هزارتوی زندگی امید (۴ و پایانی)

1399/08/17

با سلام خدمت تمامی دوستان شهوانی
من اول داستان عرض کردم که من سواد درست و حسابی ندارم و اگر اشتباه یا غلط املایی دارم بر من ببخشید.این یه خاطره ای بود دلی که خواستم با دوستان به اشتراک بگذارم. پس کم و کاستی ها رو بر من ببخشید.واما ادامه خاطره.

هستی تو تلگرام پیام داده بود که میخوام ببینمت. دو دل بودم که جواب بدم یا نه. با خودم گفتم که اون دیگه شوهر داره و نباید هواییش کنم.
تو همین فکرا بودم و داشتم با خودم کلنجار میرفتم که گوشیم زنگ خورد.
گوشی رو برداشتم و جواب دادم.
بله بفرمایید.
سلام امید حالم خیلی بده باید ببینمت.
به به هستی خانم.فکر کردم اشتباه گرفتی.بفرمایید من در خدمتم.
هستی: مسخره بازی در نیار امید میگم حالم خوب نیست.
من:باید برسی کنم ببینم کی تایم خالی دارم خدمتتون تماس میگیرم.
بدون خداحافظی قطع کردم با خودم گفتم اگه بخواهیم هم دیگه رو ببینیم و بریم تو خاطرات چند ماه پیش دیگه من نمیتونم سر پا بشم. تو این چند ماه کم فشار رو تحمل کردم مگه.
دیدم پیام داده من رأس ساعت پنج بعد از ظهر میرم همون جای همیشگی اگه اومدی که اومدی اگه نیومدی هر بلایی سرم بیاد تو مقصری .

با خودم وضعیت رو آنالیز کردم و تصمیم گرفتم مثل یک انسان متمدن برم و به حرفاش گوش بدم .هر چند خلاف میلم بود ولی چاره ای نداشتم.
نزدیک ساعت پنج بود راه افتادم سمت کافه دایی رضا .
وقتی رسیدم اونجا ماشینش رو دیدم که اونجا پارک بود.دو دل بودم که برم داخل یا نه. دلو زدم به دریا رفتم داخل.
رضا:سلام داش امید کم پیدایی.
من:سلام داداش شرمنده به خدا خودت میدونی دلو دماغ ندارم.
رضا:اره داداش میدونم ولی فکر کنم از این به بعد دلو دماغ داشته باشی،طرف منتظرته.
من:نه بابا اون دیگه شوهر داره گفت کارم داره اومدم ببینم چیکار داره.
رضا:خیره داداش.چی بزارم برات.
من:هیچی داداش باید برم زود
رفتم سمت آلاچیق خیلی سنگین بهش سلام کردم اونم سرش رو انداخت پایین وقطره اشکشو با دستمالی که دستش بود پاک کرد سلام کرد.
نشستم و اول من گفتم در خدمتم هستی خانم.
هستی:چرا اینقدر سر سنگین شدی.انگار نه انگار که چه اتفاقی افتاده.
من:سعی کردم گذشته رو فراموش کنم و چیزی ازش یادم نباشه.
هستی:من دقیقا بر عکس تو هر جا میرم تو فکرتم همه جاهایی که با هم خاطره ساختیم رو تنهایی میرم و‌ خاطراتمون رو مرور میکنم اصلا دلم نمیخواد حتی یه لحظه اون خاطرات از ذهنم پاک بشه.خیلی خرابم امید دلم واسه همیشه بغلتو میخواد.
من:گذشته ها گذشته تو الان شوهر داری و من تنها چیزی که تا الان رعایت کردم نداشتن رابطه با زنای شوهر داره.
هستی:شوهر کدوم شوهر. از شوهر فقط اسمشو یدک میکشه .اومدم در رابطه با همین موضوع باهات صحبت کنم.
اون عوضی یه آدم پست به تمام معناست. تا الان دو بار خودم مچشو گرفتم ولی اصلا زیر بار نمیره.
من:منظورت رو متوجه نشدم بیشتر توضیح بده.
هستی:چند روز پیش یه زن بهم زنگ زد و گفت میخواد منو ببینه ،وقتی دیدمش و حرفاش رو شنیدم فهمیدم چه کلاهی سرم رفته.اون یه زن بازه و با عالم و آدم رابطه داره.
من:خوب این که با کسی بوده چیز عجیبی نیست.منم تا قبل اینکه با تو آشنا بشم خیلی رابطه ها داشتم و تو با این قضیه مشکلی نداشتی.
هستی:خودت میگی قبل از من.اون همین الانش که من زنشم با دو نفر رابطه داره تازه دو نفری که من خبر دارم و معلوم نیست با چند نفر دیگه هست و من خبر ندارم.
من:حتما نتونستی خواسته هاش رو برآورده کنی.
هستی:تا حالا چند بار ازم خواسته بکارتم رو برداره ولی من گفتم بعد عروسی ولی این دلیلی نمیشه اون با کس دیگه ای رابطه داشته باشه.
من تصمیم گرفتم از این نقطه ضعفش استفاده کنم و ازش جدا بشم. برای همین ازت کمک میخوام تابتونم خواستمو عملی کنم .
رفتم تو فکر موقعیت رو آنالیز کردم و دریچه ای امید برام باز شد.
گفتم که میخوای چیکار کنی برنامه ای داری.
گفت؛اومدم از تو کمک بگیرم تنهایی نمیتونم انجامش بدم.
گفتم باید حساب شده جلو بریم و بیگدار به آب نزنیم.بزار من یکم فکر کنم شب بهت خبر میدم.
انگار با گفتن این حرف دنیا رو بهش دادم. یهو خودشو انداخت تو بغلم و زد زیر گریه و گفت؛میدونستم هنوز برات مهمم و خواستمو رد نمی کنی.
خیلی خودمو کنترل کردم که بهش دست نزنم ولی نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با دستم اروم نوازشش کردم.
سریع جو رو عوض کردم و با همون حالت جدی گفتم که شب آنلاین باش تا با هم فکرامون رو بریزیم رو هم که ببینیم باید چیکار کنیم.فعلا باید برم به کارام برسم.خداحافظ.

