پايان

1400/08/13


(راهنما:قسمت هايى كه بين “” قرار گرفته نوعى فكر يا خاطره است)

“تو اصلا چیزی درباره ش نمیدونی،تو هیچی نمیدونی،تو فقط تو ذهن خودت رويا بافتی،فقط تو ذهن خودت بزرگش کردی الکی،اون هیچی نیست،باور کن،تو فقط زیادی براى خودت مهمش کردى،زيادى بش پرو بال دادى،تو روياهات ازش آدمى ساختى كه نيست…”
چهارمین قرص آسپرین رو قورت میدم و به کلمات پوچ و از هم گسسته ای فکر میکنم که پشت سرهم تو ذهنم تکرار میشن.کلماتی که پشتشون هیچ ثباتی نیست…پرتوى خورشيدِ دم غروب بى رمق روى ديواراى خاكسترى اتاق افتاده ولى حتى همين نوره كمم چشمامو اذيت ميكنه،پرده رو ميكشم…بی رمق روی تخت لش میکنم… خسته ام،خيلى،سعی میکنم نفس بکشم ولی ریه هام،انگار خسته تر از مَنَن.
"تا حالا شده به این فکر کنی که به اين دنيا تعلق ندارى؟…“درحالى كه اين فكر تو مغزم جون ميگيره به زحمت سعى ميكنم نفس بكشم.
“تا حالا شده یکم خایه داشته باشی و واقعا بِپَرى؟…نه!هیچ وقت.”
یه آسپرین دیگه میخورم…حالا ديگه بی حسی شدیدیو تجربه میکنم،نه از چيزى لذت ميبرم نه چيزى اذيتم ميكنه،هيچى بجز دردايى كه تو گذشتم تير ميكشن؛هيچى بجز خاطرات…
•••
“زنگ خونه رو زد،درو باز کردم،پاهای بلند و خوش فرمش توی شلوار جین خاكستريش خودنمایی میکردن،سينه هاى جذابش از زير نيم تنه مشكيش به چشم میومدن و پيرهن چارخونش به شكل بى تَكَلُفى روى شونه هاش افتاده بودن؛پوستِ سفيدش،لبای بى نقصش و موهای فرفریش…چشماى گربه اى و گيراش سر تا پامو ورنداز كردن و يه لبخند لطيف رو لباش نشست…دیدنش باعث میشد که تپش قلب بگیرم،يه چيزى تو قلبم،تو دلم،تو وجودم بلرزه،مثلِ بچه ها حس کنم که خوشحالم…وارد خونه شديم،بغلش کردم،يه بوسه رو لباش گذاشتم و درحالی که دستامو دور کمرش حلقه کرده بودم مثه هميشه خودمو تو وجودش گم كردم.”
•••
“حس كردم خيلى گرممه.حس کردم که دارم میسوزم،داشتم می سوختم در حالی که بارون شدیدی میومد،آب از موهام چكه ميكرد،تموم اطرافیانم پالتو و كاپشن تنشون بود،اون دور دورا سفیدی برف به چشم میومد،درختاى بى برگ به شكل بى ريختى از زمين بيرون زده بودن؛انگاری زمستون بود…گوشیم دستم بود و این پنجمین باری بود که داشتم شماره شو میگرفتم ولی جواب نمیداد…يهويى از همه جا محو شده بود،غافل ازينكه يه تيكه از روحمو،از وجودمو همراه با خودش ميبره…یادِ تکستایِ دیشبش افتادم،ياد اين افتادم كه گفته بود يكى ديگه رو دوس داره،از اولم دوسم نداشته،ديگه منو نميخواد…یهو یاد این افتادم که هیچ کس منو نمیخواد…وارد يه سوپری شدم و گفتم:یه پاکت وینستون سيلور لطفا!
من سیگاری نبودم،ولى خب شايد ميتونست يكم از سنگينى سرم كم كنه،سیگارمو روشن كردم و برای شیشمین بار شماره شو گرفتم"شماره ی مورد نظر اشغال می باشد”…فقط به اين فكر ميكردم ك چجورى ممكنه يه آدم يه زمانى اون حرفا رو بزنه اون كارا رو بكنه با اون نگاه عاشقُ تَب دار آدمو نگاه كنه و الان همين قدر سرد،همين قدر بى حس بگه از اولم حسى نداشتم،همه چى رو تموم كنه،محو بشه،از همه جا براى هميشه…”
