وقتی داشت زنداییم رو میکرد... (۲)

1400/11/14

...قسمت قبل

چند ماه از اولین رابطه ی منو سحر می‌گذشت و اخرای تابستون بود از نظر مالی کمی وضعیتم بهتر شده بود و تونسته بودم یه پراید 111 بگیرم و یه خونه ی 70 متری هم که ساختش زیر نظر بنیاد مسکن بود ثبت نام کرده بودم و کلا پولی که باید میدادم 25 ملیون بود که بابام هرجوری شده برام ردیفش کرد و اقساطش رو هم خب خدا کریمه حالا تا وقته باز پرداخت اقساطش برسه خیلی فرصت بود

سحر اما توی این نزدیک به یک سال آشناییمون دو تا کار عوض کرد و توی یه فروشگاه کفش زنونه کار می‌کرد که هم صاحب کارش و هم هر دوتا همکارش زن بودن و سحر از اون محیط خوشش میومد و انگیزه داشت
آخر هفته ها رو با هم بودیم و با ماشین میرفتیم دور دور و خوش می‌گذشت بیشتر میرفتیم سمت روستای ما که همه جاشو خوب بلد بودم و تقریبا توی هر دره ای یا پشت هر تپه ای بگی توی ماشین یا روی زیر انداز یا زیر چادر سحر رو کرده بودم و انواع و اقسام سکس ها رو داشتیم و همینجوری که توی حرف هام به سحر فهمونده بودم که هیچوقت دوس ندارم مفعول باشم و خط قرمزم بود سحر هم هیچوقت درخواستی ازم نداشت همینکه قبل از هر سکسمون سعی می‌کردم اونو تحریک کنم و بعد از شروع هم اول من براش ساک میزدم و ارضاش میکردم و بعدش اون برام ساک میزد و اگر موقعیتش فراهم بود آنال هم به پرونده ضمیمه میشد

رابطه ی عاطفی منو سحر روز به روز قوی تر و بهتر میشد واقعا عاشق هم بودیم و از کنار هم بودن لذت می‌بردیم و هر وقت هم پیش هم نبودیم مدام در ارتباط بودیم و چت میکردیم

توی این مدت دیگه همه ی فامیلای نزدیک منو می‌شناخت چون با عکس بهش توضیح داده بودم این عمومه اون خالمه و اونم چون فامیل و آشنایی توی شهرما نداشت خوب توی خاطرش میموند و مثلا یه روز پیام میداد میگفت اومدم نونوایی عموت هم اینجاست یا…

یه روز غروب توی مهرماه بهم پیام داد، :سلام سامان کسی رو سراغ نداری بخواد تو کفش فروشی کار کنه
_سلام خانوم باشه؟
+آره دیگه
_ چی شده اوضاعتون ردیفه دارین نیرو اضاف میکنین
+نه بابا امروز خانم سلطانی (مدیر و صاحب فروشگاه) با محدثه(همکارش) زدن به تیپ و تاپ هم محدثه م وسایلشو جمع کرد تسویه حساب کرد و رفت
_خب صبر کنین بابا شاید برگشت این چیزا تو کار پیش میاد
+نه این درست نمیشه محدثه یکم دست کجی کرده و وقتی کارتخوان خراب بوده به چند تا از مشتری ها یه جای شماره کارت خانم سلطانی شماره کارت خودش رو می‌داده و نزدیک یه ملیون دزدیده
_اوه اوه باریکلا محدثه :))) خوشم اومد ازش
+درد اگه آدم درست درمون سراغ داری بگو اگرم نه که به زودی میبینمت و به سزای اعمالت میرسونمت :(
_باشه بهت خبر میدم

زندایی زهرا زنِ تنها داییم بود چند وقت پیش بهم گفته بود که اگه کار خوب و با محیط زنونه پیدا کردم بهش خبر بدم چون با توجه به اینکه 3 سال بود ازدواج کرده بودن و فعلا قصد بچه دار شدن نداشتن حوصله ش تو خونه سر میرفت و گاهی اوقات با توجه به فاصله ی کم بین خونه هامون میومد و مادرم هم شام یا نهار نگهشون می‌داشت

داییم یه کارگاه کوچیک مبل سازی داشت صبح ساعت 8 میرفت سر کار 12 برمی‌گشت بعد از ظهرم 3 میرفت و 8 برمی‌گشت خونه
زهرا اما لیسانس تربیت بدنی داشت و بخاطر همون و اینکه اهل
ورزش بود هیکل خوبی داشت و قبلا ک بهش فکر می‌کردم آدم هات و حشری بهش می‌خورد که باشه

سریع بهش پیام دادم سلام زندایی خوبین یه کار هست تو کفش فروشی گفتی اگه کار خوب با حقوق مناسب پیدا کردم بهت بگم
_سلام سامان جان خوبی؟ خب کجاست و ساعت کاریش چجوریه
+محلش که توی خیابون عطارِ صبح و بعد از ظهر مثل ساعت کاری دایی با این تفاوت که صبح ها یه ساعت دیر تر میری و شبا یه ساعت زود تر از دایی برمیگردی
_خب عالیه کی بهت معرفی کرد این کارو
+این دختره که مستاجرمون هستن با مادر بزرگش خودش اونجا کار میکنه
_آها چشمم روشن :))) توم آب نیست وگرنه شناگر قهاری هستیا
+نه بابا زندایی فکر بد نکن به کسی هم چیزی نگو لطفا
_خخخخخخخ باشه پس بگو زنگ بزنه هماهنگ کنه که برم شروع کنم
+چشم
_خدانگهدارت

زود به سحر پیام دادم و گفتم زنداییم هست و اونم شمارش رو ازم گرفت که زنگ بزنه هماهنگش کنه

زندایی زهرا شد همکار سحر و شروع به کار کرد یا هم میرفتن سر کار و با هم برمیگشتن
کم کم صمیمیت بینشون بعد از یکماه بیشتر هم شد و هر وقت موقع چت به سحر میگفتم چرا دیر جواب میدی میگفت به من چه از زنداییت بپرس همش داره فک میزنه
روزها به همین منوال می‌گذشت و منم وقتایی که 5 شنبه و جمعه ها خانواده میرفتن روستا سحر رو می‌آوردم بالا و حسابی از خجالت کونش درمیومدم و وقتایی هم که خانواده نمی‌رفتن روستا من سحر رو می‌بردم روستا :)
یه روز جمعه که سحر به بهونه ی سینما و نمایشگاه از خونه زده بود بیرون و خانواده هم رفته بودن روستا در حالی که سحر رو دمر خوابونده بودم روی تختم و روش دراز کشیده بودم و داشتم داخل کونش تلمبه میزدم و اونم زیرم ناله می‌کرد با صدای بریده بریده اسممو صدا میزد شدت ضرباتمو بالاتر بردم و با فشار داخل سوراخ کونش ارضا شدم کیرمو بیرون کشیدم و کنارش دراز کشیدم بعد از چند لحظه از روی طاقچه ی بالای تختم چند تا دستمال کاغذی برداشتم هم کیرمو تمیز کردم و هم چند تا دستمال گذاشتم لای باسن سحر که همونطور دمر خوابیده بود و ناله می‌کرد و پشت شونه هاش رو و روی گردن ظریف و زیباش رو بوسیدم و گفتم عشق من در چه حاله
_خوبم تو چطوری
+مگه میشه بعد از سکس با خوشگلی مثل تو بد باشم
_این زبون رو نداشتی چیکار میکردی تو
+شکر خدا :)))
سحر به پهلو چرخید و سرشو گذاشت رو سینم و دستشو آروم می‌کشید رو شکمم
پیشونیشو بوسیدم و گفتم خیلی دوست دارم
_منم دوست دارم نفسم
آروم دستمو بردم روی سینه هاش و کشیدم تا پهلو هاش و شروع کردم به نوازش اون مسیر و با هم حرف میزدیم
گفتم
+راستی سحر از زنداییم چ خبر از وقتی همکارت شده خیلی کمتر میاد خونمون
_ هیچی خوبه از کار خوشش میاد و خیلی پر انرژیه اتفاقا
+شمام که با هم صمیمی شدین چند بار از سرکار برگشتنی دیدم که با هم میاید و گرم تعریفین
_آره زن خوبیه ولی
+ولی چی
_سامان، اون میدونه من ترنسم
+یعنی چی چطوری فهمید میدونستم آخرش گند میزنی الان اگه به همکارات بگه میدونی چه اتفاقی میفته
کمه کمش از اونجا میندازنت بیرون در حالی که خودت بردیش سر اون کار لعنتی
_نه گوش کن من نگفتم خودش فهمید منم دیگه نمیتونستم انکار کنم
من که عصبی شده بودم با صورت برافروخته و گوشای قرمز شده از شدت خشم گفتم
+خب شما بفرما چطوری خودش فهمید اگه تو گند نزدی
_ یه آشنای مشترکی توی شهر ما داریم که این همه چی رو از زیر زبون اون کشیده و میدونه که من داستان زندگیم چجوریه
و زهرا باهاش هم کلاس بوده تو دانشگاه و از طرف مادری باهامون نسبت فامیلی داره طرف

  • خب حتما یه جایی سوتی دادی
    _نه تنها سوتی که دادم این بوده که فامیلیم رو دروغ نگفتم و چون فامیلیم با اون فامیل دورمون یکیه این زندایی جنده ی شما رفته و پرس و جو کرده اونم همه چیو گذاشته کف دست زهرا
    +حالا چیکار زنداییم داری بهش میگی جنده :(((
    _چون جنده ست
    +بی ادب نشو دیگه مگه به زنداییت فحش دادم که به زنداییم فحش میدی :)
    _سامان زنداییت از وقتی که فهمیده من ترنسم هر روز بهم پیام میده و سرم رو برده
    +یعنی چی
    _یعنی اینکه دیروز رسما بهم گفت یه حالی به ما بده یه چند روز پیش تو رختکن اومد و کیرمو گرفت تو دستش و کلی التماس کردم که ولش کرد

باورم نمیشد نمیخواستم قبول کنم که زنداییم نقشه کشیده تا به سحر کص بده
بیشتر برام شبیه شوخی بود و نمیخواستم جدی بگیرم اون رفتار زنداییم رو
آروم دستمو بردم بین پاهای سحر و کیر کوچیک شدش رو تو مشتم گرفتم و با لبخند گفتم خب سحر کوچیکه چی میگه در این مورد
_بی مزه
+نه جدی میگم دوس داری بکنیش؟
_نه احمق من به تو خیانت نمیکنم
کیرش تو دستم شروع به بزرگ شدن و سفت شدن کرد
+آره از حشری شدنت معلومه :)
_لعنت به این دما سنج که تا اسم سکس و کردن و دادن میاد شروع میکنه سیخ شدن
آروم کیر در حال نعوظش رو می‌مالیدم و گفتم
+اگه دوس داری بکنیش بنظر من خیانت نیست چون من خودم نمیخوام مفعول باشم نباید این لذت رو از تو بگیرم که عزیزم
_کص نگو دیگه سامان بسه
+جدی میگم سحر خوشگلم اگر بکنیش حس من به تو عوض نمیشه و احساس خیانت هم ندارم حالا دیگه خودت میدونی من بهت اجازه ش رو دادم سنم هم بالای 18 ساله این یعنی رو حرفم میتونی حساب کنی به عنوان یه انسان بالغ

کیر سحر با حرفای من به بزرگترین سایز خودش رسیده بود و داشت می‌ترکید
گفتم اوه اوه انگار نه انگار ک نیم ساعت پیش یک لیتر آب از‌ش بیرون کشیدم تا اسم کص و کون زنداییم اومد وسط راست شد
_بی مزه نشو سامان
به پشت خوابید و پاهاشو باز کرد که بهتر براش بمالم یکم براش کیرشو مالیدم و وقتی دیدم حالش خیلی خرابه رفتم بین پاهاش و شروع کردم به ساک زدن برای سحر
خیلی آروم از ته کیر تقریبا 14 سانتی سحر لیس میزدم تا به سر کیرش می‌رسیدم و زبونم رو روی سر کیرش می‌چرخوندم و با این حرکتم به مرز دیوونگی می‌رسید
کیرشو تو دهنم فرو میکردم و براش همونجوری که خوشش میومد ساک میزدم
همزمان تصور می‌کردم که قراره به زودی این کیر و شاید کیر خودم کص تر تمیز زنداییم رو فتح کنه و زندایی خوش هیکل و کص تپلم هم به این جمع دو نفره اضافه شه
که با صدای بریده بریده ی سحر و تلمبه زدن هاش تو دهنم به خودم اومدم و فهمیدم که َ‌ ارضا نزدیکه و کیرشو از دهنم بدون کشیدم و با لیس زدن و مالیدن بدنه ی کیرش برای بار دوم آبش رو آوردم و تمام صورت و و دستم با آب سحر آبیاری شد اتاقم بوی نم و شهوت گرفته بود و ساعت 5 غروب بود
دست سحرو گرفتم تا از روی تخت بلند شه و با هم دویدیم سمت حموم و یه دوش گرفتیم و با اینکه کیر خودمم ازون همه فکر و خیال باز بلند شده بود اما دیگه وقت سکس نداشتم و با شستن همدیگه و خشک کردن خودمون داخل اتاقم برگشتیم و لباس هامون رو پوشیدیم و من مشغول جمع کردن آثار جرم و دستمال کاغذی هایی که از آب من و سحر خیس شده بودن شده بودم سحر هم خیلی حرفه ای وسایل اتاق رو به شکل اولش مرتب و یکم از اسپری خوشبو کننده ی هوا تو اتاق زد و پنجره های اتاقو باز گذاشت و بعد از بوسیدن هم اون رفت و منم رفتم بیرون که یه چیزی به عنوان ناهار بخورم


سه روز از سکس طولانی و جذاب روز جمعه می‌گذشت و من داشتم تو محل کارم لباس عوض میکردم که با سرویس برگردم شهر که گوشیو برداشتم و دیدم یه پیام از سحر دارم خوندمش
_سلام سامان من فکرامو کردم
+سلام عزیزم کدوم فکرکدوم آش کدوم کشک
_با زنداییت فردا بعد از ظهر خونشون قرار دارم
+ناموسا
_آره دیگه مگه خودت نگفتی حله
+آره چرا گفتم باشه عزیزم مرسی ک گفتی
شوک شده بودم انتظارش رو نداشتم اینقدر زود پیش برن
_چته سامان اگه ناراحتی کنسل کنم
+نه عزیزم چرا ناراحت باشم وقتی خودم اجازه دادم ولی قبلش باید حرف بزنیم
_باشه ساعت 6 از فروشگاه میزنم بیرون
+باشه عزیزم منم 6 سر کوچه ی همیشگی

تمام طول مسیر رو توی سرویس کارخونه توی فکر بودم که باید چیکار کنم این تهدیده یا فرصت
رسیدم خونه و سوئیچ ماشینو برداشتم و رفتم سر جای همیشگی و 5 دیقه بعد سحرم اومد و سوار شد
لباشو بوسیدم و گفتم
+که مخ زندایی ما رو زدی دیگه
_نه اون مخ منو زد از بس رژه رفت تو مخم
+توم که ناراضی
_نه چرا دروغ برای یه بارم شده دوس دارم یه سکس داشته باشم که داخلش یکیو بکنم و ببینم چه حالی میده بهم و کی از زندایی تو بهتر
+چشمامو کوچیک کردم و با لبخند بهش گفتم سگ تو روحت فقط
راه افتادم و شروع کردم به چرخیدن و حرف زدن راجع ب این موضوع
گفتم حالا فردا میخوای مرخصی بگیری
_نه
+پس تو خونه ی اونا جلوی داییم میخوای سکس کنین؟
_نه داییت فردا میره مرکز استان کار داره تا غروب هم برنمیگرده
+اوف پس همه چی برنامه ریزی شده س
_آره عزیزم زنداییت میخواد کولاک کنه فردا
+چیزی که از رابطه مون به‌ش نگفتی
_چرا گفتم
+چه غلطی کردی سحر چرا همیشه گوه میزنی تو همه چی
_احمق بخاطر خودت اینکارو کردم
+بخاطر من رابطه مون رو لو دادی؟ اونوقت چجوری؟
_بخاطر اینکه توم تو بازی باشی
+چی؟ یعنی چی واضح بگو
_به زنداییت گفتم من با سامان تو رابطه م اگه میخوای سکس داشته باشیم باید اونم بدونه و اونم باشه
اینو گفتم که بیخیال شه و دست از سرم برداره ولی امروز اومد گفت باشه به سامان بگو
+وای تو خیلی مریضی سحر الان اون فکر میکنه من ازت خواستم ک منم باشم چرا بدون مشورت با من همچین حرفی زدی
_عه خفه شو دیگه یعنی میخوای بگی از کردن زن به اون جذابی بدت میاد باید ازم ممنون باشی نا اینکه بهم سرکوفت بزنی
هیچی نگفتم و فقط سریع ماشین رو زدم بغل و کمی به جلو خیره شدم تمام لحظاتی رو تصور می‌کردم که قراره زهرا رو بکنیم

راه افتادم سمت خونه و تا سر کوچه ک پیاده ش کردم هیچ حرفی بینمون زده نشد رفتم خونه و تو فکر بودم هم میترسیدم و هم شهوت همه ي وجودمو گرفته بود همش میگفتم اگر بکنمش چجوری تو چشمای داییم نگاه کنم با اینکه من زیاد با داییم جور نبودم و بحث های سیاسی داشتیم و گاهی به هم تیکه مینداختیم اما بازم برام سخت بود گاهی میگفتم زنشو میکنم بابت اون باری که جلوی جمع اینجوری بهم گفت و چند دیقه بعد یاد زمانی میفتادم که کارم گیر بود و بهم پول قرض داد اصلا یه وضعیت خیلی تخمی بود که سحر پیام داد
_خوبی
+خوبم مرسی
_فردا مرخصی میگیری یا چی
+باشه از حالا منو مرخص بدون
_جووون یادت نره خودتو شیو کنی
دیگه سحر رو نمی‌شناختم رسما اختیارش افتاده بود دست کیرش و می‌خواست هر جوری شده یه جایی فرو کنه منم خودم همین بودم
فردا صبح وقتی بیدار شدم یه بهونه جور کردم و زنگ زدم به سرپرست و ازش مرخصی گرفتم
سحر پیام داده بود 12 بیا دنبالم تا بگم باید چیکار کنیم
ساعت 12 سر کوچه ی هاشمی که 100 متر از محل کارش پایین تر بود و همیشه قرارمون همونجا بود منتظر بودم و سحر رو از دور میدیدم که داره میاد
نشست توی ماشین و گفت راه بیفت عشقم
+زهرا رو ندیدم از مغازه خارج بشه
_آره ساعت 10 رفت که بره آرایشگاه ولی به خانم سلطانی گفت که میره آزمایشگاه
+خب الان برنامه چیه
_الان من و تو میریم خونه ی داییت نهار رو میخوریم و قلیون میکشیم
+تخمه چی؟ نمیشکونیم؟
_مزه نریز منو زهرا میریم تو اتاق و شروع میکنیم
توم بعد از چند دیقه بیا و ببین و لذت ببر
+راز بقاست مگه فقط ببینم؟
_نه دیگه تو اونجا هرکسو بخوای میتونی بکنی
الانم دور دور بسه سر خرو کج کن سمت خونه ی داییت من ک میدونم کیرت کص میخواد
+یعنی مال تو نمیخواد
_چرا میخواد امروز تو رختکن یه ساکی برام زد که میخوام جرش بدم
+اوه جون مادرتون یه جوری رفتار کنید به گا نرید
_تقصیر اونه خیلی حشریه

تو همین صحبت ها بودیم که رسیدیم خونه ی داییم
هم خجالت میکشیدم هم حشری بودم اصلا نمیدونستم چجوری باید با زنداییم چشم تو چشم شم
اما این یه واقعیت بود و اونم در جریان بود و خودش خواسته بود
پس ماسک کم رویی و خجالتی رو برداشتم و دلو زدم به دریای پر رویی

وارد آپارتمان ک شدیم زهرا با یه لباس مشکی مخملی که برای مجالس میپوشن با یه آرایش ملایم و موهای پیچیده که معلوم بود رفته آرایشگاه واسه پیچیدن اون موها… اومد پیشوازمون و وقتی باهاش چشم تو چشم شدم لبخند زدم و دستشو محکم فشار دادم و گفتم سلام بر زندایی بدونه دایی
خندید گفت بچه ها خوش اومدین بشینین تا چای بیارم
سحر سویشرت قرمز رنگشو درآورد و دکمه های مانتوش رو باز کرد و بیرونش آورد زیرش یه تاپ مشکی با نوشته ی نیویورک داشت و یه ساپورت هم پاش بود
زنداییم با چای اومد و سینی رو روی میز جلو مبلی گذاشت و نشست خونه جو سنگینی داشت و اصلا نمیدونستیم باید راجع به چی حرف بزنیم و وقت تلف کنیم بخاطر همین بیشتر از صحبت کردن توجهمون رو به سمت tv و شبکه ی پی ام سی داده بودیم تا استرس اون لحظات رو حس نکنیم
کف دستام عرق کرده بود و نمیدونستم چرا اینجوری شدم
میخواستم آرامش خودمو حفظ کنم اما از تک تک حرکاتم میشد استرس رو خوند و فهمید
نهار رو آورد و با بی اشتهایی خوردم و بعد از کمی حرف زندایی زهرا رفت تو اتاق و منو سحر دوباره چشم تو چشم شدیم
بهم چشمک زد و گفت این ترس نیست هیجانه که زنداییم صداش زد و سحر گفت عملیات شروع شد یادت نره چی بهت گفتم
همینجوری مات و مبهوت بودم که صدای لب گرفتنشون از بین اون همه صدا از خواننده های بد صدا راهشو پیدا کرد و به گوشم رسید
گوشامو تیز کردم و صدای تلوزیون رو چند درجه کم کردم
صدای آه و ناله ی سحر بود
شاید 10 دقیقه از رفتن سحر نگذشته بود که دیگه کیرم داشت شلوار لی آبی رنگم رو پاره میکرد و دیگه نمیتونستم تحمل کنم و هر لحظه امکان داشت آبم بیاد اما تمام امیدم به متادونی بود که موقع نهار خورده بودم
آروم از جام بلند شدم و رفتم سمت راهرویی که دستشویی و دو تا اتاق درشون داخل اون راهرو بود

صدای ناله ی زنداییم و سحر رو به وضوح می‌شنیدم آروم به در اتاق خواب که نیمه باز بود نزدیک شدم
کیرم بادیدن صحنه ی 69 شدن سحر و زنداییم مثل مارهای ضحاک خودش رو پیچ و تاب میداد و می‌خواست که آزادش کنم
سحر سرش رو به در بود و زنداییم که در حال خوردن کیر سحر بود پشتش به من بود و سحر لباس مخمل بلندش رو بالا داده بود تا بتونه اون کص شیو شده و تمیزش رو حسابی براش بخوره
کمی جلو رفتم و احتمالا جفتشون با صدای جیر جیر در متوجه ی حضور من شده بودن اما انگار ک. من وجود ندارم و جفتشون مشغول بودن
وقتی روی تخت نشستم زنداییم کمی جا به جا شد اما اون جا به جا شدن به معنی خوش آمد بود و بلافاصله شروع کرد به خوردن کیر سحر
سحر هم دستشو روی باسن های درشت و خوش فرم زنداییم گذاشته بود مشغول خوردن کص صورتی و تپلش بود
آروم و با حوصله دکمه های پیرهنم رو باز کردم و از تنم بیرونش آوردم زیرش هیچی نداشتم
کمربندم رو باز کردم و در حالی که به باسن زندایی خوشگلم چشم دوخته بودم و سعی می‌کردم سوراخ کونشو دید بزنم شلوار و شرتم رو هم در آوردم
اونجا بود که کیرم حکمت شیو زودهنگام دیشب رو متوجه شد و فهمید داستان از چه قراره
جوراب هامو کندم و روی تخت رفتم
زهرا همچنان در حال ساک زدن کیر سحر بود و کص و کونش رو کنترات به سحر و البته من سپرده بود
اولین باری بود که دستمو روی باسنش میزاشتم و تو مشتم گرفتم قمبل هاشو
سحر وقتی دید دست من روی باسن زنداییمه دستشو برداشت و با یکیش کص زنداییم رو انگشت کرد و با یکیش کیر من که بالا سرش بود رو گرفت
زهرا متوجه ی دستای من روی کونش شد و کیر سحرو از دهنش در آورد و آهی کشید منم لای کونشو باز کردم و با دیدن سوراخ تمیز و قرمزش قند تو دلم آب شد کمی لباس مجلسی مخملش رو بالا دادم و دوباره دستمو بردم رو باسنش و خم شدم و از سوراخش یه بوسه گرفتم که همراه بود با ناله ی بلند زندایی زهرا

سحر کمی خودشو با لا کشیده بود و کیر منو تو دهنش فرو کرده بود و زنداییم هم در حال تصور من بود وقتی که با زبونم سوراخ کونشو میخوردم فقط ناله می‌کرد و لذت می‌برد
یه دستمو از زیر بردم همزمان که داشتم سوراخ کون خوشگلشو لیس میزدم شروع کردم به مالیدن کصش
هر 3 تامون تو اوج لذت بودیم دیگه خبری از استرس چند دیقه پیش نبود و داشتیم با تمام وجود در لحظه زندگی می‌کردیم
زنداییم بیخیال کیر سحر نمیشد و معلوم بود با اینکه نمیتونه ساک بزنه اما همچنان با یه دستش داره کیر سحر رو میماله
زبونم رو کمی دور سوراخ کونش چرخوندم و بردم سمت کص صورتی‌ش و شروع کردم خوردن کصش و انگشتمو فرو کردم تو کونش
ناله هاش به جیغ تبدیل شده بود و سحرم کیر منو گاهی از دهنش خارج می‌کرد و خایه هامو می‌خورد

کیر و خایه م رو از دهن سحر آزاد کردم و رفتم پشت زنداییم و آروم سر کیرم که حالا بوی اوج سایز خودش بود رو به کص و سوراخ کون زهرا می‌مالیدم اونم ساکت شده بود و منتظر بود تا بین سوراخ هاش یکیو برای فرو کردن کیرم انتخاب کنم
با فشار دادن کیرم تو کصش ی آه بلند از ته دل کشید و شروع به چنگ. زدن ملحفه ی اتاق کرد سحر هم از اون زیر بیرون اومد و رفت جلوش شروع کرد به کردن کیرش تو دهن زهرا
واقعا انگاری توی فضآ بودم شک نداشتم که تمام تریاک های افغانستان هم نمیتونه جلوی اومدن آب منو بگیره و داشتم به طولانی ترین و بهترین ارگاسم زندگیم نزدیک میشدم و در همون لحظه با بیرون کشیدن کیرم از کص تنگ زهرا که توی اومدن آبم بی تاثیر نبود تمام آبم رو روی کمرش و باسنش و لباس مجلسیش خالی کردم و یه نفتکش آب منی ازم خارج شد
و همینجوری که در حال بیهوشی و نشستن روی تخت بودم سحر یه بسته دستمال کاغذی جلوم گرفت و گفت پاکش کن سامان
منم با چند تا دستمال کامل همه ی آبهایی که ازم اومده بود روپاک کردم و سحر کیرشو از دهن زندایی زهرا بیرون آورد و اومد پشتش و شروع کرد به کردن کص زهرا
خیلی صحنه ی جالبی بود
کسی که هر هفته میکردمش حالا داشت زنداییم رو میکرد و زهرا که دوباره ناله هاش بلند شده بود و سرش رو برگردونده بود و با من که کنارش دراز کشیده بودم چشم تو چشم بود و لذت و شهوت رو توی چشماش میدیدم سحر چند دیقه همینجوری تو کصش تلمبه زد و برش گردوند و پاهاش رو روی شونه هاش گذاشت و دوباره شروع کرد به تلمبه زدن و صدای ناله های اونم بلند شد و خودشو انداخت تو بغل زهرا و چند لحظه تلمبه هاش عمیق و آروم شده بود که می‌شد حدس زد تمام آبش رو توی کص زهرا خالی کرد و هردو بیهوش و بی‌حال بودن

وقتی که برگشتم و نگاه بساعتکردم ساعت 2 بود و یکساعت وقت داشتن که آماده بشن و برن سر کار واسه همین زود رفتن دوش گرفتن و منم بعد از اونا دوش گرفتم و وقتی اومدم تو پذیرایی و قیافه ی اون دو تا رو دیدم که خوشحالن و دارن میگن می‌خندن در حالی که دکمه های لباسم رو می‌بستم به این فکر کردم چقدر خوش گذشت چه هیجانی داشت و مطمئن بودم که…

ادامه...

نوشته: سامان


👍 89
👎 4
212901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

857110
2022-02-03 03:19:17 +0330 +0330

قشنگ بود

0 ❤️

857111
2022-02-03 03:21:15 +0330 +0330

ادامه بده

0 ❤️

857116
2022-02-03 03:35:01 +0330 +0330

جالب و متفاوت دمت گرم

2 ❤️

857142
2022-02-03 07:38:19 +0330 +0330

نگارشت خوبه جای پیشرفت داره خط داستانی خوبه اتفاقاتی که قراره بیوفته غیر قابل پیش بینیه تنها اشکال اسم داستانه که از قسمت یک این قسمتو لو داده ❤️ 👍

4 ❤️

857143
2022-02-03 07:42:06 +0330 +0330

همیشه دلم میخواست ی دوست دختر شیمیل داشته باشم😍😍😍😍😍😍😍

1 ❤️

857155
2022-02-03 08:45:13 +0330 +0330

ادامه بده

0 ❤️

857178
2022-02-03 11:17:06 +0330 +0330

همه چی خوب بود .ولی زهرا خیلی زود اوکی داد .میشد یه کم طولش داد تا زهرا راضی بشه که به سامان بده .اینجوری واقعی تر به نظر میرسید

0 ❤️

857197
2022-02-03 13:11:02 +0330 +0330

داستانی که شروع کردی سوژه بکری بود فانتزی باحالی بود …همونطور که قبلا گفتم منتظر قسمت دوم بودم تا ببینم زن دایی رو چه جور وارد میکنی…ا با اینکه روان نوشتی و مخاطب رو همراه خودت کشوندی …اما نحوه وارد کردن زن دایی به گود سکس خیلی ناشیانه بود شخص سوم رو نمیبایست به همین راحتی وارد میکردی اونم زن دایی…ازت انتظار بیشتری داشتم …وقتی نشون میدی هر دوتون تو حسرت کص موندین …عین ادمهای حریص هم باید کولاک میکردین …بخصوص سحر که تا بحال کیرش فقط حکم ترمز دستی رو براش داشته …! آدم گشنه رو که جلوش کباب بزارند…مگه با بی میلی میخوره ؟! راند اول سحر رو مینداختی تو رینگ …خودت هم تماشا میکردی که چه جوری مثل گرگ …زن دایی رو جر و واجر میکنه …بعدش خودت میپریدی. وقتی داستان رو میرسونی به نقطه حساس و شیرینی که از قبل وعده اش رو به مخاطب داده بودی عین آدمهای شاش بند شده که نمیدونه چکار کنه زودی صحنه رو چیدی و تا اومدیم بفهمیم کی به کیه و زن دایی سوار کدوم سه چرخه شده …یه آب زیپو قاطیش کردی و زودی هم جمعش کردی …خوبه بعدش نگفتی یالا پاشین …تیاتر تموم شد…برین خونه هاتون…یه دورون هم میزدی بد نبودها!!! مشتی مگه داشتی برامون پرده خوانی میکردی.؟
امیدوارم قسمت سوم رو بهتر چاق کنی…بپا هردوتون بد عادت نشین که داستان خراب بشه

2 ❤️

857239
2022-02-03 20:02:57 +0330 +0330

دمت گرم عالی بود ممنون
خواهشاً ادامشو سریع بزار توسایت که زیاد تو کف نمونیم

0 ❤️

857429
2022-02-04 19:06:27 +0330 +0330

آفرین. دستت طلا. لذت بردم .ادامه بده

0 ❤️

857451
2022-02-04 22:43:11 +0330 +0330

بعد مدت ها ی داستان خوب. عالی بود ادامه بده

0 ❤️

857788
2022-02-06 12:15:33 +0330 +0330

اولین داستانیه خوشم اومد دمت گرم منتظر ادامشم 👍 👍 👍 👍 👍

0 ❤️

857796
2022-02-06 13:50:20 +0330 +0330

عالی بود👌🤩

0 ❤️

858565
2022-02-11 02:47:40 +0330 +0330

فروشگاه کفش زنونه چرا باید رختکن داشته باشه ؟!نکنه مشتری ها لخت میشن بعد کفش پاشون میکنن

0 ❤️

858621
2022-02-11 13:10:16 +0330 +0330

❤👍

0 ❤️

858737
2022-02-12 06:57:48 +0330 +0330

ایول

0 ❤️