همه دلبرکان زنپوش من (۲)

1399/12/21

...قسمت قبل

دوستان داستان برای جق زدن نیست. یک روایت هست تا وارد اون حال و هوا بشید و دقایقی جای یکی از شخصیت های داستان باشید و به فانتزیاتون فکر کنید.
و اما ادامه داستان
صبح که رسیدم مهدی اومد دنبالم و باهم رفتیم خونه، یک صبحونه توپ زدیم و من چون خسته بودم رفتم خوابیدم. سر ظهر با صدای مهدی بیدار شدم و نهار خوردیم. مهدی گفت پدرام دوست دارم این تابستون متفاوت ترین تابستون برامون باشه، چون ممکن هست که از ایران بره و به همین دلیل اصرار کرده که من پیشش باشم تا خاطرات خوبی بسازیم.
با توجه به شناختی که از مهدی داشتم حدس میزدم که عشق و حال از نظر مهدی یعنی کافه گردی، استخر، خریدن کتاب، دورهمی های فلسفی و کلا از این جور کارها. بهش گفتم مهدی جان تو این مدت دوستی تو برای من برادری کردی و تو رفاقت کم نذاشتی، هر کاری بگی من پایه ام، با اینکه شنیدن خبر احتمال رفتنت خیلی تلخ بود ولی خب هر کسی زندگی خودش رو میسازه و اگر حس می‌کنی باید بری، من از صمیم قلب برات خوشحالم. تو حین گفتن این جملات بغض کرده بودم، من مهدی رو واقعا عین برادر دوست داشتم. هم روی خط فکریم تاثیر گذاشته بود، هم تو نوع لباس پوشیدن و هم اینکه به لحاظ مالی همیشه ساپورتم کرده بود.
مهدی گفت داداش نبینم بغض کنیا، دم خروس رو قبول کنم یا قسم حضرت عباس رو، از یک طرف میگی خوشحالم میری از اونور میزنی زیر گریه؟ گفتم مهدی دست خودم نیست، تمام خاطراتمون، تمام کافه گردیا،تمام بحث ها همه اومد جلوی چشمم. گفت داداش دنیا به آخر نرسیده، خدا رو چه دیدی شاید من رفتم راه باز شد تو هم اومدی. ولی به این چیزا فکر نکن. این چند ماه میخوایم بترکونیم. گفتم پایت هستم خفن. گفت فقط یه شرطی داره، گفتم جون بخواه. گفت هرکاری که کردیم بین خودمون بمونه و اینکه نه نیاری تو کار. گفتم اولا کی دهن لق بودم؟ دوما مگه چه گروهی میخوایم بخوریم که نه بیارم؟ درسته قبولت دارم اما هر چیزی رو ندیده و ندانسته نمیشه قول داد. گفت تو قول بده، بهت بد نمی‌گذره. انگشت اشارمو زدم رو سرش، مثل فاتحه خواندن سر قبر، و گفتم تو که رفتنی هستی، پس حرف حرف تو.
مهدی: پس تن بشنو ببر حموم صاف و صوف کن، هم بالا هم پایین.
من: مهدی لات شدیا، نکنه برام راست کردی
مهدی: آخه سگ تو رو می‌کنه که من بکنم؟
اولین باری بود که از اصول اخلاقی مهدی خارج شده بودیم و کمی کوچه بازاری حرف میزدیم. رفتم حموم و یک اصلاح کامل انجام دادم.
مهدی:جوووون، بده بکنیم توش خون بیاد
من: مهدی مطمئنی حالت خوبه؟ چیزی مصرف نکردی؟
مهدی: اره خیالت راحت باشه. گفتم که این تابستون متفاوت هست. می‌خوام از اون حالت مودب بودن خارج بشیم، یکم به من حیوانی خودمون برسیم، یکم خلاف کنیم
من: نه راست راستی یه مرگت هست. خواب نما شدی
مهدی: جون داداش سه پیچ نشو. قرار شد نه نیاری
من: سر حرفم هستم.
مهدی: پس بپوش بریم بیرون، یکم خرید هم داریم. امشب قرارها کلی خوش بگذره.
لباسارو پوشیدیم و با ماشین زدیم بیرون. مهدی برخلاف قبل که پسر ماخوذ به حیا بی بود امروز رفتارش عجیب بود، به دخترا تیکه مینداخت، تا دختر میدید چراغ میداد و می‌رفت کنارشون نگه می داشت. رفتیم دم یک بوتیک که خب همیشه وقتی از جلوش رد می‌شدیم می‌گفتیم واقعا کدوم کسخلی این لباسای تخمی رو میپوشه، ولی الان داشتیم میرفتیم تو،
من: مهدی مثل این که واقعا کسخل شدیا!!! کلی لباسای این مغازه و آدمایی که از این لباسا می‌پوشند رو مسخره کردیم، الان داریم میریم اینجا؟
مهدی: کس نگو دیگه، قرار شد نه نیاری
رفتیم داخل و مهدی به فروشنده گفت که لباسایی که تن مانکن اول هست رو دو دست سایز ما دوتا بده!!!
فروشنده لباسا رو آورد و ما پوشیدیم. خداییش بهمون میومد ولی خب تو فاز همچین تیپ هایی نبودیم، چه برسه که الان با هم ست کنیم!!! یک جفت کتونی قرمز هم با لباسا ست کردیم.
بعد از اون رفتیم ی مغازه نقره فروشی، انگشتر جمجمه و زنجیر و دست بند هم گرفتیم. واقعا این حد از تغییرات تو رفتار مهدی برام عجیب بود. موقع برگشت هم وقتی ضبط رو روشن کرد و بجای شجریان، متالیکا پلی شد تیر آخر رو بهم زد.
اومدیم خونه و لباسارو عوض کردیم که بریم بیرون
مهدی: امشب میخوایم بریم پارتی، کلی عشق و حال، دختر هم هست، دهاتی بازی در نیاریا، هر کی راه داد بکن.
من: داداش من تا امروز فکر میکردم تو یا کیر نداری یا کونی هستی، امروز بکن در رو شدی
مهدی: گفتم که تابستون متفاوته
دم غروب زدیم بیرون و رفتیم خارج از شهر توی یک باغ بزرگ
من: خداییش قول منو به کی دادی داری میبری بکنتم؟
مهدی:گفتم که تو رو سگ نمیکنه، چه برسه به آدم
من:همچین میگه انگار روزی صد نفر کونش میزارند.
توی باغ کلی ماشین بود، ما هم پارک کردیم و رفتیم به سمت ویلا. دم در یک پسر خوشتیپ به استقبالمون اومد و با مهدی احوالپرسی گرمی کرد و گفت من نیکان هستم، پسردایی مهدی. من هم خودم رو معرفی کردم و رفتیم داخل
دختر و پسر همه مشغول بودن، بعضیا با دوست دختر/پیرسون بودن، بعضیا در حال که زدن و آمار دادن. هنوز به جو عادت نکرده بودم و موذب بودم که دو تا دختر با خنده اومدن سمتمون و گفتند، به به دوقلوهای افسانه ای. و همین شروع رابطه ما با فاطی و پریسا بود. کم کم شروع به صحبت کردیم، بعد مشروب خوردیم و رقص و پایکوبی.
فاطی و پریسا هم کلا با ما بودند. من با فاطی گرم گرفتم و پریسا با مهدی. هر دوتون خوشگل بودند یا حداقل خوب به خودشون رسیده بودند ولی پریسا خوشگل تر بود. یکم که به خودم مسلط شدم شروع کردم به مخ زنی، ولی بلد نبودم و فاز فاطی با فاز من فرق داشت.یک دختر اهل عشق و حال و امروزی، و من یک پسر مثلا اهل مطالعه و فلسفی.
خلاصه اونشب تموم شد و شماره دخترا رو گرفتیم و اومدیم خونه.
من: مهدی خداییش کوس بودنا، کسخلا نمیدونم چرا اومدن سمت ما
مهدی: نیکان بهشون گفته بود که ما بچه مایه هستیم و مثلا اومده بودن تیغ زنی. ولی نمیدونن باید کونشون رو به باد بدن.
من: مهدی خداییش دارم ازت میترسم.کلا عوض شدی
مهدی: مگه بده؟ می‌خوام دومادت کنم، نمی‌خوام کونت بزارم که
اونشب کلی در مورد پارتی و دخترا و نقشه واسه کردنشین حرف زدیم و آخر سر تصمیم بر این شد بعد از چند روز باهاشون قرار بزاریم برای نهار و بگیم بیان خونه.
صبح که بیدار شدم مهدی گفت امروز تیپ بچه خرخونیمون رو بزنیم و بریم یکم در محافل ادبی بچرخیم. رفتیم یکی از کافه هایی که پاتوقمون بود و بچه ها کم کم اومدند.منتها مهدی هنوز هم متفاوت بود، با دخترا بیشتر صحبت میکرد و زبون میریخت، انگار میخواست مخ همه رو بزنه.تغییر رفتارش جوری بود که همه ازش می‌پرسیدند.
روزها رو با سیستم جدید مهدی خوش میگذروندیم و حتی تو خیابون میرفتیم شماره دادن. تا این که موقع نقشمون شد که فاطی و پریسا رو بکشونیم خونه. خیلی راحت قبول کردند و ما هم کلی به خودمون رسیدیم. نزدیک ظهر بود که پریسا به مهدی زنگ زد که مهمون داریم و مشکلی نیست بیارنشون؟
مهدی هم گفت نه، فقط چند نفرید؟ گفت پنج نفر. مهدی غذا رو سفارش داد. وقتی اومدند دیدیم که فاطی و پریسا با سه تا پسر اومدند. من ریدم به خودم گفتم یا خدا آمدن خفتمون کنند. ولی مهدی خیلی عادی برخورد کرد. فاطی معرفی کرد: علی دوست پسر من، جواد دوست پسر پریسا و علی برادر جواد. حسابی سنگ رو یخ شدیم و کیرمون به سنگ خورد. با هر مصیبتی بود ناهار رو خوردیم و یکم کس شر گفتیم و رفتند.جاکشا رو می‌دیدند میموندن.
وقتی رفتند مهدی گفت که امشب باید کس بکنیم. شده حتی پولی. شال و کلاه کردیم و زدیم تو خیابون. هر زنی رو می‌دیدم وایمیستادم که سوارش کنیم.اینقدر تابلو بودیم که نیرو انتظامی بهمون گیر داد ولی خب دمشون گرم بیخیال شدند. دست از پا درازتر داشتیم میومدیم و به خودمون می‌خندیدیم که نه تنها نتونستیم کوس بلند کنیم، بلکه داشتیم به گا می‌رفتیم. شام رو رفتیم یک ساندویچی و حدود ساعت دوازده بود روانه خونه شدیم، تو راه من در حال چرت زدن بودم که مهدی یهو نگه داشت و قفل فرمون رو برداشت و پیاده شد، منم سریع پریدم بیرون، فک کردم شاید کل کل میکردم و دعواشون شده ولی وقتی پیاده شدم دیدم که سه تا پسر دارند یک دختر رو به زور سوار ماشین میکنند و مهدی دیده و نگه داشته. من هم پشت سر مهدی دویدم و درگیر شدیم و از سر و صدای ایجاد شده لامپ خونه ها تک تک روشن شدند و اونها فرار کردند. دختره مثل بید می‌لرزید.از تو ماشین آب آوردیم بهش دادیم. هر سوالی می‌پرسیدم جواب نمی‌داد. به مهدی گفتم به پلیس زنگ بزنیم تا بیاد صورت جلسه کنه، این خانوم رو هم برسونه خونشون که یهو با یک صدای خش دار گفت خواهش میکنم به پلیس نگید. مهدی گفت خونتون کجاست که برسونیمت، گفت خودم میرم.گفتم این وقت شب خطرناکه، ممکنه همین اتفاق تکرار بشه. نترس چیزی به خانوادت نمیگیم. بنده خدا چاره ای نداشت و سوار شد و راه افتادیم. مهدی گفت کدوم طرفی برم؟ دختره شروع کرد به گریه کردن. اول فکر کردیم که از ما ترسیده، ولی بعد شروع کرد به تعریف کردن:
من بچه یکی از شهرستانهای اطراف هستم، هفد سالم بود که ازدواج کردم، شوهرم وضع و اوضاعش خوب بود و عسلویه کار میکرد، نصف ماه خونه بود و نصف ماه سرکار. زمانایی که سر کار بود، برادرش به من سر می‌زد و خریداری خونه رو انجام میداد و کمکم میکرد. پنج سالی از عروسیمون می‌گذشت و تازه می‌خواستیم بچه دار بشیم و دکتر رفتیم و یک سری معاینات انجام داد و چون زخم دهانه رحم داشتم یکسری دارو داد که شیاف واژن بود و گفت اول باید این زخم خوب بشه و بعد بچه دار شویم. شوهرم رفت عسلویه و من خونه بودم. یکبار که داشتم داروها و استفاده میکردم، یادم رفت کلید رو پشت در بزارم و برادر شوهرم چون کلید داشت اومده بود تو و من متوجه نشده بودم. وقتی دیده بود که من دارم شیاف میزارن فکر کرده بود دارم خودارضایی میکنم و بهم حمله ور شد. هر چی گریه کردم و التماس کردم فایده نداشت و کار خودش رو کرد.بعد هم کلی تهدیدم کرد و گفت سزای زن جنده همینه. شب و روزمه شده بود گریه.نمیدونستم چکار کنم. شوهرم اومد و وقتی اومد سمتم گفتم که هنوز زخمم خوب نشده و سکس نکنیم. بیچاره دو هفته عین پروانه دورم می‌چرخید و رفت. نزدیک پریودیم بود ولی خونریزی نداشتم.ترسیدم و رفتم بیبی چک گرفتم. اره حامله بودم. تصمیم گرفتم به شوهرم بگم. بهش زنگ زدم که زودتر بیاد.وقتی اومد داستان رو تعریف کردم. اول چیزی نگفت. فقط گفت باید بچه رو اول بندازی. با کلی پرس و جو یک دکتر پیدا کردیم که دارو داد و بچه رو سقط کردیم.شوهرم خیلی کم حرف شده بود و غصه میخورد. بعد از سقطدپیش من موند و همه کارهارو میکرد و ازم معذرت میخواست که منو تنها گذاشته و برادرش این بلا رو سرم آورده. از کارش استعفا داد و خونه نشین شد. یک شب گفت که من میرم جایی کار دارم و دیر میام. وقتی اومد پریشان بود. بهم گفته که از عسلویه زنگ زدن و کار فوری دارن و حتما باید بره.من هم ساده باور کردم. لباساشو جمع کردم و رفت. صبح روز بعد با صدای زنگ در بیدار شدم و وقتی در رو باز کردم پلیس دم در بود…
ازم در مورد شوهرم پرسیدند و من گفتم دیشب رفته عسلویه. هر چی پرسیدم چی شده چیزی نگفتند و رفتند.
به پدر همسرم زنگ زدم که بهش بگم، دیدم صدای ناله و زاری میاد. سریع آماده شدم و رفتم خونه پدر شوهرم. وقتی رسیدم همه گریه میکردند. مادر شوهرم گفت که جنازه برادر شوهرم رو توی جوب پیدا کردند.
فهمیدم که دلیل پریشونی و عجله شوهرم چی بود ولی نمی‌تونستم چیزی بگم. هر چی به شوهرم زنگ میزدم گوشیش خاموش بود.
نبود شوهرم و پیدا شدن جنازه، اون رو متهم اصلی پرونده کرده بود.بعد از چندماه بالاخره دستگیرش کردند و همه چیز فاش شد…
شوهرم رفت زندان، من رفتم خونه پدرم. از اون روز مزاحمت های پدرشوهرم و برادرهای دیگه شوهرم شروع شد و من رو مقصر میدونستند. شیشه های خونه رو میشکوندند، پدرم رو چندبار زدند و تهدید میکردن که من رو میکشند چون از نظرشون من مقصر بودم. اینقدر خانوادمو اذیت کردن، امروز ریختن خونه بابام و همه چیزو بهم زدند و من کلی کتک خوردم، به زور از دستشون فرار کردم و اومدم اینجا.جایی نداشتم که برم و تو خیابونا می‌چرخیدم که اون پسرا مزاحم شدند و بعد شما رسیدید.
من و مهدی متعجب بودیم. مهدی گفت آبجی ما دوتا تنهاییم یک مدت، تا هر وقت خواستی پیش ما بمون. اول قبول نمی‌کرد ولی با قسم های مهدی راضی شد که بیاد. وقتی رسیدیم مهدی کلید اتاق پدر و مادرش رو داد و گفت حوله و لباسای مادرم هست. حمام هم داخل اتاق هست. دوش بگیر و استراحت کن.برای اینکه خیالت راحت باشه در اتاق رو از داخل قفل کن و کلید رو بزار پشت در.
من:مهدی نترسیدی شر بشه واسمون؟
مهدی:چه شری؟ به یک زن تنها پناه دادیم.این بدبخت هم کلی عذاب کشیده.
من:اگر درغ گفته باشه چی؟ اگر نقشه باشه و شب در رو باز کنه همدستهاش‌ بیان تو چی؟ یا صبح بلند شیک ببینیم خونه رو خالی کرده
مهدی: تو هم که توهم توطئه داری.ی زن تنها چکار میخواد کنه؟
در اتاقش که قفله، بقیه دراذو قفل میکنیم، کلیدو میزاریم زیر بالش و می‌خوابیم.

این هم پایان این قسمت. این داستان تازه شروع شده و ادامه خواهد داشت. ببخشید که به درد جق نمی‌خورد.

نوشته: Expanse


👍 2
👎 2
5601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید