هیچ چیز اتفاقی نیست! (۱)

1401/06/22

آشنائی:
من خیلی دیر شاید ازدواج کرده باشم. قبل از ازدواجم و آشنائی با همسرم چندان دوست دختر یا اهل کوس کردن نبودم. اون موقع 33 ساله بودم که بار اول همسرم رو دیدم… دختر تقریبا تپل و سفید و با چشمای روشن عسلی رو توی پارک شهرمون دیدم بد جور توی دلم آشوب شد و خلاصه عاشق شدیم!. اون داشت با خانواده شون سفر می کرد و گذرا از شهر کوچک مون رد می شدن. این رو بعد از آشنائی مون فهمیدم. اونروز فقط موفق شدم بهش شماره بدم. و این شد که تونستیم باهم توی نت هم چت کنیم. خوب، اون موقع ها چت به این سادگی نبود چونکه نت دای_ لاپ و تنها ابزار چت معروف هم یاهو منسجر بود. چون هم فاصله شهر هامون دور بود واقعا ملاقات حضوری غیر ممکن می شد. این رو بگم که من هیکلی و قدم بلند هست و گرایش کمی به جنس موافق داشتم برامم فرقی نداشت بدم یا بکنم، در هر صورت ازش لذت می بردم. بدنم هم تقریبا بدون مو هست. گفتم گرایش کم خوب شاید چون برام کم موقیعتش پیش اومد یا اینکه چون از دخترها هم لذت می بردم؟… واقعا نمی دونم. خلاصه بعد از کلی حواشی که توی ازدواج های ایرانی دیگه یه چیز عادی شده… ما باهم عروسی کردیم. سه روز اول توی شهر شون یه متل بود که اونجا بودیم. اینم بگم که بدلیل همون دوری حتی دوران عقد که البته خیلی کم بود درست و حسابی نتونسته بودم بدنش رو سیر کنم. اما بذارید از شب عروسی براتون شروع کنم. خانواده به نسبت مذهبی هر دو مون مراسم عروسی مختلط رو قبول نمی کردند و تنها به اسرار زیاد هر دوتامون گفتن فامیل های نزدیک هر دو طرف آخر شب توی باغ جمع می شیم. لباس عروسی خانومم رو خودش انتخاب کرد با بقه باز که تا نصب سینه های سفیدش رو نمایان می کرد. قد کوتاهش کون بزرگش رو با اون دامن یکسره سفید چسبان ش می تونست به راحتی چشم هر کسی رو سمت خودش بکشه. تیر خلاص اون لباس هم چاک بلند سمت چپ شبود که راحت تا کمی بالاتر از شرم گاهیش می رفت. لباس ش در حقیقت لجبازی با خانواده ش بود و بهانه انتخابش جدا بودن مردها و زن ها توی عروسی بود که فکر می کرد بهش تحمیل شده و چون مخالفتی از سمت من نمی دید با خیال راحت جولان می داد. اون در کنار خوشکلی طبیعی که داشت… آرایش بسیار عالی هم انجام داده بود چون بدون اغراق دوست آرایشگرش براش سنگ تمام گذاشته بود… بوهای شینیون که اون زمان مد روز بود با بافت ریز و رنگ موی بلوند و لایت تیره… عروسکی رو نمایان کرده بود که نمی شد ازش چشم برداشت. بعد از کارهای آتلیه و پیش فیلم ما به تالا ر رفتیم تا در جمع مهمانان باشیم دیگه رسم ورود همراهی داماد و رقص دوتائی وشام و کادو ووو… تا همه باهم رفتیم باغ که فامیل های دو طرف بودند. یه توضیح که بدلیل مکان عروسی که شهر همسرم بود همه اقوام نتونسته بودند بدلیل همون مسافت بیان و تنها اونائیکه ماشین داشتند و یا همراه بودند اومده بودند سرجمع هم به کمتر از 25 نفر می رسیدند. یکی از اوناهئیکه اومده بود پسر عمه شیطونم بود که حدود 14 سال اون موقع شنش بود و خوب می شد گفت “ما باهم بکن بکن هائی داشتیم”. اون همیشه از کیرم می ترسید و می گفت “کوس رو جر می ده”… منم که تنها لذت برام مهم بود بیشتر مواقع می ذاشتم اون بکنه. اون شب نگاه ش رو به سینه های زنم متوجه می شدم و حرفی که بهم گفت شاید جرقه ای بود که توی وجود نهفته هرکس تاثیر می ذاشت. موقع رقص اومد “نزدیکم و گفت اون می دونه چه کیر گنده ای امشب بازش می کنه؟”… من از اول با خنده بودم جوابش رو دادم. هنوز نه!.. دیگه چیزی نگفیم و من احساس زننده و اما نه بد! داشتم. مراسم باغ که تموم شد ما رفتیم سمت متل و بقیه هم سمت اقامتگاه و خونه شون رفتند…
ماجرای شب اول:
وارد متل شدیم. تقریبا می شد گفت چون فصل مسافرت نبود فقط ما تنها مسافرش بودیم … یه مرد حدود 70 ساله با زن ش که اونم مسن بود اداره کننده متل بودند. جلوی در دفتر متل که تقریبا نزدیک واحد اجاره ای مون بود پارک کردم که البته از لحاظ امنیت جلوی دفتر و دوربین باشه. خودم اول پیاده شدم تا کلید رو بگیرم پیرمرد گفت: برای دو شب دیگه؟. من که تعجب کرده بودم گفتم:
نه سه شب هست و پولشم گرفتید… اون گفت: توی دفتر دو شب ثبت شده!.. من رفتم از توی ماشین رسید پرداخت رو بیارم که همسرم گفت: چی شده؟… من ماجرا رو براش تعریف کردم و اون با همون لباس عروسی و آرایش در ماشین رو باز کرد که بره باهاش صحبت کنه ممکنه چون من قریب بودم مرده خواسته بامبول بازی در بیاره… وقتی اود از ماشین بیرون من رسید رو پیدا کردم و بهش گفتم لازم نیست رسید دستمه و حله… اونم همونجا جلوی دفتر ایستاد و من رفتم توی دفتر و رسید رو نشون دادم… پیرمرده بعد از دیدن رسید یکم هن و هون کرد و تقصیر رو گذاشت رو دوش زنش که “هواسش جمع نیست و…” پیر مرد که حالا تو معذورات بود نگاهی به بیرون کرد و وقتی همسرم رو تو اون لباس دید چشماش گرد شد… اون حتی نتونست جلوی خیره شدن ش رو پیشم بگیره!
با آرامی گفت: "بیارش تو بشینه… خسته می شه “. گفتم: اگه لطف کنید کلید رو بدین ما بریم ممنونم می شم. گفت: “باشه” و کلید رو داد و من هم رفتم در رو باز کردم و چمدان و لوازم و همسرم رفتیم تو… توی واحد یه اتاق خواب مجزا با دوتا تخت که مجبور بودیم بذاریمشون کنارهم و توی اتاق نشمن که یه اوپن مانند مثلا آشپزخانه و سه تا مبل دوری و یه میز و تلوزیون و یه در که سمت توالت و پشت شم برای دوش گرفتن بود. وقتی همون جلوی در وسایل رو گذاشتیم رفتم و همسرم رو بقل کردم اونم دست هاش رو انداخت دور گردنم… تفاوت قدیمون باعث شد کمی خم بشم. لباهای شیرینش رو بوسیدم و دستم رو به بازتن زدم و شروع کردم به ناز کردنش… کون نرم و بزرگش رو حتی از زیر اون لباس عروسی می تونستم تجسم کنم… من مشتاقانه منتظر دیدن بدن لختش بودم… اون من رو به عقب زد و گفت این لباس اجاره ایه و بذارم باهم درش بیاریم… لباس از پشت باز می شد من براش شروع کردم به باز کردن… تا نصب بازتن ش ادامه داشت و از سمت پاهاش درش آوردمو مطمئن بودم سوتین نداشت اما تعجب بیشتر شد وقتی دیدم شورت هم نپوشیده بود… گفتم: یعنی کل مراسم تو زیر لخت بودی؟!!. با خنده که بیشتر نیش خند بود گفت: خیلی هولی… یا زرنگی… ها؟… یعنی می خوای بگی تو متوجه نشده بودی؟ هه… من که هنوز توی تعب بودم با برانداز عیکل گوشتیش چنان سخت شده بودم که امکان داشت هر لحظه منفجر بشم… بدن سفید با پوست صافش و او سینه ها با نوک برآمده و قهوه ای و اون کون برجسته و بزرگ و اون کوس ناز و صورتی ش یه دختر ناز جلوی من چنان خودنمائی می کرد که محال بود یه مرد بتونه خودش رو نگه داره و آرزوش نباشه… نزدیک ش دم… دوباره بقلش کردم… کیرم که سفت شده بود حالا به جناق سینه ش فشار می دادو اون داشت حس ش می کرد… از بالا شروع کردم به لخت شدن و انم داشت کمکم می کرد… نمی دونم چطور و چقدر طول کشید ولی توی همون اتاق نشیمن روش خوابیده بودم و داشتم ازش لب می گرفتم و بدنش رو می مالیدم… لبهاش رو مثل یه آدم گرسنه می خوردم… و با دستهام سینه هاس رو چنگ می زدم… اون هر از گاهی ناله می کرد و می گفت: " یواش… آخ خ…” اما من که کنترلی روی حرکاتم نداشتم فقط می خواستم هر چه زودتر اون رو تمام مال خودم بکنم. می گفتم: شیوا… خیلی خوشکلی… چه بدنی داری؟ … سینه هات عالین… اوووه!.. اون بازم من رو کنار زد و گفت: “می خوای اینجا رو کثیف کنی؟… بذار آماده بشیم” رفت توی اتاق خواب … من که یکم توی ذوقم خورده بود با یه کیر شق نشستم… صدام کرد که “بیا کمک کن تخت ها رو بهم بچسبونیم…” من رفتم توی اتاق نگاهش به کیرم افتاد گفت: وای… اون چیه؟ چقدر بزرگه… گفتم: اونهمه روت بودم تازه دیدی… چیزی نگفت و تخت هتا رو بهم چسبوندیم و رو اندازم انداخیم تا کثیفی باعث خجالتمون نشه. دوباره گرفتمش و انداختم روی تخت… اینبار مستقیم رفتم سراغ کوس صورتیش اما اون گفت: چیکار می کنی؟ من زنتم… شب اوله… جنده که نیاوردی… بیا روم آروم بکن تو. من وایستم گفتم: می خواستم آمادت کنم که بیشتر لذت ببریم… بهم گفت: خیلی هولی… بچه ای ولا… بیا حالا… رو به پشت خوابید و پاهاش رو باز کرد کوس صورتیش که حالا باز شده بود چنان خود نمائی می کرد که اگه خودم رو نگه نمی داشتم آبم رو می پاشید. رفتم روش و وسط پاهاش نشستم با یه دست جلوی شکم و با دست دیگش بازوم رو گرفت و سمت خودش کشید… سر کیرم رو بادستم گرفتم رو دم کوسش گذاشتم فقط کمی فشار دادم… اون داد زد: "صبر کن… خیلی بزرگه… آهسته… من کمی هیجان زده بودم و اون می گفت: “دلهره و ترس دار” سر کیرم حالا تو بود خیسی کوسش بیشتر شده بود و من می دونستم اون شهوتی شده برای همین جرات کردم بیشتر فشار بدم… خون داشت از اطراف کیرم می زد بیرون دیگه نگاه نکردم و کامل رو ش خوابیدم حالا کیرم کامل توی کوس صورتی تنگش بود … نمی دونم از درد بود یا یه احساس عادی یا هم هر دوتا اما اشک از چشمهای نازش زده بود بیرون…حسی فوق العاده ای بود من قبلن کوس کرده بودم اما اونا یا فاحشه بودند یا زنهای گذارا… اما مطمئنم همسر خود آدم اونم اینجور زن باید هر کس خودش تجربه کنه… دیگه داشتم کیرم رو تو اون کوس صورتی و تنگ عقب و جلو می کردم… اما خیلی آروم… لباش رو می بوسیدم . با دستهام همه جای اون بدن سفید . گوشتی رو می مالیدم… انگار اون چیز مقدس قراره بهم چیز ارزشمندی بده… دیگه ناله های زنم به ناله های شهوتی نزدیک شده بود شاید 10دقیقه یا بیشتر که احساس کردم داره آبم میاد… گفتم: شیوا… آبم داره میاد… اون اومد چیزی بگه… که آبم با فشار که تا الان حسش نکرده بود توش خالی کردم… اون فقط تونست بگه: آی… ریختی تو؟ … منم فقط گفتم آره… بعد از چند لحظه کیرم رو باز آروم در آوردم و رو به پشت دراز کشیدم و اونم بقلم کرد و یه خواب عمیق کردیم تا که بیدار شدم حدود 7 صبح بود تازه فهمیدم همه جا خونه و بوی عجیب… اون داشت دوش می گرفت من رفتم توالت…
ادامه در قسمت بعد…

نوشته: Manva


👍 22
👎 7
33901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

894987
2022-09-13 01:36:50 +0430 +0430

خوب که چی ی مینویسین اولین کامنت…
الان من اولینم باید بگم حتما😆

0 ❤️

895000
2022-09-13 02:20:35 +0430 +0430

اولیش چه کسشعری بود که میخوای دومیش رو بنویسی

0 ❤️

895012
2022-09-13 02:58:50 +0430 +0430

تهوع آور و حال بهم زن پر از غلط املایی ننویس دیگه کیر اهل سایت تو کونت

0 ❤️

895082
2022-09-13 15:33:39 +0430 +0430

زنت کوتاهه

0 ❤️

895277
2022-09-14 18:34:41 +0430 +0430

خانواده مذهبی عروسی مختلط رو قبول نکردن اما لباس سکسی عروس رو قبول کردن؟! داستان تناقض دار نمیتونید ننویسید؟!

0 ❤️

895278
2022-09-14 18:44:57 +0430 +0430

Mohrb

من داستانشو نخوندم اما اون پایین صفحه کامنت شما رو دیدم و اومدم بگم بعنوان کسی که توی خانواده خرمذهبی به دنیا اومده نوشته استارتر رو تایید میکنم … بله … برعکش تصور شما دقیقا همینطوره … مذهبی ها اعتقاد سرسختی مبنی بر تفکیک جنسیتی و جدایی پسر و دختر از بدو تولد دارند و بیرون هم چادر سرشون می کنند. ولی داخل جمع های خودشون هیچ گوهی نیست که نخورده باشند.

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها