همه ی ما ( ۵ و پایانی)

1401/05/07

...قسمت قبل

روی تختِ اتاق نشستم،الیاس همینطور که ایستاده بود ازم پرسید
_براچی اومدی؟
+میترسم!
_عه حورا تو که یه کماندو بودی از چی میترسی حالا؟
اومد کنارم نشست و شروع کرد دست انداختن من ،از این کارش حرصم گرفته بود،اما یه چیزی این وسط برام خوشایند بود ،عطرِ تنِ الیاس،به شدت دیوونه کننده بود،دلم میخواست بغلش کنم،دنبالِ یه بهونه بودم که خودمو بندازم بغلش،که همون لحظه رعد و برقی با صدای بلند اومد،ناخوداگاه بغلش کردم،سرش روی موهام بود،نفس عمیقی کشید،دستشو برد لای موهام و شروع کرد به نوازش،انگشت اشاره اش رو باحالت نوازش روی صورتم میکشید،با انگشتش چونه ام رو داد بالا و به لبهام خیره شد یکم باانگشت شصتش بالبهام بازی کرد،باانگشتش سرمو آورد بالا و بعد آروم آروم سرشو نزدیک آورد،من چشمهام رو بستم،الیاس لبهاشو روی لبهام گذاشت،طعمی شیرین داشت،بالذت همو همراهی میکردیم،تو حال و هوای خودمون بودیم که صدای اووووو کردن امیروالناز به گوش رسید،چشمامونو باز کردیم و دیدیم که برقا اومده و ما اصلا متوجه نشدیم!!
هول کرده بودم،بلند شدم که برم ،امیر گفت:
_حورا نخوری به در!
با تموم شدن جمله اش با مخ به در اصابت کردم،صدای اون گنجشک های دور سرم رو شنیدم،امیر و الناز میخندیدن و الیاس هم خجالت زده هنوز روی تخت بود…
_اووو حالا داداش بیخیال،تو که حورا رو میخوای حالا یه بوسه از عشقت گرفتی مگه بده؟!
با تعجب به سمت الیاس برگشتم و فقط نگاهش کردم،چقدر میخواستمش ،تمام وجودم تمنای بااون بودن میکرد،دلم میخواست به اندازه ی تمام دلتنگیام تو بغلِ مردونه اش فرو برم…
الیاس بلند شد یه نگاه بمن انداخت،یه ابروشو داد بالا و از اتاق خارج شد،از رفتارش ناراحت شدم،رفتم سمت اتاقِ خودم دلم خواست آرایش کنم ،کیفمو برداشتم تا از توش لوازممو بردارم که چشمم خورد به اون کاغذ مچاله شده ی خونه ی پری اینا،آوردمش بیرون ،میخواستم پرتش کنم تو سطل آشغالی که گوشه اتاق بود،اما حس کنجکاوی مانعم شد،بازش کردم ،پری نوشته بود…

“شاید وقتی این نامه رو دیدید من دیگه زنده نباشم،من دلم برای همتون تنگ میشه،مخصوصا تو مامان ،قول بده بعدِ من زیاد گریه نکنی اینو بدون دخترت الان خوشحال تره،پس توام خوشحال باش!اقاجونِ عزیزم منو ببخش که مایه سرافکندگیت بودم ولی میخوام بدونی،فهمیدم که تو تنها مردِ زندگیم بودی که واقعا منو دوستداشت،به الیاس بگید من همون دختری بودم که قسم خورد پای عشقش بمونه وموند ولی زمونه نخواست که ما باهم باشیم،به امیر هم بگید امیدوارم عشقتو پیدا کنی همونی که من هیچوقت نبودم،عشقت…!!”
صورتم خیس بود از اشک ،رفتم طبقه پایین،الیاس رو دیدم که جلو تی وی بود و الکی خیره شده بود،کاغذ رو گرفتم سمتش،یه نگاهِ خالی از حس بهم انداخت و کاغذ رو ازم گرفت،شروع کرد به خوندن،دیدم که هر لحظه قیافش درهم تر میشد ،بلند شد و از ویلا زد بیرون،الیاس نیومد و من هم بقدری خسته بودم که بیهوش شدم،فردا صبح امیر والیاس خیلی تو خودشون بودن که فقط من دلیلش رو میدونستم،الناز باشیطنتاش یکم سر به سر امیر گذاشت که بنده خدا یکم سرحال شد و گفت بریم لب دریا،تو اون مسافرت خیلی بمن خوش گذشت اما سرتون رو بدرد نمیارم،از مسافرت برگشتیم،الیاس کم کم با من ارتباط برقرار کرد در حدِ زنگ و پیام اما خب چیزی از احساسش نمیگفت،نمیدونستم تا کی قراره اینطوری پیش بره!
یه روز که تو خونه بودم ،برای گوشیم از طرفِ مهناز پیام اومد که رسول همه چیو فهمید،بدبخت شدم!
باخوندنِ پیامش استرس بدی به جونم افتاد ،هی بهش زنگ میزدم ولی خاموش بود تااینکه بالاخره روشن کرد،و پیام داد که بیا خونمون…
حاضر شدم وبه سمت خونه ی خالم راه افتادم البته با کلی ذکر و دعا،وارد خونه اش که دیدم پسرخالم با چشمای گریون یه گوشه ی خونه نشسته،جیگرم آتیش گرفت!
شوهر خالم رو مبل نشسته بود و دستاشو روی سرش گذاشته بود،تا منو دید گفت:
_سلام حورا جان خوبی؟!
+ممنون اقا رسول.
میخواستم بگم شما خوبی که به نظرم سوال بیجایی بود!
_فهمیدی که خالت چیکار کرده آره؟
+چی بگم!
_ما دوتا به این نتیجه رسیدیم که از هم جداشیم،ولی خواستم تو منو قضاوت کنیو بهم بگی من چه بدی در حقِ مهناز کردم که خیانت کرد بهم،جز اینکه دو شیفت کار میکردم که نیازای خانوم رو برطرف کنم؟!
+والا من چی بگم،شاید خالم کمبود محبت و عشق داشته،شاید نباید دوشیفت کار میکردین و حواستون به زن و بچتون میبود و یکم عشق تزریق رابطتون میکردین!
_من بهش محبتم کردم یه مدت هر شب با گل میومدم خونه ،کمتر از خانوم گل بهش نگفتم،حتما که نباید بقیه ببینن خودش که دیده!!
دلم به حال رسول سوخت،پس خالم اونو پیش همه ی ما یه ادم سردِ و بی احساس نشون میداد که خیانتاش رو توجیح کنه؟سری به نشانه تاسف واسه مهناز تکون دادم و گفتم:
_طلاق خیلی بهتر از ادامه دادن کنار یک آدمِ اشتباست،تا دیر نشده خودتون رو نجات بدید اقا رسول!آدمی که ذاتش خراب باشه هیچوقت درست نمیشه!
رابطمو باخالم قطع کردم،ازش بدم میومد،بعد طلاقش به یاسر چسبیده بود که اونم ولش کرد،الانم هرروز با یه نفره،اینم اخر وعاقبت مهناز…
یه روز زنگِ درِ خونه رو زدن که منم طبق عادت همیشگیمون بدونِ اینکه بپرسم کیه درو زدم ،رفتم تو اتاقم،صدای الیاس رو شنیدم که با مامانم احوال پرسی میکرد،پریدم از اتاقم بیرون و گفتم:
_تو اینجا چیکار میکنی؟؟
+برو تو اتاقت با شما کار ندارم،با مادر کار دارم!
رفت تو پذیرایی رو یکی از مبل ها نشست،منم همینطور که از تعجب بهش خیره شده بودم رفتم کنارش نشستم،مامانم اومد رو به رومون و گفت:
_چی میل داری پسرم
+هیچی همه چی صرف شده ،لطفا بشنید باهاتون حرف دارم!
مامانم نشست،الیاس یه نگاه بمن کرد که با نگاهش بهم گفت فضول!
_مریم خانوم راستش رو بخواین من یه مدتی حورا رو زیرِ نظر دارم و میخوامش،من هنوز شغلِ خوبی ندارم ولی درامدم خداروشکر خوبه،یه ماشین ۲۰۶ دارم و پدرمم یه واحد آپارتمان زده به نامم!
خواستم ببینم اگه شما منو قبول میکنید،خانوادمو بفرستم جلو وگرنه مزاحم نشم!
همینطور که با دهنِ باز به الیاس نگاه میکردم گفتم:
_خب لعنتی اگه مامانم بگه نه یکم تلاش کن ،مزاحم نشم چیه!
الیاس خندید وگفت:
مامانت نه نمیگه ،شوهر از من بهتر برا دخترش پیدا نمیشه!
مامان خندید و گفت:
_دامادم راست میگه،باشه پسرم به خانوادت بگو بیان…
الیاس رو به اتاقم کشوندم و بهش گفتم:
_ اول یه قولی باید بمن بدی
+چی؟
_نداشتنِ بکارت رو پتک نکنی تو سرم!
+من این چیزا برام مهم نیست،تو دختر پاکی هستی بااینکه باکره نبودی و تو اوج شهوتی ولی به بیراهه نرفتی،بعدم من یه بار تجربشو داشتم ،دفعه دوم دیگه برام مهم نیست خیالت راحت!..
خانواده الیاس اینا اومدن خواستگاری،کارا به سرعت انجام شد و منو الیاس بهم محرم شدیم
اولین شبی که قرار بود کنارهم بخوابیم روی ابرا بودم،خوشحال از اینکه قراره بالاخره یه اغوش گرم و امن رو تجربه کنم،منتظرِ اومدن الیاس از حموم بودم ،اومد بیرون کنارم نشست،شروع کرد به قلقلک دادنم از خنده رو تخت ولو شدم،اومد روم ،لباشو گذاشت روی لبام و شروع کرد خوردنشون،با ولع خاصی لبامو میخورد،مطمئن بودم فرداش لبام کبودِ،رفت پایین پام از همون نوک انگشتِ پام شروع کرد بوسیدن و لیسیدن،تا رسید بالای کسم،با دندوناش شورتمو که نازک بود پاره کرد،و زبونش رو سریع روی کسم کشید که آهی کشیدم،گازهای ریزی از کسم میگرفت که برام خوشایند بود،شروع کرد لیسیدن چوچوله ام،هرلحظه حالم بدتر میشد،دستشو انداخت بالا یکی از سینه هامو گرفت و مالوندش،روی ابرها بودم،فقط آه و ناله میکردم،کیرشو که راست شده بود میزد به زانوم،فهمیدم که نوبتِ منه،رو تخت نشستم،کیرِ الیاس مقابلِ دهنم بود،بدونِ معطلی یه بوسه زدم روش و وارد دهنم کردمش،بااینکه یه بار تجربه داشتم اما بلد نبودم گاهی دندون میزدم که الیاس بهم میگفت،همینطور داشتم براش میخوردم که هولم داد رو تخت،یکم کسم رو انگشت کرد تا واژنم آماده بشه،کیرشو وارد کسم کرد،دردم گرفت،صورتم توی هم شد ،الیاس لباشو گذاشت روی لبام و همزمان هم تلنبه میزد،کم کم دردش برام به لذت تبدیل شد،وحشی شده بودم،بیشتر میخواستم،کمر الیاس رو فشار میدادم که حجم بیشتری از کیرش واردِ کسم بشه،که الیاس کیرشو کشید بیرون و خودشو روم خالی کرد،یکمی هم کسِ من رو مالوند تا من ارضا بشم،بیحال افتاد کنارم و گفت:
_از همون روز اولی که دیدمت همش منتظرِ رسیدنِ این لحظه بودم،مرسی حورا،مرسی که گذاشتی خودم پاپیش بزارم برای رابطمون،مرسی که بهم زمان دادی که بشناسمت،باخوب و بدت آشنا بشم و باعقلم انتخابت کنم،من عاشقتم ،عشقی که از روی هیجان و فورانِ احساسات نیست بلکه از روی عقل و اگاهیِ.تو حوریِ منی حورا!
باشنیدنِ این حرفا ،خودمو تو بغلش فرو بردم و بوی تنشو استشمام کردم،این مرد تنها چیزیِ که دارم و هرروز برای داشتنش خدا روشاکرم…
منو الیاس چند وقت دیگه عروسیمونه،الناز گیر داده که همزمان باهم عروسی بگیریم، نمیدونم بعدِ این برای "همه ی ما"چه اتفاقی قراره پیش بیاد،امیدوارم همه چی خوب پیش بره ،برامون دعا کنید …و اینو بدونید همه ی ما سیاه و سفیدیم ،خاکستری،باانتخاب های خوب و بدمون که گاهی به ضررمونه و گاهی هم به نفعمون!انشالله که شما با شهوت زندگیتون رو به گند نکشید و باعقل تصمیم بگیرید…
باتشکر حورا

من نمیدونم چرا نمیتونم وارد سایت بشم که جواب محبتاتون رو بدم،از تیزی عزیز ممنونم که تا اخرِ داستان همراهیم کرد…

قلبم برای شما❤

نوشته: Horra


👍 20
👎 0
19701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

887468
2022-07-29 02:18:14 +0430 +0430

زیبا بود براتون ارزوی خوشبختی میکنم

0 ❤️

887476
2022-07-29 03:05:48 +0430 +0430

بی نظیر بود

1 ❤️

887486
2022-07-29 07:44:40 +0430 +0430

عالی بود خوشبخت بشین

0 ❤️

887490
2022-07-29 08:42:33 +0430 +0430

اوه

0 ❤️

887515
2022-07-29 11:39:00 +0430 +0430

من خیلی حال دلم خوب میشه وقتی این نوشته هاتو میخونم ونمیدونم چرا.ممنون ازت.برای من یکی از بهترینا بود.

1 ❤️

887533
2022-07-29 14:59:39 +0430 +0430

سلام دوستان به پسر زیبا و جذاب جهت رابطه با خانومم نیاز دارم. سنشم بیشتر از ۲۵ سال نباشه. لطفا هر کی هست پیام بده تا شماره بدم عکسشو برام بفرسته. استان خراسان رضوی

0 ❤️

888429
2022-08-04 12:44:59 +0430 +0430

عالی عالی البته یکی دو جا توی توضیحات الیاس برای حورا زیاده روی شده بود . ولی میزاریم کم اینکه خواستی جنبه اروتیک داستان بیشتر بشه .ولی در کل عالی

0 ❤️

901474
2022-11-04 13:02:35 +0330 +0330

آفرین
به این میگن ی داستان قشنگ
همه چیز درست . به راستی که نویسنده خوبی هستی
چقدر داستانت آموزنده بود
انشالله که خوشبخت بشی

0 ❤️