پارادوکس زندگی و خیانت (۲)

1401/06/14

...قسمت قبل

پاهام کشش نداشتن به زور راه میرفتم کل دنیا دور سرم درحال چرخیدن بود،اشک هایی که برام باارزش بودن ولی با بی ارزش ترین حالت ممکن داشتن سرازیر میشدن،با نگاه کردن بهش نفرتم بهش دوبرابر میشد به همه چیز خودم شک کردم،واقعا چشیدن طعم خیانت،سخته
سختیش اونجاس که نمیدونی باید چیکار کنی با خودت درگیری که چرا من!؟چرا مگه چی کم گذاشته بودم!؟نمیدونستم چجوری خودم رو دلداری بدم از ترس آبروی رفته شدمم نمیتونستم به کسی چیزی بگم…
رسیدیم به همون پارکی که قبل عقدمون باهم میرفتیم…
از بچگی میشناختیم همو اما خاطره مشترک باهم نداشتیم…یک فامیل از هفتاد جهت غریبه…تخس و شر بودنم با چهره مظلومم پاردوکس عجیبی تو شخصیتم داشت…داشتم به روز اولی که باهاش اومدم اینجا فکر میکردم اونروز تو چه فکری بودم…الان تو فکر چی ام…باز دچار یه پاردوکس عجیبی شدم بین خودمم و زندگیم منکه از بچگی با کلی زجر و بدبختی بزرگ شدم برای فرار از اون رنج ها و روی خوش زندگی روی آوردم بهش به امیدی که میتونم باهاش زندگیمو بسازم…اوایل خوب بودیم باهم یادم اومد اولین قرارمون…
پاییز سال ۹۴(تایباد)
از خواب بیدار شده بودم ساعت و نگاه کردم…پاییز واقعا حس عجیبیه مخصوصا بعد از اون خواب شیرین و ممنوعه بعد ازظهر که از خواب بیدار میشی و نمیدونی صبحه…اصلا نمیدونی چقدر خوابیدی…با صدای مادرم به خودم اومدم
+مسیح جان…مرد گنده پاشو
_جانم مامان
+پاشو مادر زوده بری برای خواب زمستانی پاشو دورت بگردم
_چیشده باز مامان باز پیچیدی به اعمال من!؟
+پاشو میخواد برامون مهمون بیاد پاشو برو خرید کن حاجی کارت شو گذاشته بری خرید…پاشو برو یکم خرت و پرت بگیر عموت اینا امشب اینجان
من باشنیدن این حرف قند تو دلم آب شد…باوجود اینکه هیچ تصویری ازش تو بچگی نداشتم ولی وقتی میگفتن قراره بیاد اونم بعد از اون بحثی که خواسگاریش کرده بودن برا من و الان که نشونش کردن برا من یه حس عجیبی داشتم…دوسش نداشتم ولی داشتم عاشقش میشدم خوشحالی عجیبی تموم وجود مو فرا گرفت…
+مامان
_جانم پسرم
+واقعا حاجی گفت یسنا رو برا مسیح میخوام!؟
_ای بابا،بچه پرو ۱۰۰بار بهت توضیح دادم که آره و اگه هنوز شک داری باید به عرضت برسونم اون الان نشون شده اس برات شما برا همین فقط کافیه عقد بشین همین
دوباره قنج رفتم…رفتم بوسش کردم و گفتم که من برم خرید تا نیومدن…
خوشحال بودم با کلی ذوق رفتم وسایل خریدم…توراه دعا میکردم قبل اومدنم اومده باشن که فقط برم داخل ببینمش…رسیدم سر کوچه دیدم ماشین حاجی هستش اما ماشین عمو نبود…دویدم رفتم سمت خونه
باز بوی قرمه سبزی مامان کل کوچه رو گرفته بود…هروقت این بو به دماغم میرسید میفهمیدم کلی خبر خوب تو راهه یا مامانم از چیزی خوشحاله
رفتم داخل دیدم که اومدن…وای یهو ترس کل وجودمو گرفت،از طرفی خوشحال بودم که اومده بودن رفتم داخل دیدمش…قلبم…قلبم یجوری میزد انگار اختیارش دست خودش نیست.انگار میخواد از جا در بیاد خودم متوجه تغیر رنگ صورتمم شده بودم هرکی ام نگا میکرد میفهمید از حالاتم زار میزد انگار یه خبرایی هست …
+سلام زن عمو
_سلام،آقا مسیح گل…
+خیلی خوش اومدین،سلام یسنا خانوم
*سلام آقا مسیح
+خیلی خوش اومدین
*ممنوم
+زن عمو،عمو کجاست!؟
_با حاجی رفتن سمت مشهد کاری پیش اومده براشون
+عه،چقد زود!؟
رفتم سمت آشپزخونه وسایل و گذاشتم رو اپن رفتم تو آشپزخونه نزدیک مامانم
+مامان
_جانم
+مگه نمیگی ما الان نامزدیم باهم و فقط مونده خطبه عقد بین مون که محرم بشیم باهم
_چرا جان مادر،چرا میپرسی
+میشه با زن عمو حرف بزنی بذاره برم بیرون باهاش حرف بزنم،اصلا باهاش حرف نزدم ها فقط خودتون حرف زدین راجبش بذارین خودمم باهاش حرف بزنم
_ای شیطون،باز فشارت داره میفته ها…باشه صبر کن بازن عموت حرف میزنم شما دوتا رو میفرستم بیرون ولی خیلی طولش ندیاااا برو و سریع برگرد
+باشه مامان جونی،باشه قربونت برم…
نمیدونم چی بود ولی حس خوبی داشتم،استرس عجیبی بود لبخند روی لبم رو نمیتونستم قایمش کنم…نمیتونستم زیر چشمی بهش نگا نکنم در همین حین نگاهمون بهم گره خورد جفتمون میدونستیم چخبره با یه لبخند ریز از خجالت هم در میومدیم…
+زینت جان
_جان عزیزم
+نظرت چیه این دوتا جوون و بفرستیم برن بیرون باهم حرف بزنن راجع به خودشون
_وای نه تورو خدا اگه باباش بفهمه جفتمون و میکشه…
+وا چه حرفیه؟؟مگه میخوان چیکا کنن…باهم میرن بیرون یه هوایی عوض کنن و راجع به خودشون حرف بزنن…بعدشم اینا دختر عمو پسر عمو هستن خارج از هر بحثی پدرشم که نیستش و قرار نیست از این موضوع چیزی بفهمه
_چی بگم والا…یسنا!؟میری!؟
از خجالت سرشو انداخت پایین…لپاش رنگ عوض کرد…باهمون خجالت گفت
+اما پدرم
_پدرت قرار نیس چیزی بفهمه عروس قشنگم سریع میرین و برمیگردین برین بیشتر باهم آشنا بشین…حرف بزنید
×میری مادر!؟
هیچی نگفت…حس کردم دلش نیست بیاد ولی به اصرار مادرم…
+خب دیگ سکوته…سکوتم خودش رضایته پاشین برین سریع برگردین…مسیح حواست به این دسته گل باشه ها
باسری پایین از شرم که حس کردم واقعا نباید همچین پیشنهادی میدادم ولی قلبا راضی بودم از این اتفاق گفتم
+چشم ماامان
به سمت پارک…
هرچیزی از این حس و حال غریبم بگم کم گفتم کلی حرف تو سرم بود ولی نمیدونستم چجوری بگم…فاصله بین مون بیش از حد معمول بود در موازات هم قدم برمیداشتیم…بالاخره باید این سکوت و میشکوندم تو همین فکرا بودم که…صداش منو از فکر بیرون آورد
+اومدیم بیرون که بیشترساکت باشین یا قصد حرف زدنم دارین
با خنده گفتم…
_نه قصد حرف زدنم دارم ولی…ولی دارم عزمم و جزم میکنم از یه جایی شروع کنم…
در همین حین رسیدیم به همون نیمکتی که همیشه دلم از همه ی آدما که میگرفت میرفتم اونجا منظره عجیبی داشت غروب آفتاب از اونجا بیشتر به چشم میومد…
_میشه همین جا بشینیم!؟
+بله چرا که نه!؟
_ممنون…والا نمیدونم چجوری بگم خیلی خوشحالم…خیلی…از طرفی یه حس غریبی نسبت بهتون دارم…من و شما خاطرات مشترکی تو دوران کودکی باهم نداریم همین موضوع باعث شده شناخت مون نسبت بهم کم باشه…ولی یه چیزی توی وجود شما منو میکشونه به سمت خودش…یه حال غریبی دارم نمیدونم میفهمین چی میگم یا نه!؟
+بله درکتون میکنم و میفهمم تون
_بابت این موضوع خیلی خوشحالم و واقعا نمیدونم چجوری بهتون بگم من واقعا دلم روشنه به این اتفاق و فکر میکنم میتونیم زندگیی خوبی باهم داشته باشیم،البته نظر خودتون چیه!!
+ببینید آقا مسیح منم مثل شماهستم ولی خب بسری انتظارات از شما دارم که دلم میخواد ازتون بتونید این انتظارات منو برآورده کنید و اینارم الان بهتون نمیگم باشه تا موقع عقدمون الانم ازتون خواهش میکنم که برگردیم خونه تا بابام اینا نیومدن…
_باشه چشم.من تموم سعی خودمو میکنم تا بتونم و باورم اینه…
تو راه برگشت به سمت خونه…
+ای وای این ماشین بابامه
سرمو گرفتم بالا از فکر دوباره اومدم بیرون با دیدن ماشین سنگ کوب کردم وای خدای من الان چیکار کنم…
_خونسردی خودتون و حفظ کنید چیزی نیست اگه هم پرسیدن بگین یه کتاب درسی لازم داشتین باهم رفتیم کتابه رو بخریم و اگه گفتن که کو کتابه میگیم که نداشته و سفارش دادیم که بیارن
+خدا بخیر کنه فقط…باشه هرچی شما بگین…
اینو که گفت ته دلم قرص شد یجوری امیدوار شدم بخودم،احساس کردم داره بهم تکیه میکنه و این حس تکیه گاه بودن واقعا دوست داشتنی بود برام جوری که اصلا دیگ هیچی برام مهم نبود…
وارد خونه شدیم همه ساکت بودن مادرم با اشاره به سوییچ ماشبن بابا بهم فهموند که باید از خونه بزنم بیرون.ولی نمیخواستم برم…پدرم و عموم مشغول نماز خوندن بودن بر خلاف انتظار بعد تموم شدن نماز شون هیچی نگفتن فقط نشستن به صحبت کردن،منم مثل همیشه تو افکار خودم غرق بودم اونشب هرجوری که بود تموم شد…و خوشحال از اینکه با کسی که قراره باهاش زندگی کنم تونستم باهاش صحبت کنم رفتم تو رختخواب.به این مسائل فکر میکردم…تا حالا از بعد جنسی بهش نگاه نکرده بودم و اونشب قبل خواب نمیدونم چیشد کلا رشته افکارم به سمت مسائل جنسی کشیده شد.توی خواب دیدم که وارد یه خونه شدم یه خونه ای که همه چیزش نو و مرتب بود یه صدایی من و به سمت اتاق خواب اون خونه فرا میخوند…آقا مسیح…مرد من…بیا اینجا عشقم…تا حالا کسی منو اینجوری صدا نزده بود به دنبال صدا گشتم در اتاق و باز کردم یه جایی شبیه به حجله عروس و دوماد بود دیدم که یسنا با یه آرایش غلیظ و لباس سفید عروس رو تخت خواب منتظر منه و بعد از باز شدن در منو به سمت خودش داره فرا میخونه…رفتم نزدیکش رو تخت نشستم اومد جلو طوری که دماغ مون بهم چسبیده بود چشماشو بست و لباش و گذاشت روی لباااام و یه بوسه عمیق از رو لبم گرفت…
مسیح…مسیحححححح.پاشو لنگ ظهره…مسیییییییححححح
وای خدای من از بهشت برگشتم به جهنم البته با داد و هوار مادرم طبق معمول هر روز صبح…
+جانم مادر،چرا نمیذاری بخوابیم تازه داشت از خوابم خوشم میومد
_پاشو پدر سوخته کلی کار داریم…پاشو برو مدرسه اول کارنامه شهریور تو بگیر ببین چه خاکی باید بریزیم تو سرمون بچه آخه این چه وضع درس خوندنه…ها!؟
+عه مامان،اینجوری داد و بیداد نکن دیگ هفته پیش رفتم گفتن تو آبان بیا برا کارنامه شهریورت مامان با این شرایط امسال نمیتونم برم دانشگاه باشه ساله دیگ…
_خب پاشو برو بیرون یکم خرت و پرت بخر بیا
+همین دیشب خرت و پرت خریدم که…تموم شد!؟
_لیست رو اپنه برو زودی برگرد
+چشم مامانی دیکتاتور خودم
اومدم که برم بیرون موتور دومادمون تو حیاط بود
+مامان من با موتور میرم
_برو ولی مواظب باش
سوار شدم راه افتادم تو مسیر همش به فکر یسنا و خواب دیشبم بودم اصلا متوجه هیچی نبودم تعادل موتور از کنترلم خارج شد و خوردم زمین هیچیم نشده بود ولی زانوی چپم یه آسیب جدی دید که منتقلم کردن بیمارستان اونجا پامو پانسمان کردن و برگشتم خونه چند ماه خونه نشین شدم…
سخن نویسنده:((دوستان عزیز نظرات تون برام قوت قلبه برای ادامه دادن از قسمت بعد داستان وارد جزییات مهیج رابطه مسیح و یسنا میشیم و چکیده ای از زندگی مشترک این دونفر و میخونید))

نوشته:Fickle

ادامه...


👍 8
👎 10
17701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

893710
2022-09-05 02:47:51 +0430 +0430

خیلی کوتاه مینوسی،خیلییییی

2 ❤️

893727
2022-09-05 04:56:59 +0430 +0430

برگشت به عقب چرت بود !

4 ❤️

893729
2022-09-05 05:27:17 +0430 +0430

عمو ون خوب مینویسی ولی بیشتر بنویس و به اصل موضوع برس، اینکه چظطور ازدواج کردی یا نکردی توضیحش خوب نیست،
پس زودتر در مورد اصل ماجرا و اینکه بچه واسه کیه بنویس،
یا قسمت بعد رو از زمان عروسی به بعد بنویس

2 ❤️

893733
2022-09-05 06:05:25 +0430 +0430

🗿

0 ❤️

893745
2022-09-05 07:54:33 +0430 +0430

چی میگی زبون بسته چرا کس تفت میدی وقت آدم رو تلف میکنی کارنامه شهریور دیگه چیه
بچه مچه ها اینجا چکار میکنن

1 ❤️

893751
2022-09-05 08:56:15 +0430 +0430

قصه حسین کرد تعریف میکنی ؟ این چیه اخه!!!؟؟؟ 👎 👎 👎 👎

1 ❤️

893752
2022-09-05 08:58:44 +0430 +0430

سلام به نویسنده ی محترم. چند تا نکته رو برات مینویسم شاید بدردت خورد. عزیزم از لحاظِ استفاده از علائم نگارشی به شدت ضعف داری. چند تا داستان خوب بخون تا متوجه بشی چطور استفادشون کنی. اما در مورد داستانت بگم که رمان نوشتن و داستان کوتاه نوشتن خیلی فرق داره پرداختن به جزئیاتی که اصلا مهم نیست بیشتر خواننده رو خسته میکنه. من فقط قسمت دوم رو خوندم پس راجع به قسمت اولی نظری ندارم. اما موضوع دم دستی و ساده ای رو انتخاب کردی که شاید به خاطر همین خوانندگانت محدود باشن. تلاشت رو بکنی میتونی بهتر بشی. موفق باشی

0 ❤️

893755
2022-09-05 09:32:16 +0430 +0430

تر زدی به همه چی.یه قسمت بی خاصیت. اینجا فقط تا 5 قسمت میشه ادامه بدی. دو قسمت اولی رو که نوشتی حرفه ای ها تو دو پارگراف به بهترین نحو ممکن به خواننده ارائه میدن

1 ❤️

893758
2022-09-05 09:42:56 +0430 +0430

حیف از شروع خوب در قسمت قبل،
که توی این قسمت به گند کشیدیش…

0 ❤️

893761
2022-09-05 10:06:58 +0430 +0430

قشنگ نوشتی ولی کوتاهه، موفق باشید

0 ❤️

893798
2022-09-05 15:18:54 +0430 +0430

خیلی کوتاه مینویسی

0 ❤️

893836
2022-09-05 20:27:05 +0430 +0430

خیلی ممنونم بابت نظرات تون و مچکرم از blue eyes عزیز چشم حتما بیشتر دقت میکنم…بابت روند داستان هم که دوستان میگن داستان ها کوتاس و ۵ قسمت بیشتر نمیشه گذاشت خواستم بگم که در جریان هستم و۳ قشمت آینده داستان دچار فراز و نشیب های زیادی هستش و نوشتن این فراز و نشیب ها زمان میخواد خواهش میکنم عجله نکنید❤️🙏

0 ❤️

893853
2022-09-05 23:34:30 +0430 +0430

داداش یکم واقع گرا باش
توی شهرستان بیرجند و تایباد
این جور الفاظی ها و ناز و عشوه ها مرسوم نیست و کارایی نداره

0 ❤️

894180
2022-09-07 22:32:18 +0430 +0430

یه خوده طولانی تر بنویس خو همش ۵ قسمته این دوتا تو رب ساعت تموم شد ک

0 ❤️

953851
2023-10-22 04:42:27 +0330 +0330

عالی همشهری

0 ❤️