی ماها هم عاشق همیم؟”
خندید. “نه. ولی خودت میدونی دارم چی میگم. فقط میخوام اینو بگم بهت خشایار. قدر همو بدونین و پشت هم باشین. من خودم همیشه دیدم بقیه چجوری نگاهتون میکنن. اگه واقعاً هم عاشق و معشوق نیستین پس خییلی بیشتر هوای همو داشته باشین و مراقب باشین چون خیلیها حسرت رابطه ی شماها رو میخورن. نیلا خیلی دختر خوبیه. تو هم خیلی پسر مهربونی هستی. درسته که شبیه بچه بازای حرفه ایهستی…” و با صدای بلند خندید. منم چپ چپ نگاهش کردم و خنده م گرفت. همیشه بخاطر موهام و قیافه م و هیکلم اینو میگفت بهم. ادامه داد “ولی دوستی شما دوتا، اگه واقعاً عشقی نباشه که به نظر من هست، خیلی با ارزش تر از این حرفاس که ببینم تو نشستی اینجا پای گوشیت. نیلا هم اونور با حسین در مورد چرت و پرت صحبت کنن” حرفاش منو برد تو فکر. راست میگفت. من نیلا رو دوست داشتم. خیلی زیاد. برای خودش و دوستیمون ارزش زیادی قائل بودم. اما… هر بار که یادم میفتاد که چطوری این همه مدت منو دست به سر کرده بود و حالام برای تولدم اومده اینجوری میکنه، دلمو میشکوند و آزارم میداد.
صدای موسیقی بلند شد. مصی آهنگ رو عوض کرده بود. همه شروع کردن به دست زدن و تشویق کردن “نیلایار بایس برقصن، از ماها عم نترسن! نیلایار بایس برقصن، از ماها عم نترسن!” عوضیها! از خلاقیتشون سر صدا زدن من و نیلا کلی خندیدم ولی بعدش اخم کردم. نیلا هم متعجب شده بود و سعی میکرد جلوی خنده ش رو بگیره. لبشو هی کج و کوله میکرد. بچه ها هنوز داشتن تشویق میکردن. ایزد بلند شد و به زور دست منم گرفت و بلند کرد. “ایزد… بابا… بچه ها ول کنین… میدونین که خوشم نمیاد!” ایزد دم گوشم گفت: “لوس نکن خودتو الان میگم داش خُسی(خسرو پرویز) بیاد نیزه کنه توت!” نیلا رو هم سانیا به زور بلند کرد. نیلا قیافه ش گرفته و ناراحت بود و خیلی اصرار میکرد که ولش کنن ولی سانیا دست بردار نبود. بالاخره هم منو هم نیلا رو کشون کشون اوردن وسط خونه. نیلا با قیافه ناراحت و دلخور نگام میکرد. دستشو گرفتم. مقاومتی نکرد. شروع کردیم به رقصیدن. یه لحظه چشمم به حامد افتاد. قرمز شده بود. میتونستم تو چشماش درموندگی و خشم رو ببینم.

قیافه ی نیلا جدی بود. خیلی مسخره بودیم. با قیافه های دلخور و بی احساس داشتیم وسط خونه میرقصیدیم و بقیه هم تشویق میکردن. مسخره بازیهای بقیه باعث شد نیلا خانم بالاخره خنده ی کوتاهی کنه و منم همزمان باهاش خنده م گرفت. این دختر برام تبدیل شده بود به معما. معمایی که هر چی بیشتر میگذشت، بیشتر دلم میخواست حلش کنم. کم کم بقیه هم اومدن وسط و شروع کردن به رقصیدن. ما بین بقیه گم شده بودیم. خیلی سریع پارتنر رقصمونو عوض کردیم. چشمو چرخوندم که حامد رو پیدا کنم. نبود. از سپیده عذرخواهی کردم و رفتم تو اتاق. دیدم نشسته روی تخت. پشت به در. داشت فین فین میکرد. کت بیرونش رو هم کنارش گذاشته بود.

