وسوسه ی پاییزی

1396/08/11

موهاش رو باز کرد و هوا بین تارهای خرمایی رنگش پیچید. از توی آینه، به امواج ملایم و لطیفِ پایینِ موهاش نگاه کرد.
بردین همیشه عاشق موهاش بود، رنگشون و پیچ و تابشون…
تابستون ها که به دشت های فراخ و دامنه های سبز و پر گل زاگرس شمالی میرفتن، به هر بهونه بود لچک از سرش باز میکرد و موهاش رو افشون میکرد. بردین هم جلو می اومد و آروم نوازش میکرد موهاش رو…
روی چمن ها میخوابید و سرش رو روی پاهای بردین میگذاشت و باز هم نوازش…
دست های نه چندان لطیف بردین رو حس میکرد که بین موهاش حرکت میکنن، و بجز خون، عشق تو تمام پوست سرش جریان پیدا میکرد.

آهِ آرومی کشید و روی تختش نشست. دلش برای تشک و لحاف های گرم و کرسی ده تنگ بود. با گذشتِ یک سال هنوزم شب ها از روی تخت می افتاد! و خنده ی هم اتاقی هاش…
شیرین بود و تلخ…
بازارها و مغازه های لوکس و چندطبقه قشنگ بودن، امکانات رفت و آمد و پارک ها و جاهای دیدنی، جالب بودن و مغازه های بدل فروشی و عطر و ادکلن و گیره های مو، شیرین بودن…
اما دوری از ده سخت بود، ندیدن دشت های فراخ، بکر و سبز و چشمه های زلال سخت بود. نبود مادرش و آوینا سخت بود، نبودن بردین تلخ بود… تو فکر خریدن گوشی موبایل بود. بردین گوشی داشت، اما موقعیتش نشده بود که بخره… باید میخرید و اونوقت حرف زدن با بردین، سختی هارو کم میکرد…

هیچکس تو اتاق نبود و تنهایی آزارش میداد. تنهایی فکرش رو درگیر میکرد… ممنوعه ها!
دست روی رون پاش گذاشت، دقیقا همونجایی که بردین دست گذاشته بود!
جای لگد الاغ!!
لبخند روی لبش اومد…
روزی که زودتر کارهاشو تموم کرد تا با بردین به صحرا برن، الاغِ همیشه چموشِ مش اکبر، باز فرار کرده بود و اومده بود صحرا. نارینا میخواست ببندش به درخت تا فرار نکنه و بعد مش اکبر رو خبر کنه، که الاغ لگدش کرد! موقع بستنش، با سُم محکم به رونش کوبید!
خیلی درد گرفت!
نارینا هم مثل بچه ها بغض کرد و پاش رو گرفت و شروع به گریه کرد!
الاغِ احمقِ زبون بسته رو که نمیتونست بزنه! مظلومانه گریه کرد…

صدای بردین رو شنید. خودبه خود گریه اش شدید شد!
بردین با حیرت جلو اومد و بلندش کرد:

  • چی شده ناری؟ نارینا؟ بلند شو ببینم…
    نارینا لوس شده گفت “نمیتونم…” و گریه…
    بردین جلوش زانو زد و دست هاش رو از روی صورتش برداشت. اشک، برق چشم های نارینا رو دو چندان کرده بود، مژه هاش فر خورده بود…
    چهره ی لوس و مظلومش، دل بردین رو زیر و رو کرد‌.
    با ترس پرسید:
  • خب بگو چی شده! نصفه جونم کردی دختر…

نارینا با لب های برچیده گفت: الاغ مش اکبر لگدم کرد. درد میکنه…
البته دردش کم شده بود! اما بغض نارینا ناشی از لوس شدن بود! دلش میخواست بردین نازش رو بکشه…

بردین گفت:

  • غلط کرده خر چموش! کجاته؟ حواستو جمع نکردی! کو؟
    نارین دست رو رونش گذاشت و گفت “اینجا”
  • دامنتو بزن بالا ببینم. نشکسته باشه! مو ترک برنداشته باشه استخوونت…

خجالت یکهو سراغش اومد که شتابزده گفت: درد نمیکنه!
بردین متعجب گفت: پس چرا گریه میکنی؟

سرش رو بالا آورد و خجالتزده و هول کرده گفت: خب درد میکنه، اما زیر دامنم تمبانه! زیرشم لخته!

بردین از هول کردن نارینا خنده اش گرفت!

  • خب درار تنبانتم…

چشم های نارینا گرد شد!
کیف میکرد بردین…

  • خب اگر موهات رو محرمم، پاهاتم هستم، تازه از دید دکتری نگاه میکنم!

نارینا اخم کرده و جسور، با صدای زیرش گفت: ایششش! دکتر خر و گاو و اسبی! منو فامیل گاوا کردی یا اسبا؟!

بردین خندید و دست روی پاش گذاشت. منقبض شدن بدن نارینا رو حس کرد. به صورتش نگاه کرد.
نارینا سرش رو بالا آورد و نگاهشون به هم قفل شد. بردین دست روی تار موهای نارینا کشید و پشت گوشش گذاشتشون.
با اشاره به پاش گفت: درش بیار ببینم نارینا…
و کی بود که ندونه، خش صداش از هیجان دیدن پاهای نارینا بود!

وقتی صداش اینطور بم میشد، عمرا اگر نارینا “نه” میتونست بگه!
خجالت میکشید خب! اصلا درست بود؟!
تنها، اینجا، با وجود علاقه شون…
البته خر مش اکبر بود!
خنده اش گرفت.

  • نارینا نخند! در بیار ببینم پاتو… دکترم نا سلامتی!

  • آره! دکتر دام و طیور! لابد منم گاو و گوسفندم!

  • تو برّه ای نازناز بانو‌… ازون بره خوردنیا…

مممم…
بردین که اینطوری میگفت زیر دلش غنج میرفت و یه جوریش میشد… یه جورِ عجیب، یه جورِ گرم، یه قلقلک داغ و ممنوع…

بردین دست رو کش دامنش گذاشت تا پایین بکشدش.
وای!
لباس زیر تنش نبود!! گرمش میشد… عادت نداشت… فقط تنبان و دامن…

دست بردین رو عقب روند و دامن رو بالا زد. بعد طوری که معلوم نشه پایین تنه اش، تنبان رو محتاط پایین کشید و با دامن بالای رونش رو پوشوند.
کبود شده بود، بنفش روشن بود اما مطمئنا تا چندساعت آینده تیره میشد… بردین دست روی کبودی کشید و کمی فشار داد، نارینا “آخ” گفت. درد میکرد…

کبودی بنفشِ روشن به پاهای سفید و صاف نارینا می اومد!!
بدجور تحریک کننده بود!

به صورت خجالت آور و بی شرمانه ای، نارینا خوشحال بود که چندروز پیش نوره به پاهاش گرفته بود! نوره هم‌ پوستش رو روشن میکرد، هم نرم…

بردین دستش رو اطراف زخم هم کشید و کمی فشار داد، نارینا دوباره آخ گفت و به بردین نگاه کرد.
بردین سعی میکرد فقط به کبودی فکر کنه!
ازش خواست پاش رو حرکت بده. نارینا تو حرکت دادن پاهاش مشکلی نداشت اما ترس از کنار رفتن پرهای دامن و بیرون افتادن بدنش! باعث شد میخ شده زل بزنه به بردین.
بردین:

  • نمیتونی تکونش بدی؟!
    نارینا “چرا” گفت و سریع تنبان رو بالا کشید و ایستاد!
    “چیزیم نیست” گفت و سرش رو پایین انداخت.
    بردین ایستاد، دست روی گونه اش گذاشت و زمزمه کرد:
  • همین شرمت دیوونه ام میکنه نازنازبانو. اما از من خجالت نکش. نگاهم نگاه دکتریه…

شیطنت چشمای بردین چیزی نبود که نارینا نبینه. با دست و به شوخی عقب روندش و “آره جان عمه ات” گفت و عقب دوید. سبزه های خوشبو، فرشِ زیر پای شیطنت هاش بودن…

دستش رو از روی رونش برداشت و از روی تخت بلند شد. از بلندگوی راهرو اسمش رو صدا زدن. احتمالا آقاجان و مادرجانش یا آوینا بودن. کمِ کم روزی دوبار زنگش میزدن.
دلش میخواست بردین هم زنگش بزنه. اما خب نمیشد، حرف در می آوردن… البته که ابایی نداشت!
خب دربیارن! اصلا به چه حقی زنگ نمیزد بهش؟!
هووووف…
رفت و گوشی رو برداشت، آوینا خواهرش بود.
با وجود دلتنگی و ناراحتی سعی کرد خوشحال نشون بده، البته که شوخی های آوینا هم بی تاثیر نبود. از پسرهای شهری میپرسید و شوخی میکرد.
نارینا میخندید اما هیچ پسر شهری ای به چشمش نمی اومد. بردین، تنها مردی بود که قلبش اجازه میداد خوب نگاهش کنه.
اصلا مسخره نبود که آوینا میپرسید “شوهر خواهر خوشتیپ شهری برامون نمیاری؟” ؟!
نمیدونست دل نارینا فقط بردین رو میخواد؟!
از اوضاع ده پرسید آوینا گفت “همه چیز مثل قبلِ” و این خوب نبود!
این یعنی هنوز تعصب و حرف ها هستن…
آوینا فرشته ی نجاتش بود. نجات از بی سوادی و خونه نشینی و جهل و تعصبات. از وقتی شده بود زن ارباب، تمام تلاشش رو کرده بود تا به زن ها و دخترهای ده کمک کنه. یه دبیرستان درست کرده بودن. ارباب عاشق آوینا بود و انقدر قبولش داشت که پا به پاش برای کمک‌ به اوضاع زن ها و دخترای ده، کمکش کنه.
درس خوندن برای دخترا تو ده، در حد خوندن و نوشتن مجاز و عُرف بود. آوینا کلی جنگیده بود و هنجار و سنت شکن لقب گرفته بود، اما با پشتوانه ی ارباب، غیرممکن ترین کارها رو انجام داد، اول تاسیس دبیرستان دخترانه، بعدش هم فرستادن نارینا به دانشگاه، اون هم یه شهر دیگه!
و چقدر خودش و آوینا و پدر و مادرشون اذیت شدن، حتی نارینا خودش عقب کشید، وقتی بردین گفت نرو، آقاجانش سیلیش زد و مادرجانش لچک به دندون گرفت و لب گزید و اشک ریخت تا از خر شیطون پایین بیاد.
اما آوینا و ارباب واسطه شدن. خوب درس خوند و تونست شهر مهمی قبول بشه.
اوایل آقاجان و مادرجان مخالف بودن، حرف و طعنه ی مردم کلافه شون میکرد، اما بعدش با دیدن دانشگاه و خوابگاه و اشتیاق نارینا، دلشون نرم شد. حالا نارینا کنار دخترای شهری، ریاضیات میخوند تا معلم دبیرستان تازه تاسیسشون بشه، تا بال پرواز دخترای باهوش ده بشه. یک سال دیگه به تمام آرزوهاش می رسید. دبیری تو دبیرستان و ازدواج با بردین و بعدم بچه دارشدن و…
رویاهاش همه رنگی بودن. لبخند زد…
بیشترش رو مدیون آوینا بود.


خنکای اول مهر بود.
پاییزه ی خوشرنگ و دوست داشتنیش رو پوشید. از یه پاساژ خریده بود و با اینکه میدونست تو ده نمیتونه بپوشش، عاشقش بود. مقنعه سر کرد. صورت گِردش با مقنعه محجوب میشد. چادر سر کرد و از خوابگاه بیرون رفت. میدونست که چشم های زیادی دنبالشه. چشم پسرهایی که کم پیشنهاد بهش نداده بودن. چه مستقیم، چه غیر مستقیم و با واسطه، اما هیچکدوم رو نمیخواست. اعتماد کردن براش سخت بود. حس ‌میکرد بعضی پسرها با خودنمایی‌ و شوخی های بی مزه، فقط میخوان بهش نزدیک بشن تا شکستش بدن! حس ‌میکرد روش شرط بستن!
حس های آزار دهنده ای که باعث میشد جدی و ساکت، در مقابل پسرها فقط به بردین خوش قد و بالای خودش فکر کنه.
بردینی که خیلی وقت بود ندیده بودش. هر روز از پسرک های فال فروش اطراف دانشگاه فال میگرفت و خبر مسافر میومد‌. خبرای خوب…

“یوسف‌ گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور”

“رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند ، چنین نیز نخواهد ماند”

“مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید”

فال ها تقلبی بودن یا حافظ بازیش گرفته بود؟!

منتظر بود یه روز پاش رو تو حیاط دانشگاه بگذاره و ببینه بردین اومده دیدنش.
شاید هزاران بار اون صحنه رو تو ذهنش مرور‌ کرده بود. گاهی فکر میکرد الان بردین کنار در دانشگاه ایستاده و وقتی سرش رو بالا می آورد و نبود، سراب بودنش بدجور به سرش کوبیده میشد. سراب بردین…
امروز باز هم بدجور دلتنگ بود.

چشم هاش لبالب اشک شد، نمیخواست کسی تو این حال ببیندش. راهش رو دور کرد و به طرف حیاط پشتی دانشکده رفت.
به اشک‌ هاش اجازه ی جاری شدن داد و به بردین فکر کرد که بدجور این روزها حس میکرد بی وفاس…
به آوینا فکر کرد که هیچ خبری از بردین نمیداد…
به…
صدای جیغ خفه ای توجهش رو جلب کرد!
سر بالا آورد اما کسی نبود. کمی جلوتر رفت و با دیدن پسری که پشت یه درخت ایستاده بود و دست های یه دختر رو از بالا با یه دست گرفته بود، دهانش رو باز کرد تا جیغ بکشه!
بلکه کسی کمک کنه.
اما بعد با دیدن صورت های نزدیک به هم و بوسه ی داغ و لعنتیشون، ساکت موند.
صحنه ی دست های اسیر دختر، و پسر زورگو و یاغی، چیزی نبود که داغ کننده نباشه!

خیره مونده بود و اون ها انقدر تو حال خودشون بودن که حال خودشم داشت عوض میشد.
گریه از یادش رفته بود!
سست عقب گرد کرد و بی صدا برگشت. تصویر دست پسر و موج حرکات بدن دختر، از ذهنش بیرون نمیرفت.
تصویر زانوی پسر که بین پاهای دختر فشرده میشد…
دلش میخواست بیشتر ببینه…!
هووففف…
هر کی هر کی بود؟!
کارای عجیب!
این روزها محیط عجیب دانشگاه رو درک نمیکرد. حرف زدن های در گوشی و نگاه های مرموز و حرکات شورشی…
درهم برهم بودن اوضاع امنیتی.
یک جور جو سیاسی و موهوم بود. حس بدی بود…
دانشگاه دو قطب شده بود.
از سیاست تنفر داشت. خودش رو کاملا دور میکرد.
فقط تاثیر جوّ دو قطبی و متشوش دانشجوها، آزارش میداد.


استاد نیومده بود و به خوابگاه برگشت.
جزء اعتراض حزب ها بود انگار…
براش مهم نبود‌… بهتر!
صحنه ای که صبح دیده بود دوباره تو خاطرش اومد.
لعنتی…
اون پسر رو بردین میدید و اون دختر رو، خودش!
متنفر بود از رویابافی اما لذت بخش بود…!
در عین لذت بخش بودن، داغ دلش رو تازه میکرد. داغ نبودن بردین، ندیدنش، بی وفاییش…
اگر میرفت ده، حتما باهاش قهر میکرد.
عمرا اگر میذاشت موهاش رو نوازش کنه!
شاید میذاشت… اما کلی ناز و قهر میکرد…
با فکر ناز کردن برای بردین و دویدن توی دشت، لبخند زد.
بدو بدو هاشون تو دشت و بین گل های زرد وحشی…
همیشه بعد از دویدن بینشون، بوی گل های وحشی میگرفت تنش… بردین خیلی دوست داشت. بهش نزدیک میشد، از پشت تو بغل میگرفتش و سرش رو بین موهای نارینا میبرد و عمیق نفس میگرفت. گاهی دامن نارینا رو بو میکشید.
و نارینا پر از عشق میشد. هر چند ‌گاهی بو کشیدن ها به لمس های شیطنت وار میرسید و حرصش رو در می آورد، اما ته دلش غنج میرفت…
دست بردین رو پس میزد و فرار میکرد. اما بیشتر دلش میخواست!
میدوید و اگه بردین میگرفتش، گازهای محکمی نصیبش میشد… تند میدوید و عطر گل ها میپیچید…

هم اتاقیش اومد و از فکر بیرون اومد. گفت که قراره اعتراض کنن و به خاطر اغتشاش ها یک هفته دانشگاه تعطیل بشه!
باید برمیگشت ده؟
خوشحال شد!
دیدن مادر و پدرش، آوینا، آایل، و ازهمه دلبرانه تر، بردین!
سورپرایزش میکرد!
خدا کنه همه چیز خوب باشه…
کاش تعصب و حرف حدیثی نمونده باشه…
دلش میخواست اینبار اجازه بده لب های بردین لب هاش رو ببوسه… گرم و داغ و دیوونه کننده…
مگه چی میشد؟
دخترهایی دیده بود که تا به حال با چندین نفر بوسه رو تجربه کرده بودن…
یکبار، اون هم با عشقش، عیبی نداشت، داشت؟!
لب های پررنگ و جمع و جور و مردونه ی بردین رو میخواست.
وای اگه اون لب ها‌ روی…
هوفففف…
هورمون های لعنتی بدجور برانگیخته اش کرده بودن.
مخصوصا که پاییز شروع شده بود. پاییزها عاشق پیشه ترین میشد…
سعی کرد به سورپرایز برگشتش به ده تمرکز کنه.‌… چی بپوشه…

با آوینا و مادرش تماس گرفت. مادرش طبق معمول دلتنگ و نگران بود. آوینا هم بعد از شوخی هاش، احوال پرسی و حرف های معمول، از اوضاع عادی ده گفت و خبر خاصی نداد.
با جسارت حالِ بردین رو پرسید و آوینا گفت که خوبه و توی دامپزشکی مثل قبل مشغوله…
اما دیگه اونقدر جسور نبود که بپرسه چرا بهش زنگ نمیزنه! یا حالش رو از آوینا میپرسه یا نه…


ساکش رو دست گرفت و سوار اتوبوس شد. تا ده ۵ ساعت راه بود و غروب میرسید…
کنار پنجره نشست و کنارش هم یه پیرزن نشست.
کمی خرید هم کرده بود. برای آوینا شال و لوازم آرایش، برای مادرش پیراهن و روسری، برای آقاجانش جوراب و زیرپوش خریده بود. و چقدر به خرید آقاجانش خندیده بود! همیشه همین بود…
برای بردین گردنبد الله خرید. با یک ست مشکیِ کمربند و جاسوییچی و کیف.
اولش فکر کرد زشته!
البته زشت نبود! اما ازونجایی که فکرش موقع دیدن کمربند، به جاهای ممنوعه کشید، ترجیح داد بعدا بخره!
ولی طاقت نیاورد و خریدش.
خب بعدا بهش میدادش!
ساکش کوچیک بود و روی پاش گذاشته بود…
اتوبوس حرکت کرد و فکرش به ده پرواز کرد.

به دقیقا بردین!
طعم لب هایی که چشیدنشون ممنوعه بود، اما اینبار دیگه مانع نمیشد.
میخواست تسلیم باشه… کاملا…
خودش کم هوس داشت، حرکت و لرزش اتوبوس هم اضافه شده بود!
مسخره بود!!!

سعی‌کرد با خانم کناریش حرف بزنه. اما وقتی یک ساعت بعد، صدای خرو پف‌ پیرزن بلند شد، به شانس بدش لعنت گفت!

چی میشد اگر راحت به بودن تو بغلش فکر میکرد؟! یا اصلا به هرچی که الان دلش ‌میخواست؟!
مثلا دست های بی پروای بردین وقتی دور بدنش حلقه میشد و بعد بی شرمانه پیشروی میکرد و…
حرکت و لرزش اتوبوس چی از جونش میخواست؟!
اتوبوس جای این چیزا بود؟!

بلند شد تا پرده رو کنار بزنه و حداقل بیرون رو ببینه!
شاید این حس لعنتی و داغ از سرش میپرید‌.
پرده رو کنار زد به جاده نگاه کرد.

یک لحظه پشت علف های هرز کنار جاده یه جنازه به چشمش اومد!!
با دقت و یاد آوری تصویرش، فقط تونست جیغ بزنه “نگه داااار!”

همه پریدن و اتوبوس کنار رفت و ترمز زد!
راننده و مسافرها با عصبانیت نگاهش کردن و عقب برگشتن.
برای چی جیغ زد؟! به اون چه مربوط!
فکرهارو عقب زد.
شاید زنده باشه!!!
با استرس و همونطور ساک به دست، به طرف در اتوبوس دوید، جواب هیچکس رو نداد و فقط گفت “شاید زنده باشه!”

بیرون رفت و با شجاعتی غیر قابل پیش بینی به طرف اون آدم دوید.

مردی پشت علف ها دراز به دراز افتاده بود!
بالاتنه اش و سینه ی پهنش لخت بود. شلوار قهوه ایش خاکی و خونی بود.
تنش پر از زخم و از یک دستش خون زیادی رفته بود.
رنگش به کبودی میزد. نفس نارینا حبس بود.
مرده بود!
دسته ی ساک از دستش رها شد و بدنش بی اراده لرزید.
هوا خیلی سرد بود!

صدای شاکی راننده که میگفت دردسر درست کرده و چندنفر که میخواستن به پلیس زنگ بزنن میومد.

سعی کرد نلرزه و به مرد نزدیک شد.
هیجان و ترس زبونش رو بند آورده بود‌
راننده فریاد زد “دست نزن خانوم!! اثر انگشتت میمونه!”

“شاید زنده باشه” ندای وجدانش بود‌.
با جسارتی عجیب به پیشونی مرد دست زد و سرد بود!
خب هوای کوه سرد بود!
با دست لرزان به شکمش دست زد. خیلی سرد نبود!
چادرش رو از روی سرش برداشت و با لرزشی مهار نشدنی سر روی قلبش گذاشت.
میزد!!!
کند و نامنظم…

جیغ زد “زنده اس” و دید که همه پشتش جمع شده بودن.
مردی به آمبولانس زنگ میزد.

مرد رو تکون داد و دو نفر دیگه اومدن علائم حیاتیش رو چک کنن.
مرد میلرزید و دهانش رو بازو بسته میکرد.
نارینا چادرش رو درآورد و روش انداخت. چند نفر دیگه هم لباس روش انداختن.
نارینا رفت و ساکش رو آورد و باز کرد، باعجله آب معدنی کوچیکش رو دراورد و باز کرد. یک نفر سر مرد رو کمی بالا آورد و نارینا کمی آب توی دهانش ریخت. مرد چشم هاش رو باز کرد. انگار که هیچ جا رو نمیدید. خیره بود و میلرزید…
چهره ی درهمش نشانگر درد کشیدنش بود.

یعنی چکار کرده بود که تو این بیابون ولش کرده بودن؟!
جنایتکار بود؟!

آمبولانس زود رسید. ماشین پلیس هم…
سوالاتی پرسیدن و کمک راننده رو نگه داشتن.
مسافرها عجله داشتن…
با رسیدن مامورها و کمی توضیحات، راننده گفت که همه سوار بشن. همه سریع سوار شدن.
ماشین حرکت کرد.
تا ده تمام فکرش درگیر اون مرد بود. زنده میموند؟
با اون همه زخم، اگه خلافکار میبود و حکمش اعدام بود چی؟!
فکرهاش رو پس زد. خیلی سخت بود…
عمدا به بردین فکر کرد…

از اتوبوس پیاده شد و دیدن درخت های زیبا با برگ های رنگارنگ، روحش رو نوازش کرد.
پاییز واقعی…
باد خنک هم گونه هاش رو نوازش ‌کرد.
هوای ابری نوید بارون میداد. بوی بارون و خاک… بارون پاییزی…
پر از حس خوب بود.
کاش فردا هم بارونی باشه.
ساکش رو محکم گرفت و به زاگرس عزیزش سلام‌ گفت…


صبح دیر پاشد… از بس که دیشب با مادرش و آوینا گفتن و گفتن… البته در مورد هرچیز جز بردین!
روش نشد حرفش رو پیش بکشه.
به حیاط رفت تا صورت بشوره.‌‌
زندگی جریان زیباش رو داشت…
مرغ و خروس های بازیگوش، کبوترای وحشی، اردک ها و بلدرچین های ریزه میزه‌…
دام ها هم دورتر بودن…
بجز اسب و الاغ ها که پایین حیاط بودن.
بهشون سر میزد.
کنار حوض آبی فیروزه ای نشست و آب خنک به صورتش زد. سردش شد و سرحال تر شد. عاشق این کار بود، اول صبح…
حس تازگی بی نهایتی از خنکای آب و نسیم اول صبح میگرفت.
و البته حس شهوت صبحگاهی‌…
همیشه صبح ها همینطور بود. تعجب میکرد از اونهایی که شب رو مناسب رابطه میدونستن!
اصلا صبح انگار اکسیرِ عشق و شهوت و مستی تو هوا پخش بود، و اکسیژن زیاد…
هووووففففف…
باید به دیدن بردین میرفت.

دیشب که مادر و آوینا حرفی نزدن، امروز خودش میرفت دامپزشکی ده…

بعد از صبحونه آماده شد و بی خبر راه افتاد.
تمام مسیر پر ار خاطراتشون بود.
پر از برگ های پاییزی و خش خش بی نظیر…
گردنبند “الله” رو پیدا نکرده بود، انگار کنار جاده گم شده بود…
عیبی نداشت! بهونه ی خوبی بود که ست کمربند محبوبش رو هدیه کنه… بالاخره بردین عشقش بود.

به طرف در سوله ی دامپزشکی رفت و داخل شد.

صدای بحث می اومد! بدموقع اومده بود؟!
جلوتر رفت و پشت دفتر کوچیک ایستاد. صدای بردین رو شنید. صدای کمی عصبیش رو دوست داشت!
لبخند روی لبش نشست. چه دکتر بد اخلاق و جدی ای…
با این صدا اگر موقع معاشقه بهش دستوری میداد…
واااای!
همش اثرات این صبح پاییزی پر اکسیژن و کول بود!
خواست سرمست در بزنه که شنیدن صدای مادر بردین متوقفش کرد!

  • من شیرمو حلالت نمیکنم. دارم ‌بهت میگم‌ جمع کن بریم خانه‌. اون دختره داره میاد! به خدا عاقت میکنم! نامزدت خانه باباش شیر بز نمیدوشه که تو اینجا با اون دختره ی خراب ملاقات کنی!

جلوتر رفت!
دختره ی خراب؟! نامزد؟!
نمیفهمید…
یعنی انقدر اوضاع خوب شده بود که نارینا رو نامزد پسرش نامید؟! یعنی دیگه تعصبی ندارن؟!
پس دختره ی خراب کیه؟!

صدای عصبی بردین اومد: مادرِ من بیخود حرص نخور! نمیتونم ‌که تا آخر عمر ازش فرار کنم! گناه داره! باید بهش بگم. حرف بزنم!

  • نه! نمیخوام. خامت میکنه پسر! اون شهر رفته! با هزاران پسر و مرد شهری معاشرت کرده! بلد شده خام کردن رو… یه کاری میکنه نامزدیتو بهم بزنی با دخترخالت! اونوقت جواب خواهرمو چی بدم؟! قلب مادر مریضتو نلرزون! بیا بریم خودم جوابش میدم!

پاهاش سست شده بودن!
هزاران مرد؟!
بردین با دختر خالش؟!

صدای بردین اجازه ی فکر بیشتر بهش نداد:

  • مادر من، من احمق نیستم دختر چشم‌ و گوش باز شده بگیرم! خودم شهر رفتم میدونم چه خبره، نارینا هم خوشگل‌… اصلا نمیخوامش! اما باید بگم بهش یا نه! من بچه نیستم خامم کنه… دخترخالمم نشون‌ کردم، سر حرفمم هستم!

شلیک دردناک حرف هاشون اجازه فکر کردن به نارینا نمیداد. بی صدا میشکست…
تیر مستقیم به قلبش خورد… بنگ!

  • آفرین پسرم! کی بهتر از اون اصلا؟ دختر سربه زیر و خانه نشین… درسته بر و روش مثل نارینا نیست، اما عوضش سالمه! یاغی گری نکرده بره شهر هرز بچرخه! بیا بریم عصر خودم باهاش حرف میزنم. باید اونموقع که همه گفتیم نرو و یاسین تو گوش خر خوندن بود، گوش میکرد! نه به فتوای اربابِ لیوه ی آوینا، میرفت پی خوشی!

کِی صورتش خیس شده بود؟!
سکوت باعث شد سر بالا بیاره و دیدن بردین که مات و مبهوت نگاهش میکرد، از پشت پرده ی اشک، دل زخمیش رو بیشتر شکوند…

چقدر رویا بافته بود! همه پَر؟
اونهمه رویاهای ممنوعه و روزانه و شبانه‌‌‌‌…
بی صدا عقب گرد کرد و هق زد‌.
بردین “نارینا” گفت و آخرین چیزی که باید میشنید رو هم شنید. دیگه چیزی نمونده بود!

چه قدرتی سر پا نگهش داشته بود؟
عقب تر رفت و سکندری خورد. بردین پرید تا جلو بیاد که مادرش دستش رو گرفت و اخم غلیظی کرد.
نارینا برگشت. دیگه پشت سرش رو نگاه نکرد.
مطمئن بود جایی از قلبش شکسته، تیز بود! تیر میکشید…

لعنت بر طایفه ی جهل، طایفه ی تعصب، طایفه ی مرد سالار و زن کُش.
باید میرفت…

“ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید ازین ورطه رخت خویش”


۳ماه بعد
حیاط دانشگاه رو برف پوشونده بود. سفید…
دو روز به زمستون مونده بود و برف پاییزی غافلگیر کننده بود!
سفید، رنگ تنفر انگیز این روزهاش! رنگ روپوش بردین!
نه! اسمش ممنوعه!
اون نامزد داشت…
عادت کرده بود به عشق بردین.
ترک‌ عادت، مرض شیدایی بهش داده بود.
اما باید ترک میکرد…
مثل سیگاری که تازگی ها تو کافه های خلوت میکشید. محض خود آزاری! سوزش گلوش…
درد کشیدن انتخابی!

یه مازوخیسم شکست خورده، تو یک صبح خنک، داغ میکرد!
این هم یکجور خودآزاری بود!
وسوسه ی پاییز تموم شدنی نبود!

یه پلیس دید. راهش رو کج کرد.
جوّ دانشگاه بهتر شده بود اما بازهم پلیس بود گاهی!
پلیس اما انگار به طرفش اومد!
سر بالا اورد و بی مکث و سرد گفت: “من اهل هیچ حزبی نبودم، نیستم”

اما کمی بعد با آنالیز چهره ی مرد، تصویر جسم لرزانی کنار جاده جلوی چشم هاش جون گرفت!
قد بلند، همون سینه س فراخ، با لباسی نظامی و اتو کشیده!
نگاهش روی صورتش برگشت و لبخند یک طرفی مرد که سعی میکرد مهربون باشه…
انگار حیرت نارینا رو متوجه شده بود.
چشم نارینا پایین تر از لبخندش، روی گردنبند “الله” ثابت موند!
دست جلو اومده ی مرد، یه چادر تا زده تو مشمبا رو جلو آورد!
تلخ گفت:

  • دیگه چادر سر نمیکنم.

مرد ابرو با انداخت، دستش رو عقب برد و با چشمک گفت:

  • پس یه نخ سیگار بهم بده!
    چشم های نارینا از تعجب باز موند!
    حوصله نداشت…نزدیک ۳ ماه بود که حوصله نداشت…
    راهش رو کشید بره، اما قبلش گفت: “گرنبند مال خودت!”

و پلیس جذاب هم گفت: اما من بهت مدیونم! اگر نبودی میمردم!
نارینا برگشت و سر تا پای پلیس رو نگاه کرد‌.
دست به جیب ایستاده بود و کمربند و کُلتش، با اون لباسای نظامی، هورمون های صبحگاهیش رو قلقلک داد‌!
پاییزِ بی حیا…
چشم بست تا بره که مرد گفت: “تا آخر عمر که نمیخوای عزادار عشق بردین باشی!”

شلیک بعدی!
حیرت و بعد خشم نارینا رو دید که ادامه داد:

  • تو دِه دنبالت گشتم. آایل، ارباب ده آدرس دانشگاهتو داد. من بهت مدیونم! یه چیزی ازم بخواه!

نارینا با کمی فکر، گفت:

  • دِینی نیست! برو… هیچی نمیخوام.

مرد جدی و مُصر گفت:

  • اما چشمات چیز دیگه ای میگه! خب… منو بخواه الهه ی نجات!

نگاه نارینا روی سگک طرح عقابش خیره بود.
خیلی وقت بود همه چیز براش بی اهمیت بود…
که قسم خورده بود ازدواج نکنه هرگز!
که انتقام جهل رو بگیره از مردهای زن ستیز…
پر از عقده بود.
چی میشد اگر به خاطر دل مرده ی خودش کمی وقت با این وسوسه ی مجسم میگذروند؟ یا خودش رو میسپرد بهش و …

اسمش چی بود این وسوسه؟!

  • اسمت چیه؟

مرد پوزخندش رو کمی جمع کرد:

  • اگر کمی بالاتر رو هم نگاه کنی!،
    دستش رو روی جیب سینه اش، کنار اسمش گذاشت و ادامه داد: “حسین”.

نوشته: Hidden.moon


👍 51
👎 4
14999 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

660689
2017-11-02 22:14:09 +0330 +0330

این داستان بود یا کتاب

0 ❤️

660696
2017-11-02 22:35:51 +0330 +0330

لایک اول به زیبایی هایی که فقط, شما میتونی خلقشون کنی

2 ❤️

660698
2017-11-02 22:47:27 +0330 +0330

بسی زیبا!
حال و هوای داستان رو دوست داشتم هر چند تلخ بود تلخ به اندازه زن بودن توی کشور مردها!
قلمت مانا ?

1 ❤️

660700
2017-11-02 23:05:34 +0330 +0330

وای خواب رفتم الان پاشدم اومدم داستان رو خوندم حس خوبی رو منتقل میکنه داستانات همیشه عالین و چالش بر انگیز خیلی دوس داشتم لایک به قلم زیبات!

0 ❤️

660707
2017-11-03 01:01:41 +0330 +0330

عالیییییی بود!

یه عشقولانه محشر،هرچند تلخ و غمگین…اسما هم خیلی برام جالب بودن،هیچ جا نشنیده بودمشون…

اعتراف میکنم معمولا وقتی میبینم یه داستان گی نیست نصفه ولش میکنم،تازه بعضی از همون داستان های گی یا به اصطلاح گی رو هم نصفه ول میکنم!ولی این داستان…هر کلمش رو که خوندم مشتاق بودم بفهمم کلمه بعدی چیه!فوق العاده بود!هر چند غمگین،ولی فوق العاده بود!تهش هم که خوب تموم شد!دیگه بهتر!..

الان فهمیدم که واقعا چرا شمارو یکی از بهترینای سایت میدونن ماه پنهان عزیز،لایک ناقابل ششم تقدیمت عزیزجان،هر چند افسوس اینو میخورم که چرا نمیتونم بیشتر لایک کنم… ? ? ?

0 ❤️

660739
2017-11-03 05:50:31 +0330 +0330

این جهل مزخرف و لعنتی جلوی خیلی از ماجرهای لذتبخش زندگی رو گرفته برای همه ماها حسرتهایی به جا گذاشته ؛ با خوندن این داستان گنجشکی که چند ساله توی دلم ارومش کرده بودم تا فراموش کنه بال بال بزنه باز یادش اومد خودشو به در و دیوار دلم بکوبه و پروبالشو زخمی کنه وخدا میدونه چقدر باید باهاش حرف بزنم و دونه بریزم تا سرش گرم بشه و باز توی لاک خودش فرو بره…
مثل همیشه عالی بود بانو لایک دهم

1 ❤️

660753
2017-11-03 08:56:48 +0330 +0330

هیدن موون عزیز و با ذوق ، اولا ارتباط و فلش بک زیبایی به داستان فصل قاصدک ها زدی، آوینا دُهدَر و کُرِ خان، آایل رو خوب یادمه .لذت بردم، بازم فصل قاصدک ها رو خوندم.
بردین،آوینا،نارینا و آایل از اسامی اصیل پارسی و پهلوی و زیبای داستان بود، بامعانی زیبا.
این کلمه ی تُمبان هم خییییییییلی باحال بود.
محتوی داستانت، عالی بود، اما این عدم شناخت، نا آگاهی های فرهنگی و اجتماعی، بی وفایی ها و بی معرفتی ها هنوزم وجود داره که، صرفا وفقط مختص روستاها و مناطق کم توسعه نیستش، توی شهرها آمار طلاق و عدم پایبندی که بیداد میکنه،
برا شخصیت داستان، آوینا، خییییییییلی ناراحت شدم،حقش این نبود،که بشکنه.
آفرين 16 ? ? ?

0 ❤️

660758
2017-11-03 10:06:52 +0330 +0330

گاهی آدم شعرها یا داستان هایی میخونه که دلش میخواد خودش اونا رو مینوشت ! یا نقاشی هایی که کاش خودش میکشید یا …یا …
این داستان تو از اون دست داستانهاست که اگه ویرایش بشه و کلیشه هاش حذف بشن میتونه بره توی همون فایل
آفرین به متفاوت نوشتنت
آفرین به پرداخت قشنگ و پایان فوق العاده ت
لایک

1 ❤️

660760
2017-11-03 10:52:39 +0330 +0330

چقد نویسنده درجه یک داریم تو این سایت … فوق العاده بود

0 ❤️

660763
2017-11-03 11:12:06 +0330 +0330

شاه ایکس،
دوست خوب، ممنونم. البته که خودتم تو طنز عالی هستی ?

Sweet nightmare
دوست عزیز ممنونم.
خودم هم خیلی خیلی این نوع فضا رو دوست دارم.
یه اسپین آف از فصل قاصدک بود.
تلخ بودن هم بله… خوشحالم که تعصبات کمتر میشن.‌ ?

Shsk1994
ممنونم دوست خوب.
بله…

Tanha
ممنونم ازتون دوست عزیز.
خوشحالم…
لطف دارین.

Dead_lover4
خیلی خیلی ممنونم دوست خوب و عزیز.
بله، اسامی همه لری هستن.
خیای خیلی مرسییی…
انرژی دادین واقعا‌…
بله هپی اند خیلی دوس دارم… اما خب شاید یه کار متفاوت هم نوشتم…
شما لطف دارین ? ?

سامی جانم،
مرسی عزیزم…
بله بله امان ?
به قول حبه، واااااهاااااااای… خیلی مرسییییییییی :) :)
لطف داری…
بلی. کمربند یعنی هیدن، هیدن یعنی کمربند ? اونم مشکی… :)
امیدوارم :)
فونت بزرگ اگه مال سامی باشه دوووووس ❤ ? ?

Vahid37
ممنونم دوست عزیز.
خخخخخخ…

0 ❤️

660764
2017-11-03 11:21:14 +0330 +0330

حبه جونم،
مرسی عزیزم.
خوشحالم که تونستم حس رو منتقل کنم…
تو ذهنم اتفاق میوفته، شایدم هم یه گوشه ی دنیا، یه زمانی اتفاق افتاده باشه :)
نظر لطفته گلم…
اوهوم :)
من بیشتر حبه جوجویی ❤
همه خوبااااااا :) ?

Sepideh58
ممنونم دوست خوب و عزیز.
موافقم‌ باهات…
دخترهای این سرزمین همه حسرت های زیادی دارن…
امیدوارم حسرت ها روزی کم بشن و روزی گم…
الهی… امیدوارم گنجیشکه پر بگیره :) ? ?

چیمن جانم،
مرسی دوست عزیزم
لطف داری…
بله… من هم :)
البته یکبار هم متفاوت باید بنویسم. ?

0 ❤️

660786
2017-11-03 16:55:20 +0330 +0330

بقیش چی د

0 ❤️

660792
2017-11-03 18:30:30 +0330 +0330
NA

واااااای چه قد قشنگ بوووود ?
غم انگیز تر هم تموم میشد واسه من مسئله ای نبود :))))

0 ❤️

660856
2017-11-04 03:54:26 +0330 +0330

سوفی جانم،
عزیز دلم ممنونمممم…
خوشحالم که حس خوبی بهت داد عزیزم.
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم :)

رابین هود،
متشکرم دوست عزیز.
خوشحالم که اسامی ماندگار بودن، اسم های لری همه با معنا و زیبان…
بله یه اسپین آف بود از فصل قاصدک…
بله، کاملا درسته، جهل و ظلم هست، فقط لباس دگ ای پوشیده.
ممنونم.

تکمرد،
دوست عزیز، متشکرم.
بله. جالبه و من هم گاهی این حس رو داشتم…
لطف دارین و خیلی خیلی ممنونم…

۲۳production
متشکرم ازتون دوست عزیز. ?

Elenajon
ممنونم.
فعلا قصدی برای ادامه اش ندارم.

Amirj78
دوست عزیز، ممنونم.
خب خودم هپی اند دوست دارم.
ممنونم.

سامی جیگری، هشتگ قلقلککککک…
همه خوباااا :) ;)

0 ❤️

660860
2017-11-04 05:41:16 +0330 +0330

زاگرس و اسم هاي خوشگل رو ك ديدم فهميدم كار خودته، ميشه ادامه اش بدي ؟ ب نظرم واسه ادامه دادن كشش داره

0 ❤️

660868
2017-11-04 07:40:31 +0330 +0330

سوفی جانم،
عزیز دلم ممنونمممم…
خوشحالم که حس خوبی بهت داد عزیزم.
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم :)

رابین هود،
متشکرم دوست عزیز.
خوشحالم که اسامی ماندگار بودن، اسم های لری همه با معنا و زیبان…
بله یه اسپین آف بود از فصل قاصدک…
بله، کاملا درسته، جهل و ظلم هست، فقط لباس دگ ای پوشیده.
ممنونم.

تکمرد،
دوست عزیز، متشکرم.
بله. جالبه و من هم گاهی این حس رو داشتم…
لطف دارین و خیلی خیلی ممنونم…

۲۳production
متشکرم ازتون دوست عزیز. ?

Elenajon
ممنونم.
فعلا قصدی برای ادامه اش ندارم.

Amirj78
دوست عزیز، ممنونم.
خب خودم هپی اند دوست دارم.
ممنونم.

سامی جیگری، هشتگ قلقلککککک…
همه خوباااا :) ;)

Yase3fid2
ممنونم دوست خوب و همراه :)
بهش فکر‌ میکنم حتما…
قصه ی فصل قاصدک ها سر دراز دارد :)

0 ❤️

660902
2017-11-04 15:53:07 +0330 +0330

LIKEEEE

0 ❤️

661138
2017-11-06 12:35:30 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود، ممنون از این داستان زیبا

0 ❤️

661428
2017-11-08 23:53:32 +0330 +0330

خیلی زیبا بود پری چشمه…
به نظر من حسین خیلی عجولانه وارد داستان شد ولی این از زیبایی داستانت کم نمیکنه… ?

0 ❤️

662433
2017-11-19 16:55:51 +0330 +0330
NA

مثل همیشه زیبا بود، دوست داشتم

0 ❤️

684128
2018-04-26 11:23:04 +0430 +0430

دختر تو عاااالی هستی
چیزی نمیشه گفت…
شما فقط بنویس حال خوبم در گرو قلم توست

0 ❤️

685140
2018-05-01 11:10:48 +0430 +0430

نوشتنتون مثل هميشه دلنشين بود… ولي چند تا نكته اومد تو ذهنم، يكي اينكه بردين يه فرد تحصيلكرده و با سواده ، دكتره مملكته ، ازش اون حرفاي جاهلانه بعيد بود ك دختر ميره شهر چشم و گوشش باز ميشه و اين حرفا ، و اون همه ام علاقه داشت به نارينا… گذشتن انقد راحته؟
و همچنين نارينا يه دختر ساده و بي شيله پيله و محجوب روستايي كه از كوچكترين تماس فيزيكي با معشوقش اونقد سرخ و سفيد ميشد اااانقدر راحت ميتونه به سكس با يه مرد كاملأ غريبه فكر كنه؟؟…
لايك ٣٧ تقديم به شما.

0 ❤️

688913
2018-05-21 14:58:40 +0430 +0430

نمی‌دونم چرا لنتی ولی ناخوداگاه ضربان قلبم و بالا بردی
واقعا زیبا بود

0 ❤️

691238
2018-05-31 23:59:52 +0430 +0430
NA

عالی بود عزیزدلم

0 ❤️

914635
2023-02-11 07:55:31 +0330 +0330

لذت بردم 👌 😎

0 ❤️