تو ماشین از خوشحالی زدم زیر گریه .خیلی کم گریه میکنم ولی اون موقع فقط دوست داشتم دادبزنم خدا دمت گرم که یه شانس دیگه بهم دادی که هستی رو مال خودم کنم.
تاشب با خودم فکر کردم که چیکار کنیم که هم مچ افشین رو بگیریم هم بتونم پدر هستی رو مجاب کنیم که به طلاق راضی بشه.
شب تو تلگرام به هستی نوشتم فردا ساعت پنج خونه مرتضی باشه تا یه برنامه بریزیم.
به فیروزه زنگ زدم و جریانرو براش تعریف کردم و گفتم دنبال یه شاه کسم که بتونه مخ افشین رو بزنه و باهاش وارد رابطه بشه.
فیروزه هم گفت آدم مورد نظرم رو میشناسه و هماهنگ میکنه که فردا بیاد صحبت کنیم.
فردا اون روز رو اصلا تمرکز نداشتم مدام به عواقب کارمون فکر میکردم که اگه نقشم نگیره چه بلایی سر هستی میاد.
ساعت پنج شد و من جلوی خونه مرتضی بودم .زنگ زدم و کلید انداختم رفتم داخل .مرتضی و فیروزه خیلی از اتفاقی که افتاده بود خوشحال بودن .
همین که میدیدن من دوباره شوری برای ادامه زندگی دارم انگار دنیا رو بهشون دادن.
«امیدوارم خدا از این رفقا نصیبتون کنه»
صورتمو برگردوندم سمت هستی دیدم داره بهم لبخند میزنه منم بهش لبخندی زدم و سلام کردم. رفتم نشستم گفتم بشنید بچه ها باید با هم فکرامون رو بریزیم رو هم تا سوتی ندیم.
مرتضی گفت من که میدونید عقل ندارم میرم یه قهوه بزارم بزنیم.
من:خوبه خودتم قبول داری عقل تو اون کله پوکت نیست.
به فیروزه گفتم مهره اصلیمون کجاست چرا نیومده.
گفت تو راهه الانا دیگه میرسه.برای بچه ها موضوع رو باز کردم و گفتم که باید چیکار بکنیم و هر کی نظراتش رو گفت و به یه جمع بندی رسیدیم که صدای زنگ آیفون اومد .
فیروزه گفت خودشه رفت و آیفون رو زد و دختره اومد داخل.
وای چی میدیدم آس آس بود لامصب هیچ نقصی نداشت به قول معروف از این شاستی بلندا بود.

نشستو داستان و نقشه رو بهش توضییح دادیم و اون گفت برای این کار ده میلیون میخواد.مرتضی سریع گفت اوکیه نگران پول نباش،که من سریع پریدم وسط حرفش و گفتم مشکلی نیست فقط پنج تومن اول کار بهت میدیم و پنج تومن هم هر وقت کارت تمون شد و نتیجه گرفتیم هر چقدر هم از پسره تونستی بکنی نوش جونت.
اون قبول کرد و قرار شد از فردا کارشو شروع کنه.
موقعی که هستی میخواست بره بهش قول دادم هر کار لازم باشه انجام میدم تا اونو از چنگ افشین در بیارم.
با این حرفم انگار دلش قرص شد و اومد بغلم کنه .منم خودمو کشیدم عقب و گفتم عجله نکن هستی قول میدم وقتی بهم رسیدیم از بغل هم جدا نشیم.
با این حرفم انگار خورد تو برجکش سرش انداخت پایین و خدافظی کرد و رفت.
کارم رو سپردم به بابام و رفیقم و گفتم چند وقتی به جای من برن تا من به کارام برسم.
فردای اون روز جایی که با بچه ها قرار گذاشتیم جمع شدیم و رفتیم سمت هتل اصلی افشین که دفتر کارش هم اونجا بود.
نکاتی که لازم بود رو به نازنین یادآوری کردیم و فرستادیمش داخل.
یه ساعتی گذشت که دیدیم نازنین خوشحال از در هتل اومد و گفت که به عنوان منشی دفترش استخدام شده.
من:دمت گرم دختر گل کاشتی
فیروزه:میدونستم از پس این کار برمیای.
نازنین:اصلا نیرو نمیخواستن. گفتم میخوام با صاحب هتل ملاقات کنم و حالا تو دفترش چجوری مخشو زدم که به عنوان منشی دفترش استخدامم کرد بماند.اون منشی پرو شو هم گفت از فردا بره پذیرش خخخخ.
همگی زدیم زیر خنده و گفتیم دمت گرمه دختر.
من گفتم شماره کارتت رو بده که مبلغ اولیه رو واریز کنم اونم شماره کارتش رو داد و همونجا تو ماشین براش سه ملیون زدم .گفتم دو تومن هم فردا میزنم که گفت یه سه تومن اومد یه دوتومن. فهمیدم مرتضی دو تومن رو ریخته. حالا بگذریم که چقدر تو سرو کله هم زدیم به خاطر این کارش.
قرار شد نازنین هر چه سریعتر کار رو بکشه به مکان و داستان های بعدش‌.

هستی میدونست که مکان افشین کجاست و دخترا رو کجا ترتیب میده.طبق نقشه ای که کشیدیم کلیدای مکان رو برداشته بود و از روی کلیدهای در ب حیاط و درب خونه هر کدوم یکی زدیم و اون گذاشته بود سر جاش.
تا اینجا همه ی کارها درست پیش رفته بود و حالا هنر نازنین بود که تایم سکس رو هر چه زودتر به ما برسونه.
چهار روز از استخدام نازنین گذشته بود که زنگ زد و گفت فردا برام مرخصی رد کرده و قراره بریم خونه خالی.
می خواستیم تو خونه دوربین کار بزاریم که هستی گفت بعدا علیه ما شکایت میکنه.
با نازنین هماهنگ شدیم و گفت قراره برن بیرون دوری بزنن و بعد برن خونه خالی. مرتضی و فیروزه رو فرستادیم دنبالشون که چند تا عکس بگیرن ازشون و من و هستی هم در خونه منتظر اومدنشون بودیم.
مرتضی زنگ زد و گفت دارن میان همون طرف و تا دلت بخواد ازش عکس گرفتم نازنین هم کارش رو درست انجام داد و از لب گرفتنشون و … تونستم عکس بگیرم.
حالا نوبت اصل ماجرا بود من زنگ زدم به بابای هستی و گفتم هستی حالش خوب نیست و الان باید بیاید به این آدرس. بعد هم قطع کردم.
بابای هستی هر چی زنگ زد هستی جواب نداد. و منتظر اومدن بابای هستی شدیم.

افشین و نازنین اومدن وبا ماشین رفتن داخل .
حدودا یه بیست دقیقه ای شد که بابای هستی رسید اول هستی رفت باهاش صحبت کرد و اونو تو جریان ماجرا گذاشت.
اومدن و توی ماشین نشستن .
پدر هستی گفت من قانع شدم و لازم نیست بریم داخل چون بعدا دردسر میشه و میتونه از ما شکایت کنه که بدون اجازه رفتیم داخل.
من گفتم بی ادبی که من بخوام نظر بدم ولی ما که داریم میریم داخل به همراه همسر و پدر همسر میریم داخل و اون از بس که سوتی دست ما داره جرات شکایت نداره.بازم هرجور خودتون صلاح میدونید.
با حرفام مجاب شد که بریم و روی کار مچش رو بگیریم .
نازنین پیام داد که پنج دقیقه دیگه بیاین داخل.
پنج دقیقه گذشت و هستی و پدرش رفتن داخل منم پشت سرشون راه افتادم.نمیخواستم اون صحنه رو از دست بدم.
در رو اروم باز کردیم و طبق قرارمون نازنین افشین رو برده بود داخل اتاق خواب.
پدر هستی جلوتر از هر دوی ما سمت اتاق خواب که درش باز بود رفت و صحنه رو دید هستی گوشیش رو در آورد تا تیر خلاص رو به افشین بزنه و از یه فیلم داشته باشه که به پدر افشین نشون بده.
افشین در حالی که کیرش تو کس نازنین بود و روش خیمه زده بود با دیدن ما خشکش زد و توهمون حالت موند. پدر هستی رفت جلو و افشین رو گرفت به باد کتک .افشین هم اینقدر مست بود که هی میخورد به درو دیوار.
پدر هستی که کارش تموم شد و خوب افشین رو زده بود گفت بریم.
نازنین لبخند زنان داشت مانتوش رو میپوشید .
تازه افشین فهمیده بود چه کلاهی سرش رفته.
دوید و افتاد به پای هستی و به غلط کردن افتاد.
هستی هم نامردی نکرد و یه لگد زد به پهلوش که تا از خونه رفتیم بیرون داشت به خودش می پیچید.
پدر هستی دست هستی رو گرفت و با خودش میبرد تو ماشین و بلند بلند میگفت همین فردا میریم طلاقت رو از این کثافت میگیریم.
هستی به من نگاه کرد و لبخندی از روی رضایت زد و نشست توی ماشین.
منم نازنین رو بردم رسوندم و ازش تشکر کردم و گفتم فردا بقیه پول رو میریزم به حسابت.نوش جونت.
رفتم خونه مرتضی و تا صبح گفتیم و خندیدیم و غرق در شادی بودیم.فرداش هستی زنگ زد و گفت که از دیروز تا الان هزار تا ماجرا داشتیم و قرار شده امروز بریم تاتوافقی از هم جدا بشیم.
به کمک پارتی هایی که پدر هستی تو دادگاه داشت خیلی زود مهر طلاق تو شناسنامه هستی خورد و این یعنی شروعی دوباره برای من.
خیلی زود هستی پدرش رو تحت فشار گذاشت که من برم خواستگاری .
دیگه پدر هستی منو به یه چشم دیگه ای میدید همین قضیه باعث شد هر چند هنوز دوست نداشت که من با هستی ازدواج کنم ولی هستی کار خودشو کرد و دو ماه بعد ما با هم عقد کردیم.
از بعد روز عقد با هم قرار گذاشتیم که هر چی گذشته رو بریزیم دور و یه زندگی عاشقانه رو شروع کنیم
«««««««
«««««««
«««««««
هستی:امید نمی‌دونم چرا استرس دارم.
من:میخوای بزاریم برای یه وقت دیگه.
هستی:نه.نه.نه.میدونی چقدر منتظر این لحظه بودم .
من:پس خودتو بسپار به من .
هستی:چشم عشقم.
ملافه خونی شد و من دختری هستی رو برداشتم.
اصلا تحمل نداشتم تا عروسی صبر کنم.
اگه اغراق نکنم در هفته حداقل چهار شب با هم بودیم و از وجود هم لذت میبریم.

من کارم رو عوض کردم و آژانس مسافرتی زدم .برای خالی کردن عقده های رانندگی هم هر چند روز یه بار میرفتم پیست.

زیاد سکس کردنمون هم کار دستمون داد و وقتی متوجه شدیم که هستی یه ماهو نیم باردار بود .

از اینکه چقدر به هستی سر کوفت زدن سر این قضیه بگذریم.
مجبور شدیم یه هفته ای عروسی گرفتیم تا گندش در نیاد.
من که از این قضیه ناراضی نبودم خیلی هم بچه دوست دارم.عروسی گرفتیم و رفتیم سر خونه زندگی مون و بچه سر وقتش به دنیا اومد و ما به فامیل گفتیم که بچه زود به دنیا اومده و دکتر گفته باید چند روزی تو دستگاه باشه.

الان هم که دارم اخرای داستان رو مینویسم هستی کنارمه و بچه هم بغلش.

هر چند ما می خواستیم همه ی خاطرات گذشته مون رو بریزیم دور و بهش فکر نکنیم ولی کل این جریان ها باعث شد که ما به هم برسیم و غرق در لذت یک زندگی عاشقانه بشیم پس تصمیم گرفتم اینجا بنویسم تا بماند یادگاری.

ببخشید که اخراش مثل فیلمای ایرانی تموم شد. اگه می خواستم کامل تر بنویسم قطعا حالا حالاها جمع نمی شد.

همون طور که قبلا هم گفتم من سواد درست حسابی ندارم پس کم و کاستی هاش رو بر من ببخشید.
اگه این داستان رو هستی مینوشت قطعا قشنگتر میشد ولی این آقا سجاد ما حوصله براش نذاشته دیگه.

پایان

نوشته: امید


👍 3
👎 2
3601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

775827
2020-11-07 00:36:04 +0330 +0330

هزار توی بالیوود…هزار توی کسشعر…

1 ❤️

775868
2020-11-07 03:26:30 +0330 +0330

هزارتوي ي ملجوق كوني معلومه پدر دختره بدجوري كونش گذاشته

1 ❤️

775876
2020-11-07 05:14:30 +0330 +0330

اگه واقعیت داره( که بعید میدونم) خوشحالم و برات آرزوی خوشبختی میکنم…
.و اگه با دستی در شورت فانتزیت رو بلغور کردی که دیسلایک

0 ❤️

775883
2020-11-07 06:54:14 +0330 +0330

یعنی هنوزم این اتفاقات تو این مملکت میوفته!! ما که خواستیم یه بار مچ یه نفر بگیریم صد بار بگا رفتیم نقشمون نگرفت
!!!

0 ❤️

775885
2020-11-07 06:58:55 +0330 +0330

سواد درست و حسابی نداری به جای داستان نوشتن سوادتو تقویت کن،
لذا به نشانه ی اعتراض نسبت به سطحِ پایینِ آموزشی کشور و تنبلی برخی دانش آموزانِ گرامی، دیس!

0 ❤️

775979
2020-11-08 00:47:15 +0330 +0330

هزار تویی که در هر حال به کیر میرسد

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها