همه ی ما (۴)

1401/05/03

...قسمت قبل

به خونه ی پریسا رسیدیم ،صدای جیغ و داد خانواده اش به گوش میرسید،راهِ گلوم سفت شده بود ،یه بغضِ سنگین که تنفس رو برام سخت کرده بود،پاهام میلرزید طاقت نداشتم اینهمه غم رو ببینم،پریسا همسنِ ما بود،یه دختر زیبا و مهربون که من به شخصه هیچ بدی ازش ندیده بودم …
هاج و واج به اطراف نگاه میکردم،حال الناز از من هم بدتر بود ،اون خودش رو مقصر میدونست!رفتیم داخل خونه نشستیم ،همراه با گریه های مادرش همه گریه میکردن،صحنه ی عذاب آوری بود!توی نشستنم اذیت بودم ،انگار یه چیزی زیرم بود،یکم خودمو دادم بالا که دیدم یه چیزی زیر فرشه،فرش اون قسمت رو دادم بالا و یه کاغذ مچاله شده از زیرش دراوردم و بعد راحت نشستم…نمیدونستم با این کاغذ مچاله چکار کنم ،تصمیم گرفتم بزارم تو کیفم تا توی یک موقعیت مناسب بندازمش سطل آشغال!
کاغذ رو انداختم تو کیفم و حواسم رو به محیط دادم که یکدفعه صدای فحش و کتک کاری از بیرون اومد،همه رفتیم بیرون که ببینیم چه خبره،امیر بود که زیر فحش ها و کتک های پدر و بردار و عموهای پریسا خم به ابرو نمیاورد!اونم میدونست مقصره، فقط اشک میریخت،الناز با دیدن این صحنه ها از خونه زد بیرون،منم دنبالش رفتم،رسیدیم توی کوچه ی خلوت که الناز صدای گریه هاش بلند شد…
_من چطوری دیگه زندگی کنم آبجی؟وجودِ من باعثِ مرگِ پری شد،آبجی بگو من چیکار کنم ؟بگو من چطوری خودمو ببخشم؟!
با داد و گریه اینارو میگفت،قلبم پر از درد بود،رفتم بغلش کردم و گفتم:
+عزیزدلم تو مقصر نیستی،مقصر امیرِ که پری رو از الیاس گرفت و وقتی خوب ازش سیر شد به سمت تو کشیده شد،مطمئن باش اگه تو نزدیکِ امیر نبودی ،پری به خاطره یه دختر دیگه خودکشی میکرد،پس خودتو عذاب نده و کاری کن پری ببخشت،ارتباطت رو باامیر قطع کن،تا عذابت کم بشه!
الناز به هق هق افتاده بود،فهمیدم حرفام کمی آرومش کرده،همونجا یه اسنپ به سمت خونمون گرفتم و به خونه برگشتیم!
الیاس تو تمام مراسمات پری بود ،اوضاعش انقدر بهم ریخته بود که حتی موهاشو شونه نمیکرد و لباساش خاکِ گورِ پری رو به خود گرفته بود،حالش برام به شدت دردناک بود ،چند باری سمتش رفتم که هر دفعه خودشو ازم میگرفت،فهمیدم که میخواد تنها باشه برای همین بیخیالش شدم…
بعد مراسم۴۰ پری ،برای اینکه حال و هوامون عوض بشه تصمیم گرفتم باالناز یه مسافرت دو نفره به سمت شمال بریم،به الناز گفتم که اونم استقبال کرد!
برای پنجشنبه هماهنگ کردیم که راه بیوفتیم،صبح پنجشنبه رفتم پارک برای پیاده روی که الیاس هم تو پارک بود و میدویید ،تصمیم گرفتم کم محلی کنم ،نزدیکم شد ،ایستاد سلام کرد بیخیال از کنارش گذشتم و به پیاده رویم ادامه دادم،صدای قدمهاش رو شنیدم ،اومد کنارم ،باهم قدم برمیداشتیم…
_حورا خوبی؟
+خوبم ،بد نیستم شکر ،شما خوبی؟
_اره خوبم ،چه خبر خانوم؟
+خبری نیست،باالناز میخوایم بریم رامسر،ویلای دوستِ مامانم!
_عه اتفاقا من و امیرم میخوایم بریم سیسنگان!
تعجب کردم،گفتم:
_باامیر؟!مگه آشتی کردین باهم؟!
+اره ،باحال خراب اومد برام همه چیو توضیح داد،منم بخشیدمش ،البته حرفاشو خیلی دیر زد خیلی!!
_مگه چی گفت؟!
+امیر گفت:پری از وقتی تو رفته بودی ،برای اینکه خودشو آروم کنه،شروع کرده بود به گل کشیدن و چِت کردن،یه روز که ساقی گیر نیاورده بود زنگ زد بمن باکلی مِن مِن کردن جریان رو بمن گفت،منم خیالشو راحت کردم و بهش گفتم که براش میارم،دوتایی باهم رفتیم همونجایی که تو فیلم دیدی،پری چون بعد یه مدت مواد بهش رسیده بود ،زیاده روی کرد تو کشیدن و همونجا بیهوش شد،منم چون تحت تاثیر مواد بودم و حال خودم رو نمیفهمیدم،بلند شدم رفتم بالای سرِ پری،یکم بررسی کردم دیدم داره نفس میکشه ،خیالم راحت شد وبالا سرش نشستم!
از دیدن سینه هاش که هنگام تنفس بالا و پایین میشد،حالم بد و بدتر میشد ،هی بخودم نهیب میزدم احمق اون زنداداشته ،ولی مواد و شهوت کارِ خودش رو کرده بود ،هرچی باخودم کلنجار میرفتم ولی موفق نمیشدم،دستِ اخر بلند شدم ،دکمه های مانتوی پری رو باز کردم و دستی به سینه هاش کشیدم که آلتم سیخ شد،پریِ بیچاره هنوز بیهوش بود،شلوار پری رو کشیدم پایین ،نمیفهمیدم دارم چه غلطی میکنم، کمی داخلِ واژن پری رو انگشت کردم که متوجه شدم جلوش بازه،پاهاشو جفت کردم و دادم بالا و آلتمو داخلش کردم و با تمام توانم کارو انجام میدادم که پری کم کم زیرم بهوش اومد ،بادیدن من و درک کردن اون موقعیت تقلا میکرد که از دستم فرار کنه اما من شهوت ،قدرتمو بیشتر کرده بود و پری موفق نمیشد،بالاخره تسلیم شد و فقط اشک میریخت ،به چشماش نگاه نمیکردم چون ازش خجالت میکشیدم،همون لحظه ام ایمان ازما فیلم گرفته بود!بالاخره کارمو تموم کردم و بیحال کنارِ پری دراز کشیدم،پری فقط هق هق میکرد توان ایستادن نداشت،بعد نیم ساعت که حالمون جا اومد ،پری رو رسوندم خونشون و دیگه ندیدمش تا تو برگشتی و اون اتفاقات افتاد ،بعد رفتنِ تو، پری جریانِ منو به مادرش گفت و مادرشم به بابا و بردارش ،اوناهم اومدن منو تهدید کردن و من به اجبار نامزدی با پری رو قبول کردم،داداش، دختر پاک تر از پری وجود نداشت،بیچاره همه توجهش رو داد بمن،میگفت تو دیگه شوهرمی،بیخیالِ گذشته،هرکاری میکرد تا من خوشحال باشم!منم چون شرمندش بودم به ناچار باهاش همراهی میکردم تااینکه واقعا عاشقم شده بود،هرشب تو پیامای شب بخیرش یه دوستت دارم و عاشقتم اضافه میکرد و منم برای اینکه ناراحتش نکنم همون جواب رو بدونِ اینکه حسی بهش داشته باشم،براش ارسال میکردم،اما داداش من نمیتونستم اون رو به چشم کسی که قراره باهاش آیندمو بگذرونم،ببینم،هی به اون روز و حماقت خودم لعنت میفرستادم،تا توی تولد یاسر چشمم به الناز خورد،از بانمکی و دیونه بازیاش خوشم اومد،خیلی پر شر و شور بود و من عاشق همچین دخترایی بودم ،پری خیلی خانوم و بامتانت بود عمرا اگه مثله الناز رفتار میکرد،هرچی جلوتر میرفتیم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که نمیتونم پری رو بخوام،یه روز الناز رو تو خیابون دیدم ،سوارش کردم و واسش به سختی جریان رو گفتم،اولش خیلی فحشم داد ولی وقتی حال خرابِ من رو دید گاردِش رو شکست ،باهم شماره رد و بدل کردیم وباهم حرف میزدیم ،الناز بیشتر میخواست منو آروم و متقاعد کنه که دختر بهتر از پری برای من وجود نداره اما وقتی دید هیچجوره نمیتونه منو قانع کنه،بهم گفت دوستندارم به پری خیانتشه زودتر جریان رو بهش بگو،منم همینکارو کردم و نتیجه اش شد این!داداش غلط کردم ،بخدا شرمنده ام…
این بود جریان،امیرم کلی ازم حلالیت گرفت و معذرت خواهی کرد و منم  بخشیدمش،وبه حماقتِ خودم پی بردم،اگه اون روزی که پری اومد صورتم رو گرفت و گفت الیاس بخدا همه چیو برات توضیح میدم،به حرفش میکردم و مثله یه تیکه آشغال باهاش برخورد نمیکردم ،الان پریِ من زنده بود ،من باید عشقمو باور میکردم ولی نکردم حورا!
دو تایی ایستادیم به چشماش که پر از اشک بود نگاه کردم،ناخوداگاه بغلش کردم که صدای گریه هاش بلند شد،خم شد و پیشونیش رو گذاشت روی شونه ام و بی صدا اشک ریخت…
الیاس رو از خودم جدا کردم،صورتش رو توی دستام گرفتم و گفتم:
_پری دوستنداره حالِ تو خراب باشه،اگه حالت براش مهم نبود ،تو تولد یاسر ازت حلالیت نمیخواست،پس ناراحت نباش و از خدا براش طلب مغفرت کن، اون الان به آمرزیده شدن نیاز داره تا به آه و اشک!
الیاس با حرفای من آروم شد و گفت:
_حالا با چی میخواین برین رامسر؟؟
+با ماشینِ مامانم!
_خب بعد مامانت با چی بره سرکارش؟!
+با اتوبوس دیگه!
_نه مامانت گناه داره،با ما بیاین!
+اره مامانِ منم حتما قبول میکنه که من و الناز با دوتا پسر مجرد بریم شمال!!
_مجرد؟!مگه الناز بهت نگفته؟!
+چیو؟!
_امیر گفت دیشب مامانش زنگ زده خونه الناز اینا برای خاستگاری!
با عصبانیت سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم:
_نه ،ای النازِ لاشی!
سریع گوشیمو دراوردم یه فحشِ ابدار برای الناز فرستادمو بعد از همه جا بلاکش کردم…
الیاس خنده اش گرفته بود،از عصبانیت یکی زدم تو گوشِ الیاس که خنده اش قطع شد،سریع ازش دور شدم،وارد اتاقم شدم و شروع کردم جمع کردن بار و بندیلم…
_به درک ،کونِ لقِ همه ،خودم تنهایی میرم،سگ تو شرفِ بی شرفت الناز،تو از نازنینم لاشی تری!
همینطور که باخودم غر غر میکردم زنگ درِ خونه رو زدن که مامانم بازش کرد،الناز با لگد در اتاقمو باز کرد و اومد موهامو گرفت به کشیدن!
_منو بلاک میکنی اسکول؟من خودم تازه از خواب بیدار شدمو فهمیدم،تو که میدونی من شبا با قرصِ خواب میخوابمو بیدار کردنم کارِ حضرتِ فیلِ…
برگشتم یکی زدم تو پاهاش که از درد موهامو ول کرد و ایندفعه من موهاشو گرفته بودم و میکشیدم، تو همین حین هم حواسمون بود که صورتای همو خش نندازیم…
الناز که از درد بخودش میپیچید رو ول کردم و بعد بغلش کردم و گفتم:
_عروسِ چلاق نخواستیم.
و بعد زدم زیرِ خنده،زیرِ لب غرید جنده ی عوضی مگه دستم بهت نرسه توله!
از حرفش دوباره خندیدم…اونشب مسافرتِ ما کنسل شد ،امیر و الناز به هم محرم شدن و من و الیاس تو تمام مدت تو همه ی کاراشون کمک حالشون بودیم…
بعد چند روز، امیر و الناز ازمن و الیاس خواستن که باهاشون بریم شمال،که از سوی من با مخالفت رو به رو شدن و دلیلمم این بود که مامانم نمیزاره،حالا مامانِ منم بنده خدا کار نداشت ها ولی من خودمو چُس کرده بودم،تااینکه الناز گفت خاله رو من راضی بکنم تو دیگه مشکلی نداری؟!
یه نه گفتم و الناز اومد خونمون و به مامانم گفت :
_خاله اجازه میدی حورا بامن و شوهرمو یکی از دوستای شوهرم بریم شمال؟؟
+اره عزیزم برین خوش بگذره!
در کمال تعجب به الناز نگاه کردم که با یه خاک تو سرت خنثی شدم.
کارامونو کردیم و راهی شدیم…
الیاس که راننده بود ،به امیر گفتم بشینه جلو که یهو گفت من فوبیای صندلیِ جلو تویِ جاده دارم!!
_امیر اقا میخوای بشینی پیشِ نامزدت که نامزد بازی کنی این سسشعرا چیه که میگی؟باشه بابا من جلو میشینم!
الناز و امیر زدن زیر خنده و رفتن عقب نشستن ،فقط الیاس سری از تاسف تکون داد و گفت:
_طرز حرف زدنت مناسبِ یه خانوم نیست!
+برو یره،همی که هست ،من همینم!
دوباره سرشو تکون داد که اداشو درآوردم،راه افتادیم ،تو راه کلی خوش گذشت ،بماند که هر جلوتر میرفتیم الیاس با اخلاقا و رفتارایِ عجیب من آشنا میشد،تکیه کلامشم شده بود این “آدما رو تو مسافرت و هنگام گرسنگی بشناس”
بالاخره رسیدیم سرخ رودِ مازندران ،تصمیم گرفتیم اول استراحت کنیم بعد بریم دریا،چون حتی اگه تشنه ی دیدنِ دریا باشی خستگی نمیذاره ازش لذت ببری!
ویلا سه خواب بود که من و الیاس هر کدوم وارد یه اتاق مجزا شدیم ،منکه رو تخت ولو شدم و یه دل سیر خوابیدم،از صدای بارون بیدار شدم ،همه جا تاریک بود،رعد و برق میزد،صدای موجهای وحشی دریا هم به گوش میرسید و این برای من خیلی وحشتناک بود!بلند شدم برق رو روشن کنم ،که برقا قطع شده بود،هراسون از اتاق زدم بیرون،هرچی درِ اتاق الی و امیر و زدم جواب ندادن!
ناچارا رفتم سمت اتاق الیاس ،در زدم ،بعد نیم ثانیه درو باز کرد ،چراغ قوه گوشیش رو زیر چونه اش گرفته بود سمت بالا که باعث شده بود صورتش ترسناک بشه و با یه خنده شیطانی جلوی من ایستاده بود،ترسیدم و جیغ کشیدم،که الیاس خندید
چندتا فحش بهش دادم و وارد اتاقش شدم…

ادامه...

نوشته: Horra


👍 20
👎 0
19601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

886905
2022-07-25 01:51:26 +0430 +0430

اخه یک و دو و سه ش چی بود که چهارمیش رو نوشتی

0 ❤️

886941
2022-07-25 04:39:53 +0430 +0430

۱.۲.۳ همه اش اتفاقا خوب بود ومنتظر۴بودم که نوشت وکاش زودتر۵هم بنویسه.
اوههههه یادم رفت سلطان شما دنبال اوردن اب هستی وبکن بکن وکتگوری های متنوع خودت رومیخواستی که نبود.وگرنه داستان موردنداره عالی.سعی کنید داستان هارو واسه سرگرمی بخونید نه سکس وارضا و… اونوقت بهتردرک میکنید

1 ❤️

886945
2022-07-25 05:09:10 +0430 +0430

زودتر 5ش را هم بنویس خلاص شیم

0 ❤️

887031
2022-07-25 20:38:54 +0430 +0430

آدم یاد سریالهای Farsi1 میفته

0 ❤️

887046
2022-07-25 23:33:05 +0430 +0430

من نفهمیدم از زبان کی مینویسی راوی الان کیه زنه مرده

0 ❤️

887102
2022-07-26 03:58:12 +0430 +0430

خسته نباشی خوب بود فقط سریعتر ادامه اش بذار

0 ❤️

887338
2022-07-27 23:28:37 +0430 +0430

خوشمان امد! ادامه بده

0 ❤️