تمام مسیر پیاده روی رو، با شور و اشتیاق زیادی مشغول حرف زدن بودیم،نزدیك تجریش بود كه به رضا گفتم؛پام درد گرفت! خندید و گفت، طبیعیه، ماشینو سمت انقلاب پارك كردیم!
روز عروسی نزدیك بود،ما میخواستیم به شیوه ی خودمون جشن رو برگزار کنیم.نه ساقدوش داشتیم و نه کلیپ اسپرت و نه فیلمبرداری سه دوربینه . شام مراسممون فقط یه مدل غذا بود.همون روز لباس عروس ساده و ارزونی رو از یكی از مغازه های خیابون جمهوری كرایه كرده بودم.توی اون لباس ،عروس تپل خوشحالی بودم که از پف دامنش حسابی کیف میکنه.حلقه م ساده بود،وزن و نگین و جواهرش برام مهم نبود ،دقیقا همون حلقهای بود که از چهارده سالگی دوست داشتم مال من باشه.
رضا یه مغازه ی كوچیك خیاطی داشت،با تمام وجود به كارش افتخار میكردم،بهش میگفتم اصلا چقد خوب که بعضی از آدما همونی شدن که باید میشدن. مثلا تصور کن ابی به جای خواننده، خیاط میشد. یه مغازه میزد اول دروازه دولت. پشت شیشهش هم درشت مینوشت مردانهدوزی ابراهیم. اونوقت مطمئن باش مشتریای تو خیلی بیشتر از مال اون بودن.
مدت ها بود كه حس میكردم به رضا دلبستم،به مردی كه لب هاش طعم گیلاس میداد و چشمهاش رنگ خرما بود و همون بار اول، پشت میز كارش با یه متر خیاطی دور گردنش، تو چهارخونه های پیرهنش گم شدم.
اون زمان بود كه فهمیدم میشه به عشق یه مرد ساعتها پای گاز وایساد و كتلت سرخ كرد، به بهانه ی اون میشه تمام كتابای شعر خاك گرفته رو گردگیری كرد و از لابه لاشون یه شعر عاشقانه براش پیدا كرد.وقتی كه تمام دوستام با خنده بهم میگفتن نگار! انگار آب زیر پوستت رفته و خیلی سرحالی.
بعد از ظهرهای پاییزی كه پیام میداد بیا پشت پنجره ببینمت و توی تاریك روشنای غروب بازم برق چشمای خرماییشو از پشت شیشه میدیدم.
وقت قرار كه میشد،لب های نازکمو قرمز میکردم و ناشیانه، ماتیکو پشت چشما و روی گونه هام میکشیدم و با ریمل مامان،که خیلی وقت پیش عمرشو کرده بود، سعی میكردم مژه هامو پر رنگ تر كنم.
بعد از ازدواج معلم شدم، با كیف قهوه ای چرمی و سنگینم ،به عشق ساختن لحظه های ناب با رضا مسیر طولانی مترو تا خونه رو رویابافی میكنم.
خداروشكر كه هر روز یك ساعت زودتر از اون به خونه میرسم، وقت دارم كه فوری مقنعه ی مزاحمو یه گوشه پرت كنم،چایی ساز رو توی برق بزنم،و تا اومدن رضا به خودم برسم.
لخت میشم، یه لباس كاملا باز میپوشم،مچ پاهامو ماساژ میدم كه جای كش جوراب زودتر محو شه.
قسمت بالای سینه هام مثل دو تا رشته كوه برفی پیداست.با هر قدمی كه برمیدارم، باسن بزرگ و برجسته م كه به زور توی لباس جا شده،به حركت درمیاد.عطر مورد علاقه شو روی نبض گردنم خالی میكنم، گرچه هر زنی فارغ از تمام عطرهای روی میزش، بوی خاص خودشو داره…رضا همیشه میگه تو بوی بابونه ی وحشی میدی.
لحظه شماری میكنم كه بیاد،با تمام وجودم تو آغوش میگیرمش، چقدر ساده و راحت این جمله ی طلایی رو تكرار میكنه؛“دوسِت دارم.”
مهم نیست كه چه فصلی باشه، لباش بازم طعم گیلاس میده.آنچنان با ولع از سینه هایی كه هنوز كاملا از زیر لباس بیرون نیومده میخوره كه حس میكنم كل وعده های غذاییش جبران شد…
از فرو رفتن بی وقفه ی آلتش لذت وصف ناپذیری توی رگهام تزریق میشه.
حس میكنم تو این لحظه كاملا یكی شدیم. همیشه بهش میگم؛ "رضا یه كم همینجوری نگهش دار…و چند ثانیه تو این حس دل انگیز غرق میشم.
دیگه از عضو جنسی خودم نمیترسم،جوری تربیت شده بودم كه حتی از دیدن تن لخت خودم احساس گناه میكردم.
اولین بار كه بین بازوهای رضا خودمو برهنه و رها
حس كردم، صورتم از خجالت و شرم كاملا سرخ شده بود، برعكس زن عمو كه میگفت بعد از بیست سال هنوز موقع سكس چراغارو خاموش میكنیم، رضا با چراغ روشن تمام بدنمو كشف كرد و بوسید.
و من اون شب با تك تك سلولام فهمیدم كه حركت دستای قدرتمند یه مرد روی بدن یه زن، مخصوصا نقاط حساس،چه لذت وصف ناپذیری داره.
خجالت نه تنها توی رختخواب بلكه هیچ جای رابطه ی عاشقانه ی ما مفهومی نداره،اولین بار كه دست توی دست تو مجلس های خانوادگی شركت میكردیم و هر چند دیقه یك بار با اشاره ها و لبخند ها، توجه خودمونو به هم نشون میدادیم،مامان با آرنجش به پهلوم میزد و میگفت؛بسه! این كارارو بزار واسه خلوت!حالا مگه خونه رو ازت گرفتن كه اینجا دیقه به دیقه براش عشوه خركی میای؟؟زنی گفتن، حیایی گفتن.
راست میگفت؛
تو فرهنگ ما عاشقی بی حیاییه، دوستی دختر و پسر بی بند و باری… سكس لغت ممنوعه…
و اما عشق؟!
نوشته مانیا
واییییییییییییی عشقم تو که کولاک کردی چی بگم ک هرچی بگم بازم کمه عالییییییییییی منحصر به فرد اصن مگه میشه از تو توقع داستان بد داشت خیلی حال کردم دوستشششششششششش دارم البته خودتو بیشتر دوست دارم یدونه ای مانیا جونم
مانیا یعنی
شروعی بی همتا و پایانی دلچسب
عالی بود مانیای عزیز
سپاس از حضور سبزت
لایک
از یه جایی ب بعد یهو زمان داستانو عوض کردی، به جز اون خیلی روان و گرم بود. لایک
انقدر از خوندن يه داستان درست و حسابى نااميد بودم كه ديشب اصلاً داستان ها رو چك نكردم!
چى داره قلمت كه انقدر ملموسه؟ چجورى ميتونى انقدر مختصر و گيرا بنويسى؟! ?
و اما عشق روایت شتابزده و شیرینی از عشق زناشویی… صد در صد خودتم اذعان میکنی که خیلی جای کار داشت
چرا انقدر بی حوصله نوشتیش؟ به ما لطف کن و بیشتر و مفصلتر بنویس ?
نوشتههایت سرشار عطر گلهای بابونه
و اما عشق ممنوعه ترین ممنوعه…
مرده ای لرزان
در میان لشگری از زندگان…
حس خیلی خوبی داشت،تمام مدت داشتم با لبخند میخوندمش… :)
ممنون بابت حس خوب نوشته ات مانیای عزیزم،لایک5 ?