“حامد؟؟ اینجا چیکار میکنی؟!”
صدام توی اتاق پیچید و عشقمو یکم ترسوند. انتظار نداشت که بیام. چشماش سرخ و خیس بودن و رنگش یکم پریده بود. “عه اومدی؟ فکر کردم هنوز دارین با هم میرقصین…”
“دیوونه بخاطر رقص من با نیلا داری گریه میکنی؟؟”
دستمالشو توی دستش قایم کرد. “هممم؟ نه… گریه نمیکردم… حساسیته، حساسیت کسشعر! عشقم! نگران نباش!”
“کتت چرا رو تخته حامد…؟ نگو که میخاستی بری!”
هیچی نگفت. حرکت سریع خون توی رگ روی پیشونیمو به وضوح حس میکردم. میخواستم کتکش بزنم… “کثافت، تو بخاطر رقص من با یه دختر اینجوری داری میکنی؟! میخای وسط تولد پاشی بری؟!”
اخم کرد. حرفم حس و حالشو عوض کرده بود. “نه! تولد عشقمه امشب! بهترین روز عمرمه! عمراً برم!”
بلند شد. محکم بغلش کردم. “خیلی دیوثی حامد خییییلیییی… این حسادتت داره هم خودتو اذیت میکنه هم منو! به خودت بیا! من و تو عاشق همیم. این عشقی که بین تو و منه به هیچ وجه بین من و کس دیگه ای نیست خودتم خوب میدونی! من و نیلا فقط دو تا دوستیم همین…! اینو توی اون کله ی فندقیت فرو کن! اگرم فکر میکنی داری اذیت میشی بگو همشونو بریزم بیرون از خونه. بعدش همینجا جوری بکنمت که از تاپ بودن بیفتی!” زد زیر خنده. “قربون خودتو کیرت بشم که امروز قصد کونمو کردین!” و محکم از رو شلوار کیرمو فشار داد. “آی نکن کسکش شق میکنم آبرو ریزی میشه باز! پاشو بریم اونور!”
دستشو گرفتم و برگشتیم توی سالن پذیرایی. همه خوشحال و خندون داشتن میرقصیدن. حامدو فرستادم با سپیده برقصه. خودمم وایسادم عقب شروع کردم به دست زدن. یه نگاهم به حامد بود. یه نگاهم به نیلا. جفتشون داشتن دیوونه م میکردن. حرفهای مصی و ایزد داشت منو از تو میخورد. یعنی نیلا واقعاٌ عاشقم شده؟
بعد از رقص، حامد پیشنهاد داد گیتار بزنه و من بخونم. همه استقبال کردن. گیتارشو اورد و منم وایسادم کنارش. آهنگِ Besame Mucho (بوسم کن) و خواستم بزنه. آهنگ عاشقانه ی اسپانیایی مورد علاقه م. حامد با اون گیتار جادوییش شروع کرد به زدن و منم باهاش شروع کردم به خوندن. همینجور که میخوندم به نیلا نگاه میکردم و تقریباً همه هم فهمیده بودند. نمیدونم چرا. لذت رو از همه بیشتر تو چشمای نیلا میدیدم. تنها کسی بود که قبلاٌ ازم پرسیده بود که شعرش یعنی چی. “یعنی بوسم کن! بوسم کن با حرارت! بوسم کن انگار که امشب، شب آخریست که با همیم” و باقی ماجرا. نیلا با چشماش داشت تک تک کلماتی که از دهنم در میومد رو می بلعید.
حس عجیبی داشتم. با خودم داشتم فکر میکردم که پسر! روانی شدی؟! داری آهنگ عاشقانه برای نیلا میخونی؟! چه ت شده تو؟؟؟ باقی آهنگ رو با چشمای بسته خوندم. نمیخواستم بیشتر از این حامد رو اذیت کنم و به نیلا سیگنال اشتباه بدم.
بعد از آهنگ، پاشدیم رفتیم سر شام. نیلا روی دورترین صندلی نسبت به من نشست. حامد هم کنارم. سر میز شام سهم ارتباط من و نیلا، نگاه های گاه و بیگاهی بود که هر از گاهی به هم میکردیم و بعد سریعاٌ نگاهمونو از هم میدزدیدیم. بعد از شام نوبت کیک و مسخره بازیهای حاشیه ایش مثل رقص چاقو و شاباش و عکس انداختن شد. بعد از خوردن کیک، حامد پیشنهاد کرد کادوها رو بیاریم و باز کنیم. کادوها رو از اتاق اوردن و گذاشتن روی میز. رنگ و وارنگ و بزرگ و کوچیک. خیلی خجالت زده م کردن. “وای بچه ها مرسی بازم! خیلی تو زحمت افتادین ممنونم ازتون!” کادوها رو تک تک باز کردم. از لباس تا قمقمه و هارد اکسترنال. حسین عوضی برام کاندوم گرفته بود. کلی خندیدیم. گفت: “تو که هیچ وقت ازش قرار نیست استفاده کنی که! سگ هم بهت پا نمیده. حداقل یبار از نزدیک کاندوم ببین کاندوم ندیده از دنیا نری!” آخرین کادو هم کادوی حامد عزیزم بود که برام دستبند و کیف چرمی گرفته بود. خیلی سخت بود تو اون شرایط لباشو نبوسم. بغلش کردم و لپشو بوس کردم.
دوباره از همه تشکر کنم. حامد گفت: “همه دوستت داریم خشایار جان! این حرفا رو نزن. ما هر چی باشه برای تو انجام میدیم. حتی اگه حالمون بد باشه و یا امتحانم داشته باشیم!” سریعاً منظورشو فهمیدم. نیلا با شنیدن حرف حامد پکر شد. ادامه داد: “آره دوستی یعنی همین. یعنی ارزش قائل شدن. یعنی بخشیدن. یعنی هر کاری کردن که طرف مقابل خوشحال شه و …!”
پریدم وسط حرفش. “همه کسایی که اینجان برام عزیزن. همه. ارزش قائل شدن به دیر اومدن یا حتی کادو خریدن نیست. همین که همه کسایی که دوستشون دارم اینجان برام کافیه!” لحنم بیش از اندازه تند بود. جوری که حامد شوکه شد و ساکت شد. سپیده و ایزد سریعاٌ بحث رو عوض کردن و اوضاع رو از بیشتر تنشی شدن نجات دادن. نیلا سرشو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت. اعصابم بدجور بهم ریخته بود. از دست حامد عصبانی بودم. اجازه نداشت اینجوری تو جمع نیلا رو تخریب کنه. نیلا کادو نداده بود که نداده بود… قرار هم نبود که بیاد. حالا که اومده! چرا اینجوری نیش و کنایه میزنی!
بعد از یکم صحبت کردن و چرت و پرت گفتن، مهمونا کم کم شروع کردن به لباس پوشیدن و خداحافظی کردن. نیلا زودتر از همه آماده شده بود. بعد از اون اتفاق حتی نگاهمم نمیکرد و با هیچکس حرف نمیزد. حتی متوجه نشدم که از خونه رفته. مائده بهم گفت که نیلا عذرخواهی کرد که بدون خداحافطی رفته. سریع از خونه زدم بیرون و 7 طبقه رو با دمپایی از پله ها دویدم پایین. نیلا رو دم در ماشینش گیر آوردم.
“نیلا؟؟؟ بی خداحافظی؟!”
چشماش خیس بود. لبخند تلخی زد. “ممنون خشایارم بابت همه چی. ببخشید که تولدت رو بهم زدم. میخواستم ببینمت. فکر نمیکردم بودنم اینقد برای تو و حامد توهین آمیز باشه!”
“چی میگی تو؟؟؟ نیلا اومدن تو برام باارزش ترین چیزی بود که امشب داشتم. جدی میگم…”
نیلا در ماشینشو باز کرد و کمی با مکث به چشمام نگاه کرد. “امیدوارم همینطور که میگی باشه. در هر صورت… بازم ممنون. و ببخشید. تولدت مبارک!”
سوار ماشینش شد و رفت.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نیلا

بدجوری کلافه بودم مثل یه پرنده که توی سرما جمع میشه توی خودش روی مبل چمباتمه زده بودم و پیشونیمو روی زانوهام گذاشته بودم و اشکام دونه به دونه از بین مژه هام میغلتیدن و میچکیدن روی انگشتای قفل شدم.اینبار اما انگار آتش بس بود بین عقل و احساسم.
“الان همه پیشش هستن…همه شادن…خشایار نبود من ناراحتت کرده؟
مگه میشه ناراحت نشده باشی؟تو با اون دل مهربونت حتما الان بغض کردی از بی وفایی نیلا…”

ساعتو نگاه کردم هفت غروب بود.نمیتونستم تنهاش بذارم.
“نه من آدم دل شکستن نیستم تا الآنشم زیاده روی کردم”

کمدمو باز کردم…اولین لباسی که به چشمم خورد همون مانتوی سفیدم بود…همون که خشایار بهم میگفت خودت سفیدی با این چشم آدمو کور میکنی انقد برق میزنی…منم خودمو لوس میکردم میگفتم دلتم بخواد!
اما هیچ وقت نفهمیدم چرا بعد از این حرفم هیچی نمیگفت؟؟؟؟
همون مانتو رو پوشیدم و یه شال آبی سرم کردم.همیشه عاشق رنگ آبی بود و من بیشتر لباسام آبی…
هـــــی خشایار…خشایار…ببین چه کردی با من که مدام فکر دنبال یه نشونی از تو میگرده…
خواستم در کمد رو ببندم که چشمم به جعبه ی سورمه ای رنگ روی قفسه افتاد.باید باخودم ببرمش…شاید شد

رسیدم به خونش.دستام میلرزیدن…دلم میلرزید…پاهام میلرزید…نگاهم میلرزید…ولی این لرزش ها باید تموم بشه…
همه ی تلاشمو کردم تا به خودم مسلط باشم ولی میدونستم انقد یخ کردم که اگه لاک روی ناخنام نبود معلوم میشد که حسابی کبود شدن
زنگ رو فشار دادم و مدام نفس عمیق میکشیدم.در باز شد
و من نمیدونم کی رسیدم پشت در واحدش که در باز شد
چشمامو بستم که باهاش چشم تو چشم نشم، ولی وقتی صدای"نیلاااااااا" گفتن سانیا و بعد همهمه ی بچه ها رو شنیدم چشمامو باز کردم ولی ندیدمش.همه دورمو گرفته بودن و خشایار از لا به لای بچه ها دیده میشد
دیدم که نشسته و لیوانی دستشه…بیشتر یخ زدم…هه چقدر خوشحال شد.اگه میتونستم برمیگشتم ولی دیگه نمیشد.
از جاش بلند شد و نگاهم کرد.لبخند زورکی ای زدم و دست دادیم و خیلی سرد نشستم پیش سانی و مائده
حرف میزدن و من حواسم نبود،دیدم که رفت یه گوشه از سالن و خودشو با گوشیش سرگرم کرد.مصطفی رفت پیشش.منم رفتم کنار سپیده نشستم…زیاد رو فرم نبود
+سپ جونم؟چته گلی؟
-چیزی نیست خوشگلم
+مطمئنی؟
-چیزی نیست که بخوام دربارش حرف بزنم.
+خودت میدونی عزیزجان.
لبخندی زد و ساکت شد.
ایزد اومد پیشم نشست و دستشو گذاشت رو شونم.

-حال شما چطوره بانو؟
+خوبم فداتشم.تو چطوری سردار؟
-سردار فداتشه.اگه این دوتا سرباز لجباز باهم آشتی کنن و قدر همو بدونن ایزدان هم خوبه.
+پوفففففف ایزد بیخیال بابا.حالا که اومدم اوکیه دیگه
-بیا این کزلیس اومد من برم پیش این خشی ملعون
+خیلی خلی.برو جانم

سپیده گفت
-چقد ایزد باهات جوره
+اره توی اکیپمون ایزد با همه برام فرق داره خیلی مهربونه
-فقط ایزد؟؟؟؟؟
+بعد از خشایار
و سرمو زیر انداختم
با صدای حسین به خودم اومدم
-نیلا یکم حرف بزن.کمرمون پر شده
+کوفت
-بیا ببین این چه کزکژه
رفتم پیشش نشستم
+حسین چشت در نیومد انقد سرت تو این واموندس؟
-با لحن خاص خودش گفت
"ککککیرم دهنتون ولم کنین بابا.مامانمم انقد گیر نمیده بهم
+بدبخت چشمت کور میشه
-نمیشه.اگرم یروز کور بشه مال جقه جق
+خاک تو سرت!مسخره
داشتیم به قول حسین کز میگفتیم که یهو صدای آهنگ بلند شد
بچه ها میگفتن “نیلایار باید برقصن از ماها هم نترسن”!!!
خندم گرفته بود ولی خودمو نگه داشتم
خشایار میگفت نمیرقصم و منم با سانی سرو کله میزدم که هرطور شد ما رو مجبور به رقص کردن.هیچی نمیگفتیم.حسین یه لحظه نگاهمون کرد و گفت
“کیرم تو دستای چفت شدتون”
جلو خندمو گرفتم که مائده گفت
“حسین عکسشو بده!”
یهو خندیدم که خشایارم خندید
انگار منتظر بودن ما دو تا یه حرکتی بزنیم که نشونه از آشتی باشه و بریزن وسط
سانی منو برد بین خودشون و مصطفی هم خشایارو برد
این بین فقط سپیده و حامد نبودن.سپیده نشسته بود ولی حامد نبودش
“سپیده کاش میدونستم مشکلت چیه”
بعد از چند دقیقه خشایار با حامد از اتاق اومد بیرون و دست سپیده رو داد تو دست حامد تا برقصن…
اما غم توی نگاه این دو تا خیلی عجیب بود برام
نشسته بودم و به دیوونگی بچه ها نگاه میکردم که حامد گیتار به دست اومد
و خشایار بازم هم صدا شد با گیتارش
باز هم همون آهنگ اسپانیایی که برام معنیشو گفته بود و سرشار از منو ببوس ها بود
میخوند و زل زده بود به من…منم مسخ شده ی اون چشمای قشنگش بودم
که چشماشو بست و من بودم و صداش و حسرت دست کشیدن توی موهای آشفته ی حالت دارش…

بعد از شام و کیک و مراسمای خاص خودش حامد گفت کادوها رو بیارن
مونده بودم چیکار کنم؟اما من به خودم قول داده بودم…

وقتی خشایار با همه ی لذت و احساس حامد رو بوسید بازم یخ زدم.هیچوقت منو انقد عمیق نبوسیده بود
حامد شروع کرد به تیکه انداختن.
بغض کردم…سرمو زیر گرفتم ولی شنیدم که خشایار چقدر تند جوابشو داد
تحمل نیاوردم بین شلوغی بچه ها لباس پوشیدم و به دخترا گفتم به خشایار بگن ببخشید بی خداحافظی رفتم و زدم بیرون از اون قفس
اشکام سرازیر شدن و بی رمق از پله ها پایین رفتم و در ماشینو باز کردم که صدای خشایار قلبمو فشرد…باز هم اون درد قفسه ی سینم شروع شد که با هر دم و بازدمم تیر عجیبی میکشید…
برگشتم سمتش
-نیلااااا؟بی خداحافظی؟
لبخندی زدم بهش و حرف دلمو زدم
+ممنون خشایارم بابت همه چی.ببخشید که تولدت رو بهم زدم.میخواستم ببینمت.فکر نمیکردم بودنم اینقدر برای تو و حامد توهین آمیز باشه.

وقتی خواستم بگم خشایارم، برای اون میم مالکیت شک داشتم ولی نمیدونم چرا گفتمش!
چشماش حالت خاصی گرفت که ماه ها با این حالت نگاهش از من دل برده بود

-چی میگی تو؟؟نیلا اومدن تو برام باارزش ترین چیزی بود که امشب داشتم.جدی میگم…

دلم میخواست بگم نه! با ارزش ترینش اون کیف پول و دستبند بود…بوسیدن حامد بود…بنر پشت سرت بود…ولی سکوت کردم
یه لحظه دستم رفت سمت کیفم ولی باز هم پشیمون شدم…در ماشینو باز کردم و به چشمای خوشگلش نگاه کردم و گفتم
+امیدوارم همینطور که میگی باشه…
نفسی گرفتم که سینم تیر شدیدی کشید
+در هر صورت بازم ممنون…و ببخشید.تولدت مبارک.
و با عجله دور شدم که متوجه حال خرابم نشه.

سیستم ماشینمو روشن کردم ولی اصلا متوجه آهنگی که میخوند نبودم…حالم لحظه به لحظه بدتر میشد که متوجه آهنگ شدم آهنگ “اسیر شب” از “فرهاد”

Your browser does not support the audio element.

یاد آرمین افتادم…بغضم چندبرابر شد…دوست خوبم الان روی تخت بیمارستان بود و ما جشن گرفته بودیم
یاد روزی افتادم که این آهنگو توی گروه فرستاد و گفت همتون با من گوشش کنین…
دلم گرفت از این همه بی معرفتی ما دوستاش…

رسیدم خونه ولی غم عجیبی روی دلم سنگینی میکرد…حرفای حامد مثل پتکی بود که مدام توی سرم کوبیده میشد…
باید برای خشایار توضیح میدادم که چرا کادو ندادم بهش…اول رفتم دوش گرفتم تا اروم بشم.بعد گوشیمو بر داشتمو بهش پیام دادم…

نوشته: نیلا و آن نبا نه نه


👍 40
👎 1
14246 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

712121
2018-08-20 21:09:05 +0430 +0430

ی هارمونی زیبا از نیلا و خشایار عزیز
بالاخره لعنتی ۲ هم اومد
ی لعنتی جذاب
انگار خودم رفتم حموم و منتظرم تا پیام بدم بهش
مرسی عزیزان دل
شبم رو مهتابی کردین
یک لایک و هزاران سپاس تقدیمتان

1 ❤️

712129
2018-08-20 21:39:18 +0430 +0430

خوب بود باریکلا

2 ❤️

712131
2018-08-20 21:43:13 +0430 +0430

وااای که چقدر خوبه این داستان(قلب)
بااینکه یه دختر دگرجنس‌گرا هستم ولی نمیدونم چرا بین شخصیتای داستان با حامد بیشتر احساس نزدیکی دارم!
همه چی تو داستان مث همیشه عالی و به جائه…خسته نباشید دوستان(گل)
واینکه اصطلاح پیس پیس و خیلی دوست داشتم(چشمک) کلا اصطلاحات ترکی وسط زبان فارسی خیلی دلچسبه(لبخند)

1 ❤️

712132
2018-08-20 21:52:41 +0430 +0430

قشنگ بود ،
یکم میشه حدس زد سیر اتفاقا چطوری داره میره جلو…
پس حامد هم ترکه :)
تنها نقدی که دارم اینه که به نظرم بهتره یک سکانس از سوی دو نفر روایت نشه… البته جوری نیست که تو ذوق بزنه، فقط جهت بهتر شدنش گفتم.
منتظر ادامش هستم ?

2 ❤️

712134
2018-08-20 22:03:58 +0430 +0430

میدونین که یه مدته حال و حوصله درست و حسابی ندارم. امشبم که بد جوری دلم گرفته.
خوندن دیالوگایی که ازم نفل گردین دلشادم کرد. ولی به جا بود اونوقتی که مائده بهم گفت کیر، منم میگفتم نوش جان.
ولی بی انصافیه. مهنایم نبود. هشتگ: حسین_افسرده

3 ❤️

712138
2018-08-20 22:17:01 +0430 +0430

دنیاس دیگه.
میچرخه. تو خشیت رو داری. اعضابت خورد شد کیونش میزاری. من چه کنم؟ همش باید جق بزنم.
دچار سایدگی مفصل آرنج شدم.

2 ❤️

712147
2018-08-20 22:35:04 +0430 +0430

کزکژا دم آخری میخواین این کارا رو بکنین؟
والا فرمود:
من ار زانکه گشتم به مستی هلاک
به آیین مستان بریدم به خاک

به آب خرابات غسلم دهید
پس آنگاه بر دوش مستم نهید

به تابوتی از چوب تاکم کنید
به راه خرابات خاکم کنید

مریزید بر گور من جز شراب
میارید در ماتمم جز رباب

مبادا عزیزان که در مرگ من
بنالند جز مطرب و چنگ زن

تو خود حافظا سر ز مستی متاب
که سلطان نخواهد خراج از خراب

1 ❤️

712149
2018-08-20 22:43:55 +0430 +0430

حالا نمیگم که مردم. میگم دارم میرم آب غوره نگیرین. یکی از زوجای هنری مورد علاقم که عاشقشون بودم، لورل و هاردی بودن.
استن لورل تو وصیت نامش میگه: اگر کسی در مراسم درگذشت من گریه کند به هیچ عنوان از او راضی نیستم
منم به عنوان کسی که بیش از هر چیزی خودم رو یک جک گو و به زعم بعضی دوستان دلقک میدونم، راضی نیستم به این همه آه ناله. احساس میکنم تو مراسم ختم خودم حاظر شدم. باور کنید. اصلا حس جالبی نیس تو ختم خودتون حاظر بشین.

2 ❤️

712155
2018-08-20 23:42:48 +0430 +0430

خييلي عاليه خسته نباشين
اميدوارم حالا حالاها ادامه داشته باشه اين داستان، بعدا بيشتر با هم تيمي كار كنين لدفاااا فوق العاده اين
ااخ دلم واسه حامد كباابه طفلكي!! :دي

2 ❤️

712173
2018-08-21 04:38:18 +0430 +0430

سلام.
تو دنیای داستانت کلی به خودمو احساسم رسیدم،
کلی با خودم خوش بودم.
مچکرم آن نبانه نه،
راستی اسم قشنگ و بامصمائیست.
نیلا جون ممنون

3 ❤️

712180
2018-08-21 05:23:41 +0430 +0430

دوباره ازقسمت اول با داستانت همراه شدم،حتی باکاراکترهای داستانت صمیمی شدم ،حرفایی که با هم میزنند انگار برخواسته از دل خودمه .
براستی جدابیت وگیرایی خاص خودشو داره،انگار که توش مشروب ریختی؟(لبخند،گل)

3 ❤️

712205
2018-08-21 08:11:22 +0430 +0430

درست همه حامد و درک میکنن و ناراحت میشن براش ولی خب نیلا هم خیلی گناه داره :(
عشق یه طرفه یه حماقت ولی کاش نیلا بفهمه زودتر.
سپیده هم مشکوک میزنه …یه چیزای تو سرمه ولی خب بعدا میفهمم درست حدس زدم یا نه

داستانتون هم خیلی خوبه به شدت منتظر قسمت بعدیشم

2 ❤️

712214
2018-08-21 10:15:48 +0430 +0430

In alan khob bod???

1 ❤️

712216
2018-08-21 10:33:16 +0430 +0430

خوب بود ممنون،فقط یه چیزی گنگ بود که آیا نیلا فهمیده خشایار گی هست یا نه؟چون از محبت های بی نهایت حامد و خشایار خبر داشت و تاکید کرد روی این موضوع، قلمتون ماندگار نویسنده های عزیز

2 ❤️

712225
2018-08-21 11:18:52 +0430 +0430
NA

عالی نیلا جووون

1 ❤️

712226
2018-08-21 11:27:15 +0430 +0430

خوندمتون
دوتا عوضی دوست داشتنی رو خوندم(inlove)
گفته بودید به این زودی آپ میشه یا فکر داروهای آلزایمر باشم؟
خیلی خوب بود این روایت و دیدگاه های متفاوت شما دوتا رو خیلی دوست دارم…سپیده هم داشتین که؟ :)
اون آهنگ لعنتی …اسیر شب فرهاد…آرمین فرستاده بود ؟خیلی گوش کردیم با هم …حتی قبل از رفتنش…:-(
17تاییش کردم جان دل های من
بازم بنویسید برام/مون(love)

3 ❤️

712230
2018-08-21 11:43:08 +0430 +0430

اره همون ماهی گلی شدم …ببخش منو !
روایت یک اتفاق از دیدگاه های متفاوت کار سختیه جانم:-)
و شما دو تا خیلی خوب دارید ماجرا رو پیش میبرید …فقط خدا بهمون رحم کنه یهو وسط داستان خشی ؛مژگان زو نیاره ?

2 ❤️

712238
2018-08-21 12:35:45 +0430 +0430

دمتون گرم
بعد اینهمه کسشر دیس کردن یه حال اسیدی بم دادین
اگه از دیالوگ های تکراری کم بشه خیلی بهتره
ولی ناموصا مراعات ما سینگلا رو هم بکنید
برخلاف من،نام‌هاتون درخشان،جاودان و ماندگار باشه(بوس)

2 ❤️

712268
2018-08-21 19:23:02 +0430 +0430
NA

خیلی خوب بود،نمیدونم چی بگم،نظرات مثبت دوستان روتایید میکنم،لایک

2 ❤️

712409
2018-08-22 08:40:32 +0430 +0430

اوووف که چقدر خوب بود… لایک ۲۶ مال منه :)
خشی ریزبینی هات و جزییاتی که بهش دقت کردی تو قسمتای خودت واقعا منو برد توی اون فضا.کاش یه لایک جدا فقط برای فضاسازیت میشد بهت داد :)
نیلا جان غمی که تو نوشتت بود بدجوری سینمو فشار داد :( فک کن چقدر قشنگ نوشتی که من یبس رو هم اذیت کرد :)

شخصیت خودمو دوس داشتم بسی… یه داش مشتی که مهربون و متفکره… دمت جیز خشی :)

پ.ن۱ : ایزد من کیونت میزارم خوب؟؟!
پ.ن۲ : منو به یکی برسونید تهش 😢

3 ❤️

712428
2018-08-22 10:50:35 +0430 +0430

بالاخره خوندم نیلایار جانان .

خیلی خوب و احساسی بود کاش منم اینقد راحت احساساتمو مینوشتم ولی فقط مسخره بازی درمیارم . مرسی .

راسیت یه انتقاد .

چرا سکس و اروتیک توش نبود ؟

لایک 27

2 ❤️

712432
2018-08-22 11:38:56 +0430 +0430

نیلا جان ممنونم . ایشالا که اروتیکشم زیاد میشه . البته مگه میشه من باشم و اروتیک نباشه ؟

یا خدا یعنی قراره تو قسمت بعدی چی بشم ؟

خدایا منو نخور

1 ❤️

715082
2018-09-04 08:19:09 +0430 +0430

متن کشش خوبی داره زودتر بقیش رو بنویسین و مرسی از وقتی که صرف نوشتن می کنید
ولی نمی دونم چرا دلم می خواد خشایار عاشق نیلا بشه حامد رو ول کنه

2 ❤️

716711
2018-09-11 20:15:17 +0430 +0430

لایک 36 ; یه مثلث عشقی بغرنج و یه دو راهی پر پیچ و خم
جالبه یه نفر بین عشق به همجنس پسر و یه دهتر گیر کنه اونم دو نفر که واقعا عاشقن … شاید در واقعیت گرایش جنسی فرد حرف آخرو بزنه اما اینجا با ظرافت مسئله سخت تر میشه … و در نهایت یکی باید این شطرنجو ببره …
از زمان شروع جشن تا اومدن نیلا کمی کشدار شد ولی با اومدنش یخ ها شکستن و داستان بعد جدیدی گرفت… نیلا هم ثابت کرد یه شیدای واقعیه و از غرورش گذشت
امیدوارم اگه ادامه داره خوب از پسش بر بیایین

0 ❤️

732459
2018-11-27 07:55:36 +0330 +0330
NA

ادامه ش کی میاد پس؟

0 ❤️