•••
با چشمايی گشاد و نگاهی مبهوت به سقف خیره شدم…از این فكراى کوفتی خسته اَم…قوطی نیمه خالی آسپرینو روى ميز می بینم…عرق کردم،سعی میکنم نفس بکشم ولی انگار هوا به ریه هام نمیرسه…اون صدا كلِ سرمو پر كرده،داره روانيم ميكنه…
•••
“یه پسر بغلش خوابیده بود، صدای نفس نفس زدنشو می شنیدم،و صدای ناله های اون پسر رو…ولی پسره حتی دوستشم نداشت،اصلا عاشقش نبود،هیچ وقت بهش ده بار زنگ نزده بود،هیچ وقت صد تا پیام بهش نداده بود…پسره فقط جذاب بود،بزرگ و گنده تر بود…اون هیچ وقت دنبالش ندوییده بود،هیچ وقت بهش نگفته بود چقدر عاشقشه،هیچ وقت بهش اهمیت نمیداد…اون براش مهم نبود چرا غم تو نگاشه،روزشو چطور گذرونده،درداش چين؟!اصلا براش مهم نبود واسه اون دردا مرحم شدن…اون پسره فقط جذاب تر بود،پولدار تر و با ثبات تر بود؛اون فقط عامیانه پسند بود:)اَه…اون پسره دغدغه های منو نداشت،اون چيزى از نيروى گرانشىِ مشترى پلوتونى نميدونست،براش مهم نبود معنى زندگى چيه،براش مهم نبود دنيا با چى شروع شده،با چى تموم ميشه،فلسفه عشق چيه،احتمالا تا حالا حتى اسم بيانيه عظيم هم به گوشش نخورده بود،هيچوقت ساعت ها به روش هاى فرار از تاريكى فكر نكرده بود اصلا احتمالا هيچوقت تاريكى رو با گوشتو خونش حس نكرده بود…اون يه پسره عادی بود،چيزى كه من نبودم”
•••
از پله های مجتمع بالا میرم…صدای نفس نفس زدنم توی اون سکوت به راحتی قابل تشخیصه…دستمو تو تاریکی به سمت جیبام میبرم تا اسپری آسممو پیدا کنم،ولی نيست،حس میکنم دارم خفه میشم ولی نمیخوام نصفه شبی خیلی سروصدا کنم…
گوشیمُ از تو جيبم در ميارم و دوباره شمارشو ميگيرم…اَه…یادم نبود که شماره مو بلاک کرده…منِ احمق…در حالی که نفسم به سختی بالا میاد و لبام خشک شدن،سیگارمو روشن میکنم…
توی تاریکی بالاخره کلید پشت بومو پیدا میکنم…در حالی که به سختی نفس میکشم و حس میکنم به معنی واقعیِ کلمه آخرین نفسامه درو باز میکنم.چند قدم بر میدارم و روی لبه پشت بوم وایمیسم،یه ساختمون 18 طبقه؛گمونم کافی باشه…
نفس نفس زدنام به اوج خودشون رسیدن،زیر پام همه چیو تار می بینم،نوراى شهر رو،ادماى توش رو…سيگارمو زير پام خاموش ميكنم…دستامو کنار بدنم بالا میبرم و حالتِ یه پرنده رو به خودم می گیرم،یه پرنده ای که لبه ی پرتگاه یه ساختمون 18 طبقه ایستاده و میخواد پرواز کنه…تو اون لحظه تك تك دقايق زندگى فلاكت بارم از جلوى چشمم رد ميشن و يه جورايى مصمم ترم ميكنن!
پاهامو از لبه پشت بوم جدا میکنم…صدای نفس نفس زدن پسره با صدى ناله هاى خودش تو ذهنم تکرار میشه…حرکت سریع باد رو میونِ موهام حس میکنم،دارم سقوط میکنم!..بالاخره اون صدا داره تموم میشه:)

مرسى كه خونديد داستان اولم بود كم وكاستيارو ببخشيد لطفا نظرات و انتقاداتتون رو بهم بگيد تا بهتر بنويسم…

نوشته: Amircrow2000


👍 4
👎 2
4501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

840767
2021-11-04 13:39:18 +0330 +0330

خوبه، بازم بنویس.

0 ❤️