همه برابریم کپی برابر اصل

1400/10/09

وقتی از حمام بیرون اومد، زن هم بیدار شده بود. به بالش تکیه داده و کتابچه راهنمای مسافرت کنار تختخوابش را ورق می زد. یکی از بلوزهای مرد را پوشیده و موهای بلندش طوری به هم ریخته بود که ابهام گذشته را به ذهن میاورد. مرد همون جا ایستاد و با حوله موهاش را خشک کرد. تلخ چون قرابهٔ زهری اخم به چهره داشت و رنجور مینمود،چهره‌اش از یادآوری خاطرات بیرحم شیار و چروکی برداشته بود لج درار.
زن سرش را از کتابچه بلند کرد و لب ورچید.فکر میکرد مدت طولانی آشنای این اجازه رو بهش میده که خودشو لوس کنه.و گفت:حتما باید کاری انجام بدی که به کوهنوردی مربوط بشه؟حتما باید توی دره های تنگ و باریک بچرخی؟ واقعا کدوم مسافرت که هم می تونی از شر لباس خلاص بشی و با عشوه گری تمام به بدن خودش اشاره کنان ادامه‌ داد که یه همچین تیکه ای نصیبت بشه؟کتابچه دستش را پابین تختخواب انداخت و دست های کاراملی رنگش را زیر سرش گذاشت. از صدای خش دار حنجره و چشمای رگ کرده قرمزش پیدا بود که شب بیداری کشیده. مرد خم شد و شروع کرد به مالیدن سینه هاش،رطوبت بدن مرد، بلوزش را نمناک کرد. زن گوشی تلفن همراهش را روشن کرد که بی‌تفاوت بودنش رو به رخ بکشه و با دیدن تعداد پیام های پشت سرهم گوشیش قیافه‌اش در هم رفت و گفت:خوب حالا پاشو صبحونه بخوریم اول. زن گرما و رایحه ی بدن مرد و بعد سوزش ایجاد شده توسط کیر مردوحس کرد و گفت:این بار دیگه چقدر طول میکشه؟ و با همین یک کلمه تموم شهوت مرد رو در یه لحظه کُشت مرد بلند شد و گفت:جنده خانم من تو رو نیوردم اینجا مسافرت که خرجتو بدم و نازت کنم اوردمت اینجا که به هزار روش سامورایی جرت بدم.افتاد؟یا بزنم چاک کونت و بیرونت کنم؟زن با سر به نشونه تسلیم بودن سری تکون داد و اشک از چشماش آروم چکید و نگذاشت که مرد ببینه تا باز لیچار بارش کنه و همه چیو باز به روش بیاره.خوب اینم تاوان عشق به یه عوضیه ،مقصر خودمم که انقدر خودمو خار و خفیف کردم این هارو زن به خودش میگفت و در همین حال مرد دوباره دست به کار شد و خشکِ خشک بدون حتی تف یا کِرِمی کیرشو تا دسته جا کرد تو کونش و گفت:اون روزی که با این خودخواهی و عشق مسخره‌ات تموم رویاهام رو با نازی به هم زدی باید فکر این جاهاشو میکردی‌ لجن. و محکم تر شروع به تلمبه زدن کرد زن با چشمای تنگ شده از درد توی خیالش رویا بافی میکرد که بلاخره یه روز عاشقم میشه وقتی این همه ایثار و عشق رو میبینه و مرد توی افکارش داشت نقشه پلیدش رو مرور میکرد‌که چه جوری بازگو کنه که زن راحتش بزاره و گفت: اون پسر زُمُخت توی قصابی رو دیروز دیدی؟به اون قول دادم تورو ببرم براش تا سیر پاره‌ات کنه.زن یکدفعه خشکش زد.یکدفعه عمق نفرت مرد رو درک کرد و شروع به هق هق کرد و التماس کنان و اشک ریزان گفت ‌ولم کن،میخوام بمیرم ،دیگه مزاحمت نمیشم دیگه سر راهت قرار نمیگیرم ،این یه کار رو دیگه باهام نکن، اصلا جوری میرم که دیگه پیدام نکنی،همه تحقیر هات رو تحمل کردم به امید کَرمی که نداشتی، اما این که به این راحتی به کسیم بدی رو نه ،نمیتونم تحمل کنم و بلند شروع به هق هق کرد. چیزی درون مرد شکست،این زن حقیر دوباره شکستش، این زن دوباره خارش کرد، ولی این بار دیگه بهش احساس نفرت نمیکرد و حتی احساس کرد که بهش عادت کرده و نه، اصلا دوستش داره آره دوسش داشت. زن زیرش زور میزد که بلند بشه مرد با دست و با یه فشار کوچیک از روش بلند شد، احساس میکرد تو خلأ شناوره ،گیج و منگ و مات که چطوری تونسته بود به یه همچین موجود بیرحم و کثیفی بدل بشه از کی تصمیم گرفته بود دقیقا به همون لانتوری های تبدیل بشه که یه عمر ازشون فراری بود و لُمپَن و حقیر میدونستشون فقط به خاطر یه حس کینه ،و گرفتن یه انتقام پر از نفرت،از یه انسان که قرار بوده اشرف مخلوقات کسی باشه،این کینه غریب حالتیه چنین قدرتمند که آدم رو به یه موجود دیگه تبدیل کنه،برای خوب بودن هیچ وقت دیر نیست اینو با خودش زمزمه میکر خیلی نمادین و شعار گونه و شروع کرد به نوازش موهای شکن شکن زن و آروم سرش رو بوسید و قطره از اشکی از چشم های حاشیه برداشته از اشکش غلطید و روی چشمهای اشک الود زن که در پی هق هق و لرزش چونش دنیا رو لرزان میدید،افتاد .عذرخواهی کرد ‌و برش گردوند و اشکهاش رو پاک کرد و نوازش کنان همدیگرو تنگ به آغوش کشیدن اغوشی که ازش طلب کردن زبانه می‌کشید و هردو شروع به گریه کردن، مرد عذرخواهی میکرد و زن هم،مرد خودش رو سرزنش میکرد و زن هم مرد خودش رو نفرین میکرد و زن هم و همینطور که سر زن رو نوازش میکرد دوتای کنار هم روی تخت دراز کشیدن و توی ذهنشون شروع به مرور کردن اتفاقات شوم گذشته کردن، که چی شد که کارشون به اینجا کشید و چرا هیچوقت به همه دانش و آگاهی مون باز رَکَب میخوریم از روزگار،از خوی حیوانی خودمون،از جامعه ای که بدی توش جاش عوض شده و فضیلت شده و هر کس بی احساس تر گوی افضل انسان هاست و همینطور که غرق در افکار شون بودن خوابشون برد مثل هشت سالگی و قیلولهٔ اجباری بعدازظهر دهه شصتی ها و توی خواب رویایی یکی شدن دیدن ولی چون ما ادما خیلی مغرور و کلا خر هستیم و بسیار نسیان گر و فراموشی همهٔ هنرمون وقتی بیدار شدن دوباره به همون جانور های غریب و گرگ خوی کثیف مبدل شده بودن، بدون هیچ ترحمی به خودشون و دوباره ظرف روحشون رو پر از کینه‌ کردن به همین راحتی و حتی توی ذهنشون با اهنگ شما خونتون مورچه داره ریتم گرفته بودن و خیالشون راحت بود که همه آدم ها دقیقا مثل خودشونن، کپی برابر اصل در عصری که بی مایگان به سروریند
-‏

نوشته: مهرپویا


👍 2
👎 1
11601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

850629
2021-12-30 15:46:30 +0330 +0330

ببین داستانت یجوریه انگار آدم داره کتاب فلسفی میخونه، همون چند خط اول انقدر کلمات نچسب داشت که با عرض پوزش از خوندن داستان منصرف شدم

1 ❤️

850658
2021-12-30 18:54:02 +0330 +0330

اصلا نفهمیدم چی شد؟؟؟

1 ❤️

850729
2021-12-31 02:23:48 +0330 +0330

ببخشید که مورد پسند تون نبود

0 ❤️

850801
2021-12-31 13:14:27 +0330 +0330

ماکه نفهمیدیم چی گفتی اینجا شهوانیه هااااا

0 ❤️

898725
2022-10-12 20:27:39 +0330 +0330

مغزم رگ به رگ شد

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها