با امروز میشود هفتصدو چهل و چهار روز.
این ماجرا آنقدر کهنه شده که اصل قضیه را به کل فراموش کرده ام، اصلا ً دلیلم را به کل از یاد برده ام. دقیقاً یادم نمی آید هفتصدو چهل و چهار روز پیش در یک صبح زیبا و شاید هم صبحی نه چندان زیبا و یا شاید صبح یک روز مزخرف، (گفتم که واقعا فراموش کرده ام) آقای x که در همسایگی ما زندگی میکند، در یک دیدار تصادفی و شاید هم غیر تصادفی چه حرفی به من زد که باعث گرفتن مهمترین تصمیم زندگیم شد؟
تصمیمی که مرا از کارمند خواب آلود تبدیل به قاتلی حرفه ای کرد.
البته هنوز بار معناییِ این کلمه فرا تر از من است.
آقای x حرفی به من زد که اصلا یادم نمی آید، اما به یاد می آورم که همان لحظه از ذهنم گذشت، او را، آقای x را در یک صبح زیبا و شاید صبحی نه چندان زیبا و شاید صبح یک روز مزخرف، در یک دیدار غیر تصادفی خواهم کشت. دقیقا هفتصدو چهل و چهار روز است با امروز، که این فکر حتی لحظه ای رهایم نکرده.
فکر کشتن آقای x و نقشه های مختلف برای عملی کردن خواسته ام آنقدر ذهنم را به خود مشغول کرده که حتی یک ثانیه قبل از این هفتصدو چهل و چهار روز را به یاد نمی آورم و اگر هم چیزی در ذهنم باقی مانده باشد، به صورت یک سایه نمودار خواهد شد. نمونه اش تنها به یاد دارم که کارمندی بودم خواب آلود و جزء این دیگر هیچ چیز نمیدانم.
راستش کمی سخت است که هفتصدو چهل و چهار روز پی گیرِ نقشه ی قتل کسی باشید که هیچ نمیدانید چرا میخواهید بُکشیدش.
اعتراف میکنم که اگر آقای نویسنده، که در همسایگی ما زندگی میکند نبود، خیلی زودتر از اینها دست از این کار میکشیدم.
در اولین روز از این هفتصد و چهل و چهار روز که نقشه ام برای قتل آقای x به هم خورد ( چون خواب ماندم) با آقای نویسنده آشنا شدم. نقشه ام را برای اطمینان که نقشه ی خوبیست برای او باز گو کردم. فقط میخواستم برای کسی بازگویش کنم، تا مطمئن شوم.
البته نگفتم فکر کشتن آقای x را در ذهن دارم، او چنان جذب این برنامه ریزیِ دقیق من شد که گفت((ذهن فوق العاده دقیقی دارید، چرا داستانهای جنایی نمینویسید؟))
پیشنهاد سرگرم کننده ای بود اما نه برای من که که جزء قتل آقای x به چیز دیگری فکر نمیکردم. بعد از اصرار های زیاد و زیر بار نرفتن من و شکست پیشنهاد اول، پیشنهاد دومش را مطرح کرد. او با آن اطوار زیبایش دستش را در هوا چرخاند و گفت(( پس خواهش میکنم این اندیشه ی نابتون رو به من بسپارید تا من یک داستان جنایی ازش در بیارم، حتی حاضرم براش پول هم پرداخت کنم))
از آنجایی که من واقعا اعتقاد دارم نمیتوان نقشه ی قتل یک صبح خوب را در یک صبح مزخرف عملی کرد ( خوب من اینطور هستم، واقعا خوشم نمی آید) و نقشه های قبلیم بی استفاده می ماند با پیشنهادش موافقت کردم.
با این کار برای خودم به درآمدی هم رسیدم که برای گذران زندگیم خیلی بد نیست.
هفتصد و چهل و چهار روز است که آقای نویسنده، یک داستان جنایی را در یک مجله ی پر فروش چاپ می کند و اینطور که پیداست استقبال خوبی هم از آثارش شده و یکی از پر خواننده ترین مطالب آن مجله ی پر فروش است.
امروز آقای نویسنده، هر هفتصد و چهل و سه مجله را برایم آورد تا بخوانم، اما خوب واقعاً فرصتش را نمیکنم، چرا که باید نقشه ی قتل آقای x را بکشم. نقشه ی قتلش را، در یک صبح…!
گاهی از اینکه دلیل کشتن او را از یاد برده ام غمگین میشوم. هر روز ظهر وقتی که به خانه اش بر میگردد از پنجره میبینمش، از نحوه ی راه رفتنش سلام و احوال پرسی کردنش با مردم حتی از نحوه ی سیگار گوشه ی لب گذاشتنش هم خوشم می آید. کت خوش دوختش و حتی رنگ کرواتش و به طور کلی همه چیزش را دوست دارم.
بار ها با تمام وجود سعی کرده ام که کشتن او را فراموش کنم، اما به محض اینکه آفتاب ظهر چشمانم را از هم باز میکند دست به کار میشوم، باز هم کشتنش همه ی وجودم را به خود مشغول میکند.
همینطور من از طریق نقشه های قتل او درآمد دارم، هر چند نا چیز ولی دل کندن از آن هم سخت است.
یک روز ظهر که آقای نویسنده مثل هر ظهر دیگرِ این هفتصد و چهل و چهار روز به دیدنم آمده بود تا نقشه ی جدیدِ قتل آقای x را از من بخرد، با او درباره ی اینکه چرا و چگونه میل کشتن در افراد پدید می آید صحبت کردم.
او در حالی که مثل همیشه نگاهی گذرا به توضیحات نقشه ی قتل می انداخت، کت خوش دوختش را به من داد سیگاری گوشه ی لب گذاشت و شروع به صحبت کرد.
نحوه ی کلامش شیوا و شمرده بود، دلایل مختلفی را ذکر کرد که حوصله ی بازگو کردنشان را ندارم.
اما یکی از گفته هایش به خوبی در ذهنم باقی مانده، او گفت(( به طور کلی اگه از همه ی این موارد مثل عصبانیت یا مشکلات روحی و… بگذریم، من فکر میکنم کشتن یکی از عادی ترین رفتار ما باشه. ببین توی طبیعت یک الگوی جالبی هست که به نظرم میتونه قانع کننده باشه.))
خیره شده بودم به صورت خوش ترکیبش، گفتم((چه الگویی؟))
((اگر دقت کنی تمام حیوونهای شکارچی، چشمانی جلوی صورتشون دارن برای اینکه میخوان حمله کنن دیدی رو به جلو نیاز دارن، اما شکار ها چشمانی بغل صورتشون، چون باید اطراف رو بپان تا بتونن از دست شکارچی خلاص بشن. به صورت من و خودت نگاه کن، چشمهامون رو به جلوست.))
((یعنی فکر میکنی میل به کشتن، برای اینِ که ما شکارچی هستیم؟))
در حالی که ساعت مچیش را نگاه می انداخت گفت((بله، البته فقط یک نظرِ. شاید هم بی اساس باشه. من برم خونه و با نقشه ی جدید تو، داستانی سر هم کنم فردا صبح باید ببرمش.))
میل کشتن، در طبیعت و ذات ماست. درستی و غلط بودنش را نمیدانم، تنها میدانم که کشتن آقای x زندگیم را تغییر داده و به طور کلی همچون هدفی گشته که در زندگی سایه وار قبلیم جای خالیش حس میشُد.
چراییِ کشتن آقای x مسئله ی بی پایانی است، که تا بی نهایت بار ادامه دارد.
به نظرم گشتن پاسخ کاریست بی فایده.
البته گاهی واقعا وسوسه میشوم که در یک ظهر مثل تمام این هفتصد و چهل و چهار روز که اجرای نقشه ام با بزرگترین مشکلم، شکست خورده از او بپرسم که آیا به یاد دارد که در آن صبح زیبا و شاید هم صبحی نه چندان زیبا و یا صبح یک روز مزخرف چه چیزی به من گفته که تصمیم به کشتنش گرفتم؟
حتی یکبار خواستم از او بپرسم اما بعد به این فکر فرو رفتم که اگر واقعاً کلامش، ارزش کشتن او را داشته باشد، برای او حکم یک آماده باش را نخواهد داشت؟ و یا بر عکس اگر ارزش کشتنش را نداشته باشد، چگونه به زندگی سایه وار قبلیم بازگردم؟
از این دو بدتر، اگر او هم مثل من همه چیز را فراموش کرده باشد آیا میتوانم علتی دیگر برای کشتن آقای x و تمام نقشه هایی که در این هفتصد و چهل و چهار روز کشیده ام بیابم؟ علتی که نه من از آن آگاهم نه آقای x و نه هیچکس دیگری آیا میتواند وجود داشته باشد؟ درست است که حالا هم علت را به یاد نمی اورم اما حداقل چون نمیدانم آقای x هم مثل من فراموش کرده یا نه میتواند وجود داشته باشد.
دوباره به نقطه ی آغاز برگشتم، با این تفاوت که ساعت از نیمه شب گذشته و وارد هفتصد و چهل و پنجمین روز شده ام و آنقدر این ماجرا از کهنه، کهنه تر شده که اصل قضیه را به کلی فراموش کرده ام و تنها به یاد درام که قبل از این کارمندی خواب آلود بودم.
نقشه ی قتل هفتصد و چهل و پنجمین روز آقای x، مثل تمام نقشه های دیگرش عالیست و کوچکترین نقص را هم ندارد. اگر فردا اجرایی شود، دیگر هرگز داستانهای جناییِ آقای نویسنده در آن مجله ی معروف چاپ نخواهد شد و دیگر هرگز حتی یک ثانیه هم به این هفتصد و چهل و پنج روز اضافه نخواهد شد. به این شرط که من صبح، حالا میخواهد یک صبح زیبا باشد یا نه چندان زیبا و یا اصلاً مزخرف از خواب برخیزم و کار را تمام کنم.
بهتر است بروم و بخوابم تا مثل تمام این هفتصد و چهل و چهار روز گذشته خواب نمانم.
امیدوارم بیدار شوم تا داستانهای جناییِ آقای نویسنده برای همیشه، تمام شود و آقای x و فکر کشتنش برای همیشه از من جدا شود. شاید بعد از کشتن او هر هفتصدو چهل و سه داستان آقای نویسنده را بخوانم.
چشمانم سنگین شده، امیدوارم بیدار شوم، شاید اینطور دیگر لازم نباشد به دنبال کلامی که آقای x در هفتصد و چهل و پنج روز پیش به من گفت باشم.
ـ . ـ . ـ . ـ . ـ …پـــــــایـــــــان
ـ . ـ . ـ . ـ . ـ نوشته ی : TIRASS
چند خطشو خوندم و با همون چند خط اطمینان مبدم که نگران نباش فحشای ابداری نسیبت میشه ?
هفتصدو نمیدونم چندبار دهنت سرویس که پنج دیقه از وقت تخمیم رو گرفتی
خودت فهمیدی چی نوشتی
بعید میدونم کسی تا اخر داستان رو بخونه
خو برو دکتر کُس پریشون
چه سروع نا امید کننده ای
و البته هیچ اعتراضی هم ندارم
همونطور که وقتی همین داستان در جایی دیگر،موردتشویق همه جانبه قرار،گرفت هم ذوق نکزدم
چه قدر سلایق بچه های شهوانی فرق میکنه با همه جا
هفتصد هفتصد آقای ایکس آقای ایسک آقای ایکس هفتصد هفتصد آقای ایسک
این چی بود ناموسن؟؟؟؟؟؟؟؟
اصن چطور اینو نوشتی؟؟؟؟؟؟خودت فهمیدی چی نوشتی؟؟؟؟؟؟؟؟
حیف وقتم،نصفه شبی اعصابمو به هم ریختی…
دیسلایک
کارهای تیراس مثل همیشه پیچیدگی های خاص خودشو داره.واین پیچیدگی نه تنها باعث لذت بردن از داستان میشه بلکه باعث ترغیب خواننده برای ادامه ددستان میشه.به نظرمن تکرار جمله (یک صبح زیبا یا مزخرف و تعداد روزها) نه تنها داستان رو کسل کننده نکرده بلکه در داستان یجاد جذابیت کرده. و به نظرم نویسنده بازیرکی خاصی داستان رو به خوبی به پایان برد.
خسته نباشی تیراس عزیز
منکه لایک کردم، یه لحظه یاد نوشته های صادق هدایت افتادم،حدس زدن اینکه کار یکی از نویسنده های سایته زیادم سخت نبود.
اما تیراس عزیز اگه تاحدودی علت تصمیمش برای قتل مشخص میشد فک کنم جذاب تر میبود.نوع نوشته رو دوس میدارم…ممنون ?
آخه چاقال،اومدی یه مشت چرند سر هم کردی بعد از سلایق حرف میزنی؟
اصن موضوع داستانت چی بود؟ من که جز هفتصد چیزی ندیدم و چیزی حالیم نشد
فقط یه کلمه،،،،،،،،،،ریدی،،،،،،با تمام توانت ریدیــــــ
جهان ذهنی ما پر از رویدادهایی ست که هیچ پاسخی برای ان نداریم گاهی رهایش می کنیم .گاهی رهایمان می کند .گاهی مارا می بلعد و گاهی در گوشه ی تاریک ذهنمان می ماند و با ما بزرگ میشود و در نهایت غول دست و پا گیری میشود که هر چه می کنیم و هر کجا می رویم به پر و پا چه مان می پیچد و با صورت به زمین می کوباندمان .
این هفتصد و چهل و پنج روز هم مرا یاد جا ماندن در ذهن دست و پا گیرو بد پیله ی داغان خودم انداخت
نقد بماند برای اهل فن . همینقدر خواستم بگویم که عالی نوشتید تیراس،عزیز، .افرین .
از نظر محتوا گنگ و نامفهوم بود والبته کسشر ولی کاملاً مشخصه که نویسنده خوبی هستی و توانایی بالایی داری
من قبلا نمونه هایی این مدلی،را که توشون به کرات جملاتی تکرار میشه رو با دقت نمیخوندم اما امروز بخاطر سابقه ذهنی که از،تیراس و داستانهاش داشتم تا اخر با دقت خوندم
و انصافا میگم بنڟرم خیلی جالب بود
تیراس عزیز ممنون چالب بود و یه جورایی زندگی روزمره و نارضایتی بی دلیلی که گاه در مواجهه با فردی یا رویدادی از خود بروز میدیم رو به زیبایی نشون دادی
…دروووود برتو
. داستان هفتصد و چهل و پنج روز به نظر من نشان دهنده ی ذهن خلاق نویسنده است، ترکیب کلمات جالب هستن مثل به کار بردن این ترکیب ها که …من را از یک کارمند خواب آلو تبدیل به یک قاتل حرفه ای کرد …که مامنتظر یک جمله ی کلیشه ای هستیم مثل کارمند خواب آلویی که تبدیل به کارمند سحر خیزی می شود اما با کمال تعجب ترکیبات ضد و نقیض جالبی در نوشته مشاهده می کنیم .کارمند خواب آلویی که به نظر خودش تصمیم قطعی در زندگی گرفته اما اراده ی اجرا ندارد. خواننده با این کارمند احساس نزدیکی دارد احساس میکنیم این کارمند خودمان هستیم که گاهی بی دلیل با اطرافیانی که نزد بقیه اتفاقا جایگاه خوبی دارند دشمنی می کنیم و این کینه آنقدر بزرگ می شود که گاهی علت اصلیش را خودمان فراموش میکنیم . مثل آنجا که کارمند آن نویسنده را تحت نظر گرفته ، بقیه با آن نویسنده برخورد خوبی دارند اما کارمند یک کینه انگار در دلش سنگینی میکند. نمیدانم نویسنده محترم این داستان این جنبه مدنظرش بوده یا خیر اما بنده بیشتر یاد نفرت ها و کینه ها و گاه تصمیم های آنی و بی منطق افتادم که به زیبایی به تصویر کشیده بود
با ارزوی پیشرفت روزافزون برای تیراس عزیز
مفهومی بود …دوسسسسسسسسسس داشتم
نمیدونم چرا بعضیا وقتی پای استقاده از مغز اکبندشون به میون میاد انقد وحشت میکنن اما نوبت نظر دادن و جلب نظر و مزه پراکنی که میرسه تمام بجای فضل نداشته شون از،فضله هاشون مایه میزارن و اونچه سزاوار خودشونه به دیگران نسبت میدن خوندن با دقت که پیشکش ،حاضرم شرط ببندم طرف اصلا داستانو حتی سرسری هم تا اخر نخونده اونوقت خودشو صاحب نڟر میدونه و بدون اینکه فکر کنه طرفش کی هست و ایا اصلا در حد و اندازه های این هست گه بخواد در مورد نویسنده نظر بده یانه هر خزعبلاتی رو که بنڟرش،واسه جلب نظر کاربرای جنس مخالف مینویسه
میخوام به این علفهای هرزکودن ،بگم همینمون مونده که شما بخواین برامون نظر بدین !!ا
یکی از چیزهایی که حال منو از این قسمت نظرات بهم میزنه ، به به وچه چه کردن نویسنده هاییه که داستانهاشون همزمان آپ میشه و برای هم پپسی باز میکنند، یه زمانی ایول و اساطیر این کار رو برای هم می کردند ، حالا هم یه سری بچه که توهم نویسندگی به سرشون زده ، آخه چه چیز این هفت صدو … لایک داره؟
معادلات مسخره آقای ایکس؟ تکرار بی مزه عدد هفت صدو…
برای نوشته این دوست عزیز ضعیف غیر از دیسلایک چیز دیگه ای لازم نیست…
اهل توهين کردم نيستم. اصلا جالب نبود … واقعا خوشم نيومد.
درودها
داستان رو خوندم
متفاوت بود و تامل برانگیز
به شخصه خوشم اومد و این رو میدونم قرار نیست همه ی سلایق مثل هم باشه خصوصا در شهوانی که به جز عده معدودی از دوستان بقیه صرفا جهت جهش یه عضوی از بدنشون داستان میخونن.
به امید اون روزی که ایرانیا در برابر چیزی که دوسش ندارن زبان به فحاشی باز نکنن .
موفق و پیروز باشی تیراس عزیز.
با دقت تمام تک تک کلمات داستان رو دو بار خواندم، اما هر لحظه بیشتر ناامید شدم! یعنی بار اول گفتم که قسمتی از داستان را جا انداختم و یا متوجه نشدم!! اما بار دوم متوجه شدم که نویسنده محترم داستان به سهو یا عمد قسمتی از اصل داستان را جا انداخته است!! تیراس عزیز، اینجا همه به دنبال سوژه جق هستند و یا خود گم کرده خود!!! برای همین نوشته شما مناسب یک سایت ادبی است.
موفق و پیروز باشید.
داستان جالبی بود.
از چندین دیدگاه میشه نگاش کرد.
سادهترینش زندگی روزمره تک تک ما آدمهاست که با افکار مزحرف و کارای تکراری هر روزمون میگذره. روزمرگی…
در کل نقاط ضعف و قوتش قابل بحث هستن.
دستت درد نکنه تیراس. قشنگ بود.
جناب شب سپید، لطفاً قسمت دریافت پیام خصوصی پروفایلت رو باز کن… سپاسگزارم نازنین
جناب جورواجور، بنده تغییری در تنظیمات دریافت پیام انجام ندادم، و امکان ارسال پیام هست ، البته مایل به دریافت پیام خصوصی خاصی هم نیستم ، اگر امر واجبی دارید ، پیام خصوصی خودتون رو ارسال کنید، در غیر اینصورت همینجا در خدمت شما هستم
Woooow
تيراس جان چقد ديسلايك گرفتي برادر!
من دوس داشتم ولي…سبك خودمه،فقط ديگه خودت ميدوني اينجا بايد جليقه ضد فحش بپوشي كه مادر و پدر گرامي پاسخگوي اعمالت نباشن!!! ? ? ?
کس کش سیر تو کیبیل کیرم تو سر درت با اقای اسشک از بس جق زدی اسم اول سایت رو میزاری
كيرم به هفتصد چهل چهار يا شايدم هم پنج طُرق مختلف تو چشم سمت چپت عزيزم.:-\
در كل بد نبود.مرسى
داستان متفاوت و جالبی بود به اونایی که فحش دادن و توهین کردن کاری ندارم چرا که اصلا وجودشون اهمیت نداره و قابل نیستن اما روی سخنم با اوناییه که میگن جای داستان اینجا نیس
چرا اینجا نیس،؟ چون اسم سایت شهوانیه !!!
چه دلیلی محکمی !!
ینی چون اسم این سایت شهوانیه همش باید فقط حرفای تحریک کننده زد؟!!
هر کدوم شما کاربرا تا حالا صدها یا شایدم هزاران بار ارضا شدین اما مطمئنم خیلیهاتون حتی یکبار هم به خودتون نگاه نکردین و اگه عاملی نباشه که توجه شما رو به خودتون و کارهاتون وبرخوردای اجتماعی تون جلب کنه بعید میدونم پرداختن به نقطه ضعفهای دیگران وقتی براتون باقی بذاره که بخواین به اینجور چیزهای غیر شهوانی هم فکر کنید و به همین دلیل هم فکر میکنم این داستان دقیقا جاش همینجاس و به عقیده من شاید اصلا برای همینجا هم نوشته شده باشه هر چند اون بیرون هم خیلی ها هستن که نیازمند این تلنگرند
تیراس عزیز خوب آینه ای جلوی رومون گرفته ولی چه فایده که بجای دیدن خودمون هنوزم اصرار داریم دیگرانو ببینیم و اینبار چه کسی نزدیکتر از،نویسنده!!
واقعا متاسفم که در مورد خیلی ها …خیلی ها پرداختن به یه عضو چن سانتی اونا رو از،پرداختن به خودشون و زندگیشون غافل کرده و بجای اینکه به این فکر کنن که چرا نویسنده بجای گذاشتن یه اسم معمولی رو کاراکتر اصلی داستان اسمشو گذاشته ایکس؟!!.. به این فکر میکنن که چه جمله ای بنویسن که کوبنده تر باشه و نویسنده رو بیشتر،ناراحت کنه .
تیراس جان ممنونم ازت با تمام وجود ازت ممنونم تو تلاش خودتو کردی …خسته نباشی دوست عزیز
واقعا عالي و جالب بود تيراس عزيز برداشت من از داستانتون اينه كه ما مردم با يه حرفي كه يك كسي ميزنه و در اون لحظه تأثير خيلي آنچناني روي ما ميكنه كه ميخاييم اون آدمو در جا بكشيم و خيلي از روزهاي عمر مون رو غرق در كينه و غم و غصه ميكنيم
نميدونم شايد منظور داستان از ديد شما چيز ديگريست ولي من بنا به ذهنيت خودم اينجور تحليلش كردم :)
مرسي از داستان خوبتون
سلام به همه دوستان کارجناب تیراس را خواندم کارزیبایی بود منویادکتاب نام من سرخ نوشته ارهان پاموک افتادم تقریباشیوه نگارششون ب اون سبک بود کارجالب ودوست داشتنی بود …شاد وپرانرژی باشین
ممنونم از دوستانی که با لایک هاشون بهم امیدواری دادن وبا دیسلایکهای مودیانه شون باعث تقویت انگیزه ام شدند…
درهمین راستا متن داستانی کوتاهی را نوشتم به نام" دزد " که تقدیم حضورتون مبکنم و امیدوارم بپسندیدش :
((دزد))
من يک دزدم، دزدى كه ارزش را به خوبی ميداند من به آهستگى به سوى افراد ميخزم چاقوى تازه تيز كرده ام را به دست ميگيرم.
دست را به پشت سرشان خواهم برد و آرام، با دقتی باور نكردنی لبه ی صيقل خورده ى تيز چاقو را در گردنشان حركت ميدهم تا از جا كنده شود.
خون از گردنشان ميريزد و من قسمت هايی كه بد بريده شده و نا همواری ايجاد شده را با چاقو درست ميكنم.
سر ها را در كيسه ای خواهم گذاشت و هر از چند گاهی با سر هاى آنها پيرامونم را ميبينم.
هزاران سر را در كيسه هايم دارم و جهان را به هزار نوع مختلف ميبينم.
شادی كسل كننده، بردگى، اربابى، همه چيز را ريز ديدن.
سر سرى ديدن و گاهي هيچ نديدن.
نگاه همه ی سر هايى كه جمع كرده ام از هم متفاوتند اما هميشه يک چيز در همه ی آنها يكی بود.
آنهم تاريكی بود كه نه در مقابل چشمانم، بلكه پشت آنها حس ميكردم.
نوعی خلا كه هيچ از آن نميفهميدم.
و اين دقيقا جايى قرار داشت كه خودم را حس ميكردم.
تصميم گرفتم كه هر طور شده، بفهمم كه اين سياهی آزار دهنده چيست؟
تنها راهش بريدن سر خودم بود تا بفهمم كه چه چيز آن سياهى را باعث ميشود.
چاقو را به بالا ی شانه ام جايی كه گردنم روييده بود، فرو كردم.
چاقو در خلايى لغزيد و پيش رفت و رها شد…آه
سر من نیز دزديده شده بود !!
چیری ندارم بگم جز…
دست مریزاد
عالی بود تراس
عالی
سلام
خوب بردوستان تازه واردخرده نميگيرم
كه جديدن وهنوزكسى رانميشناسن
اماازقديميهادلخورم كه حالا يا
ازروى خداى نكرده حسد
ياخداى نكرده غرض
به كسى مثل تيراس حرف گزافه
بزنند
اينجا قراره همه داستان بخونيم
ولذت ببريم حالا نوع لذت هافرق
داره بماند،دليل فحش وبى ادبى
نميشود
دوستان محترم ومحترمه
شماكه خرده به نويسنده
ميگيرين كه فلان وفلان
اگر بهتر مينويسيد اين گوى واين
ميدان ماهم لذت ميبريم
وگرنه كارگرهاى ج ن س ى
ازشمابهترفحش بلدن
احترام روخودمون به هم
به دست مياريم دوستان
لطفاً خواهشاً فحش رواز
سايت حذف كنيم اينجا رو
محيطى شاد كنيم
غم وفحش روبه اندازه كافى
هرروزتوزندگى هممون داريم
بس نيست يعنى ادم اينقدر
پوست كلفت هم ميشه
بابا بيخيال ديگه
قبلا فحش ها هم طنز بود
ادم لبخند به لب ميشد
الان انگارپدركشتگى باهم
داريم
دقت كنيد خواهشاً
ممنونم
اولين نکته ي جالب داستان،عددِ 744است که معادلِ 2سال و 2هفته ميشود که در ذهنِ من،همنشيني و برابريِ عددِ 2 در سال و هفته به نوعي پوچ انگاريِ زمان را در زندگيِ راوي تداعي ميکند.
نکته ي بعدي اشاره ي بلافاصله و بي درنگِ راوي به فراموشيِ دليلِ نفرتش تا جايي که فارغ از دليل،فقط به کشتن مي انديشد است که گوياي محو شدنِ انگيزه در انگيخته ست،درگيريِ ذهن،تا جايي که انگيخته هايمان فراميگيردمان و انگيزه به کلي فراموش ميشود،شايد براي همه ي ما پيش آمده باشد.
سومين نکته انتخابِ نامِ x براي يکي از شخصيت هاي داستان است که به گونه اي مجهول بودنِ علت تنفر را مضاعف ميکند در ذهنِ خواننده که اين از ظرائف نوشتن است.
موضوع بعدي شخصيتِ نويسنده ست که وارد زندگيِ راوي ميشود و نسخه اي روزانه از يک قتل را در مجله اي به نوعي گزارشگونه به مخاطبانش ميرساند،اگرچه داستان باشد اما ميتواند گزارشگر ِ قتلِ روزانه و روزمره ي شخصي باشد که در نفرتش غرق است.
اشاره به الگوي چهره ي شکار و شکارچي،ميتوانست بازتابي از نظريه ي توماس هابز در ذاتِ درّندگيِ انسان باشد.
در جايي از داستان،راوي نگرانِ روز ِ بعد از قتلِ آقاي x نگران است.نگرانِ بي هدف شدنش،اين يعني روزمره گي را کاملا درک مي کند در حاليکه بي آنکه بداند،درگير ِ روزمره گيِ ديگري است.اين شايد براي همه ي ما اتفاق افتاده باشد،حتي به همين دليل از پرسشِ دليلِ نفرتش مي گريزد،در واقع از مواجهه با خودش روبروي آيينه اي که زندگي اش را تحت الشعاع قرارداده است.
فارغ از نکات فوق که برداشتِ شخصيِ من بود،اين داستان به نوعي open-ended تمام ميشود،البته پايانِ باز،ضعفِ يک داستان نيست بلکه ضعف آنجاست که در داستانهايي به اين سبک که پلانِ نهاييشان باز است در عمل،نويسنده با سوژه پردازي هايش آنچه ميخواهد بگويد روايت ميکند و کُنهِ داستانش را در خلالِ روايتش(بي آنکه عريان به نمايش درآيد)به مخاطب منتقل مي کند و به نظر من اين داستان فاقدِ اين ويژگي بود.
ممنون
زیبا بود
تویه این سرما، سردی داستان گرمم کرد
ممنونم تیراس خان
من فکر میکنم پس هستم
حسابگری و ظرایفی که هر روز با خواب موندن طرف زایل میشدن
از نگاه داستانی جالب توجه بود
دومین باره نظر میدم نظر اولم در مورد داستان نبود الانم همین طور فقط اون موقع کامل نخونده بودم و واکنش خواننده ها رو حدس زدم که تا حدودی هم درست بود
به نظرم به این جمله بسنده کنم کامل نظرمو بیان میکنه که هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد
اینجا جای به چالش کشیدن اثار ادبی نیست واگه دقت کنی بیشتر کسایی که خودشون دست به قلم هستند استقبال کردند داستانت انتظار کاربرای اینجا رو براورده نکرده ولی این چیزی از ارزش کارتو کم نمیکنه
موفق باشی
سلام
بعضی از دوستان جوری در مورد نگارش و نویسنده صحبت میکنن انگار سردبیر یا نویسنده ی کتاب یا مجله های معتبری چیزی هستن
مطلبی که جاش نیست رو توی سایت آپلود نکنید
دوستان نویسنده هم نیازی نیست بخاطر رودربایستی بیان اینجا و به به چه چه راه بندازن!
دوستان نویسنده جوری نظر میدن انگار خودشون مُخن بقیه پِخ!
من چندتا از داستانای تیراس رو خوندم و باید بهت بگم داداش اکثر نوشته هات مفهومیه و جاش اینجا نیست.
وقتی میای اینجا آپ میکنی فحش میخوری طبیعیه چون اسم سایت شهوانیه نه سایت ادب و فرهنگ!
من شخصاًً از دوستانی که فحش دادن به شما ناراحتم و کارشون رو قبول ندارم
ولی این خود شمایی که باعث شدی با این داستان بهت فحاشی بشه
داستان بنویسید پیچ و تاب بهش بدید کمی هم موضوعات سکسی رو قاطیش کنید تا باب طبع همه باشه.
منظورم این نیست که صرفا سکسی باشه ولی وجود دو جنس مخالف توی داستانای ادبی همراه با کمی پیچ و تاب سکسی میتونه جالب باشه.
این داستان واقعا جاش اینجا نبود
دیسلایک کردم صرفا بخاطر اینکه جای داستان اینجا نبود واگرنه نوشته از نظر بار مفهومی بد نبود.
ﺭﻭﺯﯼ ﻟﺌﻮﻥ ﺗﻮﻟﺴﺘﻮﯼ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺭﺍﻩ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﻧﺎﺁﮔﺎﻫﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺯﻧﯽ ﺗﻨﻪ ﺯﺩ . ﺯﻥ ﺑﯽ ﻭﻗﻔﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻓﺤﺶ ﺩﺍﺩﻥ ﻭ ﺑﺪ ﻭﺑﯿﺮﺍﻩ ﮔﻔﺘﻦ ﮐﺮﺩ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺏ ﺗﻮﻟﺴﺘﻮﯼ ﺭﺍ ﻓﺤﺶ ﻣﺎﻟﯽ ﮐﺮﺩ ،ﺗﻮﻟﺴﺘﻮﯼ ﮐﻼﻫﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ … ﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﻣﺎﺯﻝ ﻣﻦ ﻟﺌﻮﻥ ﺗﻮﻟﺴﺘﻮﯼ ﻫﺴﺘﻢ .
ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺷﺮﻣﮕﯿﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ،ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﯾﺪ؟ ﺗﻮﻟﺴﺘﻮﯼ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ : ﺷﻤﺎ ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﻏﺮﻕ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺠﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺩﯾﺪ
باورم نمیشه تو این سایت همچین نویسنده هایی و اینجور داستانایی هم باشن عااااالی بود
شگرد دروغ با همه ی جزئیات:
اگر دورغی با شرح و تفصیل و جزئیات بگوییم بسیاری آن را باور می کنند. برای مثال اگر آدم خوش نامی را با جمله ی ساده ی “فلانی جاسوس است” متهم به جاسوسی کنیم هیچ کس آن را به راحتی قبول نخواهد کرد. اما اگر بگوییم “فلانی را در ساعت چهار بعد از ظهر روز پنج شنبه 22 تیرماه 1375 پشت سفارت روسیه دیده اند که کیف چرمی سیاهی در دست داشته و زنگ سفارت را زده و بلافاصله در باز شده و مرد کوتاه قدی که عینک سیاهی بر چشم داشته کیف را گرفته و فلانی به سرعت به آن طرف خیابان رفته و با اولین تاکسی به شماره ی 5796/تهران-ل از محل دور شده است” به احتمال قوی بسیاری در جاسوس بودن فلانی شک به خود راه نخواهند داد. این شگردی است که به خصوص در زد و خوردهای سیاسی و از صحنه بیرون راندن حریفان فراوان به کار می آید. این شگرد را می توان “دروغ با همه ی جزئیات” نامید.
داستان جالبی بود، یاد فیلم اعترافات ذهن کثیف من می افتم، یه جور مسخ شدگی … پایانشو دوست نداشتم… به نظرم برای پایان باز داستان زیادی علامت سوال و جای خالی داشت… من فکر می کنم داستان رو وقتی می شه با پایان باز تموم کرد که سوال های توش جواب داده شده باشه و اطلاعات کافی به خواننده بده و بعد بزاره آخر داستان رو خودش تصمیم بگیره…
به نظرم تعداد بالای لایک ها انگیزه خوبی برای ادامه دادنه…
کامنت های منفی هم کمک می کنه نوشته های بعدیربهتر بشه
اونایی که فحش می دان امیدوارم مشکلاتشون حل بشه و راه بهتری برای تخلیه فشار هاذو استرس های درونیشون پیدا کنن
لایک چهل و ششمین تقدیم شما
لایک ۴۶…
خیلی جالب بود… واقعا عالی…
حس میکردم یه اثر عالی از یه نویسنده ی معروف خارجی میخونم.
چقدر خوب شرح دادید راوی رو…
کاملا تونستم گیجی، مصمم بودن، هدف داشتن و نیاز به این هدف رو درک و تصور کنم.
شکارچی بودن انسان هم خیلی ترسناک و جالب بود.
لایک 48
کاش درباره واپسین نقشه قتل و دیتیل اون چیزی مینوشتی ولی در کل داستان خوبی بود
خدا لعنتت کنه با این داستانت