وصال (۱)

1399/11/13

بدجوری کلافه  شده بودم؛از ترافیکی که انگار تمومی نداشت از آدمایی که فکر میکردن فقط خودشون عجله دارن و دستشون یه لحظه هم از روی بوق برداشته نمیشد،و مخصوصا کلافه از ساعت که انگار تمام انرژی روزشو ذخیره کرده بود برای چنین لحظه ای تا با تمام سرعت لحظه ها و ثانیه هارو یکی بعد از دیگری دربربگیره و به زباله دونی تاریخ بفرستشون
-حداقل گوشیتو جواب بده خودشو کشت این سولماز
با صدای حسین رشته افکارم پاره شد و از روی اجبار گوشیمو جواب دادم:
+نگا کن به جون تو دو دقیقه دیگ اونجام کلا دو تا چهارراه دیگه مونده تا برسم
-نیم ساعت پیشم گفتی یک ربع دیگه میرسم دیوث.حداقل میگفتی دیر میای من با این وضعم نمیومدم توی کوچه
+من چمیدونستم اینقدر ترافیکه خب.حالا که این یک ساعتو صبر کردی این دو دقیقه هم روش
-حالا چون تویی میبخشمت فقط زودتر بیا من ته کوچه وایستادم رسیدی تک بزن
+وظیفته! تازه من باید ببخشمت
-هنوززز همون پرو سابقی الحق که حقته بهت میگم دیوث الدوله
+حالا باشه اومدی هر چی خواستی بگو
-باشه پس جون سولماز زود باش

چقدر این دختر شیرینه اخه!از همون سه سال پیشی ک میشناسمش حسابی تیپ و چهرش عوض شده ولی اخلاقاش نه
یه دختر خون گرم با پوست سبزه اما درخشان
چشم و موهای فرفری مشکی با شیطون بودنش یه ترکیب وحشی میساخت که به هر دلی چنگ مینداخت
لبای سرخش هر سنگ لعل و هر دل سنگی رو آب میکرد
همه میگن تو زیادی بزرگش کردی ولی اصلا اینطور نیس!
از زیبایی هاش که بگذریم تازه میرسیم به قشنگی های درونش!یه دختر ۱۵ ساله که بیشتر از سنش سختی کشیده ولی هیچ وقت اینو نشون نداده و جوری قوی و محکمه که باور نمیکنه این همه سختی رو چشیده باشه

_آرمان این همون خیابونه که آدرس داده بود یه تک بزن بیاد.فقط اون سارای گند دماغم هس باهاش؟
+حسیننن زشته بابا ناراحت میشه سولماز نگو
-حالا برو نمیخواد برا من فاز بگیری پاشو پاشو

پیاده شدم و یه نگاه به دور و بر انداختم ولی کسی رو ندیدم
یه تک زدم و منتظرش شدم
تکیه دادم به ماشین و با اشاره به حسین گفتم یه سیگار سناتور بهم بده و اونم سیگار نصفه خودشو داد بهم و زیر لب گفت سگ خورد
زیاد بلد نبودم سیگار کشیدنو ولی با همون چس دود کردنا هم احساس شاخ بودن داشتم
چهار یا پنج نفرو دیدم که از ته اولین کوچه دارن میان به سمت ما.شک کردم که خودش باشه چون قرار بود فقط خودش باشه و دختر خالش سارا
ولی با هر قدم اونا،یقین چند قدم به شکم نزدیک تر میشد
به وسطای کوچه که رسید فهمیدم خودشه
از اون جمع فقط سولماز و سارا رو میشناختم.چهره یکی دیگه شونم برام آشنا بود ولی به جا نیاوردمش
-چه عجببببب اقا آرماننننننن
+سارا خفه شو به جون خودم اعصاب ندارم خودمم
-حیفه با توی حیوون مث ادم حرف بزنم نه؟
+نه اخه میدونی دیدم خیلی با شخصیت اومدی جلو باورم نشد خودتی میخواستم مطمئن بشم
من و سارا خیلی باهم راحت بودیم و این جزو عادی ترین مکالمه های ما بود که با چشم غره سولماز فهمیدم که ناراحته اول با اون احوال پرسی نکردم
+بیا از بس این دختره اسکل حرف زد یادم رفت به سولماز خانوم سلام کنم
-نه راحت باش داره بهت خوش میگذره
+چس نکن خودتو دیگه
با یه مشت اروم به بازوم و لبخند فهموند که ناراحت نیس
یکی از دوستاش یهو خودشو انداخت وسط:
_ماهم که بوقیم، سلام!!با یه ماشین اومدی؟جا نمیشیم که
+سلام والا من نمیدونستم پنج نفرین وگرن با دو تا ماشین میومدیم
حسین سرشو از ماشین آورد بیرون:
-کسی ناراحتی پیاده بیاد خب
سولماز:
-من هر چی از این حسین بدم میاد تو هم هر دفعه با این میای
حسین هم در جوابش گفت دل به دل راه داره
چند باری با این جمع بیرون رفته بودیم و با هم راحت بودیم
از وقتی سولماز از شهر خودشون کرمان اومده بودن برای همیشه شیراز حدود یک سال میگذشت ولی برعکس تصورم این کم شدن فاصله جغرافیایی حتی بین من و اون فاصله بیشتری انداخته بود
پدر مادرش طلاق گرفته بودن و اون باباشو برای زندگی کردن انتخاب کرده بود ولی باباش قبول نکرده بود چون میخواست ازدواج کنه
پس مجبور شده بود با مامانش بیاد شهر ما برای زندگی
قبلا از توی فضای مجازی اشنا شده بودیم و با هم درد و دل میکردیم کم کم صمیمی شدیم گاهی اوقات یه شیطونی های بچگانه ای هم میکردیم ولی زیاد نبود
از اون وقتی که من پیشنهاد رل زدن داده بودم و رد کرده بود و خواست دوست عادی بمونیم دیگه رابطمون مث قبل نشد؛هم به خاطر مغرور بودن من و هم شاید دلایل دیگه…

سولماز:
-آرمان تو بشین جلو منم میشینم پیش تو بچه های دیگ هم میشینن عقب جا میشیم یه جوری
+اره خوبه فقط سریع بشینین که جلال حسابی شاکیه میگه همه مهمونا اومدن

نشستم روی صندلی جلو و سعی کردم هیکل ۸۳ کیلویی با قد ۱۸۶ سانتیمو جمع کنم که کاملا بی فایده بود مخصوصا اینکه ماشین ۲۰۶ بود
+یه نگا بکن ببین جا میشی؟
-نه بابا مگر درو باز بذارم دیوث.مثل ادم بشین پاهاتو وا کن من بشینم حداقل بین پاهات
نمیدونم چرا از این چیزای ساده لذت میبردم
شاید به خاطر سنم بود که فقط ۱۸ سال شمعو فوت کرده بودم یا اینکه واقعا دوسش داشتم!
همه نشستیم توی ماشین با هر زحمتی بود.طبق عادت به محض نشستن سولماز صدای آهنگو زیاد کرد تا شروع کنه به رقصیدن
این دختر انرژیش هیچوقت تموم نمیشد!
تازه نگاهم به لباس ها و تیپش افتاد که فهمیدم منظور حرفش از اینکه با این وضعم یک ساعته منتظرم چی بوده
یک لگ مشکی براق جذب ک حسابی پاهای تو پرشو جلوا میبخشید و یه جفت بوت مشکی چرم ساده
نیم تنه سفید با عکس یه خرس بامزه رو هم زیر مانتو گیپوری مشکیش تنش کرده بود
واقعا که همه چی تموم بود!سینه های کوچیکی داشت ولی طروات و شادابی نوجوونی داشت و به لطف باشگاه رفتنش کمرش خیلیی باریک بود که کون متوسطشو جذاب تر میکرد
من عاشق چشم و موهاش بودم ولی ابدا نمیشد از بدنش هم به سادگی گذشت!
ناخداگاه یکی از دستامو که به عقب دید نداشت گذاشتم روی کمرش.یه لحظه مکث کرد ولی بی توجه ادامه داد به رقصیدن
یکم داغ شده بودم و از اینکه اونو توی بغلم داشتم لذت میبردم
عینکمو بخار گرفته بود برای همین یه خورده شیشه رو دادم پایین.
انگار اون فضا برای قر دادن سولماز کافی نبود برای همین گفت:
_آرمان له شدم وسط پاهات پاهاتو چفت کن بشینم روی پاهات نصف راه من اذیت شدم حالا یکم تو اذیت شو
منم که از خدا خواستم ولی به روی خودم نیاوردم و بدون هیچ حرفی پاهامو چفت کردم و اون دقیقا نشست روی کیرم
تا اون لحظه نیم خیز شده بود ولی این حرکتش شد کبریت توی انبار tnt
در کسری از ثانیه تا مرز ۱۸ سانت رسید و کل فضای فاق شلوارمو پر کرد
قطعا اونم متوجه شده بود و به حرکتاش ادامه میداد حالا یا از روی شیطونی و یا اهمیت ندادن
بدجوری تنمو گر گرفته بود و گاهی اوقات سعی میکردم با دستم اونو بیشتر به سمت خودم فشار بدم و اونم اعتراضی نمیکرد
این آخریا مطمئن شدم که اونم داره شیطونی میکنه اخه حرکات کمر و  کونش اصلا به رقصیدن شبیه نبود و بیشتر داشت شیک میزد
یهو تلفنش زنگ خورد و بدجوری حال گیری کرد.
-الو…

(ادامه دارد)

نوشته: فارغ


👍 5
👎 3
4101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

789484
2021-02-01 11:15:52 +0330 +0330

اوووووف چه شود…

0 ❤️

789532
2021-02-01 16:42:26 +0330 +0330

وصال یاره…خخخ

0 ❤️