وسوسه های عجیب (۱)

1399/12/29

سلام به دوستان عزیزم در شهوانی
احتمالا تا ادمین داستان رو آپ کنه روی سایت تعطیلات نوروزی رو داریم سپری میکنیم . سال و قرن جدید رو به همتون تبریک میگم و بهترین ها رو براتون خواستارم .

شروع این قسمت سکسی نیست ولی از دوستان دعوت میکنم که داستان رو بخونید خالی از لطف نیست

عادت به پوشیدن شورت جذب و تنگ داشتم ، با اینکه گاهی اوقات به تخم هام فشار می‌آمد ولی خب دیوانه تر از این حرفها بودم که بخوام عوض کنم یا درش بیارم عادته دیگه !

قد بلند و وزن مناسب من بدنم رو اندامی نشون میده طوری که از نظر پارتنر جنس مخالف ایده‌آل بنظر میرسه . چهره متوسطی دارم ، پوست گندمی رنگ من که بیشتر حاصل نوازش آفتاب بود با رگه های سفید وقتی که لخت میشم هارمونی پیدا می‌کنه . چهره مردونه و طبیعی دارم که نه میشه گفت زشت و نه خوشگلم . چشمهای سیاه تر از شبم که کشیده ست می‌تونه برترین مزیت چهره من باشه .

عاشق ادبیات نمایشی بودم . آثار چاکوفسکی ، هنریک ایبسن ، ویکتور هوگو ، استریندبرگ و ‌شکسپیر رو بارها و بارها میخوندم و بازی میکردم . با اینکه رشته من معماری بود ولی نمایش تئاتر رو دیوانه وار دوست داشتم .شش سال پیش در سالن نمایش سنگلچ تست دادم و نظر حسن باستانی به من جلب شد و این شد که رویای من به واقعیت تبدیل شد و تونستم وارد صحنه تئاتر بشم .

دریچه جدیدی رو به من باز شده بود و بعد از گذشت ماه ها و رفتن و تمرین ، در اولین نمایش روی صحنه با آدم های زیادی مواجه شدم و دنیای من از یک دنیای انفرادی خارج شده بود .

پسری بودم که یک دوست دختر تا سی سالگی نداشتم چه برسه به سکس ، یک آدم رمانتیک و ولخرج که به خودش می رسید و اندامی متناسب برای نمایش داشت ، نمایش همیشه روی صحنه جلوی جمع نیست ، بعضی نمایش ها باید تک نفره و انحصاری اجرا بشه مثل سکس ! این رو در آخرین روزهای سی سالگی تجربه کردم .

زمان گذشت و من ارتباط هام طوری شد که راحت میتونستم با کسی باشم . ‌همیشه اولین ها خاطره انگیز هستن و لذت دیگه ای رو تداعی می‌کنند و برای من اما اولین سکسم با اینکه رمانتیک و زیبا برگزار شد لذت زیادی به همراه داشت اما بهترین اون نبود .

سکس اول من با دختری بود که الان هم هنوز کنار خودم دارمش و از زندگی کنار هم لذت می بریم اونقدری که بدون ازدواج و عقد ما باهم عالی هستیم بعید می‌دونم اونهایی که عاشقانه ازدواج میکنند در حد ما باشند . هر بار تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم از ترس بهم ریختن این خوشبختی سر توقع و ‌وظیفه از این تصمیم منصرف شدیم .

بعد از پنج سال زندگی مشترک قرار گذاشتیم هر وقت به حد کافی از داشتن هم لذت بردیم و خواستیم مشترکا تصمیم به بچه دار شدن بگیریم اون موقع تن به ازدواج بدیم .

من رویا رو وقتی ۲۵ سالش بود شناختم ، اون دانشجوی ارشد کارگردانی بود و در کنار حسن باستانی برای کسب تجربه دستیار کارگردانی میکرد . اولین باری که دیدمش درست شبیه تصوراتم از کسی که توی خیالم به عنوان همسر ترسیمش کرده بودم بود . یک دختر ظریف با موهای قهوه ای و فرفری و فرم صورتی لوزی شکل و مینیاتوری که پوست صاف و یکدست اون بد جوری رخ نمایی میکرد . رژ لب صورتی و شال آبی بنفش زیبایی که روی موهاش خوش نشسته بود از من دلبری کرده بود . برق نگاهم ناخواسته پرید و مبهوت رویا شده بودم . دو ماهی از اومدن و رفتن هاش و اولین لحظه دلبری اون گذشته بود و من از درون داشتم دوباره خودم رو به انفرادی که سالها حبس کرده بودم مینداختم . از طرفی تمرکز کارم بهم ریخته بود انگار بغضی توی گلوم نشسته بود و من ماتمی نداشتم براش تا خودم رو بشکنم و گریه کنم و سبک بشم . یک روز استاد من رو به دفترش خواست و گفت کمتر از ده روز دیگه به اجرا داریم تو چت شده اون آدم چند ماه قبلت نیستی !

با شرمندگی شروع کردم به درد دل کردن و گفتن اصل موضوع بهش و وقتی فهمید جریان از چه قرار هست به من گفت بسپر به من باهاش صحبت میکنم ولی اسمی ازت نمیارم ، یک رستوران شیک برات میز رزرو میکنم و آدرسش رو به تو و رویا میدم تا یک بلایند دیت بگذارید و خانم رو به یک قرار مرموز ببریم و از اون به بعدش دیگه از دست من کاری بر نمیاد . خودتی و خودت فقط محض خاطر این مدت تمرین جمعی و وقت و انرژی که گذاشتی سعی کن یک شوالیه ظفرمند باشی تا یک سرباز شکست خورده ! من نمیتونم کسی رو بیارم جات و از این بدتر هم باشی کل زحمات بر باد می‌ره . کلی تشکر کردم و اون روز رو با انگیزه و انرژی مضاعفی تمرین کردم . مست و شاد از اینکه دو نفر توسط محبوب ترین شخص زندگی به هم معرفی میشن چقدر هم بار مسئولیت رو سنگین می‌کنه و هم روابط رو با وسواس و رودربایستی جلو می‌بره و آخ که چقدر هم خوبه هم سخت ! تو همین تصورات بودم که احساس سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم . دنبال رد این نگاه سنگین بودم نگاهی که اذیت کننده نبود مثل جرقه ای که شکل گرفته باشه بود برام ، ضن من بی دلیل نبود دقیق حس کرده بودم ، وقتی رسیدم به چشمهای رویا و متوجه فهمیدن نگاهش به خودم شدم ناخودآگاه یک لبخند به هم زدیم .بعد از اتمام تمرین اومد من رو صدا زد و گفت شنیده بودم شما از کشف های استاد هستید و استعداد ذاتی دارید در اجرا ولی فکر نمی‌کردم به این حد پر شور اجرا کنید .

لبخندی زدم و ازش تشکر کردم و گفتم من سالهاست که خوندم تجسم کردم و تمرین کردم و واقعا حال عجیبی داشتم و عاشق شدم و آدم برای عشق همه کار می‌کنه . خداحافظی کردیم و رفتیم.

رسیدم خونه احساس خستگی شدیدی میکردم روی پوست صورتم بخاطر گریم که کامل رنگ میشد . رفتم دوش گرفتم و اومدم زنگ بزنم از رستوران بیرون برام غذا بیارن که دیدم روی گوشی پیام از استاد اومده که تاریخ قرار و آدرس رستوران و اطلاعات رزرو رو فرستاده بود . باورم نمی شد خیلی خوشحال بودم خستگی یادم رفت و رفتم حاضر شدم و خودم رو دعوت به شام کردم به صرف دیزی توی فرحزاد کردم . از شهران که خونه خودم هست فاصله ای نبود . خونه پدری که اون موقع هنوز پول نداشتم بکوبم بسازمش .

لباس پوشیدم و سوار ماشین شدم و به سمت فرحزاد حرکت کردم توی راه ترافیک بود و با حوصله مجبور بودم رانندگی کنم . درونم حسی مشابه یک پسر بچه رو داشتم که براش دوچرخه خریدن و حسابی تو حال و هوای خودم بودم و سرمت و شاد بودم اصلا حواسم نبود که کلی ماشین و آدم دورم هست ! با صدای یک پسری که سن و سالی نداشت و با رفیقاش اومده بودن دور دور من رو به خودم آورد که گفت داداش من چند دقیقه ای هست تو نخت رفتم ! چی زدی که جنسش انقدر خوبه بگو از کی گرفتی جون من ! یکدفعه جدی شدم و گفتم آقا ادب داشته باش چی زدی چیه ! گفت داداش ببخشید چرا ناراحت میشی تو حال خوشی بودی کنجکاو شدم حس کردم مواد زدی های هستی برا همین پرسیدم . گفتم آدم برای سرمستی دلیل میخواد نه مواد ! ادامه داد مرگ من بگو خب چی می‌تونه مگه آدم رو انقدر تغییر بده ؟ برای اینکه حفظ ظاهر کنم گفتم اونی که عاشقش هستی بهت جواب مثبت بده و تو راه دیدنش باشی ! شروع کرد به تبریک گفتن و من هم تشکر کردم و شیشه ماشین رو دادم بالا صدای پخش رو ملایم کردم و به راهم ادامه دادم . رسیدم و شام رو با اشتهای تمام خوردم و از هوا لذت بردم . برگشتم خونه لباسم رو عوض کردم و روی تخت افتادم و یک موزیک فرانسوی عاشقانه پخش کردم (توصیه میکنم که حتما گوش بدید در انتهای داستان هم ترجمه آهنگ رو براتون میزارم Garou & Michel sardou la riviere de notere enfance )

خوابم نمی برد داشتم روز قرار رو تجسم میکردم و اینکه چطوری دارم باهاش برخورد میکنم ! یک بار خشک و رسمی ، یک بار خیلی عادی و ساده ، یک بار خیلی رمانتیک و هر بار به این نتیجه می رسیدم که خراب کردم ! هیچ کدوم از اینها خودم نیستم . هر بار هم خودم رو لعنت کردم که چرا توی ۲۹-۳۰ سالی که سن داشتم عرضه نکردم یک بار دوست دختر داشته باشم و آداب برخورد با یک دختر رو فکر میکردم بلد نیستم ! ذهنم آشفته بود ولی وقتی به این فکر میکردم که هنوز دو روز وقت دارم خودم رو آروم میکردم . حواسم به ساعت نبود دقیقا حوالی ۵:۴۰ دقیقه صبح بود درست مثل الان که دارم براتون تو همین ساعت می‌نویسم داستان رو !
به شدت به تنها رفیق زندگیم نیاز داشتم و باهاش باید صحبت میکردم ، دلم براش تنگ شده بود سه ماهی بود رفته بود ونکوور پیش دخترش و نوه هاش و جاش به شدت خالی بود کنارم . لپ تاپم رو باز کردم رفتم تو اسکایپ و خواهرم رو گرفتم . بالاخره جواب داد و باهم صحبت کردیم و کلی حال و احوال پرسیدیم بهش گفتم مامان رو گروگان گرفتی تا من نیام ببرمش نمیخوای پسش بدی بهم گویا ! خندید و گفت آره دیگه چه دایی شدی نمیای بچه های خواهرت رو ببینی ! گفتم بهش مامان کجاست میخوام باهاش حرف بزنم صداش کن بیاد . نهال اومد با دیدنش کلی ذوق کردم ۴ ماهی بود تصویری ندیده بودمش چقدر تغییر کرده بود چقدر دوست داشتنی تر و زیباتر شده بود . کلی قربون صدقش رفتم تا مامان اومد ، بعد حال و احوال پرسی بهش گفتم رفیق پسرت عاشق شده میخواد بره سر اولین قرارش و هیچی هم بلد نیست ! برا همین دست به دامنت شده ک به دادش برسی پلک روی هم نگذاشته !

بهم گفت خودت باش همون پسر آروم و متین همیشگی و دست پاچه نشو برخورد گرم و صمیمی خودت رو با ادب و وقارت همراه کن قول میدم بهت همه چی خوب پیش بره ، بهش توجه کن همه چیز اول اون در اولویته و می‌دونی چی میگم و کلی نصیحت کرد و کلی قربون صدقه هم رفتیم و تماس رو قطع کردم و از اونجایی که شرکت قرار و کاری نبود و سانس تمرین ما هم ساعت ۳ بود راحت خوابیدم .

این دو روز هم گذشت و ما انگار بعد از تلاقی رد نگاه مون بهم یه جورایی نزدیک تر شده بودیم ، یاد شکسپیر افتادم که میگه قلب ها راه رو برای رسیدن کوتاه تر میکنند ، نگاه ما توی اون دو روز هم باهم گره خورده بودند و بی کلام کلی کلام عاشقانه رو رد و بدل میکردند . هنوز ماشین نداشت رویا و دیدم عجله داره و میخواد زودتر بره بهش گفتم من و شما هم مسیر هستیم ظاهراً عجله دارید خوشحال میشم برسونم تون . انگار دنیا رو بهش دادم تشکر کرد و برای اولین بار سوار ماشین من شد و راهی غرب تهران شدیم . من باید اون رو میدان صنعت پیاده میکردم و میرفتم خونه . توی راه سکوت برقرار بود.

بعد از اینکه پیاده شد و رفت عطر خوش زنانه ای که زده بود من رو مست خودش کرد و باز هم جوگیر شدم و صدای پخش رو زیاد کردم و گازش رو گرفتم و رفتم .

هیچ وقت من رو با لباس رسمی ندیده بود ، همیشه یا با پیرهن و شلوار جین یا تیپ اسپورت دیده بود . ‌دوش گرفتم اومدم جلوی آینه و از ژل افترشیو آلوئه ورا و استخدوس محبوبم به صورتم زدم و موهام رو درست کردم و لباسی که از شب قبل آماده کرده بودم رو که شامل یک پیراهن آبی آسمانی یخی و کت شلوار آبی رویال می شد رو پوشیدم و عطر محبوبم رو زدم و خودم رو توی آینه برنداز کردم و دیدم همه چی مرتبه در ظاهر و گفتم که ای کاش در کل همه چیز مرتب باشه و گند نزنم توی برخوردم !

از خونه اومدم بیرون و ماشین رو روشن کردم ، عادت داشتم همیشه یک ربع زودتر از موعد می رسیدم سر قرار هام که تا قبل امروز همش کاری بودن ! راه افتادم توی مسیر به سرم زد برم سمت خونه رویا و ببینم میتونم توی مسیر ببینمش و از دور نگاهش کنم ! از طرفی هم دوست داشتم سورپرایز بشم با استایل و تیپی که میزنه میاد . مسیرم رو کج کردم و از راه خودم رفتم . رسیدم سر قرار ، رستوران مجلل حافظ دنج و آروم و کاملا باب سلیقه من بود . کمی منتظر شدم تا بیاد و نیومد دیگه دیر کرده بود نگرانش شدم ، زنگ زدم به استاد و بهش گفتم نزدیک ۴۰ دقیقه هست که من رسیدم و خبری از رویا نیست . استاد زحمت زنگ زدن رو کشید و متوجه شدم خانم با آژانس ده دقیقه ای هست رسیده رستوران حافظ پاسداران ! سریع راه افتادم و رفتم راه زیادی نبود انداختم توی همت غرب و به ترافیک هم نخوردم خوشبختانه و ۷ دقیقه بعد رسیدم .

چه قراری ! هیچ چیز شروعش شبیه تصورم نبود ، تو دلم گفتم بقیه شو خدا بخیر کنه ! رفتم داخل رستوران و دیدم در بدترین جای ممکن و شلوغ ترین رستوران که پر از دود قلیون و سیگار بود نشسته ، با دیدن من کمی جا خورد و خیلی خونگرم و صمیمی باهم برخورد کردیم و بهش گفتم اگر لطف کنید بریم بیرون از این جای مزخرف که در خور شخصیت من و شما نیست ممنون میشم . اومدیم بیرون در ماشین رو براش باز کردم سوار شد در رو بستم براش و اومدم ماشین رو روشن کردم و بهش گفتم حالا کجا بریم ؟

گفت هرجا که شما و ماشین ببرید ساعت نزدیک ۹ بود یک ساعت رو از دست داده بودیم تقریبا ، رفتم به سمت اختیاریه و یک رستوران شیک و دنج اونجا بود که جای مناسبی بود .

توی راه لبخندش رو دیدم و شروع به حرف زدن کرد ، پس شما بودین اونی که استاد گفت هوش و حواسش رو پرت کردم و دلش رو بردم و نتونسته خودش باشه این مدت !

نمیدونید وقتی استاد این رو گفت حواس من سمت هرکسی رفت جز شما ، اون آدم هایی که نگاهشون رو یک لحظه هم ازم بر نمیداشتن ، توی رو درباسی با استاد بود که تن به قرار دادم .

گفتم بله دیگه از مزایای یک خانم با چهره بروفه بهم ریختن یک شهره دیگه ، این شهر کوچیک می‌تونه تیم ۳۰ نفری بچه های تئاتر باشه یا کل دانشگاه . بیخود نیست که شاعر میگه :

خاورمیانه ای پریشان
در کشاکش کمند گیسوان تو می سوزد ،
چه چشم ها که در راه
چه سرها که بر تار تار این دریده شب
گرانبار و پر رخوت آویخته اند !

باز هم صدای شیوا و دلنشینش همراه با لبخند شد . گفت امان از دست شما . راستی چقدر به خودتون رسیدید ماشالا اومدید همین امشب دلبری کنید و قرار از دل بی قرار من بگیرید ها . گفتم ای کاش بشه تازه باهم برابر میشیم . هر دو خندیدیم و چند ثانیه بعد رسیدیم و وارد رستوران شدیم و رفتاری که باید با یک پرنسس کرد رو من درست طبق گفته های مادرم انجام دادم . توی راه هم یخ مون باز شده بود و حرف می‌زدیم . شام رو خوردیم و کلی گفتیم و خندیدیم و ازش پرسیدم اسمت رو بی خود رویا نگذاشتن که ، واقعا با تو بودن مثل یک رویاست هر لحظه اون و احساس میکنم بالاتر از زمین و تو شرق بهشت هستم .

دوستی ما شروع شد و همون شب اول همه چیز به خوبی پیش رفت و صمیمیت جایگاه خاصی بین مون داشت . توی راه برگشت ازش پرسیدم رویا متوجه حس من نشده بودی توی این دو روز گذشته ؟ گفت چون این حس رو خودم بهت داشتم وقتی استاد حرف از یک قرار مرموز گذاشت روم نشد بگم نگاهم درگیر یکی دیگه هست . گفتم پس شانس آوردم اون نگاه مال من بوده وگرنه باید فاتحه قلبم رو میخوندم و امشب شاهد شکستش بودم . دل و قلوه دان های ما شروع شد و خلاصه اون شب هرچقدر بد شروع شده بود به بهترین نحو خاتمه پیدا کرد .

رابطه ما گرم و پر هیجان شروع شد و هر روز میرفتم دنبالش و باهم بودیم اکثر اوقات روز رو . نمایش ما روی صحنه رفت و اجرای خوب گروه مون که یک کار سخت و بزرگ رو روی صحنه برده بود پر فروش ترین کار سال شد طوری که یک هفته هم بنا به درخواست ما اجرای بیشتر داشتیم .

طی این مدت هم شدیدا دلبسته و وابسته هم شده بودیم و بوسیدن و نوازش و آغوش گرفتن بین مون جزو روابط روزمره شده بود . بهش گفتم رویا تا عمر دارم میخوام کنارت زندگی کنم و از با تو بودن سیر نمیشم . یک ماه دیگه هم از رابطه ما گذشت . من برای دیدن خواهرم و بازگشت مادرم راهی سفر شدم و دو هفته ای از رویا دور بودم ولی تماس تصویری ما توی اسکایپ قطع نمی شد . بالاخره برگشتم و قرار بر این بود که من به همراه مادرم بریم خواستگاری رویا . یک شب هم دورهمی سه نفره گرفتیم تا معارفه ای هم باشه بین مادر شوهر و عروس . پدر و مادر رویا عازم سفر بودند و اصالت رویا برمیگشت به قوم بختیاری و شهرکرد . متاسفانه در راه برگشت اتفاقی که نباید رخ میداد افتاد و در تصادفی مادر رویا در جا فوت کرد و پدرش هم سه ماه در کما فرو رفت و سکته مغزی تیر خلاص شد تا پیکر بی جون پدرش رو هم تحویل بگیریم . این تلخی ها انگار بی پایان بودند و یک هفته بعد از فوت پدر رویا مادر من هم خوابید و رنگ صبح رو ندید و به آرامش ابدی رسید . هر دو افسرده و غم زده و تنها شده بودیم و این اتفاق بهانه ای شد که از رویا خواهش کنم بیاد باهم زندگی کنیم .

مرسی که صبوری کردید و تا انتها خوندید ، تلاش شد بی غلط املایی نگاشته بشه که در عین راحتی بخونید . این هم ترجمه آهنگی که گفته بودم بالاتر امیدوارم که مورد اقبال و پسند واقع بشه .

درختی را به خاطر می آورم
وزش بادی را به خاطر می آورم
صداهای مبهمی که از امواج انتهای اقیانوس می آید
شهری را به خاطر می آورم
صدایی را به خاطر می آورم
درختان نوئلی که در برف و سرما می درخشیدند
رویایی را به خاطر می آورم
پادشاهی را به خاطر می آورم
تابستانی که تمام شد
خانه ای چوبی
آسمان را به خاطر می آورم
پیراهن توری که از پشت پاره شده بود
این خون نیست که در رگ های ما جاریست
این رودخانه کودکی ماست
این مرگ او نبود که مرا آزرده خاطر میکرد
ندیدن دوباره رقصیدن او بود
فانوس دریایی را به خاطر می آورم
نشانه ای را به خاطر می آورم
نوری در غروب
اتاقی ناشناس
عشق را به خاطر می آورم
ژست هایی را به خاطر می آورم
کالسکه بازگشت
عطر روی کتم
زمان های خیلی دور را به خاطر می آورم
خیلی کم به خاطر می آورم
قطار هایی که اتفاقی بهم می رسیدند
از زوجی عاشق
لندن و رم را به خاطر می آورم
از آفتابی که سایه می شد
از غمی که انسان را می ساخت
این خون نیست که در رگ های ما جاریست
این رودخانه کودکی ماست
این مرگ او نبود که مرا آزرده خاطر میکرد
ندیدن دوباره رقصیدن او بود

نوشته: Elanor


👍 1
👎 1
6301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

798065
2021-03-19 01:16:20 +0330 +0330

یاد عشقولانه های یاسمن خنگ بانو و داونه برره افتادم!! و طغرل که هر وقت اینا قربون صدقه هم میرفتن بالا میاورد!! 😁

2 ❤️

798079
2021-03-19 01:30:50 +0330 +0330

درضمن … شدی!! ادمین قبل سال نو اینو آپ کرد!! 😁

2 ❤️

798106
2021-03-19 02:12:27 +0330 +0330

کل داستان فقط و فقط تعریف و تمجید از خودت بود و رویا…
اول ذکر شد سکسی توش نیست اما میتونستی یکم تصویر سازی کنیو تغییرش بدی اقای چاکوفسکی😐
از اونجایی که عدد خورده پس قصدت اینه ادامه بدی خیلی شدیدا پیشنهاد میکنم ادامه ندی عزیزم چون فقط داری خودتو الاف میکنی…
موفق باشی

1 ❤️

798115
2021-03-19 02:27:27 +0330 +0330

چقدر قلمت ضعیف پسر
خیلی ضعیفه
ذهنت چقدرپراکنده و گم
چقدر پر از استرس و آشوبی
یه چیزی بهت بگم
عشق بهت رو اورده
مبادا دلت رو بزنه و همه چیز رو خراب کنی
دو دستی بهش بچسب و ولش نکن
ولش کنی باختی
یه شعر هم من برات میخونم ،زیاد هم بلد نیسم /
ای عشق من
می آیم بدنبالت
پشت در آپارتمانت ساعتها مینشینم
نیستی
میروم در کافه ای همیشگی روبرویی خانه ت
قهوه تُرک بدون شکر
سیگار پشت سیگار
آمده بودم و ببینمت و بتو بگویم
هیچکس چون تو نمیتواند آنقدر زیبا بخندد
دیر نکن
زود بیا

1 ❤️

798218
2021-03-19 18:17:22 +0330 +0330

از اونجایی که بیشترِ ایرانیا خیلی اعتماد به نفسِ کاذب و بالایی دارند تو هم یکی از همونایی. اول داستان رو بیشتر نخوندم چون از تعریف و تمجید های الکیت عَنم گرفت . مردم میان اینجا داستان بخونن جق بزنن یا لذت ببرن . نه اینکه تعریف و تمجید یه شخصیتِ نسبتا تو خالی رو بخونن

0 ❤️