نیمه خالی (1)

1393/12/15

** تقدیم به " تو" که نیمه خالی ات هیچ وقت با هیچ کسی پر نشد.

موتور
باد توی صورتم می خورد . چشمهایم می سوخت و آب می ریخت . اتوبان خلوت بود و گاز می دادم . حال منی کردم که از بین ماشینها رد می شوم و همه را جا می گذارم . دستم روی دسته گاز موتور عرق کرده بود . گوشم هم از صدای اگزوز موتور پر بود که زیر بار دو نفر داشت می غرید و می رفت . حامد سرش را چسبانده بود به پشت شانه ام تا باد اذیتش نکند . دستهایش را هم محکم به پهلوهایم گرفته بود . ترسیده بود . سرم را برگداندم و گفتم : حامد ترسیدی؟ چیزی نگفت . صدای باد و موتور نمی گذاشت صدای من به گوش حامد برسد . رسیدیم به خروجی اتوبان . دستم را از روی گاز برداشتم و دنده را خلاص کردم . گذاشتم موتور خودش برود به سمت سربالایی خروجی. موتور سرعتش کم شد و حامد ناخوداگاه دست راستش را به علامت پیچیدن بلند کرد. خروجی را آمدم بیرون و بعد پشت ترافیک آرژانتین گیر افتادم . برگشتم به حامد گفتم ترسیده بودی. حامد با دست موهایش را مرتب کرد و گفت : ترس؟ نه … ولی خیلی بد می ری. بی کلاه تو اتوبان . یه وخ اتفاقی می افته. لااقل کلاهت رو بذار سرت. خندیدم و گفتم نترس. آدم رفیقش رو بی کلاه نمی گذاره . می گفتی بدم تو بذاری سرت. و با دست روی کلاه کاسکت زدم که روی فرمان موتور جا خوش کرده بود گاز دادم و از لای ماشینها چراغ قرمز را رد کردم . باید می رفتم دنبال ملیحه . هفت تیر. رفته بود مانتو بخرد . از لای ماشینها چرخیدم و کنار کیوسک روزنامه فروشی هفت تیر ایستادم . حامد پیاده شد و شلوارش را صاف کرد . گوشی را درآوردم و زنگ زدم به ملیحه . کجایی؟ تو مانتو فروشی. خریدی؟ آره . بیا من سر کیوسکم. اومدم . حامد سیگارش رو روشن کرد. گفتم احمق الان ملیحه میاد . گفت به تو گیره واسه من که مشکلی نداره . گفتم نه خره خاموشش کن بعد به من هم گیر می ده . حامد پک عمیقی زد و سیگارش رو خاموش کرد . آدامسش رو درآورد و تعارف کرد و بعد هر دو آدامس می جویدیم . ملیحه آمد و دستش دو تا پلاستیک بود . معلومه خوشحاله . سلام کرد و با حامد احوالپرسی. گفتم بشینید تا بریم . حامد گفت نه من میرم خودم . گفتم کجا می ری خودت این همه راه رو . سوار شو . حانمد گفت نه دمت گرم می رم خودم . تازه دوزاریم افتاد که منظورش ملیحه است . ملیحه گفت شما که راتون دوره آقا حامد . تعارف نکنید . حامد گفت نه. من برم . ملیحه گفت بشینید که بریم اینقدر تعارف نکنید . حامد گفت پس بذار من بشینم پشت موتور . گفتم تو که قلق اینو بلد نیستی می زنیمون زمین. ملیحه سوار شد . حامد گفت بذارین پس من بشینم وسط . ملیحه گفت وا آقا حامد می خوای منو از اون عقب بندازی پایین ؟ و چسبید به من . حامد انگار با اکراه سوار شد . گفتم محکم بشینید که رفتم . و دنده را یک کردم و راه افتادم . از بهار شیراز رفتم سمت شریعتی. باز هم تند می رفتم توی اتوبان . به اصرار ملیحه کلاهم را گذاشته بودم . ملیحه و حامد پشت سرم نشسته بودند . از توی آینه بغل نگاه کردم ببینم جایشان درست است . حامد کناره های زین را گرفته بود . ملیحه هم پهلوهای من را . اتوبان شلوغ شده بود و رسیدیم به ترافیک . ترمز گرفتم . پشت آخرین ماشین ایستادم . بعد راهم را کج کردم از بین ماشینها و سعی کردم رد شوم . ترمز بعدی شدید تر بود . ملیحه فشرده شد به من . سینه هایش را حس کردم . گفت علی یواش . فکر کردم حتما حامد هم چسبیده به ملیحه . از آینه نگاه کردم . داشت خودش را می کشید عقب تر. راه باز شد و من راه افتادم . بازهم گاز دادم . باز هم ترافیک و باز هم ترمز گرفتم . حامد باز هم چسبید به ملیحه . ملیحه پهلوی من را محکم گرفت. راه که افتادم دستش را برداشت . پشت ترافیک حامد پایش را گذاشت روی زمین . راه افتادم و نگاه کردم . حامد پایش را بالا آورد و گذاشت کنار پای ملیحه . حواسم را جمع خیابان کردم . پراید کناری سمت راست پیچید که از خروجی بیرون برود . بوق زدم و ترمز گرفتم . ملیحه چسبید به من و حامد نا خودآگاه پهلوهای ملیحه را گرفت . فحش دادم و راه افتادم . نگاه کردم تو آینه دستهای حامد هنوز روی پهلوی ملیحه بود . حس کردم ملیحه سرش را گذاشت روی شانه ام . شاید باد اذیتش کرده باشد . رسیدم به محله حامد . هوا تاریک شده بود . توی آینه دیگر چیزی پیدا نبود . سر کوچه حامد ایستادم . کلاهم را برداشتم . حامد پیاده شود و با چشمهای قرمزش لبخند زد و گفت دمت گرم علی . زحمت کشیدی. ملیحه خانوم ببخشید اذیت شدید . ملیحه گفت نه خواهش می کنم . شما ببخشید . گفتم برو به سلامت . فردا می بینمت . حامد شلوارش را صاف کرد و دست تکان داد . گاز دادم و از کوچه حامد دور شدم . وسطی همینجوز یکی یکی مغازه ها را زیر و رو کرده بود . چیزی نبود که چشمش را بگیرد . ساعت 1 ظهر تابستان مغازه ها کم کم خلوت می شدند. با خودش گفت این آخرین مغازه باشد . شد شد نشد برمیگردم همان سبز لجنی را میخرم . داخل مغازه خنک بود. اولین رگال را که نگاه کرد پسر فروشنده آمد سراغش. خانوم خدمتتون هستم . امر بفرمایید . پسر قد بلند نبود . شلوار لی خراشیده پوشیده بود که از کمرش آویزان بود . تی شرت مشکی اش با زنجیر سفید گردنش جور در می آمد . ته ریش و چیزی مثل تسبیح دور مچش بود . ممنونم . نگاه می کنم. کارهای جدیدمون هم هستند . بفرمایید ببینید . ناخوداگاه دنبال پسر راه افتاد . پسر رگال وسط مغازه را نشان داد . اینا آخرین کارهامون هستند از لحاظ جنس تضمین شده . مطمئن باشید . چه رنگی می پسندید ؟ رنگ بنددیشون کامله . تو مایه های سبز می خوام . پسر دست کرد و یکی از مانتو ها را کشید بیرون . این کار خیلی خاصه . فروشش هم خیلی خوب بوده . دوست دارید بفرمایید پرو اون سمته. و با دستش انتهای مغازه را نشون داد. ملیحه مانتو را گرفت و نگاه کرد . قشنگ بود . ممنونم . و به سمت پرو رفت . در را بست و دکمه های مانتو اش را باز کرد . شالش را درآورد و مانتو جدید را پوشید . خیلی تنگ بود . همه هیکلش بیرون می زد . دکمه های مانتو را بست و خودش را نگاه کرد . شیک بود ولی علی حتما ایراد می گرفت. لای در پرو را باز کرد و گفت ببخشید . پسر خودش را از پای پیشخوان سریع رساند دم اتاق پرو . جانم . ملیحه از لای نیمه باز در جوری که پسر نبیندش گفت می تونید یه سایز بزرگترش را برام بیارین ؟ خانوم اینا چسبونند . این سایزش چند بود؟ نمی دونم ؟ می شه بدین ببینم ؟ الان . ملیحه در را بست اما قفلش نکرد . مانتو را در آورد . شلوار جین چسبان و تاپ آستین حلقه مشکی توی آینه نمایان شدند . دستش را از لای در با مانتو داد بیرون . بفرمایین . پسر مانتو را گرفت و رفت . ملیحه خودش را از توی آینه برانداز کرد . دستی به شکمش کشید . باید مواظب می بود تا بیرون نزند . پسر دو تا تقه به در زد و گفت بفرمایید. ملیحه دستش را بیرون برد و مانتو جدید را گرفت . در را به هم زد و مانتو را پوشید . این خوب بود . اما کمرش کمی گشاد می زد . شالش را روی سرش انداخت و در را باز کرد . پسر گفت خوبه؟ ملیحه گفت این کمرش کمی گشاده . پسر گفت اگه چسبون می خواین که همون قبلیه می شه . ملیحه برگشت توی آینه خودش را برانداز کرد . از توی آینه دید که کرکره مغازه تا نیمه پایین آمد . از سمت پیشخوان کسی صدا زد : مهران من رفتم . خدافظ. پسر گفت برو خدافظ. ملیحه برگشت گفت تعطیل کردین ؟ پسر گفت شما نگران نباشین . خدمت شما هستم . ما حدود یک و نیم می بندیم . مزاحمتون نباشم؟ نه راحت باشید . ملیحه احساس راحتی کرد . می تون مبقیه مدلهاتونم ببینم؟ خواهش می کنم بفرمایید . ملیحه دوری زد بین رگالها . یکی دو تا را وارسی کرد . حتی یکی را کشید بیرون و نگاه کرد . به دلش نبود . پسر گفت یه سری مدل هم طبقه بالا داریم . مزاحمتون نباشم می خواین برین . نه خواهش می کنم . شما راحت باشید . ممنونم . پس بذارین اینو در بیارم . رفت سمت پرو و در را بست . مانتو را درآورد. بازهم خودش را توی آینه ورانداز کرد . گیره موهایش را باز کرد . موهایش تا زیر شانه اش رها شد . مانتو خودش را پوشید . فقط دو تا دکمه روی شکمش را بست . شالش را انداخت روی سرش و آمد بیرون . پسر کرکره را تا یک متری زمین آورده بود پایین . گفت بفرمایید از این سمت . از پله ها بالا رفت و چراغ طبقه بالا را زد. اینجا به مرتبی طبقه پایین نبود . بسته های مانتو روی زمین پخش و پلا بود. چند تا رگال هم به دیوار بود. پسر رفت سمت یکی از رگالها و مانتویی را بیرون کشید . این چطوره ؟ ملیحه نگاه کرد و گفت خوبه . پسر گفت بفرمایید همینجا پرو کنید . پره آویزان به دیوار را کنار زد . اتاق پرو نبود . جایی مثل آبدارخانه . با یک کابینت کهنه و یک کتری برقی و چند تا لیوان کثیف و یک سینک . ملیحه مانتو را گرفت و رفت پشت پرده . مانتو اش را درآورد و شالش را روی کارتن کنار دیوار گذاشت و مانتو جدید را پوشید . از پشت پرده پرسید آینه نداره اینجا . پسر گفت بیرون هست . و با دستش پرده را پس کرد . ملیحه شالش هنوز روی کارتن بود . اما به روی خودش نیاورد . فکرکرد بی کلاسی است حالا هم که کسی نیست. رفت جلوی اینه و با دست موهای سیاهش را از زیر مانتو کشید بیرون . پسر داشت نگاهش می کرد . چیزی توی دلش لرزید. پسر پرسید می پسندین؟ خیلی بهتون میاد . ملیحه گفت خوبه . و کمرش را چرخاند تا پشت مانتو را هم ببیند . پسر گفت این کار با ساپورت خیلی شیکه . ملیحه لبخندی زد و گفت ای بابا ساپورت مال جوونا است . پسر گفت شما هم ماشالا جوونید . ساپورت بهتون میاد با این مانتو . ملیحه گفت نمی دونم امتحان نکردم . پسر گفت اجازه بدید . و رفت از انتهای مغازه یک بسته آورد . بفرمایین اینو باهاش امتحان کنید . ملیحه بسته را گرفت . ساپورت مشکی بود . نه ممنون . الان وقت نمی شه . نه خانوم راحت باشید . آخه… آخه نداره . بفرمایید امتحان کنید . ملیحه رفت پشت پرده . مانتو را دراورد . کفشهایش را درآورد و دکمههای شلوارش را باز کرد . شلوارش را درآورد و گذاشت روی شالش. باد خنک کولر از لای پرده پوست لخت پاهایش را قلقلک داد . مورمورش شد. یک لحظه فکر کرد لخت توی یک مغازه نیمه تعطیل با یک پسر غریبه دارد چکار می کند . بسته ساپورت را باز کرد . جمع کرد توی دستش و از روی پایش کشید بالا . ساپورت رانهایش را کشیده و قشنگ نشان می داد . دوست داشت همینطور برود توی آینه خودش را ببیند . مانتو را پوشید و رفت بیرون . پسر با موبایلش ور می رفت . ملیحه را که دید ایستاد و گفت خیلی خوب شده ماشالا بهتون اومده . ملیحه خودش را توی آینه نگاه کرد . خیلی شیک بود . ملیحه دکمه مانتو را باز کرد و دو طرف مانتو را با دستش گرفت و باز کرد تا ببیند با ساپورت چجوری می شود . ساپورت بدجوری اندامش را نشان می داد. پسر با یک مانتوی دیگر آمد سمتش. این یکی رو هم بپوش. و بدون اینکه منتظر باشد دست کرد و مانتو تن ملیحه را گرفت و کمک کرد که دراورد. ملیحه نمی دانست باید چکار کند . بدون اراده دستش را باز کرد تا مانتو بیرون بیاید . با ساپورت و تاپ پشت به پسر ایستاده بود . بنظرش آمد پسر خوبی است . فروشنده است. پسر مانتو جدید را باز گرفت تا ملیحه دستهایش را یکی یکی توی آستینها کند . این مانتو دکمه نداشت . بند داشت . پسر گفت اجازه بده و دستش را دور کمر ملیحه حلقه کرد تا بندهای مانتو را محکم کند . ملیحه احساس کرد می لرزد . پسر بندها را سفت کرد و دستهایش را گذاشت روی پهلوهای ملیحه. خوبه؟ مرسی. ملیحه یک قدم جلو رفت . خودش را توی آینه دید . وقتی برگشت پسر گفت خیلی بهت میاد . مبارک باشه . ملیحه گفت ممنون . خواست برود سمت پرده که پسر گفت اجازه بدین . بعد جلو آمد و گره بند مانتو را باز کرد و مثل مانتو قبلی دو طرف مانتو را گرفت تا ملیحه دستهایش را بیرون بیاورد . اما دستهایش را گذاشت روی شکم ملیحه و ملیحه را به سمت خودش کشید . ملیحه چیزی نگفت . پسر چسبید به ملیحه . زبری ریشهای پسر روی گردن ملیحه و نرمی لبهایش انگار چیزی را درون واژن ملیحه حرکت می داد. پسر مانتو را درآورد و رو در روی ملیحه ایستاد . سرش را جلو برد و لبهایش را روی لبهای ملیحه گذاشت .ملیحه هیچ حرکتی نکرد . نمی توانست حرکتی کند . شوکه شده بود یا ترسیده بود یا بی اراده بود . کسی نمی داند . پسر لبهایش را بر نمی داشت . دستهایش را روی سینه های ملیحه گذاشت . ملیحه را برگرداند و بازهم از پشت چسبید به اندامش . سینه هایش را مالاند و دست راستش را برد زیر ساپورت . لبه شورتش را پیدا کرد و دستش را رساند به کس ملیحه . انگشتهای پسر که خورد به لبه های کس ملیحه دیگر روی پایش بند نبود . پسرکمی مالاند و بعد انگشتش را فرو کرد. اینقدر خیس شده بود که راحت انگشتش فرو رفت . ملیحه می لرزید . پسر دو طرف ساپورت را گرفت و کشید پایین . ملیحه را کشاند تا دم رگال و دستهایش را گذاشت روی میله رگال. ملیحه بی اختیار ایستاده بود . سرش گیج می رفت . زبری ریشهای پسر و خیسی زبانش را روی باسنش حس کرد . بعد خیسی جلو تر رفت تا رسید به سوراخ باسنش. پسر نشسته بود و از پشت بدن ملیحه را لیس می زد . سرش را برد لای پاهای ملیحه و زبانش را گذاشت روی کس ملیحه . پاهای ملیحه به وضوح می لرزید . پسر لبه های کس ملیحه را می مکید . زبانش را می کشید روی کس ملیحه و گاهی هم زبانش را فرو می کرد. ملیحه سرش را گذاشت روی میله رگال تا کمتر گیج بخورد . سر پسر را بین پاهایش دید که چشمهایش را بسته بود و می مکید . با هر بار زبان کشیدنش انگار چیزی توی دل ملیحه پایین می ریخت . پسر برخاست و دست ملیحه را کشید سمت خودش و ملیحه را بغل کرد. دوباره لبهایش را چسباند به لبهای ملیحه . بوی خیسی کسش را می داد . دست کرد و تیشرت ملیحه را کشید بالا و لبهایش را چسباند به خط وسط سینه ملیحه . با دستش سوتین ملیحه را پس زد و نوک سینه اش را بوسید و مکید. دل ملیحه آشوب بود . نمی فهمید باید چکار کند . پسر دست ملیحه را کشید و نشاندش. خودش ایستاد و کمربند و زیپ شلوارش را جلوی چشمهای ملیحه باز کرد . شلوارش را تا زانو کشید پایین و کیرش را از توی شرت درآورد . انتظار داشت ملیحه ساک بزند . اما واکنشی نشان نداد . بعد زیر چانه ملیحه را گرفت و کیرش را چسباند به لبهای ملیحه . بازهم ملیحه بی حرکت بود . پسر انگشتش را انداخت کنار لب ملیحه و با زور دهن ملیحه را باز کرد و کیرش را چپاند توی دهن ملیحه و فشار داد . ملیحه انگار تازه از خواب بیدار شده باشد . عق زد و خودش را کشید عقب . با پشت دست آب دهنش را پاک کرد. پسر نشست بین پاهای ملیحه. ملیحه گفت نه . و خودش را عقب کشید . پسر ساقهای ملیحه را گرفت و کشیدش جلو . روی ملیحه دراز کشید و بوسیدش. ملیحه نمی فهیمد باید چکار کند . فقط زبان پسر توی دهانش وول می خورد و لبهایش را می میکید. دست پسر هم روی سینه اش بود . پسر باقیمانده ساپورت را از پای ملیحه پایین کشید و درآورد . دستش را گذاشت روی کس ملیحه و همانطور که می بوسید کسش را می مالاند . بعد سر کیرش را گرفت و روی کس ملیحه گذاشت . ملیحه فکر کرد انگشت پسر است . اما یک آن حس کرد چیزی داغتر از دست دارد لبه های کسش را می مالاند … پسر سر کیرش را روی کس ملیحه گذاشت و آرام وارد کرد . موبایل ملیحه زنگ خورد . ملیحه خودش را که عقب کشید کیر پسر از نیمه کسش بیرون آمد. موبایلم کو. صدا از توی کیف ملیحه می آمد که روی کارتن های پشت پرده گذاشته بود . جایی که مثلا اتاق پرو شده بود . ملیحه به زحمت برخاست و با تن نیمه عریانش به سمت کیف رفت . پسر نشسته بود و اندام ملیحه را می چرید . ملیحه کیفش را برداشت و دنبال موبایلش گشت . الو . تو مانتو فروشی! آره ! باشه. موبایل را قطع کرد . دستش جوری می لرزید که نمی توانست موبایل را توی کیف بگذارد . روسری و مانتو و شلوارش را برداشت و برگشت سمت پسر. چی شد؟ ملیحه حرفی نزد . صورتش گر گرفته بود . ملیحه نشست و از لای ساپورت شورتش را بیرون کشید . پسر دست ملیحه را گرفت و کشید . کجا. نکن . باید برم . کی بود . شوهرم . پسر دست ملیحه را رها کرد و ایستاد . شلوارش آویزان بود . ملیحه شورتش را پوشید و شلوارش را بالا کشید . دکمه های مانتواش را بست و روسری اش را سرش کرد. پسر نبود . توی آینه خودش را درست کرد و کیفش را برداشت و با عجله به سمت پله ها رفت . از پله ها که پایین رفت پسر سر پیشخوان ایستاده بود . جلو رفت . ملیحه ایستاد . سرش را زیر انداخت . در مغازه بسته بود . باز می کنید تا من برم؟ باشه . پسر سمت ملیحه رفت و دستش را گذاشت زیر چانه ملیحه و سر ملیحه را بالا کشید . چشمهای ملیحه هنوز پایین را نگاه می کرد . ابا داشت از همنگاه شدن با پسر. پسر دستش را دور کمر ملیحه حلقه زد و لبهایش را گذاشت روی لبهای ملیحه . ملیحه خودش را عقب کشید . من باید برم . پسر گفت باشه . و برگشت سمت پیشخوان و دو تا پاکت برداشت و داد دست ملیحه . قابل نداره . ملیحه جا خورد . نه. نمی خوام . ممنون. و پاکتها را دراز کرد سمت پسر. پسر گفت نه دیگه . هدیه است . برو. و ریموت در را زد تا در مغازه بالا برود . دستش را گذاشت پشت شانه ملیحه و گفت برو عزیزم . منتظرتن. هر وقت خواستی من اینجا هستم . و ملیحه را سمت در راند . باد گرم مرداد که به صورت ملیحه خورد احساس تهوع کرد . سرش گیج می رفت و مایع لزجی بین پاهایش شنا می کرد . انگار تازه از خواب بیدار شده باشد. قدمهایش را سریع کرد و به سمت دکه روزنامه فروشی رفت . از خیابان گذشت و از دور موتور علی را تشخیص داد که علی و حامد کنارش ایستاده بودند . سعی کرد لبخند بزند . دعا کرد لبهایش ورم نکرده باشند . وقتی رسید به فاصله چند قدمی ایستاد. سعی کرد خودش را شاد نشان دهد . حامد سلام کرد و احوالپرسی. علی گفت بشینید تا بریم . حامد گفت نه من میرم خودم . علی گفت کجا می ری خودت این همه راه رو . سوار شو . حامد گفت نه دمت گرم می رم خودم . ملیحه گفت شما که راتون دوره آقا حامد . تعارف نکنید . حامد گفت نه. من برم . ملیحه گفت بشینید که بریم اینقدر تعارف نکنید . حامد گفت پس بذار من بشینم پشت موتور . علی گفت تو که قلق اینو بلد نیستی می زنیمون زمین. ملیحه کمر علی را گرفت و سوار شد . حامد گفت بذارین پس من بشینم وسط . ملیحه گفت وا آقا حامد می خوای منو از اون عقب بندازی پایین ؟ و چسبید به علی . حامد سوار شد و ملیحه فکر می کرد الان می چسبد به او. علی گفت محکم بشینید که رفتم . و موتور راه افتاد. ملیحه تنش می لرزید . انگار از وسط یک خواب پریده باشد. تنش مالش می خواست . حس می کرد چیزی از درونش سرازیر می شود . مثل پریودی . دلش می خواست دستش را روی کسش فشار دهد . پهلوی علی را گرفت . تند می رفت . ملیحه گفت کلاهت را بگذار سرت . علی گفت نه نمی خواد . ملیحه گفت بذار سرت میگم . علی حوصله غر زدن های ملیحه را نداشت . دست کرد و کلاه را از وسط فرمان برداشت و گذاشت روی سرش . حامد کناره های زین موتور را گرفته بود . ملیحه خودش را چسباند به علی و سینه هایش را به پشت علی فشار داد . علی از بین ماشینها می راند . جلو ترافیک بود . علی ترمز گرفت . ملیحه فشرده شد به علی. گفت علی یواش . احساس کرد چیزی به کمرش فشار آورد . حامد خودش را عقب کشید . علی گاز موتور را پیچاند و چند متر جلوتر محکم زد روی ترمز تا به ماشین جلویی نخورد . ملیحه پهلوی علی را محکم گرفت و بدن حامد را پشتش احساس کرد . دلش مالش می خواست . پشت ترافیک علی ایستاد . راه که افتاد ملیحه سایش پای حامد را حس کرد که گذاشت کنار پایش. خوشش آمد . پایش را باز تر گرفت. دست راستش را از پهلوی علی جدا کرد و به هوای درست کردن مانتویش عقب برد . آرنج ملیحه چسبید به سینه حامد . ملیحه با انگشتهایش به دکمه مانتو ور رفت و با آرنجش سینه حامد را مالاند. بعد دستش را گذاشت روی زانویش. . پراید کناری پیچید تا از خروجی بیرون برود . علی پایش را گذاشت روی ترمز . هر سه بهم چسبیدند . حامد پهلوی ملیحه را گرفت. سینه اش چسبید به پشت ملیحه . یک آن ملیحه سر حامد را روی شانه اش احساس کرد . علی فحش داد و راه افتاد . حامد فشار کوچکی به پهلوی ملیحه داد ملیحه خودش را عقب کشید. حامد سینه اش را جلو داد. چسبید به پشت ملیحه . ملیحه توی دلش غوغا شد . چقدر دلش الان فشار می خواست . دلش دستهایی را می خواست که فشارش دهند . ملیحه سرش را عقب تر برد . یک لحظه گونه حامد را کنار لپش حس کرد. ترسید علی چیزی ببیند . اما انگار همین کافی بود تا حامد پهلوهای ملیحه را توی دستش بمالاند و خودش را بچسباند به ملیحه . ملیحه سفتی چیزی را حس کرد که به باسنش می مالید . ناخوداگاه دست راستش را برد و پشت باسنش بین پاهای حامد را گرفت . کیر حامد سفت سفت بود . ملیحه دلش می خواست همین حالا حامد سینه هایش را بمالد . دلش می خواست همین حالا کنار اتوبان لختش کند . دلش می خواست همین حالا سفتی کیر حامد را توی بدنش احساس کند . احساس کرد بین پاهایش خیس شده است . حامد یک آن دستش ار از کمر ملیحه جدا کرد و زیر سینه اش را لمس کرد . بعد دوباره دستش را گذاشت روی کمر ملیحه . بعد انگشتهایش را باز کرد و رساند به وسط پاهایش. ملیحه داشت از حال می رفت . سرش را تکیه داد به پشت علی. حامد سریع دستش را بالا کشید و گذاشت روی پاهای خودش. هوا تاریک شده بود. ملیحه دوباره سرش را برداشت و خودش را عقب کشید . حامد سرش را جلو برد و در گوش ملیحه گفت دیونم کردی. ملیحه بازویش را عقب داد و کشید به سینه حامد . حامد دستش را از چاک مانتو رساند به شکم ملیحه . با انگشتهایش تی شرت ملیحه را بالا زد و پوست شکم زن رفیقش را لمس کرد . بعد سعی کرد دستش را از کمربند شلوار رد کند . اما فقط انگشت اشاره اش کمی توانست رد شود . برای همین حامد دستش را بالا کشید . و از روی شلوار کس ملیحه را مالاند . ملیحه نمی توانست تحمل کند . پایش را جمع کرد . حامد دستش را برداشت و آرام گذاشت روی پاهای خودش. نزدیک خانه حامد بودند . علی سر کوچه نگه داشت. . کلاهش را برداشت . حامد پیاده شد و با چشمهای قرمزش لبخند زد و گفت دمت گرم علی . زحمت کشیدی. ملیحه خانوم ببخشید اذیت شدید . ملیحه گفت نه خواهش می کنم شما ببخشید . و نگاهش را از چشمهای حامد برنداشت . علی گفت برو به سلامت . فردا می بینمت . حامد شلوارش را صاف کرد و دست تکان داد . ایستاد تا موتور دور شود . ملیحه برگشت و نگاه کرد . حامد دلش ریخت پایین .

ادامه دارد…

نوشته: مانی


👍 0
👎 1
31053 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

455295
2015-03-06 17:06:27 +0330 +0330

joone jadet baghiasham zood bezar ali bood

0 ❤️

455296
2015-03-06 17:26:27 +0330 +0330
NA

داستان خوبی بود منتظر ادامش هستم

فقط زود بزارش

1 ❤️

455297
2015-03-07 01:13:52 +0330 +0330

نگارش فوق العاده زیبایی داشت اما اینکه رفاقت اینجوری توش تعبیر شد و خیانت داشت خیلی خیلی خیلی ناراحت کننده بود.

0 ❤️

455298
2015-03-07 04:33:07 +0330 +0330
NA

افرین.واقعا کیف کردم بعد از چند وقت یه داستان خوب خوندم.واقعا دست مریزاد داری.خیلی عالی نوشته بودی.ادم خودشو تو زمان و مکان حس میکنه.فقط لطفا ادامشو زود بزار.نه اینکه بری بعد از سه ماه بیای.

0 ❤️

455299
2015-03-07 15:50:00 +0330 +0330
NA

خيلى جالب بود. براى گفتن داستان از روش “روايت غير خطى” استفاده كرده بودى، يعنى با بازى كردن با زمان و عوض كردن راوى داستان ژانرى رو ارايه كرده بودى كه كم تر در ادبيات شهوانى ديده شده!
تنها اشكالى كه به نظرم رسيد اين بود كه زمان داستان بدون هيچ توجيهى، به يكباره از ساعت حدود دو بعد از ظهر به شب دير رس تابستون پرواز كرده بود! اين ايرادو با توجه به دقت و وسواسى كه در دو قسمت داستان به خرج داده بودى، (يعنى قسمتى كه كاراكتر على روايتگرش بود و بخشى كه نويسنده به عنوان ناظر راويش بود) مطرح كردم.
ضمنآ عليرغم توصيف خوبت در بخش ابتدايى داستان (قسمت موتور سوارى دو تركه!) تمام مدت حس كردم كه نويسنده احتمالأ بايد يه خانم باشه!!!
به هر حال فارغ از مضمون داستان و اشكالات اخلاقى كه بعضى از دوستان از محتواى قصه گرفتن و يا خواهند گرفت، منم مثل ساير عزيزان جذبش شدم و منتظر خوندن ادامه ش ميمونم…

0 ❤️

455300
2015-03-07 18:01:56 +0330 +0330
NA

(ملیحه پهلوی علی را محکم گرفت و بدن حامد را پشتش احساس کرد . دلش مالش می خواست . پشت ترافیک علی ایستاد . راه که افتاد ملیحه سایش پای حامد را حس کرد که گذاشت کنار پایش. خوشش آمد ) ای بابا اینقد ذهنم بین ملحیه و حامد و علی حرکت دادم که الان سرگیجه گرفتم.
امیدوارم قفط داستان باشه چون خیانت رفیق موضوع بینهایت کثیفیه

1 ❤️

455302
2015-03-08 20:21:16 +0330 +0330
NA

بهترین قسمت داستان اونجاست که راویه داستان از علی به شخصی به عنوان روایتگر تغییر میکنه اما پرعیب و نقص ترین قسمت داستانم همونجاس کاش فقط تنها عیب داستان تو نمیذاشتی برا وسواسیایی مثل من اما این که تو نوشتار قدرتمندی رو نمیشه انکار کرد
ایکاش تغییر زمان یا همون سفر در زمان از گفته های علی به تعریف راوی به یکباره اتفاق نمی افتاد چون در نوشتار باید برخلاف فیلم و سریال عمل کرد در فیلم و سریال بیننده تغییر ناگهانی زمان و با یک فلش بک یا نوشته ی کوچکی تشخیص میده اما اینجا به یکباره رخ داده اما این تنها و تنهاو تنها اشکال داستانه یعنی داستانت به بهترین شکل نوشته شده
منم مثل بقیه ی دوستان لذت بردم ومنتظر ادامه ی داستان هستم
وبرای داستان بعدی چندتا پیشنهاد دارم برات
1_از کلمات خودمونی و گفتاری استفاده کن حدالمقدور
2_ازتکرار اسامی به این کرات پرهیز کن سعی کن با تفاوت رفتارهای کارکتر اون رو به خواننده بشناسونی یا تفاوت گفتار ها ی هریک از شخصیت ها
در کل عالی بودی داداش عالییییییییییی،،،

0 ❤️

455304
2015-05-01 14:52:51 +0430 +0430
NA

مانی من خیلی منتظر ادامه داستانتم لطفا قسمت بعدیشم بذار . عالی بود کارت

0 ❤️

716164
2018-09-09 09:13:20 +0430 +0430

یه ایراد خیلی بزرگ داشت که باعث میشد از خوندن باقی منصرف بشی، جاهایی از قصه جملات خیلی کوتاه و مکرر میشد
علی ترمزکردزنه چسبیدبش،حامداومدجلو،گازداد، حامدگوزید،موتورشتاب گرفت،کیرش راس شد
قصه ی داستان جالب بود درکل مرسی ازنویسندش

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها