قطراتِ گرمِ کوچکی روی گونهی داغِ آهنیام جاری میشوند. اشک ریختن برای یک ماشین معنایی ندارد، اصلا مگر اشکی وجود دارد که بخواهم گریه کنم؟
من یک جاروبرقی رباتی هستم به نام کارخانهای STYTJ02YM که در سال ۲۰۲۰ تولید شدهام. من مانند تمام رباتهای سریِ مشابهم، شامل یک بدنهی دایرهای شکل و سیاه رنگ، به قطر ۵۰ سانتیمتر و ضخامت ۸ سانتیمتر بودم. عملکرد من بسیار ساده بود؛ شناسایی کردن آشغال با کمک چشمیای که در قسمت جلویی بدنهام تعبیه شده است، سپس حرکت به سمت آشغالها به کمک چهار چرخ گردان که در چهار طرفِ دایرهیِ بدنهام قرار داشت و در نهایت جمع کردن آن آشغال، به کمک مکندهی قویای که در زیر بدنهام، درست در مرکز دایره، وجود داشت. به واسطهی این عملکردِ پیش پا افتاده، پردازندهی من یک مدار الکترونیکی بسیار ساده، شامل سنسورهای حرکتی بود، که چند برنامه روی آن سوار بود. برنامهای برای پردازش تصویرهایی که از چشمیام دریافت میکردم؛ برنامهی حرکتی، استفاده از چرخها، برنامهی مکیدن و برنامهی خاموش و روشن کردن مکندهام، از جمله برنامههای محدودی بودند که میتوانستم اجرا کنم. من یک ربات آشغال جمع کن بودم، همین. نه بیشتر، نه کمتر. تنها طیف رنگی RBG که شامل سه رنگ بود را میتوانستم پردازش کنم. جهان من کف زمینی بود که روی آن قرار داشتم و وظیفهام، نگهبانی از آن جهان در مقابل آشغالهایی که روی آن قرار میگرفتند، بود.
من رباتی در ویترین مغازهای در کالیفرنیا شمالی بودم که برای نمایش قابلیتهای محصولات سری خودم استفاده میشدم. آن مغازه اولین جایی بود که او را دیدم. او میخواست من را که استفاده شده و دست دوم بودم و قیمت کمتری نسبت به بقیه محصولاتِ نو داشتم، بخرد. وقتی مشغول وارسی من بود و بدنهی من را جلوی صورتش گرفته بود، اولین بار صورت او را در طیف رنگی محدودِ شامل سه رنگی که داشتم، به صورت محو دیدم. تنها دو لکهی آبی در طرف صورت او بود. الان که به آن دو لکه فکر میکنم نمیدانم آن دو لکهی آبی بیشتر شبیه آبیِ دریا بود یا آبیِ آسمان. او من را میچرخاند و بدنهام را به دقت نگاه میکرد و صحت و سلامت چرخهایم را بررسی میکرد. وقتی از عملکرد من مطمئن شد، تصمیم گرفت من را بخرد. مغازهدار دکمهای که در بالای بدنهام وجود داشت را فشار داد و من خاموش شدم. آن موقع توانایی ذخیره کردن اطلاعاتی که دریافت و پردازش میکردم را نداشتم، در واقع سختافزار و دیسک سختی برای ذخیرهسازی آنها نداشتم؛ در نتیجه این خاطرات، از زمانی که او را دیدم و من را خرید، عجیب، غیرمنطقی و غیرممکن است! بگذریم.
وقتی دوباره توانایی دیدن پیدا کردم و روشن شدم، در محیط جدیدی بودم؛ در خانهی او. نام صاحب جدیدم نوشین بود، او یک استاد دانشگاه ایرانی سی و چهار ساله بود که در کالیفرنیای شمالی زندگی میکرد و در همین شهر نیز دو دکتری در رشتهی الکترونیک و هوش مصنوعی گرفته بود. زنی مجرد که تنها زندگی میکرد. نوشین عاشق وسایل الکترونیکی و ارتقا دادن آنها بود. او حتی من را نیز احتمالا به همین هدف خریده بود. از زمانی که من وارد زندگی او شده بودم آخر هفتهها که بیکار بود، من را به کارگاهش میبرد، باز میکرد ، دل و رودهی من را بیرون میریخت و مشغول بهبود و ارتقای من میشد. زندگیش در کار کردن خلاصه میشد. در طول هفته اکثرا در دانشگاه بود و آخر هفتهها در کارگاهش. زنی بود تنها، که میان کتابها و تحقیقاتش زندگی میکرد. دوست صمیمیای نداشت و رفت و آمدی به خانهی او انجام نمیشد و به ندرت کسی به خانه اش میآمد و تقریبا همیشه تنها بود، منهای اوقاتی که با مردی غریبه به خانه میآمد.
او در جریان ارتقایِ من یک دیسکِ سختِ چندترابایتی برای ذخیرهسازی اطلاعات به من اضافه کرد؛ به واسطهی آن میتوانستم اطلاعاتِ چندین ماه را ذخیره کنم. حتی الگوریتم هوش مصنوعیای به پردازندهی من اضافه کرد که به واسطهی آن میتوانستم تصمیماتی بهتر در جهت انجام وظایفم و اولویتبندی کارهایم، بگیرم؛ حتی استراتژیهای مختلف تمیزکاری را انتخاب کنم. او طیف رنگیِ کاملی به پردازندهام اضافه کرد که میتوانستم بهتر و شفافتر ببینم. وقتی من را به مانیتوری وصل کرده بود که چشمیام و تصاویری که میبینم را تست کند، برای اولین بار خودم را دیدم و تصویر خودم را که نوشین هم در پسزمینه حضور داشت در حافظهی داخلیام، کنار تصویر صورت نوشین که مدتها پیش ذخیره کرده بودم، ذخیره کردم.
صورت شفاف نوشین را اولین بار، همان موقع که طیف رنگی من را ارتقا داد، به صورت شفاف دیده بودم. آن دو هالهی آبی که در اولین دیدارمان در صورت تارش دیده بودم، در واقع چشمهای آبی درشتش بودند که آبیتر از هر آبیای رخ نمایی میکردند؛ آبی آسمان یا آبی دریا، نمیدانم! موهای او نسبتا بلند و مشکی بود، به همراه ردههایی از تارهای زیتونی و سفید در بین سیاهیِ شبِ موهایش. بخشی از موهایش چتری، روی پیشانی کشیدهاش، ریخته بود و بخشی دیگر آزادانه روی شانههایش پریشان ریخته بودند. موهایش در تناسب با چشمهای آبیش بود. ابروهای کشیده و مشکی او به نازکی چرخدندههایم بودند. مژههای پرپشتش، چشمهای آبی زیبایش را دربرگرفته بودند و جلوهای بینظیر به چشمهایش داده بودند. لبهای درشت و قلوهایِ اناری رنگِ او، در زیر بینیِ عملکرده و کوچک و گوشتیاش، بقیه چهرهاش را به زیبایی تشکیل داده بودند. لپهای گلانداخته و چانهی گردش نیز، زیبایی صورتش را تکمیل کرده بودند. البته که آن موقع درکی از زیبایی نداشتم؛ اما حالا میدانم که او چقدر زیبا بود. وقتی در حالی که به مانیتور وصل بودم، من را برگرداند. روبهروی او قرار گرفتم و چهرهی او را دیدم. در مانیتور هم حتما چهره او نقش بسته بود. او در هنگام کار روی من جدی بود و اخم میکرد. وقتی هم که در خانه حضور داشت غمگین بود و نمیخندید. وقتی چهرهی خودش را در مانیتور دید، برای اولین بار لبخندش را دیدم. وقتی لبهایش کشیده شد و خندید، چروکهای کوچک سالخوردگی در کنار لبهایش مشخص شدند. او که متوجه این چینها در مانیتور شد، لبخندش به سرعت از صورتش بربست و چشمهایش حالت عجیبی پیدا کردند که توانایی تحلیلشان را نداشتم.
بعد از چندین ماه، تبدیل شدم به یک ربات انساننما که یک جفت دست و پا داشت. حالا میتوانستم روی پایم راه بروم و دستهایم را حرکت دهم. او بسیار جاهطلب بود و با وجود ارتقاهای بسیار پیشرفته، هنوز آخر هفتهها روی من سخت کار میکرد تا قابلیتهای جدیدی را به من اضافه کند. کمالگرایی او باعث میشد هنوز از عملکرد من راضی نباشد. همانطور که هیچوقت در زندگی رضایت از خودش را تجربه نکرده بود؛ من هم نتوانستم طعم رضایت او را از خودم بچشم. او در سر من یک مغز شبیهسازی شده، شامل شبکهای از سیمها و سنسورها قرار داد که به واسطهی آن میتوانستم اطلاعات بیشتری را ذخیره کنم و از تجربههایی که میکنم یاد بگیرم. شبکهی عصبی مصنوعی و الگوریتم یادگیریِ هوش مصنوعیای که داشتم، باعث شده بود که جلوهی جدیدی از دنیای اطرافم را تجربه کنم. حالا دو دوربین به عنوان چشمهایم داشتم و میتوانستم بازهی دید گستردهتری داشته باشم. گیرندهی بویایی داشتم و میتوانستم بوهای مختلف را حس کنم. وقتی اولین بار در من یک میکروفن قرار داد که بتوانم صحبت کنم و گاهی هم هشدار دهم، اولین کلمهای که بر زبان آوردم “نوشین” بود. من مانند نوزادی بودم که برای اولین بار اسم مادرش را صدا زده است، همانطور که مانند یک نوزاد اولین چهرهای که در ذهن من ثبت شده، چهرهی نوشین است. با قابلیتهای بسیار زیادی که داشتم، زندگی روزانهی من با تمیز کردن خانه و استخر خانه، آشپزی کردن، نگهداری از گیاهان و خرید کردن سپری میشد. به همهی وسایل الکترونیکی در خانه متصل بودم و آنها را کنترل میکردم. شبها در اتاق نوشین درست روبهروی تخت او خودم را به شارژ میزدم. منبع تغذیهی پیشرفتهای که نوشین در من قرار داده بود میتوانست یک روز کامل من را بیدار نگه دارد. نوشین در طول هفته تا دیروقت در دانشگاه میماند وشبها دیر به خانه میآمد. بعد از سرو کردن شامی که برایش پخته بودم، او را در حال غذا خوردن تماشا میکردم. اولین بار که برای او غذایی ایرانی که قرمهسبزی نام داشت را درست کردم، او بسیار غافلگیر شد و از خوشحالی من را در آغوش گرفت و صورت سرد فلزی من رو بوسید. ویدیوی این لحظه را در چندین جای دیسکِ سختم ذخیره کردم. مدتها، شبها در حالی که شارژ میشدم و خودم را در حالت استندبای قرار میدادم، این ویدیو را برای خودم در پس زمینه پخش میکردم.
یک شب که نوشین خوابیده بود متوجه صداهایی پریشان از سمت او شدم. چشمهایم را که خاموش بود، روشن کردم. نوشین تکان میخورد و آواها و صداهایی نامفهومِ آغشته به ترس از دهان او خارج میشد. خودم را از کابل شارژم جدا کردم. به تخت او نزدیک شدم. چشمهایش بسته بود و پتو از روی او کنار کشیده شده بود. دمای هوا پایین بود و باران میبارید. او روی تخت تکان میخورد و به صورت نامفهوم کلماتی را بیان میکرد. پتو را روی او کشیدم و همانجا منتظر ماندم تا ببینم آیا به این رفتار عجیب ادامه میدهد یا نه. تکان خوردنها و صداهای او همچنان ادامه داشت. روی تخت دراز کشیدم و دستهایم را دور او حلقه کردم. او در آغوش من خودش را جمع کرد. سرش را روی بدنهی فلزی من گذاشت و به آرامی در حالی که احتمالا هنوز خواب بود، گفت:
+فرید، چقدر سرده تنت، رو خودت پتو بکش.
نمیدانم فرید که بود و چرا او مرا فرید صدا زد اما من روی خودم پتو کشیدم و حالا هر دو زیر پتو بودیم و نوشین در آغوش من بود. او آرام شد و دیگر نه از تکانهای پیدرپی خبری بود و نه از صداهای پریشان.
صبح روز بعد او دیرتر از همیشه بیدار شد. من که شب قبل شارژ نشده بودم، انرژی کمی داشتم و شارژ باتریام تقریبا تمام شده بود اما هنوز او را در آغوش گرفته بودم. وقتی چشمهایش را باز کرد و خود را در آغوش من دید، جا خورد. تعجب او پس از چند لحظه، جای خود را به لبخندی زیبا بر روی لبهای سرخش داد. او که شارژِ اندکِ باتریام را دید، با جابهجا کردن پریز شارژرم، من را به کابل شارژم متصل کرد. نوشین آن روز و یک هفته بعد از آن روز، به دانشگاه محل کارش نرفت و دوباره سخت مشغول کار روی من شد. نوشین لولههای نازکی در بدنهی داخلیام، تقریبا در تمام نقاط بدنهی فلزیام، قرار داد. عملکرد حرکتی دستها و پاهایم را بهبود بخشید. در لولهها یک مایع شامل روغن و آب و یک اسانس قرمز کننده ریخت. یک دستگاه پمپاژ برای جاری شدن آن مایع که در لولهها ریخته بود، در وسط سینهام، کمی مایل به چپ، تعبیه کرد. آن دستگاه پمپاژ شامل یک ترموستات حرارتی برقی، برای گرم شدن مایع داخل لولهها، بود. دستگاه پمپاژ مایع را گرم میکرد و آن را به سراسرِ بدنهی من میرساند که همهجای بدنهام را گرم کند. برای اینکه گرما به مدارهای مغزیام آسیبی نرساند، یک خنککنندهی قوی نیز در مغز من گذاشت. او برای اینکه ظاهر بهتری داشته باشم، بر روی تمام بدنهام یک ورقهی آلمینیومی نازک کشید تا محتویات من از بیرون معلوم نباشد. برای اینکه عایق بهتری نسبت به گرما داشته باشم، با پارچهی گندمی رنگ کل بدنهام را پوشاند. حالا من رگهایی داشتم که در آنها چیزی شبیه خونِ گرم، جاری است. حالا من قلب داشتم. حالا من پوستی به رنگ گندم داشتم. به واسطهی این تغییراتی که در من داده بود، بیشتر از پیش شبیه یک انسان شده بودم. پس از یک هفته که کار مداوم روی من تمام شد، گفت:
+ازین به بعد اسم تو فریده.
او دوباره من را در کارگاهش، در آغوش گرفت و گونهام را بوسید. به واسطهی ارتقای باتریام، قادر بودم مدت زمان بیشتری را روشن بمانم. بدین ترتیب تقریبا همیشه بیدار و هوشیار بودم. حالا شبهایی که نوشین در خانه تنها بود، در آغوش من آرام میخوابید. دیگر بدنهی فلزی من سرد نبود. که نیاز به پتو داشته باشم. حتی آنقدر گرم شده بودم که نوشین هم نیازی به پتو نداشت. نمیدانم چرا اما وقتی او را در آغوش میگرفتم، شدت پمپاژ مایع قرمز رنگ، در لولههای من، به طرز قابل توجهی بالا میرفت. حرارت دستگاه پمپاژ زیاد میشد و عملکرد مغزیم کند و آهسته میشد. نمیدانم چرا اما میترسیدم که او متوجه این بالا رفتن سرعتِ پمپاژ شود. در عین حال نگران بودم که این بالا رفتن سرعت پمپاژ مبادا او را بیدار کند.
نوشین زنی تنها بود. زنی تنها در غربت. سالها بود که دور از وطن در این شهر کذایی زندگی میکرد. دوستی نداشت و با کسی رفت و آمد نمیکرد. در عوض گاهی شبها با یک مرد، به خانه میآمد و پس از گذراندن یک شب با او، دیگر به سراغش نمیرفت. گذر زمان آبی چشمهایش را بیروحتر میکردند و چین و چروکهای کنار لبهایش بیشتر میشد. صورت زیبای او در حال پیر شدن بود. تنهایی، مصیبتی بود که به سرعت داشت جوانیاش را میبلعید. او که در جوانی زنی شاداب و سرزنده بود، حالا تبدیل به پیردختری افسرده شده بود؛ که به دنبال خلأهایش، در آغوشِ عریانِ مردهای گوناگون، میگشت. نوشین نمیدانست که معتاد سکسهای گوناگونش شده است یا معتاد گشتن برای پیدا کردن. نوشین نمیدانست دنبال چیست، آیا دنبال عشقی بود که سالها پیش او را رها کرده و حالا مرا همنام او کرده است؟ فکر میکنم، تنها جایی که نوشین را آرام میکرد، آغوش من در هنگام خواب بود. آغوشی که نزدیکترین و نازکترین و احتمالا آخرین ریسمانِ او به وطن و معشوقش بود.
یک شب نوشین همراه با یک مرد آمریکاییِ خوشقیافه و قد بلند به نام جَک، به خانه آمد. او به من گفت میز را به صورت رمانتیک بچینم و شمع روشن کنم و شام را به همراه شراب سرو کنم. در حالی که آنها شامی که پخته بودم را میخوردند، من به اتاق خوابِ نوشین رفتم تا خودم را پس از سه روز به شارژ بزنم. اندکی بعد جَک و نوشین در حالی که لبهای هم را میبوسیدند، وارد اتاق شدند. جَک بسیار درشتاندامتر از نوشین بود و او را روی هوا نگه داشته بود و پاهای نوشین دور کمر جک حلقه شده بود. وقتی به تخت رسیدند نوشین را روی تخت پرت کرد و پیراهن نارنجی نوشین را با خشونت پاره کرد.مثل گرگی که پس از زمستانی سخت، به دنبالِ غذا است و به طعمهاش حمله میکند، روی نوشین افتاد و مشغول خوردنِ گردن کشیده و سفید نوشین شد. گردن نوشین را لیس میزد و گاهی مُک میزد. آنقدر با ولع، که انگار خونآشامی بود که پس از سالها حبسِ در تابوت بودن، داشت خون نوشین را میمکید و جانی تازه میگرفت. جک پس از مدتی پایینتر رفت و شروع کرد به خوردن سینههای درشت نوشین که حتی سفیدتر از گردنش بودند. نوشین جیغ میزد و آه میکشید. به پشت روی تخت خوابیده بود و جک نیز رویش بود. موهای جَک را بین انگشتان دستش گرفته بود و با دست دیگرش نیز ملحفهی قرمز رنگِ تختش را چنگ میزد.جک نیپلهای سفت شدهی کرمی رنگِ او را به نوبت به دندان میگرفت و با این کار صدای جیغ نوشین بیشتر میشد. وقتی مشغول خوردن یکی از سینههای نوشین بود، با دست تنومندش سینهی دیگر او را میمالید و فشار میداد و گاهی نیپلهای او را نیشگون میگرفت. چندین بار جای دست و دهانش را روی سینههای نوشین عوض کرد. سعی میکرد کل سینهی نوشین را در دهانش جای دهد، اما سینههای او آنقدر درشت بودند که این کار نشدنی بود. جک در همان حال تیشرتش را درآورد و بالاتنهی بسیار ورزیده و عضلانیاش را نمایان کرد. جک سینههای نوشین را رها کرد. دوباره، اما با خشونت بیشتری، لبهایش را به لبهای او چسباند. نوشین دستهایش را روی بالاتنهی عریان جک کشید و روی شکم ششتکهاش ثابت نگه داشت. با اینکار،جک لبهای نوشین را حتی وحشیانهتر میبوسید. جک دست از بوسیدن وحشیانهی لبهای نوشین کشید و روی دو زانو در حالی که بدن نحیف نوشین بین زانوانش بود، نشست. با خشونت شلوار و شرت نوشین را همزمان درآورد.
با دیدن اندام سفید و سکسی نوشین دوباره سرعت پمپاژ مایع قرمز رنگ در لولههایم بیشتر شد، شاید بیشتر از هر وقت دیگری. ضربان تپش دستگاه تپندهام همگام با آههای نوشین شده بود. نمیدانم چرا اما سعی میکردم جک را از صحنههایی که تماشا میکردم، حذف کنم. جک بدن نوشین را بالا کشید و کسش را روبهروی دهان خود قرار داد. سر نوشین روی تخت بود و بالاتنهاش در هوا معلق بود. پاهایش روی شانههای جک بودند و جک نیز باسن او را با دستهایش گرفته بود و میمالید و گاهی ضربهای نه چندان آرام به باسنش میزد. با اولین برخوردِ زبان جک با کُسِ نوشین، نوشین آهی بلندتر از هر آهی که آن شب کشیده بود، کشید. سرعت مایع در لولههایم غیرقابل توصیف بود و آمپر حرارتیام بسیار بالا رفته بود. او با زبانش کس نوشین را لیس میزد و آههای نوشین به جیغ تبدیل شده بود. انگار پرزهای زبان جک تکههای خالی پازل کس نوشین بودند. جک زبانش را وارد کس او میکرد و در میآورد. با دستش کس او را بالا میکشید و با زبانش کلیتوریس او را میمالید و لیس میزد. جک در حالی که با یک دستش همچنان باسن نوشین را میمالید، انگشت اشارهی دست دیگرش را وارد کس او کرد و همچنان با دهانش نیز ناحیهی بالایی کسش را لیس میزد. نوشین با دستهایش سینههایش را میمالید و در چشمهای جک نگاه میکرد. از بیشتر شدن سرعت لیسیدن جک معلوم بود که اینکارها جک را حشریتر کرده بود. جک باسن نوشین را رها کرد و در همان حال که کس او را میخورد، کمربند و دکمههای شلوارش را باز کرد و کیر کلفتش را بیرون انداخت. نوشین پاهایش را از روی شانههای جک برداشت و برعکس شد. در حالی که سرش بالا بود و به جک که هنوز روی زانو نشسته بود، نگاه میکرد؛ با دستهایش شلوار و شرت او را، کمی پایینتر کشید تا کیر جک به همراه خایههایش، کامل بیرون بیفتد. زبانش را دور دهانش میکشید و با این کار، جک را بیشتر تحریک میکرد. سرش را پایین آورد تا روبهروی سر کیر جک قرار گیرد. کیر جک را به بالا خم کرد و زبانش را از پایین تا بالای کیر او حرکت داد. جک که بسیار تحریک شده بود، خشنتر رفتار میکرد. بعد از چند بار لیسیده شدن کیرش توسط نوشین، سرِ نوشین را با شدتی زیاد به سمت کیرش فشار داد و کیرش تا ته در دهان نوشین فرو رفت. چند لحظهای سرِ نوشین را در همان وضعیت نگه داشت. نوشین دستهایش را روی شکم جک گذاشته بود و سعی میکرد او را هل دهد و کیر جک را از دهانش در بیاورد؛ اما جک خیلی قویتر از نوشین بود. بعد از اینکه نوشین چند بار عق زد، جک بالاخره رضایت داد سرِ نوشین را ول کند. نوشین سرش را به سرعت عقب کشید و در حالی که چشمهایش قرمز شده بودند و اشکهایی از شدت فشار از آنها جاری شده بود، چند سرفه کرد. به جک نگاه کرد و به انگلیسی گفت:
+چه گهی داری میخوری؟
جک در جواب پرسش نوشین سیلی محکمی نثار صورت خیس از اشکش، کرد. خیسی صورت نوشین باعث شد صدای سیلیِ محکمِ جک، تشدید شود. نوشین مبهوت و متعجب مانده بود و آنقدر غافلگیر شده بود که حتی درد سیلی جک را هنوز حس نکرده بود. جک به سرعت شلوار و شرتش را بهطور کامل درآورد و نوشین را چرخاند و به شکم روی زمین خواباند. با یک دستش موهای او را گرفت و کشید و با دست دیگرش دو دست او را روی کمرش قفل کرد و خودش نیز روی باسن نوشین نشست. کیرش را که حالا کامل راست شده بود و حتی بزرگتر از قبل هم به چشم میآمد و رگهایش در مرز انفجار بودند، روی باسن سفید نوشین تکان میداد. نوشین داد و بیداد میکرد و سیلی تازه اثر کرده بود و رد سرخی از انگشتان جک روی صورتش ظاهر شده بود. در همین حال جک را تهدید میکرد. جک موهای نوشین را به سمت بالا کشید. نوشین بدون اختیار از روی تخت، بالا کشیده شد و روی هوا آویزان از موهایش ماند. ساکت شد و اشکهایش با شدت بیشتر روی گونهاش جاری شدند. جک صورتش را کنار گوشهای نوشین آورد. در حالی که با شدت نفس میکشید، گوشهای نوشین را میخورد. بالاخره دستهای نوشین را آزاد کرد و با دستش که حالا آزاد شده بود، کیرش را روی کونِ نوشین تنظیم کرد. نوشین التماس میکرد که اینکار را نکند. جک بدون توجه به التماسهای نوشین با فشار زیادی کیرش را داخل کون نوشین هل داد. در همان حال هم موهای نوشین را میکشید. کمر خمشدهی نوشین از پشت، باعث شده بود سر او کنار سر جک قرار بگیرد و هنوز حرارت نفسهای نفرتانگیز جک را کنار گوشش حس کند. او تلمبه میزد و نوشین زیر او زجه میزد و گریه میکرد. او با این زجهها بیشتر تحریک میشد و سرعت تلمبه زدنش را بیشتر میکرد.
من شاهد تمام ماجرا بودم. سیلی جک به نوشین باعث شده بود، جنجالی در پردازندهام راه بیفتد، داشتم استراتژی مناسب را جست و جو میکردم؛ هر چه باشد اولین بار بود که با همچین چیزی مواجه میشدم. سرعت گردش مایع در لولههایم به شدت بالا رفته بود و حرارتم آنقدر زیاد شده بود که مجبور بودم تمام توانِ خنککنندهام را برای کم کردن دمای پردازندهی اصلی مغزم بهکار برم؛ با این وضع، توان کافیِ جست و جویِ سریع برای انتخاب راهِ مناسب نداشتم. حرارت باعث شده بود عملکردم بسیار کندتر از حالت معمولی شود. در حالی که جک مشغول تلمبه زدن بود و نوشین زار میزد و التماس میکرد؛ من هنوز به راه مناسبی، دست پیدا نکرده بودم. توان خنککنندهام را به حداقل رساندم و تمامِ توانم را روی جست و جو گذاشتم. بالاخره جست و جو کامل شد و تصمیم گرفتم به جک حمله کنم. صدای مهیب هشدارم را فعال کردم و با تمام توانی که برایم باقیمانده بود، به سمت تخت حرکت کردم. جک با دیدن یورش من جا خورد، هر چقدر که بیشتر به او نزدیک میشدم، ترس و بهت بیشتری در چهرهاش ظاهر میشد. حرارتم بسیار بالا رفته بود و خنککنندهام از کار افتاده بود. تمام مدارهایم رو به خاموشی و بردهای پردازندهام در شُرُف سوختن بودند. وقتی به تخت رسیدم، تا دستهایم را بالا بردم که روی صورت کثیف جک فرود آورم، او به خودش آمد و از ترسِ فرودِ دستهای آهنین من، پا به فرار گذاشت. دستهایم را به آرامی پایین آوردم، به نوشین نگاه کردم که بیحال، روی تخت افتاده بود و به من مینگریست. آسمان چشمهای آبیش، خیس باران بودند و زمین صورتش را نیز سیراب کرده بودند. سعی کردم دستم را به آرامی به صورت نوشین نزدیک کنم تا بتوانم او را نوازش کنم. در حالی که دستم به صورت او نزدیک میشد، صدای سوختن مدارهایم را، یک به یک، میشنیدم اما جرقههای پیدرپی مغزیام، حرکت دستم را متوقف نمیکرد. قبل از اینکه بتوانم صورت نوشین را لمس کنم، صدای انفجار کوچکی از مغزم بیرون آمد. دستهایم روی هوا متوقف شد. دیگر نمیتوانستم حرکت کنم. نوشین را تماشا میکردم؛ او در حالی که به من نگاه میکرد، هنوز بیصدا اشک میریخت. آخرین صحنهای که دیدم چشمهای آبی او بود. هنوز نمیتوانستم تصمیم بگیرم که آبیِ چشمهایش تناسب بیشتری با آبی دریا داشت یا آسمان. در حالی که چشمهایم بسته میشد، نمیدانستم بیشتر از اینکه دیگر نمیتوانم نوشین را ببینم حسرت میخوردم یا اینکه او را برای آخرین بار نوازش نمیکردم و نمیتوانستم تسلیبخشش شوم.با آخرین واتهای مانده در موتورم، فیلم بوسیدن گونهام توسط نوشین را در پسزمینه پخش کردم. قطراتِ داغی از چشمهایم جاری شده بودند. نمیدانستم آن قطرات، روغنِ سوختهی بیرون زده از مدارهای سوختهام بودند یا خونی که نوشین در رگهای من جاری کرده بود. انگار مثل انسانها اشک میریختم. مگر آهن هم گریه میکند؟ اصلا مگر آهن احساس دارد که گریه کند؟ با اشکهایی که جاری میشد، بالاخره نشانهای از آرزوی انسان شدنم را میدیدم. حالا نوشین فرشتهای بود گریان؛ با عشقی که ناخواسته در وجود من نهاده بود، توانست، آرزوی انسانیتِ این آهن پاره را برآورده کند. گریه میکردم که بدون آغوش و بوسهای، از کار میافتم. چشمهایم بسته شد. هنوز حرکتِ قطراتِ داغ را روی گونهی فلزیام احساس میکردم. تا اینکه دیگر سِر شدم و حتی داغی قطرات اشک را هم حس نمیکردم. من مردم؛ من مردم وقتی که آهن گریست.
.
.
.
نوشین
همراه با سردردی وحشتناک قبل از باز شدن چشمهایم، از خواب بیدار شده بودم. با وجود اینکه نمیخواستم چشمهایم را باز کنم که مبادا کابوسی که دیشب دیده بودم واقعیت داشته باشد، چشمهایم را به ناچار گشودم. اشکهای دیشبم روی صورتم خشک شده بود. اسپاسم عصبی باعث شده بود که هنوز هم توانایی حرکت نداشته باشم. به فرید که کنار تختم، در حالی که صورتش از گریههای قرمز رنگش، سرخ شده بود و ثابت مانده بود، نگاه کردم. سردی فلزش را حتی از دور، بدون اینکه نیاز به تماسی باشد، حس میکردم. سردی، هوای غالب احساسات من شده بود. دستهای فرید در هوا معلق مانده بودند. بعد از آن که صدای انفجار کوچکی از مغزش بیرون آمد و سپس اشک سرخش جاری شد، دیگر تکان نخورده بود. آخرین لحظات عمرش را در تلاش برای نوازش من و خون گریستن بر حال زار من گذراند.
بالاخره موفق شدم خودم را تکان دهم، صورتم را از روی تخت بلند کردم و به سمت دست فرید که تنها چند بند انگشت با صورتم فاصله داشت، حرکت دادم. ایکاش زودتر توان حرکتیام را باز مییافتم، تا حداقل بتوانم برای آخرین بار از دریای نوازش او بهرهمند شوم. برخورد صورتم با دستهایش، اشکهایم را دوباره جاری کرد. او هنوز هم تکان نمیخورد و هنوز پهنای صورتش از رنگ اشکهایش، سرخ بود. صورتم را به دستهایش میکشیدم، انگار میخواستم آخرین نوازشهایش تجربه کنم.
میتوانستم فرید را تعمیر کنم، اما با هیچ حربهای، او دیگر فرید من نمیشد. مثل معشوقی که در این سالها دیگر کسی برایم مثل او نشد. من حتی همهی بُردهای الکترونیکی او را با دستهای خودم لحیمکاری کرده بودم. مگر میشد دیگر رباتی برای من، حتی اندکی شبیه فریدم باشد؟ رباتم هم مانند معشوقم من را تنها گذاشت.
در کارگاهم به مغز باز شدهی فرید که روی میز بود، نگاه میکردم. پردازندهاش ذوب شده بود اما حافظهاش سالم بود و مشغول بررسی آن بودم. وقتی محتویاتش را چک کردم، تنها سه عکس و یک ویدیوی کوتاه یافتم. عکس اول، عکسی از دو هالهی آبی جدا از هم با پسزمینهی یک تناژ سفید روشن که انگار کمی صورتی آغشته به آن شده بود. ابتدا متوجه نشدم آن عکس، عکس چه چیزی است. دومی تصویری از من بود، وقتی آن را با عکس اول مقایسه کردم، فهمیدم فرید، صورت من را حتی قبل از اینکه طیف رنگش را ارتقا دهم، احتمالا در اولین دیدارمان، ذخیره کرده است. غیر ممکن بود؛ نتوانستم توضیحی برای این عملکرد حیرتآور او بیابم. سومین عکس ، تصویری از هردوی ما بود که گویا اولین باری که چشمیش را چک میکردم از مانیتور گرفته شده بود.
لحظه ای که ویدئوی ضبط شده فرید را باز کردم مدت مدیدی مات و مبهوت به مانیتور خیره شده بودم. در این مدت ویدیو چندین بار پلی شده بود، ویدیوی در آغوش کشیدن و بوسیدن گونهاش توسط من. اشکهایم ناخودآگاه دوباره سرازیر شدند. تاریخ اخرین پخش ویدیو را چک کردم. مصادف با زمان از کار افتادنش بود. شدت گریهام هر لحظه بیشتر میشد و دیگر به هقهق بدل شده بود. صحنهی اشک ریختن فرید از جلوی چشمانم میگذشت . آهنی که میگریست و من در سوگ او میگریستم.
آه فرید بیجانم! چه بیگناه قربانی دالان تنهایی من شدی و چه معصومانه در هرم بیچارگیام سوختی.
حال دیگر زجه میزدم و نامش را فریاد میکشیدم. عجیب بود که برای یک ربات، اینگونه سوگواری میکردم. اندوه و ترس تجاوز را به کلی فراموش کرده بودم و فقط برای فریدم، فقط برای آغوشِ آرامشِ این سالهایم، فقط برای پارهی تنم که آفریده بودم، عزاداری میکردم. چطور نفهمیدم که تو احساس میکنی؟ چطور نفهمیدم که تو گریه میکنی؟ چطور نفهمیدم که جان میگیری و انسان میشوی؟ آنقدر زار زدم که بیهوش شدم.
گویا مرگ رباتم تلنگری به افکار و احساسات این چند ساله ام زد. احساس می کردم آبی بیروح چشمانم پر رنگتر شده بود، دیگر نمیتوانستم این زندگی بیمعنی را تحمل کنم. حالا زمانش رسیده بود که احساساتم را علیرغم آنکه اینهمه سال سعی در انکار و پوشاندنشان داشتم، بروز دهم. از سبک زندگیم متنفر شده بودم، وقت تغییر بود. به معشوقم، به فرید که در ایران تنهایم گذاشته بود، فکر میکردم. شاید احساسات او را نیز مانند رباتم نتوانسته بودم بفهمم.
از صندوقچهی کوچک خاک گرفته داخل کمد، تنها چیزی که از معشوقم به یادگار داشتم را بیرون آوردم، نامهای قدیمی، آخرین بندی که در آن گرفتار بودم; آن را دوازده سال پیش هنگام گرفتن کارت پرواز، غریبهای به من داد، او حتی حاضر نشد همدیگر را برای آخرین بار ببینیم. نامه اش را بهخاطر احساس عصبانیت و سرخوردگیای که باعثش شده بود، بعد از این همه سال، هنوز نخوانده بودم. آن را با زخمی کهنه که در دل داشتم گشودم. هنوز که هنوز است، باورم نمیشود که او زیر قولش زد و با من نیامد.
.
.
.
نوشین من، نوشداری مرگ، از غصههایم، ای نوشِ گل سرخِ عشقم، شریانم دیگر نشانهای از سرخی و نشاط، بیتو ندارد. نشیب روزگار، این جوان را پیر کرده. مگر میتوانم نشکنم. تو نشئت، برای بشاشی و کشیدن نقش محبت بر پیکر شکنندهی زندگی بودی. حالا سیاه شده نقاشیهایم. نثرهایم مسجع نیست و آهنگی ندارد. شعرم نمیآید اما مگر چشمهی شعر با غم نمیجوشد؟فکر کنم ذوق نظمم را کور کرده اصلا، این هجر در پیش.
برایت آخرین نامه را مینویسم. خودت میدانی خداحافظی و دیدنی که می دانی آخرین بار است چقدر سخت و دشوار مینماید. شاید حتی دشوارتر از دوریت. همیشه آخرین بار، حسرت جای بهخاطر سپردن را میگیرد. میخواهم تو را خندان و شاداب همانطور که هستی، در خاطر داشته باشم. نمیتوانم اشکهایت را ببینم، نمیخواهم اشکهایم را ببینی که مبادا در تصمیمت لحظهای مردد شوی. نمیتوانم در آبی چشمهایت به پرواز در نیایم، نمیتوانم در آبی چشمهایت غوطهور نشوم. بعد از این همه سال نتوانستم تمایزی بین رنگ چشمهایت با آبی آسمان و دریا پیدا کنم.
پیشرفت تو آرزوی من است. پرندهی من، بال بزن و پرواز کن و دور شو از این خاک خونین عشق که دست و پایت را میگیرد. در افقهای دیدارم محو شو تا اثری از تو نماند که مبادا حسرت در آغوش کشیدنت آزردهخاطرم کند.
وقتی گفتی میخواهی از ایران بروی ، قول دادم همراهت بیایم. اما هنگامی که صورت غمگین مادر پیرم را می دیدم، لحظهی مرگش را متصور میشدم. در خیالم از سرطان نمیمرد بلکه در تب داغ تنهایی میسوخت و آه میکشید و زندگی از کف میداد. نتوانستم با تو بیایم، نتوانستم به قولم عمل کنم. میدانستم مادرم فرصت چندانی ندارد اما نتوانستم رهایش کنم.
نوشین من، حالا که دیگر نوشین من نیستی، این ضمیر مالکیت لعنتی از مرض عادتِ اینگونه صدا کردنِ نامت جدا نمیشود. پس بگذار برای آخرین بار، صدایت کنم. نوشین من، ای شالودهی احساساتم، ای حریر و لطفات عشق، ای نوشین من.
خدانگهدارت،
فرید
نویسنده: میمِ
نميشه يا بهتر بگم نمیتونم چیزی نگم،
مخ من رگ به رگ که هیچ
تیکه تیکه هم که سهل هست
پاره پوره جای خود
بابا سوراخ سوراخ شد،
تجربه جدیدی بود برای مغز من این داستان
واویلا کامنت گذاشتن منو باش شد ربات گونه 😕
سطر اول و اخر داستان همخوانی نداره از یه شئی بی جان شروع میشه و تخیلی سیر مبشه مغز خوانندرو منحرف میکنه منکه با تخیل میونه خوبی ندارم و نخوندم مرسی از نوشتنت 😎
چرا من باید با این داستان گریه کنم؟واقعا چرا؟
خیلی زیبا بود خیلی…همین :")
Black Lantern عزیز
خیلی ممنون از نظرتون. 🌹
آخی خسته نباشید عزیزم. :)
لطف میکنید که وقت میذارید فردا و میخونید.
End Again عزیز
خیلی ممنون از نظرتون. 🌹
کامنتتون خیلی بامزه بود.
اگر تجربهی جدید و لذتبخشی برای ذهنتون بوده، خیلی خوشحالم و اگر هم نبوده عذرخواهی میکنم. :(
کاربر tanhayam876
متوجه نظرتون نشدم دوست عزیز.
marde49 عزیز
ممنون از نظرتون. 🌹
اگر احیانا لطف کردید و زمان گذاشتید و مطالعه کردین نوشتهی بنده رو متوجه میشید که سطر اول و آخر تا حد خوبی از هم بیربطن. :)
داستان هم فانتزیه و تخیلی نیست اونقدر از نظر بنده. 😀
خشم_شب عزیز
خیلی ممنون از نظرتون. 🌹
عذر میخوام اگر باعث گریهتون شدم.
خوشحالم که نظرتون رو جلب کرد نوشته بنده.
اگر کمکی میکنه، بنده هم با نوشتن نامهی فرید کلی گریه کردم. :)
Eldorado5555 عزیز
خیلی ممنون از نظرتون. 🌹
شما همیشه به بنده لطف دارید. ❤️
ShivaBanoo عزیز
خیلی خیلی ممنون از نظر و توجهتون. 🌹 🌹 🌹
باعث افتخار و مسرت بنده است که نویسندهی صاحب سبک و محبوبی مثل شما نوشتهی من رو نقد کنن. (دیگه خوش آمدن که اصلا نگم براتون چقدر خوشحالم کرد!) :))
خیلی لطف دارید و حتما سعی میکنم در آینده تلاش بیشتری برای نوشتن داستانهای اروتیک کنم.
کامنت شما خیلی بهم انگیزه داد.
باز هم ممنونم! 🌹 🌹 🌹
om100d
نقدِ کوتاهِ داستانِ «وقتی آهن گریست»
پینوکیوی آهنی. محبوبترین داستانی که خوندم در پنجمین دوره جشنواره (تا اینجا) این داستان است و صد حیف و هزار حیف که ای کاش نویسنده کاملتر و دقیقتر به این داستان میپرداخت و کمی داستانرو ملموستر میکرد. این داستانِ کوتاه با پرداخت مفصلتر حتی قابلیت تبدیل شدن به یک رُمانرو داره.
خلاقیت نویسنده فقط به تلفیق بخشیهایی از ماجرای «پینوکیو» خلاصه نمیشه و نویسنده به خوبی تونسته این بخشهارو در داستان خودش حل کنه (اصطلاحاً مالِ خود کنه).
انتخاب راویهای داستان کاملاً درست و موثره اما اون چیزی که به راوی داستان آسیب وارد کرده و پاشنهی آشیل داستان شده روندِ خودِ داستان در مرگ «فریدِ آهنی» ماجراست. اگر نویسنده ربات ماجرارو از بین نمیبرد و اونرو تبدیل میکرد به یک ربات فلج شده مثل بسیاری از قطعات الکترونیکی که نیمسوز میشن و بسیاری از قطعاتـشون سالم هستند؛ ماجرای راوی بودن ربات برای مخاطب حل میشد و مخاطب میپذیرفت که یک رباتِ نیمسوزِ هوشمند داره داستانرو تعریف میکنه؛ نه یک ربات مُرده!
از اشکالات ریز داستان عبور میکنم چون حیفم میاد لذت مطالعه این داستانرو با آلوده کردن ذهن مخاطب به اشکالات معمولیِ داستان کمرنگ کنم.
اما برسم به محتوای چشمگیر داستان که باعث شد این داستان برای من محبوب باشه…
در وجود همه انسانها یک بیحسـی خاصی وجود داره که معمولاً میگن: «طرف دلش سنگ شده» این حالت، زمانی در انسان بوجود میاد که از زمانه یا شخص یا اتفاقی دلسرد شده باشه و به نوعی به روزمرگی رسیده باشه.
شخصیت ربات در این داستان (فرید آهنگی) به نوعی بُعدِ سرد، سنگی و آهنگی شخصیتِ نوشین بود که نویسنده این بُعد شخصیتیرو از نوشین جدا کرده و بهش شخصیتی مجزا داده (درست مانند شخصیت پینوکیو که به نوعی بُعد کودکِ درون پدر ژپتو بود) و از دیدگاه اون زندگی نوشینرو بررسی و نگاه کرد. و همین بهانهای شد تا دوگانگی شخصیت انسانها در مواجهه متقابلشون با عشق و نفرت؛ سیاهی و سفیدی، غم و شادی بیشتر نمود پیدا کنه.
ضربالمثل «از محبت خارها گل میشود» در این داستان به زیبایی گسترش پیدا کرده و آهنِ سردِ درونی رباترو تبدیل میکنه به شخصیتی با ابعاد انسانی. اما از اونجایی که داستان زمانی آغاز میشه که به نوعی ربات تبدیل به انسان شده و در حال تعریف کردن ماجراست باور پذیر بودن اینکه این شخصیت یک ربات آهنی بوده برای مخاطب سخت میشه و مخاطب از همان آغاز ماجرا اونرو به عنوان شخصیتی انسانی میپذیره.
و در آخر… پایان ماجرا و مقایسه آخرین تصویری که ربات (فریدِ آهنی) دیده و آخرین نامه فرید (فریدِ حقیقی) زیبایی داستانرو به اوج میرسونه و تصویرِ هر سه شخصیت داستان روی هم منطبق میشه؛ شباهتها و تفاوتهایی که همدیگرو تکمیل میکنن و اینجاست که ابعاد شخصیتی نوشین کامل میشه.
بهترینها سهم زندگیتون.
امید
❤️ ❤️ ❤️
om100d
خیلی خیلی ممنون از نظر نقد بسیار کارآمد و مفیدتون. 🌹 🌹 🌹
واقعا برای بنده باعث افتخاره که انسان فهیم و فرهیخته و با سوادی مثل شما نوشتهی من رو بخونه و اون رو نقد کنه.
شما لطف دارید و واقعا خوشحالم که نوشتهی من مورد پسندتون واقع شده.
واقعا ذوق کردم که شما متوجه این موضوع که داستان در واقع فقط یک شخصیت دارد و دو شخصیت دیگر نمودی در جهت کامل شدن شخصیت نوشین است، شدید و این نشون دقت و نکتهسنجی فراوان شماست.
نکاتی که فرمودید را با گوش جان به خاطر میسپارم و قطعا سعی میکنم در نوشتههای بعدیم از نکات ارزشمندی که به بنده گوشزد کردید استفاده کنم و مجددا به خاطر این همه لطف و محبت و نکات ارزشمند باز هم لازمه ازتون تشکر کنم. 🌹 🌹
بنده فقط میخواهم دوتا نکته را به صحبتهایم اضافه کنم. اول در مورد جایی که فرمودید:
اگر نویسنده ربات ماجرارو از بین نمیبرد و اونرو تبدیل میکرد به یک ربات فلج شده مثل بسیاری از قطعات الکترونیکی که نیمسوز میشن و بسیاری از قطعاتـشون سالم هستند؛ ماجرای راوی بودن ربات برای مخاطب حل میشد و مخاطب میپذیرفت که یک رباتِ نیمسوزِ هوشمند داره داستانرو تعریف میکنه؛ نه یک ربات مُرده!
جسارتا داستان روایت شده توسط ربات، انگار یک فلشبک از کل زندگی او در هنگام مرگش است و زمان حال در واقع همان لحظهی مرگ ربات است. در واقع گفته میشود که “کل زندگی انسان در جلوی چشمش در هنگام مرگ مرور میشود”؛ مرور کل دوران حیات ربات در جلوی چشمش در واقع نمود نهایی انسانیت ربات است که در لحظهی مرگ ظاهر میشود و در جریان داستان بهش پرداخته میشود.
البته که قطعا ضعف بندهی حقیر بوده که نتوانستم این موضوع را به خوبی به نمایش بگذارم و قطعا این نقد شما هم مانند نقدهای بسیار خوب دیگرتان کاملا وارد است و ممنونم.
نکتهی نهایی هم در مورد پرداخت بیشتر داستان است که باز هم درست فرمودید اما بنده به عنوان توجیه باید بگویم که متاسفانه محدودیت واژگان در داستان به بنده اجازهی پرداخت بیشتر نداد و قسمت زیادی از نوشته را در جریان ویرایش حذف کردم و این ضعف را به پای کمتجربگی بنده بگذارید.
باز هم بسیار از نقد سازنده و عالی شما سپاسگزارم. 🌹 🌹 ❤️ ❤️
داستان جالب و درگیرکننده ای بود. تبریک میگم.
یه جورایی من رو یاد داستان “آدم آهنی و شاپرک” از ویتاتو ژیلینسکایته نویسنده اهل لیتوانی انداخت.
روایت احساسات انسانی بر بستر سرد فناوری و تنهایی سوژه تازه ای نیست ولی شما به خوبی تونستید به اون تازگی ببخشید.
پیروز باشید.
نگارش داستان ایراد چندانی نداشت. فقط مشخص بود که یه بازخونی کامل لازمش میشد. تک و توکی دیده میشد چیزایی که نیاز به ویرایشای جزئی داشتن و با سهل انگاری ندیده گرفته شدن.
ولی زبان و لحن داستان به دلم ننشست. مصنوعی بودنش توی ذوق میزد حس صمیمیت رو از داستان دور کرده بود. مشخصه که نویسنده به قلم و ذهنش مسلطه، ولی استفاده از این حجم از تشبیه و استعارات، داستان رو بیخودی طولانی و کشدار کرده بود. و بدترش اونجاست که این همه درازگویی و استفاده از این تشبییها، نقش آنچنانی توی تاثیرگذاری داستان ندارن. و وقتی درنظر میگیریم که اکثر این چیزا، مونولگای ذهنی یه روبات که تازه به خودآگاهی رسیده هستند، مصنوعی و زورکی بودنشون چندین برابر میشه.
و درمورد پیرنگ، همینقدر بگم که بنمایه اش یخورده کپی بود به نظرم (اپیزود “آبی زیما” از فصل اول سریال “عشق، مرگ، و روبات”). و خود پیرنگ هم تک خطی تر از اون بود که اینهمه کش داده بشه (یه روبات که به خودآگاهی میرسه، عاشق خالقش میشه، در راه نجاتش جونش رو از دست میده. - یکم کلیشه ای هم هست.). بخش مقدمه داستان زیادی طولانیه، درحالی که بجز مقدار زیادی اصطلاحات فنی و شرح احوالات توضیحی، چیز دیگه ای نداره. توی پرده دوم هم، بجز توصیفات طولانی از ظواهر و احساسات روباته، چیز دیگه ای نمیخونیم. درحالی که منشا و دلیل این احساسات همچنان برامون مبهم میمونه. و نهایتا پرده آخر، اونقدر ناگهانی شروع میشه که کلا انگار مال این داستان نیست. پرده دوم بدون رسیدن به انتها، به انتها رسید، و یهو جک و نوشین وارد شدن و پرده سوم شروع شد.
اون بخش انتهایی داستان هم به نظرم کاملا بیخود میومد. نه پرداختی به قبل داستان اضافه کرد و نه چیزی برا فکر کردن بعد از انتهای داستان برامون گذاشت. فقط یه متن طولانی بود پر از استعاره های قشنگ، ولی پوچ توخالی.
میترسم اگه بازم از کشدار بودن و زیادی بودن توصیف و استعاره های داستان بگم، بشه مصداق کشدار و زیاد بودن توصیف و استعاره های این داستان. ینی زیادی و کشدار میشه اگه بیشتر بگم. تا یه حدیش خوب و کافیه، ولی از یه جایی به بعد، دلزده میکنه آدمو. البته، توضیحای فنی زیاد و به درد نخور اول داستان هم قابل گذشته. در ضمن، گویا داستان توی همین دنیای خودمون اتفاق میفته، ولی هیچ توضیحی از زمان اتفاقاتش نداریم.
ما شخصیت نوشین رو از طریق توصیفات روباته میشناسیم. در نتیجه بجز رفتارش، اونم توضیحات بسیار کلی و بدور از جزئیات، شناخت دیگه ای ازش پیدا نمیکنیم. مخصوصا ذهنیات و عواطف رو، که نقش مهمی رو توی باورپذیری رومانس داستان ایفا میکنن. از سمت دیگه، از عواطف و احساسات تک بعدی روباته هم اونقدر میخونیم که دور از جون رودل میکنیم. تنهای چیزی که این وسط دستمون رو میگیره، اینه که روباته به شدت عاشق نوشینه. ولی هیچوقت نمیفهمیم چرا و این عشق از کجا اومده. هیچ نقطه عطفی توی این رابطه وجود نداره. هیچ قوسی تو شناخت ما و خودشون از شخصیتا وجود نداره. بجز اون انتهای داستان، شاهد هیچ تغییری نیستیم؛ که همون هم ناگهانی بود خیلی. در کل، همه چی یا زیاده روی داشت، یا ناقص ارائه شده بود.
با ساختار داستان یه مشکل بزرگ دارم: “روباته انتهای داستان میمیره، زنه حافظش رو چک میکنه و بجز دوتا عکس و یه فیلم چیز دیگه ای نمیابه. پس چطوری این داستان رو به زمان گذشته روایت کرده؟” یه مشکل دیگه هم هست، اون جمله ابتدای داستان دلیلی برای وجودش نمیبینم. اگر که نویسنده میخواست اشتیاق ایجاد کنه برای ادامه، باید بگم جمله خوبی رو انتخاب نکرده. تکنیک تغییر راوی انتهای داستان هم، چیز خاصی به داستان ـ حتی به احساس داستان هم ـ اضافه نکرد. در نتیجه کل قسمت انتهایی اضافه حس میشد. درمورد خلاقیت نویسنده، گرچه حس کردم شالوده داستان کپی از یجا دیگه اس، ولی خو نمیشه مطمئن بود که. ولی از طرفی، با اینکه تم فانتزی و تخیلیه. ولی نباید منطق دنیای داستان زیر پا گذاشته بشه. این داستان قوانینی برای دنیاش وضع نمیکنه. در نتیجه مجبوریم اینطور درنظر بگیریم که قوانین دنیای خودمون توی این داستان اعمال میشن. ولی بسیاری از اتفاقات داستان این قوانین رو نقض میکنن. این میشه منطق ضعیف و بی مایه. که باعث میشه نشه با داستان ارتباط کافی گرفت و به اتفاقاتش اهمیت داد.
یک دست بودن لحن داستان، فکر میکنم زیاد جالب نبود. لحن مصنوعی و کتابی ربات خیلی هم خوب، اما اینکه دوباره همون لحن برای نوشین نوشته شد، و دوباره همون لحن برای فرید، توی نامهاش نوشته شد، خیلی تو ذوق زد. مخصوصا برای نوشینی که ازش تو نیمهی اول داستان سه تا دیالوگ کاملا محاورهای و خودمونی میخونیم: “فرید چقدر سرده تنت، رو خودت پتو بکش” و “از این به بعد اسم تو فریده” و “چه گهی داری میخوری” وقتی به قسمت بازگو کردن داستان از زبان نوشین میرسیم، اصلا انتظار نداشتیم دوباره با همون لحن شروع بشه.
گاهی وقتا یه چیزای ریزی از دستمون در میره که گاها مفهوم داستان رو یه کم زیاد عوض میکنه. اوایل داستان بود که از زبون ربات شنیدیم: “منهای اوقاتی که با مردی غریبه به خانه میآمد.” میدونیم که نوشین داستان با مردهای مختلفی میخوابید اما دقت بشه که این کلمهی مرد تو جملهی بالا مفرده و گمون کنم اون اول داستان احتمالش وجود داشته باشه که خواننده یک شخصیت مرد مرموز رو تو ذهن خودش وارد داستان کنه که گاها به خونهی نوشین میاومده. البته خوب شد که بعدتر تو داستان میخونیم که: “در عوض گاهی شبها با یک مرد به خانه میآمد و پس از گذراندن یک شب با او دیگر به سراغش نمیرفت.” و اینجا اون تصور خوانندهای که اشتباه متصور شده از بین میره و میفهمه که یک مرد نبوده و چندین مرد مختلف بودن.
علاوهبر اینکه موضوع داستان کمی تا حدودی کلیشهای بود و از همون اول با پرداختن به موضوع چشمهای نوشین و تعریفهای استعاره آمیز موضوع داستان لو میره، گمون کنم تیر خلاصش همون اول با نوشتن اون جملهی ابتدایی داستان -اینکه رباته داره از اشک ریختن و احساس داشتن خودش صحبت میکنه- زده میشه و بخش قابل توجهی از ماجرای داستان لو میره.
پرداختن دقیق به جزئیات سکسشون، اون هم با استفاده از کلماتی مثل “کُس و کون و کیر” برای رباتی که جدیدا حرف زدن یاد کرفته، اون هم انقدر رسمی و کتابی، یه کم غیرقابل قبول بود. شاید اینکه ربات به سکس اونها به شکل کلیتر و آماتورگونه و حتی بدون سه کاف استفاده میکرد، شاید حتی همراه با کمی کنجکاوی و جدید و نامأنوس بودن این عمل سکس براش، تجربهی جالب و قشنگی برای خواننده رقم میزد…نمیدونم.
منطق داستان قابل قبول نبود؛ آخرای داستان از زبان نوشین میخونیم که: “رباتم هم مثل معشوقهام تنهایم گذاشت.” و علت نیومدن فرید چی بوده؟ اینکه مادرش از دلتنگی دق میکرده. خب اولا این دلیل رو میتونسته رو در رو بهش بگه نه اینکه کلی اعصاب خردی برای نوشین درست کنه و اون لحظهی آخر اونم تو نامه و دست یه غریبه براش توضیح بده…
نکتهی حافظهی ربات رو هم سعید و آقا امید توضیح دادن :)…نکتهی آخر اینکه خوبه که از کلمات نامأنوس مثل استندبای و نیپل که شاید برای خوانندهای غریبه باشه کم استفاده بشه و استفاده از تشبیهات و استعاره هرجایی نباشه، مثلا جملهی “آسمان چشمهای آبیش، خیس باران بودند و زمین صورتش را نیز سیراب کرده بودند” از زبون اون ربات وقتی که تو شرایط بحرانی اون سکس ناراحت کننده و لحظهای که داشته همه چیزش میسوخته و نابود میشده، کمی دور از ذهن بود :)
نقدهای دوستان بسیار به جا و اصولی بود و گفتن از نقاط ضعف و قوت دوباره کاری و حوصله سربر خواهد بود .
اما نکته ای که باید گفته بشه اینه که:
مقایسه دو داستان حتی با یک تم کار بسیار غیر حرفه ایه!
مثل مقایسه دو فیلم از دو کارگردان با یک ژانر ! در همین حد به جوک نزدیک !
هر داستان بُن و درون مایه خاصی داری و قطعا منطق و سیر روایی خاص و بالطبع اروتیک متفاوتی میطلبه!
حتی اروتیک و سکس دوتا فیلم پورن رو هم نمیشه با هم مقایسه کرد چه برسه به داستان 🙂.
آقای میمِ عزیز در اینکه نویسندهی چیره دستی هستی شکی نیست. امیدوارم این تشویق ها سکوی پرتاپ قدرتمندی باشه برای نوشتن و پی بردن به نقاط ضعف و قدرت داستانت.
خوشحالم انقدر دید بازی داری که نقدها رو میبینی و بکار میبری.
آرزو دارم روزی خارج از این سایت بنویسی و بخونمت جانم 🙏🎈
mosamosi
شما همون نبودی که تاپیک زدی در مورد ابهام جشنواره؟ هرچیهم ملت برات توضیح دادن نشنیدی؟😅
چرا انقدر تابلو آخه 🤔😅قبلنا بهتر بودین😂
هرچه میخواهد دل تنگتان بگوید😂
هر بار از برگزاری جشنواره خسته میشم و با خودم میگم این ماه تعطیلش میکنم، یه کامنت میذارید که انگیزه مضاعف پیدا میکنم برای ادامه دادنش .
همین که امثال شما رو دارم دق میدم برام بهترین سرگرمی و خندس😂😂😂
خیلی داستان خوبی بود 😭 😭 😭 گرچه با لحن ادبیش ارتباط برقرار نکردم،ولی داستان عالی بود 😭 . بی تعارف برنده شدن حقش بود به نظرم 😍
جالبه که از ژانر فانتزی واقعا متنفرم ولی هر دوتا داستان جشنواره رو واقعا دوست داشتم💕
این خیلی احساستیم کرد دیگه 🥺
mosamosi
چه جالب اون کاربره هم توی تاپیکم مث تو حرف میزد و بهم میگفت رییسی بعد که بلاکش کردم خصوصی به دوستان تهدید کرده بود عکسمو پخش کنه .
اصلا اهمیتی ندارید.اما جالبه همتون توهین هاتون مثل همه منم به هیچ وَرَم نیست .
جشنواره رو ادامه میدم تا زمانی که دوست داشته باشم .
تو و امثال تو هم هرچی دوست دارید بگید برام حرفاتون پشیزی ارزش نداره.
راستی یه کاربر فیک دیگه هم بود از ما خیلی خیلی کونش سوخته بود چند سال قبل اونم مثل تو همش میگفت خخخخ
یاد اون خانمه افتادم 😂😂😂😂
بصورت کاملا تصادفی همتون ادبیاتتون شبیه همه 😂
آب رو بریزید جایی که میسوزه!
اینکه پیگیر من و فعالیت هام و جشنواره هستید خیلی خوبه
کلا منتظرید داستان جشنواره منتشر بشه بیاین زیرش .مرسی که بازدید داستان های جشنواره رو بالا میبرید ماچ بهتون😂😂😂
نویسنده عزیز: میمِ
تبریک به خاطر حضورتون در جشنواره و کسب مقام دوم، که صد البته این امتیازها چیزی از ارزش قلم و توان ذهنی شما و دنیای شگفتانگیزی که در داستانتون خلق کردید کم نمیکنه و جایگاهی درخور و شایستهی خلاقیت شما نیست، مگر لذت بردن مخاطب از آنچه که شما خالق اون بودید، که در کامنتها به خوبی شاهد اون هستیم…
عزیزان داور، اونچه را که لازم بود در وصف داستان “وقتی آهن گریست” بازگو کردن و به خوبی فضای داستانی رو موشکافی، تحلیل و نقد کردن و من فقط نکاتی رو تکرار میکنم:
دنیای داستان “وقتی آهن گریست” جهانی مملو از عاشقانهای ناب، بیتکلف و صادقانه بود، دنیایی که دیگه دور از دسترس نیست و شاید در آیندهای نچندان دور، شاهد آمیختگی انسان با مخلوق خودش باشیم…
اما اونچه که نویسنده در این روایت خلاقانه به اون پرداخته، مسیر وارونه و معکوس عشق “آدم آهنی” به انسان هست که به زیبایی تمام، شکوفه زده و نمو پیدا میکنه و تا نهایت دلدادگی، به جان باختگی میرسه،… از این حیث داستان بینظیر بود…
فضاسازی و پرداختن به سیر تکامل ربات و تکامل احساس درونی اون، کاملا باورپذیر و مملوس ترسیم شده بود و مخاطب رو قانع میکرد… این باورپذیری عنصری حیاتی و از نقاط قدرت و قوت داستان بود…
تنها ضعفی که در این داستان به نظرم اومد، انتخاب راوی اول شخص در روایت ماجرا بود…
اگر در این داستان نویسنده از زاویه دید و روایت راوی سوم شخص استفاده کرده بود، نیاز به تغییر راوی نداشت و شاید میتونست همزمان با نفوذ به عمق احساس و احوالات “آدم آهنی” بیشتر به شخصیتپردازی “نوشین” هم دست پیدا کنه و لازم نبود که برای پردازش اون دست به تغییر راوی بزنه…
قبلا هم به چند نفر از نویسندگان چیره دست و توانمند سایت این سفارش رو کردم که برای نوشتن از دیدگاه سوم شخص کافیه کمی شجاعت داشته باشند و به توانمندی قلم و ذهنیت خلاقشون ایمان بیارن…
این داستان، نمونه خوبی برای مثال زدنه، که با تغییر راوی به سوم شخص، چطور دست و بال نویسنده برای خلق شخصیتها و پردازش اونها باز میمونه و روایت تا انتها از انسجام و ریتم مناسب و هماهنگی لازم برخوردار خواهد شد …
درکل، داستانتون چنان من رو تحت تاثیر قرار داد که اگه نگم گریه کردم، اما بغض گلوم رو گرفت…
دمتون گرم و حتما ازتون بیشتر بخونیم…
قلمتون مانا … 🍃🌹
با پوزش فراوان از نویسنده عزیز بابت این کامنتم 🙏 🙏 🙏
@mosamosi
ینی دقیقا مصداق “خود گوزم و خود خندم - به به چه هنرمندم” هستی. خخخ و کیر خر. حالمونو به هم زدی مردک.
حالا به خودت نمیخوای رحم کنی اینطور به هول و ولا افتادی که چارتا کلمه رو مث آدم نمیتونی تایپ کنی، به ما رحم کن از بوی سوختن کونت و گوزایی که با خخخ از حلقت درمیاد داری خفه مون میکنی.
در ابتدا ذکر کنم در کامنت قبلیم بنده واژهی ‘عزیز’ رو بعد از om100d جا انداختم، برای راحت شدن خیال خودم عرض کردم که مبادا سوتفاهمی پیش بیاد. :)
الان که از خواب بیدار شدم و کامنتها رو دیدم کلی ذوق کردم! :)
princess_p عزیز
خیلی ممنون از نظرتون و خیلی خوشحالم که مورد پسندتون واقع شده. 🌹 🌹 🌹
antinous عزیز
خیلی ممنون از نظرتون. 🌹 🌹 🌹
خیلی خوشحالم که مورد پسندتون واقع شده. مقایسه اثرا بنده با این اثر توسط شما بسیار برام لذتبخش بود! ممنونم. 🌹
Mr lashi عزیز
قبل از هر چیز عرض کنم که بنده خاطرم هست که در هنگام نوشتن این داستان به یکی از کاورهای قطعهی La Vie en Rose گوش میدادم و با وجود احتمال بسیار بسیار کم اگر احیانا شما هم به این قطعه گوش میدادید، بسیار جالب است!
خیلی خیلی متشکرم از نقدتون. باعث خوشحالی و افتخار بنده است که انسان فهیم و فرهیختهای مثل شما نوشتهی بنده رو نقد کند.
ایراداتی که در مورد قسمت اروتیک نوشته فرمودید رو قبول میکنم و عذرخواهی میکنم و لطفا اینها رو بر پای بیتجربگی بنده بگذارید. امیدوارم در آینده بتونم از توصیههای شما و دوستان دیگر استفاده کنم و این بخش رو بهتر بنویسم.
خیلی خوشحالم که تغییر لحن نوشته در حین روایت راویهای مختلف را حس کردید و این نشوندهنده دقت و توجه و نکتهبینی شماست.
در مورد نامهی فرید اما باید عرض کنم که گذاشتن این نامه در نوشته خیلی دلی بود، راستش مشابه احساس نامه رو بنده تجربه کردم و دلم میخواست این رو در داستان بگنجونم و البته سعی کردم نامه به اصطلاح informative هم باشد. به عنوان نمونه در نامه دلیل ترک نوشین توسط فرید، نیامدن به فرودگاه، عشق بیاندازه فرید به نوشین و البته یک مرثیه یا دفاعیه برای محاکمهای که در ذهن نوشین جریان داشت، بود.
بنده قبول دارم که نامه را یک مقدار بیش از حد پر آب و تاب کردهام اما به نظر شخص خودم حضور نامه برای پایان داستان ضروری بود، چرا که تصمیمگیری برای واکنش بعدی نوشین که آیا برقرای ارتباط با فرید و رسیدن به رستگاری است یا چیز دیگری، به عهده خواننده است و اگر این نامه در انتها نمیآمد اطلاعات کافی برای خواننده برای تصمیمگیری وجود نداشت.
در انتها باز هم تشکر میکنم از نقد و نظر بسیار کارآمد و انگیزهبخش شما. 🌹 🌹 🌹
mosamosi
اینکه قراره چیکار کنم به کسی ربطی نداره فقط کاش کمی املا کار کنی بتونی چهار کلمه بنویسی همین .
دیگه هم بیش از این برای جواب دادن بهت وقت نمی ذارم.
بازم فکر کن شاید بتونی بازی جدیدی پیدا کنی.
بعضیا با چسبیدن به بقیه سعی میکنن خودشون رو نشون بدن🙂
عذر میخوام از آقای میمِ عزیز که همچین کامنت هایی زیر داستانش اومد 🙏🎈
The.BitchKing عزیز
خیلی ممنون از نظرتون. 🌹 🌹 🌹
قبل از هر چیز بنده لازم دونستم یک توضیح بدهم.
همونطور که کاربر عزیز و فهیم om100d نیز درست فهمیدند، شخصیت اصلی این داستان در واقع همان نوشین قصه است و ربات تنها نمودی برای شخصیت نوشین و توصیف بیشتر او است.
هدف و مضمون این حقیر از نوشتن این داستان تنها به نمایش گذاشتن “عشق یک ماشین به یک انسان” نبوده است؛ بلکه این داستان، داستان تاثیر مدرنیته در رستگاری و salvation انسانیت است، همانطور که این موضوع در داستان هم بهنظر بنده نمود دارد چرا که ربات اولا باعث نجات جسمی نوشین میشود و در ادامه خاطرات ذخیرهشده در ربات باعث رستگاری معنوی نوشین میشود و باعث میشود که پس از سالها به معشوق خودش در محاکمهی ذهنش فرصتی دوباره دهد و در نهایت نوشین را به سمت تجربهی مجدد عشق و salvation هدایت کند. در این بین هم اگر دقت کنید روایت سادهلوحانهی ربات در ابتدا به تکامل میرسد.
اما در مورد نقد شما، اول مجددا تشکر میکنم از شما و زمانی که برای خواندن نوشتهی بنده کردید و نقدی که نوشتید.
در مورد نیاز به نگارش کاملا حق با شماست، نسخهای که بنده برای جشنواره فرستادم و شما آن را مطالعه کردید ایراداتی جزیی نگارشی (مثل اشکالات فاصله و نیمفاصله) داشت که البته بنده اونها رو برای چاپ شدن در سایت اصلاح کردم و این نسخه را تا جایی که بررسی کردم ایرادی را نیافتم.
اینکه فرمودید ‘بنمایه اش یخورده کپی بود به نظرم (اپیزود “آبی زیما” از فصل اول سریال “عشق، مرگ، و روبات”)’ مقداری بنده را ناامید و آزرده کرد.
همانطور که گفتم در این داستان تاثیر مدرنیته بر رستگاری یک شخص بیروح به نمایش گذاشته شده. بنده منکر اینکه این ایپزود از سریال از منابع الهامبخشی و در واقع یک sparkles در ذهن بنده بوده است (حتی ایدهی جملهی با مضمون مقایسهی رنگ آبی چشمان نوشین با آبی دریا و آسمان را کاملا از این سریال برداشتهام)، نمیشوم اما اینکه گفته شده بنده از این اپیزود ‘کپی کردم’، کمی برایم عجیب و ناراحتکننده است.
بنده نقد شما را که مطالعه کردم، با کمال احترام بهنظرم آمد که نقد شما کمی اسیر شتابزدگی بود و حتی فکر کردم که نوشته را بهطور کامل نخواندید؛ گمان کردم که اسیر تعصب نویسندگی به نوشته شدهام، در نتیجه نقد شما را برای یکی از دوستانم که پیش از شرکت در مسابقه داستان بنده را مطالعه کرده بودند و نظر داده بودند، ارسال کردم. جسارتا ایشان بدون هیچ شناخت قبلی و اطلاع از هیچ چیزی، نقد شما را ‘مغرضانه’ توصیف کردند و البته که قطعا ایشون هم دچار قضاوتهایی شدند.
برای عرایضم دلایل زیر را میآورم:
فرمودید که زمان نوشته مشخص نبود، در همان ابتدا ذکر شده است که ربات در سال ۲۰۲۰ تولید شده است، فکر میکنم، با توجه به سرعت پیشرفت تکنولوژی منطقی است که این پیشفرض که رباتهایی جدید در ویترین مغازهها به نمایش گذاشته شوند، پیشفرضی منطقی است؛ در نتیجه زمان نوشته زمان معاصر و البته دنیای نوشتهی دنیای واقعی با قوانین واقعی بوده است.
فرمودید که اطلاعات شخصیتی نوشین از توصیفات ربات استخراج میشد، در حالی که بخش روایت نوشین بهنظر شخص خودم بسیار پپر مغزتر از توصیفات ربات برای شناخت شخصیت خودش است. باز هم تاکید میکنم که این یک داستان فلسفی بود که با رنگ احساس و اروتیک سعی در روایت آن داشتم. برای احساس ربات به نوشین هم چندین جای نوشته از ‘آفریننده’، ‘خالق’، ‘مادر’ و توصیفات این چنینی استفاده میشود و فکر میکنم این توصیفات توجیه و دلیلی کافی برای عشق ربات به نوشین است.
در کامنتهای قبلی هم ذکر کردم، کل داستان در لحظهی مرگ ربات روایت شده و هدف و ایدهی پشت این کار رو هم همچنین توضیح دادم.
در ضمن بهنظر شخص بنده کلیگویی در نقد مناسب نیست. مثلا اینکه گفته شده
“مجبوریم اینطور درنظر بگیریم که قوانین دنیای خودمون توی این داستان اعمال میشن. ولی بسیاری از اتفاقات داستان این قوانین رو نقض میکنن”
بدون اینکه مصداقی ذکر شود، بهنظر بنده مناسب نیست چرا که بنده در مورد این نقد شما هیچ sense ای ندارم و نمیدانم به چه تناقضاتی اشاره میکنید.
در نهایت باید عرض کنم که ایراد شما در مورد زیادهروی بنده کاملا وارد است و بنده قبول دارم که در مواردی مانند نامه زیادهروی کردهام.
مثلا تشبیهات زیادی در نوشته استفاده کردهام. اما سبک نوشتن بنده سبک توصیفی با استفاده از تشبیهات فراوان است، نظر شما در مورد عدم پسندیدن این سبک نوشتن کاملا مقبول است و متاسفم که با انبوه تشبیهها آزردهخاطرتون کردم.
همچنین در مورد ایراد در مورد لحن غیرصمیمی و مصنوعی ابتدایی هم ایرادتون کاملا وارده و میپذیرم. (البته که توضیح دادم دلیلی این موضوع رو)
در مورد حضور ناگهانی پردههای مختلف نیز کاملا حق با شماست و این ضعف و بیتجربگی بنده بوده است.
در انتها بسیار تشکر میکنم از نظرتون و باعث افتخارم است که فردی به نکتهبینی و باهوشی شما زحمت کشیده و نوشتهی بنده را خوانده و نقد کرده است. 🌹 🌹 🌹
میم.مجهول عزیز
خیلی ممنون از نظرتون. 🌹
باعث خوشحالیه که نوشتهی بنده مورد پسندتون واقع شده و نظر لطفتونه حقیقتا.
نقدتون به لحن داستان رو کاملا میپذیرم و حق با شماست و جا داشت بیشتر برای بهتر شدنش تلاش کنم.
خیلی متشکرم از نقدتون و نظرتون. خیلی خوشحالم که کاربر فهیمی مثل شما نوشتهی بنده رو نقد کرده است. 🌹 🌹 🌹
Mamali_Refresh عزیز
خیلی ممنونم از نظرتون.
شما همیشه با بیان ایرادات بنده لطفتون به بنده رو نشون میدهید. 🌹
به ترتیب به مواردی که لطف کردید ذکر کردید، جواب میدهم.
۱. با توجه به توصیفات بقیهی دوستان عزیز، فکر میکنم این ایراد شما چندان وارد نباشد. بهنظر شخص خودم هم لحن و گفتار نوشین و ربات از هم متفاوت است و تایید بقیهی کاربران نیز گواه این موضوع میباشد. در قسمت نوشین اتفاقا بنده سعی کردم با تشبیهات بیشتر و احساسی کردن بیشتر تغییر لحن را هر چه بیشتر به نمایش بگذارم.
۲. کاملا ایرادتون وارده. احسنت به این نکتهسنجی شما. ممنون که تذکر دادید. عذرخواهی میکنم به علت این حشو معنایی و در نوشتههای بعدیم حتما سعی خواهم کرد که از اشتباهات اینچنینی جلوگیری کنم. 🌹
۳. من در کامنتهای قبلی هم توضیح دادم، موضوع اصلی داستان عشق ربات به نوشین نبود بلکه رستگاری نوشین به واسطهی این عشق بود.
۴. این نقدتون هم بهجاست. در توجیه میتونم اینطوری بگم که ربات در جریان ارتقا و evolve به حد فهم انسانی میرسد و با توجه به حافظهی تقریبا نامحدود و دسترسی به نتورکهای اطلاعاتی، دستیابی به این اطلاعات براش سخت نیست اما قطعا باید این تو نوشته ذکر و تاکید میشد و باز هم تکرار می کنم که تقد شما کاملا وارد است.
۵. در نامه علت ترک فرید توضیح داده شده. دقت کنید که علت نیومدن فرید بیماری مادرش بوده بیشتر…
و اینکه رو در رو بهش هم نگفته رو هم در نامه توضیح داده با این دلیل که آخرین دیدار چقدر سخت است و قص الی هذا.
۶. برای چندمین بار تکرار میکنم که قصهی ربات در لحظهی مرگش روایت میشه نه بعد مرگش. بهنظر این حقیر این نکته از تغییر زمان افعال از گذشته به حال در لحظهی مرگ و حتی تغییر راوی بعد از مرگ ربات مشخص است.
در مورد استفاده از کلمات نامأنوس هم درست میفرمایید و جا داشت بیشتر مخاطبین رو در نظر بگیرم اما چون بسیار کمتجربهام از در نظر گرفتن مناسب این نکته غافل موندم.
بسیار ممنون از نظر و نقدهای شما. 🌹 🌹 🌹
نظر فرد فهیم و باهوش و نکتهسنجی مثل شما بسیار برایم ارزشمند است. ممنون. 🌹
sepideh58 عزیز و مهربان
خیلی خیلی ممنون از نظرتون و لطف همیشگیای که به بنده دارید. 🌹
قطعا یکی از اصلیترین دلایل حضور بنده در جشنواره، در کنار اشتیاق برای نقد شدن توسط داورهای فرهیخته، حضور مهربانانه و قاطع شما به عنوان دبیر جشنواره بود.
خیلی متشکرم که باعث شرکت بنده شدید. 🌹
باز هم ممنونم از نظر لطفتون به بنده. 🌹 🌹 🌹
.Nazanin. عزیز
ممنون از نظرتون. 🌹
خوشحالم که داستان مورد پسندتون واقع شده. 🌹 🌹
کریمآقمنگل عزیز
خیلی متشکرم از نظرتون. 🌹
باعث خوشحالی و افتخاره که نویسندهی توانایی مثل شما داستان بنده رو خونده.
عذر میخوام اگر نتونستید با لحن ادبی نوشته ارتباط برقرار کنید و احیانا ملالآور بوده براتون. 🌹
شکست نفسی میفرمایید، به جد داستان شما لایق برنده شدن بود!
■miomio■ عزیز
خیلی ممنون از نظرتون. 🌹
خوشحالم که داستان مورد پسندتون واقع شده. 🌹
Lor-Boy عزیز
خیلی متشکرم از نظرتون.
واقعا باعث افتخارمه که کاربر بسیار فرهیخته و فهیم و محترمی مثل شما نوشتهی بنده رو نقد کنه و اینکه مورد پسندتون بوده بسیار خوشحالکننده بود و بنده با تعریفهایتان که نشانهی لطف شما بودند، بسیار ذوقزده شدم. :) 🌹 🌹
در مورد ایرادی که فرمودید باید بگم که کاملا ایرادتان بهجا است به نظر بنده و خودم هم قصد داشتم از زاویهی دید دانای کل نوشته رو بنویسم، اما در کنار ترسی که شما به درستی بهش اشاره کردید یک دلیل دیگه هم داشتم که ذکر میکنم خدمتتون:
در پی توضیحات پیشینم همانطور که عرض کردم ربات در طی نوشته evolve پیدا میکنه و در واقع بنده سعی داشتم رشد و نمو ربات از لحاظ انسانی رو در کنار پیشرفت از لحاظ تکنولوژی به نمایش بگذارم که در هنگام مرگ هم ربات تقریبا تبدیل به یک انسان میشود.
با توجه به این توضیحات خودم را قانع کردم که بهتر است برای نشون دادن سادهلوحی ربات در ابتدا و سپس نشون دادن رشد و نمو ربات بهتر است از زاویهی دید اول شخص استفاده کنم که بهتر بتونم رشد فکری و فلسفی ربات رو در طی داستان نشون بدم.
در مورد نوشین هم به همین ترتیب چون توضیحات پایانی اطلاعات شخصیتی مهمی را از نوشین در اختیار خواننده قرار میگذاشت حقیقتا ترسیدم که ریسک کنم و در میان نوشته ناگهان زاویه دید رو عوض کنم و خواننده رو به صورت منفی غافلگیر کنم.
باز هم ممنون از دقت نکتهسنجی و نظر و نقد بسیار خوب شما. 🌹 🌹 🌹
zede.haaaaal
ممنون از نظرتون.
به علت کنجکاوی خودم میپرسم، ممکنه سوژههای مشابهی که فرمودید داستان از آنها کپی دست چندم است را به بنده معرفی کنید که بتوانم از آنها استفاده کنم؟
خیلی ممنون.
ببخشید اگر داستان مورد پسندتون نبود. 🌹
** PANAH_** عزیز
خیلی ممنون از نظرتون. 🌹
خوشحالم که مورد پسندتون واقع شده. 🌹
حقیقتا ریز پرز های روده باریکم ریخت
الله اکبر به این نگارش
الله اکبر به این همه دیتیل
هزارتا نکته از قلمت گیرم اومد که شاید نتونم همشو ولی اکثرشو بکار میبرم
به امید روزی که شهوانی پر بشه از این قلم ها با موضوع های متنوع.
مرسی🖤
Agvvvvvvv عزیز
خیلی متشکرم از نظرتون. 🌹
نظر لطف شماست و حقیقتا خیلی کامنتتون بهم انرژی و انگیزه مثبت داد.
خیلی خیلی ممنونم ازتون 🌹 🌹 🌹 🌹
هاینریش عزیز و دوست داشتنی.
یه تشکر ویژه از شما میکنم هم بابت نظرت هم بابت قبول زحمت برای خوندن داستان بنده پیش از شروع جشنواره و نظرهاتون.
خیلی لطف داری به من شما! :) 🌹 ❤️ ❤️ ❤️
No comment 😳