وجود من از تو سرشار است...(۵)

1399/12/29

...قسمت قبل

سلام دوستان
ممنون که تا اینجا این رمان رو مطالعه و دنبال کردید.
متاسفانه به دلیل محدودیت های سایت شهوانی قادر به انتشار رمان از طریق بخش داستان ها نیستم و از این به بعد رمان در تاپیک وجود من از تو سرشار است… منتشر خواهد شد


توی اون یک ماه تمام وقتم صرف چهار چیز شد
دانشگاه،باشگاه،تمرین موسیقی و کار توی کافه ای نزدیک خونم بود. توی اون یک ماه با بچه ها بیشتر آشنا شده بودیم و از جو صمیمی بینشون خیلی خوشم میومد.
و امشب بالاخره اون شب سرنوشت ساز رسید.پشت صحنه همه بچه ها استرس زیادی داشتن و بالاخره وقتی که روی صحنه رفتیم یک اجرای خیلی خوب داشتیم و لبخند رضایت رو میشد روی صورت تک تک بچه ها دید و من از این بابت خوشحال بودم.
حدود یک هفته بعد آریا باهام تماس گرفت و گفت کار واجبی باهام داره و سریعا خودمو به آمفی تئاتر برسونم.
وقتی رسیدم علاوه بر بچه ها مرد خوش پوشی که بهش میخورد حدود سی چهل سالش باشه توی سالن حضور داشت.
بعد از سلام و احوال پرسی آریا رو به من گفت:
-آرش جان آقای شکیبا نماینده شرکت سرگرمی هخامنش یکی از اسپانسر هایی که شب فستیوال حضور داشتن هستند.ایشون اصرار داشتن که حتما همه بچه ها حضور داشته باشن و بعد صحبت کنند.
@خیلی خوشحالم که میبینمتون آقای پارسا.راستش من اون شب از اجرای شما خیلی شگفت زده شدم.
شرکت ما داره روی آماده کردن یک بند بزرگ کار میکنه که اعضای اون میشه گفت از بهترین های موسیقی ایران هستند.ما اون شب توی فستیوال حضور داشتیم که خواننده بند رو هم انتخاب کنیم. شرکت ما از شما دعوت میکنه که به عنوان خواننده در این بند حضور داشته باشید.
. متوجه نشدم.فقط از من؟
@بله متاسفانه.من خیلی تلاش کردم که از کل گروه دعوت بشه ولی متاسفانه رئیس شرکت این اجازه رو به من ندادن.
.آهان.که اینطور.خیلی خوشحال شدم از پیشنهادتون ولی بدوست ندارم عجولانه تصمیم بگیرم.اگر ممکنه میخواستم یک وقتی به من بدید که روی این موضوع فکر و مشورت بکنم.
-چی میگی آرش؟این پیشنهاد که نیاز به فکر کردن نداره.
.میدونم آریا جان ولی دوست ندارم عجولانه تصمیم بگیرم.
@بله متوجه هستم.ولی باید بگم که این فرصت چیزی نیست که تکرار شدنی باشه و شاید در زندگی هنری هر شخص یک بار بیشتر اتفاق نیفته.ولی با این حال شما درست میفرمایید. یک هفته کافیه؟
بله خیلی عالیه
@پس من دقیقا یک هفته دیگه باهاتون هماهنگ میشم
بعد از رفتن شکیبا بچه ها یکی یکی اومدن و بهم تبریک گفتن.بعضی ها مثل آریا با خوشحالی وبعضی ها هم گرفته و سرسنگین.
شب وقتی رسیدم خونه به شدت خسته بودم ولی از طرف دیگه هم حوصلم سر رفته بود.
واسه همینم تصمیم گرفتم از توی این سایت های دوست یابی یک نفرو پیدا کنم و مثل همیشه خیلی کار سختی نبود.
وقتی اومد باهمدیگه احوال پرسی کردیم و به سمت نشیمن راهنماییش کردم.
پسری که یکسال از خودم کوچکتر بود و علیرضا نام داشت. لاغر با موهای لخت مشکی و چشمای قهوه ای که با صورت ظریفش متناسب بود. رنگ پوست سفیدش که با موهای نرم مشکی تزئین شده بود جذابیتشو دو چندان میکرد.
اخحتمالا الان انتظار داشتید که مشخصات یک دختر رو مطالعه کنید.ولی نه
من همجنسگرا هستم و علاقه ای به جنس مخالف ندارم.
و این دقیقا همون ترسی هست که وقتی با یک دوست جدید آشنا میشم به سراغم میاد.
ترس از اینکه اگر در مورد گرایش من چیزی بفهمه چه رفتاری میتونه داشته باشه؟
رفتاری که در اکثر مواقع مشابه هست و احتمالا میتونید حدس بزنید چیه.
بعد از نوشیدن یک فنجون قهوه و کمی گپ و گفت به سمت اتاق خواب راه افتادیم.
وقتی وارد اتاق خواب شدیم لب هامون روی هم هم قرار گرفتن و لباس ها بود که هر کدوم به یک سمت اتاق پرتاب میشد.
علیرضارو به سمت تخت یک نفره هل دادم و شروع به بوسیدن بدن جذابش کردم.پایین و پایین تر رفتم تا به شورت مشکی اسپرتش که کش پهنش روی شکم سفید علیرضا خودنمایی میکرد رسیدم. اون مانع جذاب رو از سر راه برداشتم و آلت سفید و نیم خیزش رو به دهان کشیدم. با حرکات سرم بزرگ و بزرگ تر شد تا جایی که دیگه داخل دهنم جایی نداشت.علیرضا منو بالا کشید و به تقلید از من شروع به سیر و سلوک روی بدن من کرد.
وقتی به شورت من که بی شباهت به مال خودش نبود رسید با دندون پایین کشیدش و آلت منو به سمت غاری مرطوب و گرم هدایت کرد.
با حرکات سرش انگشت های من هم میون اون جنگل مشکی شروع به رقصیدن کردن.طاقتم تمام شدم و علیرضا رو به شکم روی تخت خوابوندم و بعد از چند دقیقه که صرف راه گشایی شد بالاخره سکوت اتاق توسط صدای جیر جیر تخت، اسپنک های گاه و بی گاه من و آه هایی که به شهوت آغشته بودن شکسته شد.
بعد از حدود نیم ساعت هر دو به اوج رسیدیم.من داخل پلاستیک نازکی که آلتم رو به آغوش کشیده بود و علیرضا روی بدن خوشتراش خودش.
کنار هم یا بهتر بگم در آغوش هم دراز کشیده بودیم تا بعد از یک تجدید قوای مختصر وارد مرحله بعدی بشیم.
سکوت اتاق رو فقط صدای نفس ها بود که میشکست.
ولی این سکوت سکوت لب ها بود و فکرها شلوغی زیادی راه انداخته بودند.
فکر من درگیر سوال های همیشگی بود که در موقعیت های مشابه همیشه به سراغم می آمدند.
«این آرامشی بود که منتظرش بودی؟ این رابطه واقعا برات لذت بخش بود؟» و صد ها سوال بی سر و ته دیگه که که توی ذهنم جولان میدادند.
و پاسخ همه «نه»محکمی بود که تو دهنی محکمی به همشون میزد.
صدای آیفون غافلگیرم کرد. منتظر هیچ کس نبودم. لباسامو پوشیدم.
. علیرضا لباساتو بپوش و تحت هیچ شرایطی از اتاق بیرون نیا تا خودم بهت بگم.
به سمت آیفون رفتم و با دیدن نوید توی مانیتور سه اینچی غافلگیر شدم. انتظار هر کسی رو داشتم به جز این.
درو زدم و چند لحظه بعد به سمت در چوبی رفتم که داشت توسط انگشت های نوید روی اون نواخته میشد. وقتی درو باز کردم بوی تند الکل بینیم رو سوزوند. توی اون لحظه فقط یک جمله توی ذهنم بود:
«خدا آخر و عاقبتمونو امشب بخیر کنه»
*سلاااااامممم خواننده خوش شانس گروه. چطوریییییی؟ نمیذاری بیام تو؟ حق داری حالا که دیگه هواخواهات زیاد شدن خودتو بگیری و به ما محل نگذاری.
. مزخرف نگو نوید. بیا تو ببینم چه مرگت شده این. موقع شب.
نوید که انگار منتظر این حرفم بود تلو تلو خوران خودشو داخل خونه کشید. راسته که میگن مار از پونه بدش میاد جلوی لونش سبز میشه. الکل و نوید که من از جفتشون بدم میومد و حالا جفتشون توی خونم بودن.
*میبینی کار خدارو؟(سکسکه)من همه عمرمو گذاشتم پای موسیقی و این گروه (سکسکه)اونوقت تو باید نیومده اسپانسر پیدا کنی(سکسکه).آخه این چه عدالتیه؟
.شاید تقصیر خودته.اینقدر که وقت صرف کردی واسه ضایع کردن من صرف گروه نکردی و نتیجشم این شد
*من؟هههههههههه من راه دیگه ایییی واسه ابراز علاقه بلد نیستم.از همون روزای اول ازت خوشششممممم اومد.اما توی مغرور نذاشششتی بهت نزدیک بشم.
توی بهت حرفای نوید غرق شده بودم که یهو انگار به جریان برق وصل شدم و اون جریان چیزی نبود جز لبهای گرم نوید که پر حرارت لب هامو به بازی گرفته بودن.بعد از چند ثانیه که از بهت دراومدم نوید پرتش کردم اونطرف و با سیلی ای که به صورتش نواخته شد بیهوش روی کاناپه افتاد.
وقتی خیالم از این بابت راحت شد رفتم سراغ علیرضا و بدون حرف تمام عصبانیت و تعجب و هزاران حس دیگه ای که همزمان داشتمو سر اون بیچاره خالی کردم.

----------نوید----------
چشمامو با سر درد وحشتناکی که داشتم باز کردم. طبق عادتم دستمو به سمت میز کنار تختم دراز کردم تا آب بردارم ولی هر چقدر گشتم چیزی پیدا نکردم.
. تو مثلا دکتری؟ کدوم دکتری نمیدونه الکل چه بلایی سرش میاره و الکل مصرف میکنه؟
آرش توی اتاق من چکار میکرد؟
*تو اینجا چکار میکنی؟
. اینجا خونه منه. بهتره بپرسیم تو اینجا چکار میکنی؟
واقعا من اینجا چکار میکنم؟ آخرین چیزایی که یادمه اینه که دیشب با خانوادم بحثم شد و از خونه زدم بیرون. بعدم به اون پارتی مسخره ای که یکی از دوستام دعوتم کرده بود رفتم و تا جایی که تونستم مشروب خوردم. ولی واقعا ارتباط خودمو با خونه این پسره نمیفهمم.
. بلند شو برو دستشویی یه آبی به دست و صورتت بزن و بیا ببینم چی از جون من میخوای.
به همون سمتی که اشاره کرده بود رفتم. وقتی توی آیینه خودمو نگاه کردم تازه فهمیدم که به جز یه شورت چیز دیگه ای تنم نیست.
وقتی بیرون اومدم از آرش پرسیدم
*چرا من لختم؟
. چون دیشب وقتی اومدی اینجا داشتی توی تب میسوختی. مجبور شدم لباساتو در بیارم تا خنک بشی و بتونم پاشورت کنم.
و بعد زیر لب زمزمه کرد
. فقط همین کارم مونده بود اینو پاشوره کنم.
بعد از پوشیدن لباسام رو به روی آرش سر میز صبحانه چهار نفره ای که داخل آشپزخونش قرار داشت نشستم. یک لیوان قهوه واسم ریخت دستم داد.
. بخور حالتو بهتر میکنه.
وقتی اتفاقی چشمم به ساعت دیواری افتاد که ساعت ۱۱ رو نشون میداد از جا پریدم جوری که صندلی از پشتم افتاد.
*وای دانشگاه دیر شد.
. کلا مایه مصیبت و دردسری. اون از دیشب که نگذاشتی یک خواب راحت برم اینم از حالا که میخوای صندلیمو بشکنی. حرص نخور دکتر قلابی. امروز جمعست.
صندلی رو صاف کردم و روش نشستم. بدون حرف شروع به مزه مزه کردن قهوه ام کردم. وقتی تمام شد آرش بلند شد و یک ظرف سوپ جلوم گذاشت.
. بخور اینو که هم مستی از کلت بپره همم اینکه معدت خالی نباشه. باید قرص بخوری تا دوباره تب نکردی.
*ممنون. ولی من سوپ دوست ندارم.
صدای دست آرش که روی میز کوبیده شد از جا پروندم.
. ببین پسر جون من مامان جونت نیستم که بخوام نازتو بکشم. اجازه هم نمیدم این همه زحمتی که کشیدم بی فایده بشه. یا خودت به زبون خوش بخور یا به زور می خورونمت.
حوصله جر و بحث نداشتم. میخواستم زود تر از اون جا فرار کنم. واسه همین بدون حرف اضافه ای یک قاشق از سوپ پر کردم و به سمت دهنم بردم. انتظار داشتم مثل همه سوپ هایی که تا الان خورده بودم طعم مسخره ای داشته باشه ولی وقتی قاشقو توی دهنم گذاشتم از تعجب ماتم برد. طعمش فوق العاده بود. تا الان هیچوقت همچین سوپ خوشمزه ای نخورده بودم. بی صدا و بدون حرف تا آخرشو خوردم و وقتی تموم شد حس کردم غم بزرگی روی سینم نشست. چرا باید همچین غذای خوشمزه ای اینقدر کم باشه؟ همیشه همینطور شکمو بودم.خدارو شکر از اون دسته آدمایی بودم که هر چقدر غذا میخوردم چاق نمیشدم.
*دیگه نداری؟
. چی شد؟ تو که سوپ دوست نداشتی.
الان زمان مغرور بودن نبود. سوپ واجب تر بود.
*خب آخه خیلی خوشمزه بود. با تمام سوپ هایی که تا الان خورده بودم فرق داشت.
. اینو به حساب تشکرت میگذارم.
ظرفمو برداشت و دوباره از اون سوپ خوشمزه پرش کرد. وقتی حسابی سیر شدم هم یک قرص تب بر به همراه یک لیوان آب بهم داد.
*دستت درد نکنه. واقعا خوشمزه بود. بابت دردسرای دیشب هم معذرت میخوام. توی حال خودم نبودم و اصلا یادم نیست که چرا اینجا اومدم. فقط احتمالا حرف نامربوطی که نزدم؟
. نه حرف نا مربوطی نزدی. حالا دیگه پاشو زحمتو کم کن که باید برم سر کار.
سریع بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم و به سمت در ساختمان رفتم. ولی با یاد آوری دعوای دیشب دستم روی دستگیره در خشک شد. کجا باید میرفتم؟ قطعا جواب خونه نبود چون بعد از اون جر و بحث طولانی خیلی ضایع بود اگر به همین زودی بر میگشتم. حوصله شنتیا و آریا رو هم نداشتم چون احتمالا الان سرشون با دوست دختراشون گرم بود و اگرم میرفتم پیششون میخواستن کلی سوال و جوابم بکنن.
با تردید به سمت آرش برگشتم که حالا لباسشو عوض کرده بود و داشت از اتاقش میومد بیرون.

  • میشه یک خواهشی بکنم؟
    . چی؟
    *خب… راستش… چطوری بگم؟ ممیشه
    . درست مثل آدم حرف بزن دیگه. من من کردنت واسه چیه؟ نمیخورمت که. ته تهش اینه دو تا لگد مهمونت میکنم.
    *میشه من امروز پیش تو بمونم؟
    . مثل اینکه نشنیدی چی گفتم. من باید الان برم سر کار. خونه نیستم که تو پیشم بمونی.
    *خب اگه اشکال نداره منم باهات میام سر کارت. منتظر میمونم تا کارت تموم بشه.
    . پووووف باشه هر کاری میخوای بکن.
    چقدر این اخلاقشو دوست داشتم که سوال نمیپرسید با اینکه میتونستم حس کنم داره از کنجکاوی دیوونه میشه.البته دیوونه تر
    از ساختمان بیرون اومدیم. آرش داشت به سمت خیابون میرفت.
    *کجا میری؟ چرا اونطرفی میری؟
    . قبرستون انشاالله. با اجازتون دارم میرم سر خیابون که اتوبوس سوار شم برم برسم به کار و زندگیم.
    زیر لب خدا نکنه ای زمزمه کردم و دزدگیر ماشینمو زدم.
    *حالا میشه امروزو بی خیال اتوبوس بشید و با ماشین بنده تشریف بیارید؟
    زیر لب خل و چلی زمزمه کرد و به سمت ماشین اومد.
    مسیر تقریبا توی سکوت سپری شد.فقط آرش آدرس کافه رو داد و بعضی جاها راهنماییم میکرد که از کدوم طرف برم.
    وقتی رسیدیم به سمت من برگشت و گفت
    . من تا ساعت ده شب باید اینجا باشم.فعلا تا مشتری نیومده میتونی بیای داخل بشینی ولی اگر مشتری اومد و میز ها پر شد باید بری بیرون.
    سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدیم.وارد کافه شدیم و آرش با پسری که ظاهرا همکارش بود خوش و بش کرد و پسر خداحافظی کرد و رفت. نگاهی به دور و اطراف کافه انداختم. میز و صندلی های قهوه ای سوخته گرد داخل کافه چیده شده بودند.دکور اونجا از کتابخونه های بزرگی تشکیل شده بود که همه جور کتابی میشد داخلش پیدا کرد.گوشه سالن یک پیانو قهوه ای همرنگ میز و صندلی ها خود نمایی میکرد. یکی از دیوار های کافه که کتابخونه نداشت پر از کاغذ های رنگارنگی بود که روی اون چسبیده بودن و بالای دیوار بزرگ نوشته شده بود (دیوار آرزو ها)
    پشت یکی از میز های دو نفره ای که گوشه سالن بود نشستم که همزمان آرش هم طی به دست از آشپزخونه بیرون اومد و شروع به طی کشیدن کف سالن کرد. همیشه آرشو با لباس رسمی دیده بودم. ولی حالا شلوار کتون مشکی رنگ با پیراهن سفیدی که آستیناشو تا نزدیک آرنج تا کرده بود بدجور بهش میومد.وقتی طی میکشید موهاش توی صورتش ریخته بود و عضلات دستش منقبض میشدن.موهای مشکی روی دست هاش که خیلی هم زیاد نبودن تزئین زیبایی واسه دستاش محسوب میشدن. داشتم فکر میکردم آرش با این که خیلی خوشکل نیست ولی به شدت جذابه. این پسری که تونسته اینطوری دل من پسرو ببره چه به روز دخترا میاره.
    چی شد؟ آرش دل منو برده؟ چرا مزخرف میگم؟این همون آرشیه که من ازش نفرت داشتم.حالا دارم میگم دل منو برده؟ خب نفرت که نه.ولی اولش اصلا به مزاجم خوش نیومد که مثل بقیه دور و بریام نیست که نتونه جواب تیکه های منو بده و به عبارتی توسری خوذثر نیست.ولی کم کم واسم جذاب شد. البته ناگفته نمونه که اون حرکت پاره کردن چک هم بی تاثیر نبود. خیلی خوشم اومد که مثل اکثر آدما دست و پاشو با شنیدن اسم پول گم نکرد. صدای آرش من رو از فکر و خیال بیرون آورد.
    .یه سوال بپرسم؟البته اگه نخواستی میتونی جواب ندی.
    *بپرس
    .تو خودت صدات واسه خوندن خوبه. چرا خودت به عنوان خواننده توی گروه فعالیت نمیکنی و به خاطرش حاضرش حاضر شدی اون همه پول خرج کنی و حتی غرورتو بشکنی؟
    *به این دلیل که از اینکه مرکز توجه باشم خوشم نمیاد.
    .یعنی چی؟
    *ببین من عاشق موسیقی ام و تقریبا همه عمرمو صرفش کردم.وقتی یک گروه موسیقی روی صحنه میره بیشتر توجه مربوط به اون هست.ولی کمتر کسی پیدا میشه که حواسش به نوازنده ها باشه.من همیشه مرکز توجه بودم و همیشه هم از این موضوع بیزار بودم.متنفرم از این که کوچکترین رفتار های آدم زیر ذره بین باشه و هر کاری که میخواد بکنه باید فکر کنه مردم در موردش چی میگن یا چی فکر میکنن. خیلی بدم میاد از اینکه نتونی با آرامش و راحت توی خیابون راه بره و هر جا میره کلی آدم بریزن دور و برش واسه عکس گرفتن و امضا و این مزخرفات
    .آهان. فهمیدم. تا الان از این دید بهش نگاه نکرده بودم.
    کم کم کافه شلوغ شد و آرشم دیگه از آشپز خونه بیرون نیومد. واقعا حوصلم سر رفته بود واسه همینم رفتم پیش آرش
    *آرش کاری نداری کمکت بکنم؟ حوصلم سر رفته
    .نه کاری که تو بکنی نه ولی اگر دوست داری برو یکم پیانو بزن.مردمم حال میکنن.
    *اشکالی نداره؟
    .نه بابا چه اشکالی؟
    رفتم توی سالن وشروع کردم به پیانو زدن.مثل همیشه که پیانو میزنم از خودم بیخود شدم و متوجه اطرافم نبودم.وقتی به خودم اومدم دیدم سه ساعته که بی وقفه دارم پیانو میزنم.
    . نوید نوید بیا یک لحظه.
    *بله چی شده؟
    . ایشون آقای عسکری صاحب کافه هستن. یک صحبتی با تو داشتن.
    *سلام. خیلی خوشوقتم. در خدمتم.
    @سلام از بندست. اختیار دارید. عرضم به حضور شما من حدودا یک ساعتی هست که دارم پیانو زدن شمارو میبینم و واقعا لذت بردم.
    میخواستم خواهش کنم که اگر ممکنه روزانه چند ساعتی رو توی کافه پیانو بزنید. البته آرش جان به من. گفتن که شما نیازی به کار کردن ندارید و سرتون شلوغ هست ولی من بازم خواستم شانسمو امتحان کنم.
    *حتما با کمال میل. فقط من دانشجو هستم و چون یک گروه که خود آرش هم داخلش حضور داره رو رهبری میکنم وقت آزاد خیلی کمی دارم. ولی با این حالا یک فکری میکنم و ساعت هایی که میتونم حضور داشته باشم رو به آرش میگم که بهتون خبر بده.
    @خیلی ممنون پسرم. لطف میکنی. مشتاقانه منتظر حضورت هستم.
    بااین کار با یک تیر دو نشون میزدم. هم اینکه بیشتر میتونستم به آرش نزدیک بشم و هم اینکه بیشتر پیانو تمرین کنم. از طرفی هم کمتر توی خونه میبودم و کمی مستقل میشدم. شاید در آمد اینجا در مقابل ولخرجی های من ناچیز باشه ولی خب به هر حال بهتر از هیچیه.

نوشته: arta69


👍 6
👎 0
5801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

798127
2021-03-19 03:00:48 +0330 +0330

جان جدت همش رو ت یه پارت تموم کن واقعا عذاب اوره این کارت

1 ❤️

798130
2021-03-19 03:28:23 +0330 +0330

خوب بود
طولانی و زیبا
حیف شد دیگه باید همش توی تاپیک ها دنبالش کنیم

1 ❤️

798136
2021-03-19 03:57:42 +0330 +0330

خوب بود
اما اون قسمت که با یه سیلی تونست نوید رو بیهوش کنه ( ولو اینکه مست و پاتیل بوده باشه) کمی غیر قابل باور بود. بهتر بود از مشت استفاده میشد که سنگین تر بودن ضربه اش، بیهوش کردن طرف مقابل رو پذیرفتنی تر می کنه تا سیلی.
راستی اگر منظور از طی کشیدن همون وسیله نظافت سطوح سرامیکی و سنگیه باید متذکر بشم علیرغم اینکه واژه وارداتی محسوب میشه اما عموما" و غالبا" به صورت تی کشیدن نوشته میشه .
اون طی به معنی پیمودنه که صد البته خودت میدونی.

بازم لطفا ادامه داستان سریعتر ❤️

3 ❤️

798182
2021-03-19 10:24:19 +0330 +0330

تازه داره قشنگ میشه داستانت.
هرقسمت رو یکم طولانی تر کن

1 ❤️

798197
2021-03-19 13:12:52 +0330 +0330

دیدید گفتم این آخرش میره با نوید

1 ❤️

799339
2021-03-25 09:39:59 +0430 +0430

ادامش کو پس؟

0 ❤️

799485
2021-03-26 00:48:41 +0430 +0430

بقیشششش کوووو 😭😭😭😭

0 ❤️

799827
2021-03-27 03:32:00 +0430 +0430

از قرار تاپیک مورد نظر که اشاره کردید ، حذف شده… اثری ازش نیست
حالا داستان رو چطور باید دنبال کرد ؟
خب همینجا در قسمت داستان ، قسمتهای بعدیش رو بذار

1 ❤️

807102
2021-04-30 11:38:44 +0430 +0430

پس کو بقیه اش مردیم از نسخی

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها