پاکسازی

1399/12/10

۱۶ مرداد ۱۳۸۰

مینا:
مقابل آینه ی تمام قد ایستاده بودم و به بدن لختم خیره شده بودم. یه بدن لاغرِ سفید که جای تیغ و چاقو و کبودی رو دست و پاهام و سینه هام حسابی تو ذوق میزد. با صدای بلند احمد به خودم اومدم که گفت: “پس کجا موندی؟! زود باش برو که تا غروب برگردی. حالم بده، خمارم!”

یه شلوار پارچه ای تنگ و یه مانتوی کوتاه پوشیدم. یه آرایش غلیظ هم کردم و از خونه زدم بیرون. هنوز صدای احمد تو گوشم بود که گفت: “این بار اگه دست خالی برگردی، جفت پاهات رو قلم میکنم!”

به طرف جاده ی “خین عرب” رفتم. اون موقعِ روز نسبت به شب ها خلوت تر بود و به جز من و دو نفر دیگه کسی اونجا نبود.

سعید:
آخر هفته بود و بعد از ناهار، زهرا و بچه هارو رو بردم خونه ی پدرم و خودم برگشتم. تو راه برگشت طبق معمول به طرف جاده ی “خین عرب” رفتم. جلوی پای اولین نفر ایستادم و شیشه رو دادم پایین. چهره ی معصوم و بچگونه ای داشت. پرسیدم: “قیمت چنده؟!”
سرش رو آورد داخل ماشین و گفت: “ده هزار تومن! بریم؟!”
گفتم: “بریم.”
سوار ماشین شد و راه افتادیم. یکم بهش نگاه کردم و گفتم: “اسمت چیه؟ چند سالته؟”
گفت: “مینا. ۲۰ سالمه.”
صورت زیبایی داشت و با تموم فاحشه هایی که دیده بودم فرق میکرد. چشم ها و ابرو هاش مشکی، دماغش کشیده و لبهاش قلوه ای بود. تو کل مسیر سکوت کرده بود و بیرون رو نگاه میکرد.

مینا:

به طرف پایین شهر رفتیم. تو یه کوچه قدیمی ایستاد و یه چادر مشکی از پشت ماشینش برداشت و بهم داد. گفت: “این رو سرت کن و صورتت رو بپوشون که همسایه ها صورتت رو نبینن.”
پیاده شدیم و رفتیم تو خونه. تو راهروی خونه‌شون کلی گلدونِ پر از گُل بود که با دیدنشون حس خوبی بهم دست داد. همین که وارد پذیرایی شدیم، در رو قفل کرد و گفت: “آماده شو.”
رفت تو اتاق و با پول برگشت. پول رو برداشتم و شروع کردم به درآوردن لباس هام. یه گوشه نشست و بهم خیره شد. شورتم رو هم در آوردم و بهش نزدیک شدم. شلوارش رو تا زانوهاش پایین کشید و چشم هاش رو بست. با آب دهنم کیرش رو خیس کردم و با دست هام شروع کردم به مالیدن. بعد آروم لب هام رو دور کیرش حلقه کردم و شروع کردم به ساک زدن. به یک دقیقه هم نرسید که گفت: “بسه! دمر بخواب.”
دمر خوابیدم و با آب دهنم کُسم رو خیس کردم…

سعید:
روی پاهاش نشستم و سر کیرم رو چند باری روی شیار کُسش کشیدم و بعد محکم کیرم رو تا ته کردم تو کُسش. دستم رو گذاشتم رو کونش و شروع کردم به تلمبه زدن. رو پشتش تتو زده بود “مرگ اوج آزادی…”
کاملا خوابیدم روش؛ پشت گردنش رو مکیدم و شدت تلمبه هام رو بیشتر کردم. چند دقیقه بعد با شدت تو کُسش ارضا شدم… بعد از ارضا شدن سریع روسریش رو برداشتم و تو همون حالت دور گردنش انداختم، گِره زدم و فشار دادم! ناله های خفیفی از ته گلوش بلند شد و با تمام زورش دست و پا میزد. با به یاد آوردن خراش ها و کبودی های صورت زهرا ناخودآگاه روسری رو محکم تر کشیدم. با بیشتر شدن فشار روسری دور گردنش، دست و پا زدنش کمتر و کمتر شد. چند دقیقه بعد دیگه خبری از ناله و دست و پا زدن نبود. زیر دستهام آروم گرفته بود. برش گردوندم که مطمئن بشم مرده. صورتش کبود شده بود و چشم هاش نیمه باز بود. لبخند زدم و گفتم: “انا لله و انا الیه راجعون… فحشا و بی بند و باری عاقبت خوش فرجامی نداره…!”
دفترم رو برداشتم و تو سطر شونزدهم نوشتم: “شونزدهمین فاحشه هم به نام “مینا” پاکسازی شد.”
کیفش رو باز کردم و پولم رو برداشتم. یه دفتر یادداشت سبز رنگ تو کیفش بود. دفتر یادداشت رو برداشتم و خوندمش. موکتی رو که از قبل آماده کرده بودم رو از انباری آوردم و دور جنازه پیچیدم. منتظر موندم تا غروب که هوا تاریک بشه. وقتی هوا تاریک شد، جنازه رو پشت ماشین گذاشتم و به سمت جاده ی “خین عرب” حرکت کردم. حوالی جاده جنازه رو تو بوته زار های گوجه فرنگی انداختم و به خونه برگشتم. غسل گرفتم، نماز مغرب رو خوندم و برای شام به سمت خونه ی پدرم رفتم…

یک هفته بعد…

گیتی:
آماده شده بودم برم سر کار که معصومه گفت: “مامان تورو خدا امروز دیگه برام بوم نقاشی میخری؟!”
بعد از کمی مکث یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم: “آره دخترم…”
از خونه زدم بیرون و به سمت میدون شهید فهمیده رفتم که به راننده کامیون ها تریاک بفروشم. نیم ساعت بعد یه ماشین جلو پام ایستاد و ازم قیمت پرسید. البته قیمت تریاک رو نه… قیمت خودم رو! بعد از مرگ شوهرم با هر خلافی که بود شکم بچه ها رو سیر کرده بودم ولی تا اون موقع تن فروشی نکرده بودم. میخواستم ردش کنم بره که یاد بوم نقاشی‌ای که قرار بود برای معصومه بخرم افتادم. با تردید قیمت رو گفتم و سوار شدم. تو کل مسیر بجز پرسیدن اسمم، حرف دیگه ای نزد و خیلی ساکت بود. وقتی به نزدیکیِ خونه‌اش رسیدیم از من خواست با چادر، صورتم رو بپوشونم تا کسی متوجه نشه من یه زن غریبه‌ام و اگه همسایه‌ها ما رو دیدن خیال کنن من از اقوامش هستم. وقتی وارد خونه شدیم، در ها رو قفل کرد! اولش ترسیدم؛ فکر کردم میخواد بلایی سرم بیاره ولی وقتی دیدم هیچ وسیله‌ای دستش نیست، خیالم راحت شد.
داشتم روسریم رو در میاوردم که یهو از پشت سر بهم حمله کرد و روسریم رو دور گلوم انداخت و با تمام زورش فشار داد. با ناخن‌هام دست هاش رو چنگ زدم و با آرنجم محکم زدم‌ تو شکمش. هر جوری که بود از زیر دست هاش خلاص شدم. خواستم فرار کنم ولی در قفل بود. واسه ی همین شیشه های داخل هال رو شکستم. ترسیده بودم و جیغ میکشیدم که مردم بیان کمکم کنن. اونم ترسیده بود و التماس میکرد و میگفت: " آروم باش… بخدا کاریت ندارم! آروم باش تا اجازه بدم بری."
میدونستم میخواد آرومم کنه و دوباره بهم حمله کنه. به سمت اتاق عقبی دویدم و به طرف پنجره رفتم. پنجره به کوچه مشرف بود. با صدای بلند گفتم: " اگر در رو باز نکنی شیشه رو میشکنم و میپرم بیرون."
به سمت در رفت و قفل در رو باز کرد، دستپاچه گفت: “کاریت ندارم بیا برو…”
گفتم: “از در فاصله بگیر.”
به محض اینکه از در فاصله گرفت، به سمت در دویدم و از خونه زدم بیرون. انقدر ترسیده بودم که روسری و کفش هام رو فراموش کردم…
میخواستم برم و همه چیز رو به پلیس بگم. ولی پای خودم هم گیر بود. هرجوری که بود خودم رو به خونه رسوندم. معصومه خواب بود. از ترس میلرزیدم و نمیدونستم چیکار کنم. هنوز شوکه بودم که معصومه از خواب بیدار شد و گفت: “مامان بوم نقاشی برام خریدی؟!”

یه هفته بعد تو طرح ویژه پلیس دستگیر شدم و تموم ماجرای اون روز رو براشون تعریف کردم…

شهلا:
با دستبند آوردنش و رو صندلی‌ای که رو به روم بود، نشست. هیچ اثری از ناراحتی، نا امیدی یا پشیمونی تو چشم هاش دیده نمی‌شد. بر خلاف تصورم از قاتل ها، اصلا شبیه یه قاتل نبود. یه قیافه ی معمولی داشت با ریش ها و موهای جو گندمی. بهش نگاه کردم و گفتم: “سلام آقای حنایی. من شهلا مرادی هستم، مددکار اجتماعی. اینجا نیومدم که ازت بازجویی کنم. اینجام که اگه راهی باشه کمکت کنم. پس برام تعریف کن. از اول تا آخرش رو… که چیکار کردی و چرا کردی؟!”

“اسمم سعید حنایی، شغلم بنایی هست و متأهلم. از هفتم مرداد سال گذشته تا الان ۱۶ زن رو کشتم. از کارم هم به هیچ وجه پشیمون نیستم و اگر دستگیر نمیشدم قصد داشتم تعداد قتل ها رو به ۱۵۰ تا برسونم!”
“واقعا چرا آقای حنایی؟ هدف، انگیزه و دلیلتون برای این قتل ها چی بوده؟!”
“من قاتل نیستم! این اقدامات من صرفاً به منظور اصلاح یه فساد اجتماعی بود. وقتی میدیدم این زن های ناپاک، تو یه شهر مقدس مثل مشهد، به این راحتی تو روز روشن مشغول فساد فی الارض هستن و دولت هیچ کاری نمیکنه، تصمیم گرفتم خودم دست به کار بشم. البته دلیل اصلیم برای اینکار انتقام بود!”
“انتقام از کی؟ یا چی؟”
“دو سال پیش، وقتی همسرم زهرا از روضه خوانی به سمت خونه برمیگشت، سر خیابون می‌ایسته که تاکسی بگیره. یه ماشین شخصی اون رو سوار میکنه و به سمت بیرون شهر میره. وقتی زهرا میفهمه اون راننده چه نیتی داره، شروع میکنه به داد و هوار کردن. ولی فایده ای نداره. تو ادامه ی مسیر و طبق نقشه ی قبلی یه نفر دیگه سوار ماشین میشه و دو نفری به زهرا تعرض میکنن! زهرا اجازه نمیده زیادی پیش برن، مقاومت میکنه و از دستشون فرار میکنه. هنوز هم جای کبودی ها و خراش های روی تنش رو یادمه. هنوزم یادم نرفته شب تا صبح، مثل ابر بهار میبارید و زار میزد. اون اتفاق تاثیر عمیقی رو من گذاشت و تصمیم گرفتم انتقام بگیرم. اوایل رفتم سراغ مرد هایی که زن های خیابونی رو سوار میکردن. ولی به جایی نرسیدم و اکثرا کتک میخوردم. تصمیم گرفتم برم سراغ زن های خیابونی! به بهونه ی رابطه سوارشون میکردم و تو خونه کارشون رو تموم میکردم و جنازشون رو بیرون شهر مینداختم…”
“قبل از کشتنشون، باهاشون رابطه ی جنسی هم برقرار میکردید؟!”
“نه! من آدم با دین و ایمانی هستم و از زِنا متنفرم. همین تنفر باعث شد دست به این قتل ها بزنم!”
“ولی پزشکی قانونی چیز دیگه ای میگه! از اون شونزده نفر سیزده نفرشون قبل از مرگ رابطه ی جنسی داشتن!”
“خب این طبیعیه، اون ها روسپی بودن و احتمالا قبل از اینکه سوار ماشین من بشن با فرد دیگه ای رابطه داشتن!”
“واقعا از اینکه ۱۶ نفر انسان رو به قتل رسوندید پشیمون نیستید؟ بعد از کشتن اونها عذاب وجدان نمیگرفتید؟”
الان چهره ی من شبیه یه آدم پشیمونه؟ من برای رضای خدا اینکار رو کردم و به هیچ وجه از کارم پشیمون نیستم! تو استخرِ ماهی‌ها با کم شدن چند تا ماهی هیچ اتفاقی نمیفته. مهم اینه که آب مسموم نشه!"
“شما آدم عجیبی هستین با اعتقادات عجیب تر. میشه آدرس خونتون رو بهم بدید؟ میخوام با خانوادتون در این مورد حرف بزنم.”
“آره چرا که نه. فقط یه موردی هست که دوست دارم بهتون بگم.”
“بفرمایید؟!”
“آخرین نفری رو که کشتم، تو کیفش یه دفتر یادداشت پیدا کردم! چیز های جالبی تو اون دفتر نوشته شده بود و تصمیم گرفتم اون دفتر رو نگه دارم. یه صندوقچه کوچیک دارم که تو انباریِ خونمه. کلیدش هم زیر سومین گلدون تو راهروی خونمه. وقتی رفتی با خانواده‌ام حرف بزنی اون صندوقچه و کلیدش رو بردار. بجز اون دفتر یادداشت سبز رنگ، یه دفتر دیگه‌ هم اونجاست که مال خودمه. چون نمیتونستم در مورد قتل هام با کسی حرف بزنم، اون ها رو تو اون دفتر مینوشتم که خالی بشم. اگه همسرم اجازه نداد اون صندوقچه رو برداری بهش نشونه بده که مطمئن بشه خودم بهت گفتم که برش داری.”
“چه نشونه ای؟!”
“بگو رد دندون ها و قاشق های داغ شده رو سینه و بازوها! دیگه خودش میفهمه.”
“رد دندون ها و قاشق های داغ؟!”
“آره! اگه دوست داشتید جریانش رو از زهرا بپرسید، بهتون میگه. راستی خانوم مرادی، میدونستی اولین زنی رو که کشتم فامیلش مرادی بود؟!”
حرفها و رفتار هاش به شدت عجیب و غیر قابل پیش بینی بود. حتی با جمله ی آخرش بهم فهموند که اگه بخواد میتونه من رو هم بکشه و کشتن آدم ها براش راحته. همون روز به سمت آدرسی که بهم داده بود رفتم. آدرس مربوط به یه محله تو پایین شهر بود. وقتی به کوچه‌شون رسیدم، دوتا دختر بچه رو دیدم که تو کوچه رو یه موکت نشسته بودن و داشتن عروسک بازی میکردن. بهشون نزدیک شدم. یکیشون روسریش رو دور گردن عروسکش گره زده بود و خطاب به دوستش گفت: “محدثه… بابام میگه که بابات اینجوری اون زن هارو میکشته، درسته؟!”
دوستش جواب داد: “نمیدونم چون اون وقت هایی که بابام اون زن های بد رو میکشته ما خونه نبودیم. ولی داداشم میگه وقتی که بزرگ بشه مثل بابام زن های بد رو میکشه که زمین از گناه پاک بشه!”
“از کجا بفهمیم کدوم زن ها بد هستن و کدوم زن ها خوب؟!”
“نمیدونم ولی مامان بزرگم میگه اون زن هایی که تو خیابون هستن خیلی بدن و خدا اونها رو میندازه تو جهنم!”
“یعنی اگه ما الان بریم تو خیابون خدا مارو میندازه تو جهنم؟”
“نمیدونم شاید! ولی اگه من بزرگ بشم، مثل اون زن های بد نمیشم!”
بهشون نزدیک تر شدم، لبخند زدم و گفتم: “خدا کسی رو نمیندازه تو جهنم! خدا همه رو دوست داره، مخصوصا شما بچه هارو.”
یکیشون پرسید: “حتی زن های بد رو؟!”
گفتم: “حتی زن های بد رو!”
اون یکی پرسید: “حتی بابای محدثه که زن های بد رو میکشته؟!”
مکث کردم و گفتم: “حتی… نمیدونم!”
با صدای یه زن به خودم اومدم که گفت: “محدثه بیا تو.”
سریع به سمتش چرخیدم و گفتم: “منزل آقای سعید حنایی؟!”
اخم کرد و گفت: “اگه از خانواده ی اون جنده ها هستی و برای گله و شکایت اومدی، برو…”
حرفش رو قطع کردم و گفتم: “نه… من مددکار اجتماعی هستم، من امروز با شوهرتون حرف زدم و الان هم اینجام که چند تا سوال ازتون بپرسم و برم، میتونم بیام داخل؟”
رفتم داخل. یه حیاط کوچیک داشتن که یه زیر زمین داشت و کنار زیر زمین سه تا پله میخورد به راهروی خونه. وارد راهرو که شدم گلدون های بزرگ گُل نظرم رو جلب کرد. حس بدی بهم دست داد و با خودم گفتم: “این گل ها آخرین گلهایی بودن که اون زن ها قبل از مرگشون می‌دیدن!”
خونه ی قدیمی و ساده ای داشتن و با نگاه کردن به در و دیوارش، حس بدی بهم دست داد. مادر محدثه بهم نگاه کرد و گفت: “خب؟!”
گفتم: “اسمتون چیه؟ شما همسر آقای حنایی هستید درسته؟!”
گفت: “زهرا. بله همسرش هستم.”
“من نمیخوام زیادی وقتتون رو بگیرم چند تا سوال میپرسم و میرم. شما بعد از اینکه فهمیدید همسرتون تو نبودتون زن های خیابونی رو میاره تو خونه و اونها رو به قتل میرسونه، چه حسی بهتون دست داد؟ چیکار کردید؟”
“اولش شوکه شدم و باورم نمیشد. سعید مرد محجوب و با دین و ایمانی بود و غیر ممکن بود همچین کاری بکنه. ترسیده بودم و گریه میکردم. دو شب اول خواب نداشتم و فکر کردن به اینکه شوهرم تو خونه ی خودمون شونزده نفر رو کشته، نمیذاشت خواب به چشم هام بیاد. میترسیدم برم بیرون و نمیذاشتم بچه ها هم برن بیرون. با خودم میگفتم چه جوری تو اجتماع سرمون رو بلند کنیم و جواب مردم و در و همسایه رو چی بدیم؟ چند روز بعدش پسرم وقتی رفت تو بازار و برگشت، فهمیدم خیلی خوشحاله. میگفت بیرون همه تحویلم گرفتن و میگفتن که بابات کار خیلی خوبی کرده و تو باید سرت رو بالا بگیری و بهش افتخار کنی! همین باعث شد کم کم به زندگی عادی برگردیم. اکثر مردم حرکت سعید رو درست میدونستن و معتقد بودن سعید داشته فساد رو ریشه کن میکرده! بعد از شنیدن حرف های اطرافیانم، فهمیدم که سعید کار درستی کرده و هدفش خیر بود. الان دیگه حس بدی بهش ندارم و بهش افتخار میکنم!”
“یعنی به نظر شما کشتن اون زن های خیابونی اشتباه نبوده و همسر شما کار درستی کرده؟!”
“سزای زنی که با پای خودش میاد تو خونه ی مردی که اصلا نمیشناسه و میخواد در ازای پول بهش تن بده، جز مرگ چیز دیگه ای نیست. سعیدِ مَن فقط میخواسته فساد رو از جامعه پاک کنه و تو همین راه خودش رو فدا کرد…!”
رفتار و گفتار و ذهنیت خانواده ی سعید و مردم هم مثل خود سعید، اصلا قابل پیش بینی نبود. همه‌شون با اطمینان کار اون رو تایید میکردن و زن های خیابونی رو مهدورالدم و عامل فساد میدونستن!
وقتی میخواستم برگردم، یاد صندوقچه ای که سعید گفته بود، افتادم. جریان صندوقچه رو به زهرا گفتم و ازش خواستم صندوقچه رو بهم بده. طبق پیش بینیِ سعید، اولش قبول نکرد ولی بعد از اینکه نشونه رو بهش گفتم، قبول کرد و صندوقچه رو بهم داد. وقتی صندوقچه و کلیدش رو گرفتم، ازش پرسیدم: “میشه بهم بگی جریان رد دندون ها و قاشق های داغ شده چیه؟! البته اگه ممکنه.”
گفت: "رو تن سعید پره از رد دندون های مادرش و رد سوختگی توسط قاشق داغ شده! خانواده ی سعید به شدت سختگیر بودن و تو بچگی سعید رو محدود میکردن و حتی اون رو تنبیه بدنی هم میکردن، اون هم به طرز فجیعی! حتی الان هم رد دندون ها و سوختگی رو بدنش کاملا مشهوده. ولی میگن هیچ کار خدا بی‌حکمت نیست؛ شاید اگه برخورد های اون ها نبود، سعید من، اونقدر شجاع نمیشد که الان دست به همچین کار بزرگی بزنه…!
وقتی برگشتم خونه، بدون معطلی رفتم تو اتاقم و صندوقچه رو باز کردم. طبق گفته ی سعید، تو صندوقچه دوتا دفتر بود. یه دفتر عادی و یه دفتر یادداشت سبز رنگ. اول دفتر خود سعید رو باز کردم. تو اون دفتر از اول تا آخر قتل هارو با جزییات نوشته بود. جالبه تو اون دفتر اصلا از رابطه ی جنسی با اون زن ها چیزی ننوشته بود، بجز مورد آخر! تو مورد آخر نوشته بود که، چون اون دختر به شدت زیبا بود، نتونسته جلوی خودش رو بگیره و برای اولین بار، با یکی از اون فاحشه ها رابطه ی جنسی برقرار کرده. حتی یه لحظه از کشتنش منصرف شده بود ولی بعد از ارضا شدن، عذاب وجدان میگیره و کبودی ها و خراش های روی تن زهرا یادش میاد و اون رو هم مثل قبلی ها با روسری خفه میکنه!
دفتر رو بستم. دفتر یادداشت سبز رنگ رو برداشتم و شروع کردم به خوندن.
“احتمالا وقتی که شما دارید این متن رو میخونید من دیگه تو این دنیا نیستم!
من مینا هستم. ۲۰ سالمه. ده سالم که بود پدرم شوهرم داد. میگفت اگه الان بری خونه ی شوهر، همونجوری که خودشون میخوان بارت میارن! پدرِ شوهرم تریاک میکشید و یه مدت بعد شوهرم هم شروع کرد. پونزده سالم که شد، منم شروع کردم. وقتی ۱۸ ساله شدم شوهرم مجبورم میکرد که کنار خیابون بایستم و تن فروشی کنم تا پول موادمون جور بشه. اوایل قبول نمیکردم و به شدت مخالفت میکردم، ولی این مخالفت عاقبت خوبی نداشت و شوهرم با چاقو بازوها و پاهام رو زخمی میکرد و تا اونجایی که میتونست، کتکم میزد. از اینکه در مورد کارهای شوهرم با پدرم حرف بزنم، میترسیدم. اون هیچوقت به من اهمیت نمیداد و میگفت دختر با لباس سفید میره خونه ی بخت و با کفن سفید برمیگرده!
حالم خوش نیست… داغونم و دلم یه آغوش امن میخواد. دلم میخواد واسه یه بار هم که شده، واسه یکی مهم باشم و فقط یه تیکه گوشت تو رختخواب نباشم…
امروز قبل از اینکه برم سر خیابون بایستم، میرم خونه ی پدرم و همه چیز رو بهش میگم و ازش کمک میخوام. اگه کمکم کرد و ازم حمایت کرد، دیگه هیچوقت تن فروشی نمیکنم! ولی اگه باز هم مثل یه حیوون از خونه بیرونم کرد، برای آخرین بار، با یه غریبه میخوابم و بعد از اینکه عذاب وجدان تلخ همیشگی اومد سراغم، خودم رو خلاص میکنم… مردم میگن که من جهنمی‌ام. من رو از جهنم باکی نیست. جهنم از زندگیم بهتر نباشه، بدتر نیست… دنیا جای خوبی نبود؛ امیدوارم جهنم جای بهتری باشه…”
نتونستم ادامه بدم و بغضم شکست…

تو دادگاهیِ سعید حنایی، خانواده ی سیزده تا از مقتول ها قصاص خواستن و سه خانواده درخواست دیه کردن! یکی از اون سه خانواده، خانواده ی مینا بود…

سرانجام سعید حنایی در ۲۸ فروردین ۱۳۸۱ در محوطه ی زندان، اعدام شد. آخرین جمله سعید قبل از مرگ، خطاب به قاضی پرونده این بود: “قرارمون این نبود!”

۲۰ سال بعد…
شیشه ی ماشینش رو داد پایین و گفت: “قیمت چنده خانوم خوشگله؟!”
“ساک صد، کامل سیصد، بریم؟!”
“بریم.”
دختر سوار شد و راه افتادند. پسر نگاهی کرد و گفت: “چه چشم های خوشگلی، اسمت چیه؟!”
دختر گفت: “محدثه!”

پایان

(برگرفته از یک داستان واقعی. تمامی اسامی بجز اسم “سعید حنایی” مستعار می‌باشد.)

نویسنده : سفید دندون


👍 61
👎 5
27001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

794165
2021-02-28 01:13:59 +0330 +0330

به به رضای عزیز سوپرایز دومم داستانه تو بود؛ بهت تبریک میگم، خیلی عالی بود ممنون🌹🌹🌹❤️


794168
2021-02-28 01:23:02 +0330 +0330

اولین چیزی که نظر آدم رو جلب میکنه درمورد این داستان، اینه که داستان قراره از چند زاویه دید نقل بشه. قبلا هم گفتم، تنها دو دلیلی که میتونه انجام این تکنیک رو توجیه کنه، یکیش اینه که روایت از دید نفر دوم، بازگو کننده نکاتی باشه که نفر اول قادر به شرح دانشون نیست؛ دومیش هم اینه که یک ماجرای واحد از دید دو شخصیت درگیرش نقل بشه و نهایتا هدف، قضاوتی باشه که به عهده خواننده است و نه شخصیتا و نه نویسنده. این داستان توی سه دفعه اولی که این زاویه دید رو عوض میکنه (از مینا به سعید، به مینا، به سعید) هیچکدوم از این دوتا دلیل رو نداره. تیکه های یه اتفاق، بصورت متناوب، از زبون دو نفری که همزمان یک جا قرار دارن و یه چیز رو مشاهده میکنن، ولی اتفاقات متفاوتی که در طول زمان میفته رو مشاهده میکنن، نقل میشه. و در نتیجه انجام این تکنیک به شدت بیمعنی نشون میده. و این حس رو تلقین میکنه که نویسنده چقد با این حرکتی که خودش هیچ درکی از دلیل انجامش نداشته، از خودش متشکر شده که به به چقد داستانم سنگینه.

ولی سوال واقعی اینجاست که آدم مُرده، هم شخصیت مینا و هم شخصیت سعید، چطور بعد از مرگشون داستان روایت کردن؟ اونم به زمان گذشته؟ خب این ایرادیه که انتهای داستان خودشو بیشتر نشون میده. منظورم پاراگراف آخر داستانه که کلا فرم روایی قبل از خودش رو (که همونجور که گفتم اصلا بی ایراد نبود) رو نقض کرد. ینی داستانی که قبل از اون با روایت اول شخص از زبون چند نفر ـ که دوتاشون مرده ان! ـ نقل میشد، یهو دنده عوض کرد توی سوم شخص و راوری دانای کل! اشتباهی سهمگین. اونم پاراگرافی که عملا هیچ دلیلی برا وجودش نبود بجز تاثیر گذاری بیشترِ چیزی که من فقط و فقط شعار میدونمش.

گفتم شعار! یخورده دیگه هم ادامش بدم که شرح حال این داستانه: شعار و شعار و شعار و شعار و باز هم شعار. منظورمو اشتباه نگیرین که مثلا میگم حرفایی که این داستان میزنه دروغه. خیر؛ خودمونم اینجا زندگی میکنیم و جامعه مریضمون رو به چشم میبینیم. ولی این داستان، حقایق موردنظرش درمورد جامعه رو طوری یک طرفه، لیترال، مستقیم، لفظی و بی احساس بازگو میکنه، که فقط حس شعار شنیدن به آدم دست میده. البته، منظورم از شعار این نیست شخصیتا دستاشونو مشت کنن و وسط جلسه مصاحبه داد و هوار کنن و … . منظورم از شعار دادن، همونطور که بالاتر گفتم، اینه که نویسنده حرفایی که میخواسته بزنه، از قالب جملات صرفا گزارشی، بالاتر نمیرن. هیچ احساسی همراهشون نیست. هیچ دلیلی برای برانگیختن همراهی احساسی خواننده، درکنارشون وجود نداره. و ایرانی جماعت هم سرش درد میکنه برا جبهه گرفتن روبروی شعار!

این قضیه وقتی که میبینیم نصف بیشتر این شعار ها از زبون شخصیتا خارج میشه، خودشو ایراد عمیق تری نشون میده. چرا؟ چون تقریبا 90 درصد دیالوگای داستان رو همین شرح وضعیت ها (گذشته شخصیتا، دلیل اعمالشون، توضیح رفتارشون، و …) تشکیل میدن؛ ازونجایی که تموم این شرح وضعیت ها، حالت شعاری دارن، ینی انگار شخصیتا تموم مدت دارن شعار میدن. خب، حالا شخصیتی که ما یه عمل ازش دیدیم، و حالا موعد حرف زدنش که میرسه و انتظار داریم یخورده شخصیتش با توجه به اعمال و رفتارش در ذهنمون شکل بگیره، میبینیم داره درمورد گذشتش شعار میده، درمورد دلیل رفتارش شعار میده، درمورد وضعیت اطرافیانش شعار میده، درمورد دین و ایمان و محل زندگی و هرچیزی که فک کنی داره شعار میده …، خب دقیقا کجای این قضیه ما بخوایم شخصیت پردازی یا دنیا سازی ببینیم؟ کجای قضیه قرار بوده با مقاله ویکی پدیا و چنتا سایت خبری و روزنامه ها در مورد ماجرایی که به گفته خود نویسنده واقعیت داشته، متفاوت باشه؟

چرا! یه چیزیش شاید به دید نویسنده متفاوت بوده باشه. اونم دفترچه سبزرنگی که توی صندوقه بود. نمیدونم اینم ارجاع به واقعیت بوده یا خلاقیت نویسنده. البته مهم هم نیست. چون در هیچکدوم از این دو حالت، چیز مثبتی به داستان اضافه نمیکنه. اگه خلاقیت نیست، که خو تکلیفش روشنه. ولی اگر خلاقیته، که خب، اینم شده یه ضبط صوت که اینبار از زبون تنها کسی که قبل از اون شعار نشنیده بودیم ازش، شعار بشنویم! ینی بازم تاثیری توی شخصیت پردازی یا دنیا سازی داستان نداره.

عه دیدین راستی! نزدیک بود بی انصاف بشما!!! گفتم تنها کسی که شعار نمیداد مینا بود. اشتباه کردم. البته شایدم نکردم. چون مددکاره هم جایی از فیلم شعار نمیده. ولی بحث اینجاست که نه تنها شعار نمیده، بلکه هیچ خاصیت دیگه ای هم نداره. نقش مددکاره از یه مصاحبه کننده‌ی مشاهده گرِ منفعل که فقط میپرسه و میشنوه، بالاتر نمیره. ینی صرفا ابزاریه که شخصیتای دیگه بتونن در پاسخ سوالای اون، بازم در چارچوب ذهنیت نویسنده شعار بیشتر بدن! یا درمورد اون دفترچه سبزه، با با خوندن نوشته هاشون شعاراشون رو برامون بیان کنه. به به که چه شود!

از نکات مثبتشم بگم؟

  • یکی عنوانش که اول داستان مجموعه سینمایی “پاکسازی (The Purge)” رو برام یاداوری کرد و کنجکاو شدم که ببینم ارتباطی داره یا نه، که خب نداشت و البته انتظاری هم نداشتم.
  • ویژگی بعدی پیرنگ به دور از کلیشه داستان بود که با توجه به اینکه برگرفته از داستان واقعیه، آدمو به فکر فرو میبره. فقط حیف که پرداخت جدیدی به ماجرا داده نشد. اتفاقا منظری که نویسنده در هسته این داستان قرار داده و باهاش داستانشو روایت کرده، کلیشه گذرونده بود به شعار رسیده بود!
  • سیر اتفاقات داستان هم منطقی بودن؛ که البته باید در نظر داشت که اتفاق زیادی نمیفته توی داستان: “یکی بخاطر انتقام اتفاقی که در گذشته براش افتاده تصمیم به یه عمل بی ربط میگیره و نهایتا لو میره و اعتراف میکنه و بعد گذشته و پس زمینه های داستانی مشخص میشن.” البته اینم بگم که نشون دادن پس زمینه بعد از توضیح اتفاقات افتاده به عنوان دلیل این اتفاقات، درصورتی که در ادامه باز هم بهش ارجاع داده نشه، به نظر من ناقص میاد. که حالا کار نداریم.
  • اروتیک داستان هم یه خوبی داشت، اینکه زورچپون نبود. جایگاه درستی داشت میشد منطق پشت اتفاق افتادنش رو دید. که البته لازم به ذکره که چیز جدیدی نداشت. حداقل بود، ولی من کافی دونستمش.
  • و نهایتا نگارش استاندارد داستان؛ که البته به سختی میشه ویژگی مثبت دونستش. چرا که نباید دربرابر رعایت کردن حداقل انتظار ها، انتظار پاداش داشته باشه کسی!
    نمیدونم توجه کردین یا نه، ولی حتی نکات مثبت داستان هم خالی از ایراد نبودن. ولی ایرادشون به اندازه چارچوب از هم متلاشی داستان (دو پاراگراف اول نقد)، یا روایت شعاری که نمیشه دربرابرش گارد نگرفت و نتیجتا هیچ درگیری ای ایجاد نمیکنه (پاراگراف سوم نقد)، یا شخصیت پردازی فضاحت بارش (پاراگراف چهارم و ششم نقد)، یا روند غیر یکدست (پاراگرام پنجم نقد)، نبودن که نیاز به توضیحات دور و دراز داشته باشن.

ولی با همه اینا، مشخصه که این نویسنده از اصول نوشتن باخبره. ولی از خلاقیت و اعتدال بویی نبرده یا زحمتی براش نکشیده. اینو میشه از خودنمایی بیخودش برای استفاده از تکنیک چند راوی، و شدیدا یکطرفه بودن روایتی که نتیجه داده به شعار دادن و شعار دادن خالی، متوجه شد.


794169
2021-02-28 01:23:53 +0330 +0330

داستانت یکی از سه تا داستان برتر جشنواره بود و به نظرم لیاقتش رو داشت. تبریک می‌گم. ❤
زحمت نقد و بررسی داستانت رو داور های عزیز مسابقه می‌کشن. چون من هم خیلی سخت گیر نیستم تو جزئیات داستان، هم واقعا سواد خودم رو در حد نقد کردن داستانت نمی‌بینم.
در کل خسته نباشی، خوندیم و لذت بردیم. بازم بنویس برامون 😍


794171
2021-02-28 01:34:38 +0330 +0330

عنکبوت و چه انتخاب هوشمندانه ای!
داستان هایی که برگرفته از واقعیت هستن خییلی حرفا برای گفتن دارن و یکیش آگاه سازیه…
بشخصه انتخاب سوژرو دوس داشتم عزیز اما چیزی که از ب بسم الله داستان تا کلام آخرش تو ذوق میزد از نظر من انتخاب روای اول شخص بود (اونم برای تمامی شخصیت ها!!!) که متاسفانه کل ساختار داستان رو از تب و تاب انداخت.
این داستانو اگه جور دیگه ای مینوشتین میتونست فوق العاده از آب در بیاد سپید دندون گرام ⚘
بهرحال خسته نباشید
(ضمنا من پایان داستانتونو دوس داشتم)


794206
2021-02-28 07:20:24 +0330 +0330

واقعیت بخش به شدت مذهبی جامعه که هنوز در دوران جاهلیت عرب به سر می برند و گروه دیگر که به خاطر فقر و اختلاس های دوستان به فحشا کشیده می شوند نمی خواهم دوستان اختلاس گر را محاکمه کنم ولی بهترین قاضی وجدان خود آدم است و روزی که از بند حیاط راحت شدید از خود چه نامی بر جا می گذارید تلاش گر راه اختلاس و دزدی یا فردی مثل رضا شاه که هنوز مردم بیادش هستند

4 ❤️

794207
2021-02-28 07:23:55 +0330 +0330

Takmard

داستان شروع نسبتا خوبی داشت اما بتدریح طولانی و کسل کننده شد و این سوئیچ کردن از این کاراکتر به اون کاراکتر باعث سردرگمی بیشتر شده بهتر بود کل داستان از زبان دوم شخص یا همون روش راوی گفته میشد ،،
اینکه یه سرگذشت واقعی پرسروصدا به داستان تبدیل شه خلاقیت خوبیه اما از طرفی از بار دراماتیک داستان کم میکنه
در حقیقت نویسنده خواسته روی بعد اجتماعی و روانکاوانه ماجرا زوم کنه که تا حدی موفق بوده
اروتیک داستان فدای آرمان قصه شد که قابل درکه اما بار زیبایی داستان رو کاهش میده …
اواخر کار داستان حالت کاملا روایی و خاطره گویی پیدا میکنه که این نگرش به کسل کنندگی و یکنواختی کار منجر میشه


794212
2021-02-28 08:05:43 +0330 +0330

رضای عزیز…
پسر خلاق و خوش ذوق و قریحه…

تبریک میگم به سهم خودم کسب مقام در جشنواره رو بهت که الحق و الانصاف لایقش هم بودی…
نقدها رو که عزیزان داور به داستانت زدن و ما هم خوندیم و استفاده کردیم…

همیشه خلاقیت و قلمت رو دوست داشتم و اینبار هم قلمت رو پسندیدم…

موفق و مانا باشی گل پسر خلاق…🍃🌹

Lor-Boy


794218
2021-02-28 08:18:54 +0330 +0330

سفید دندونِ عزیز داستان هات یکی از یکی بهتره❤

5 ❤️

794221
2021-02-28 08:39:03 +0330 +0330

ایراد اساسی من به داستان تغییر راوی ها بود چیزی که هیچ ضرورتی نداشت .بازگویی روایت توسط دو نفری که یک صحنه رو میبینن و تکرار مکررات چیز جذابی نیست. بخصوص روایت گری دو نفر مرده کمی داستان رو غیر عادی میکنه و باعث میشه کمتر باهاش ارتباط برقرار کرد.
دومین مشکلی که من با داستان داشتم لحن بی احساس راوی بود در هر کدوم از روایتگری ها چه مینا یا سعید یا خانم دادگر … هیچ حسی از هیجان و ترس و غم و…به خواننده منتقل نمی کرد در حدی که میشد همچین داستانی رو با کمی تخمه خوردن مثل یه فیلم خانوادگی یا حتی راز بقا دنبال کرد …
سومین مشکل حضور دفترچه و تاکید زیاد روی اون بود .چیزی که در کلیت داستان هیچ تاثیری نداشت چه بسا میشد همراه با شخصیت مینا کمی بک گراند از گذشته این دختر هم اضافه کرد و دفترچه رو به کل از داستان حذف کرد .
چهارمین مشکلم حضور خانم دادگر و روایت شعارگونه این آدم و برخورد سورئالیسمی زن و خانواده و جامعه‌ ای بود که با قاتل در ارتباط بودن و جالبه همه‌ی این آدما متفق القول بودن که کار این آدم درست بوده و هیچ کسی مخالف قتل نبود و این یه جورایی داستان رو از عقل و منطق دور میکنه چون هرچی باشه آدمهایی کشته شدن و قطعا جامعه بطور ناخودآگاه واکنش نشون میده.
پایان داستان هم بنظرم باز بسمت شعار رفته بود. پسر آدمی که قاتل بوده و اعدام شده تحت تاثیر همون جامعه بیماری که خواننده نمیتونه درکش کنه باز قاتل میشه …
اما کلیت داستان رو دوست داشتم. این آدم رو یادمه اسمشو و کشتن زنهای فاحشه و حتی مصاحبشو… اون زوم کردن دوربین حین اعتراف هاش روی دست های تمیز و سفیدش برای منی که خیلی خیلی بچه بودم اون زمان خیلی ترسناک و شکنجه آور بود.
لایک بهت پسر خوب و خوش قلم ‌.امیدوارم باز هم بنویسی و زودتر تگتو اون بالا ببینم🎈🎈🎈


794236
2021-02-28 10:18:41 +0330 +0330

لایک❤

4 ❤️

794244
2021-02-28 11:22:59 +0330 +0330

رضاجون تبریک می‌گم به خاطر جشنواره و امیدوارم بری واسه طلا دفعه بعد. 😁
داستانت من رو جذب نکرد دوست عزیزم. دلیل اصلیش هم این بود که دیالوگ‌ها فوق‌العاده خشک بودن و هیچ تاثیری روم نمی‌ذاشتن. مثلا اون‌جایی که داره با شهلا صحبت میکنه، تو فقط نقل قول‌هارو نوشتی و نه حالت چهره رو بیان کردی و نه تغییر تن صدایی تو دیالوگ‌ها هست یا حتی یه واکنشی غیر از حرف زدن. واسه همین به اونجا که رسید دیگه داستان کاملا جاذبه‌اش رو از دست داد.
هنوز هم به 5000 کلمه نرسیده بودی و خیلی دوست دارم بدونم چرا این اتفاق افتاد. انگار که روزای آخر مسابقه فقط خواستی خودت رو برسونی و هول هول نوشتی.
با امید داستان‌های قوی‌تر 🌹 🌹 🌹


794269
2021-02-28 13:31:31 +0330 +0330

💔💔💔💔💔

2 ❤️

794278
2021-02-28 14:28:58 +0330 +0330

قوائد نگارشی تقرییا رعایت شده… غلط املایی نداشت… لحنِ متن یکدست وقوی بود.

اول باهاشون سکس میکرده و بعد پاکسازیشون میکرده؟ 😄برگای امر به معروف و فحشا یه جا ریخت!
باز خوبه غسل کرد! 😏

چه اعتقاداتی داشتن این خانواده… راستش برای خود من هم ک توی یه خانواده ی سنتی بودم، عجیب بودن…

عجب… دختر اقای حنایی هم خیابونی شد؟
با چه منطقی؟ درکش سخته کمی…
کاش روی اسم محدثه بیشتر مانور داده بودی، شخصا بین اسم ها گشتن تا ببینم محدثه کدوم بود…
مددکار هم تنها رفتنش داخل اون خونه معقول نبود، فکر کنم نیاز به پلیس یا همراه داشته باشه.

نسبتا خوب بود در کل… خیلی هیجان نداشت البته…
ولی سورپرایزش همون اولین سکس و بلافاصله بعد از ارضا، قتل بود.👏🏻

قلم خوبی داری رضای عزیز، تبریک میگم سوم شدنت رو…
لایک۲۳
امیدوارم بازم ازت بخونم
قلمت مانا🌹

9 ❤️

794294
2021-02-28 16:41:26 +0330 +0330
+A

همچین محله ای که بچه ها توی کوچه ها بازی میکنن; حتما مادرهاشونم تو کوچه ها دم در خونه ها دور هم جمع میشن کسی به این مرد شک نمیکرد و متوجه ماجراها نبود ?! خانم هایی همراه مرد وارد خونه میشن; ولی رفتنشون رو کسی نمیبینه ! یا شاید از دید نویسنده اومدنشونم کسی نفهمیده !
ی چادر مشکی نمیتونه این موضوع رو توجیه کنه.
اون خانمی هم که سر و صدا کرد و با وضعیت غیرعادی از تو خونه فرار کرد هم باز کسی از همسایه ها نفهمید!

4 ❤️

794321
2021-02-28 21:03:49 +0330 +0330

اهوازی کسی هست بیاد پی وی

0 ❤️

794336
2021-03-01 00:24:06 +0330 +0330

این داستانو خوب یادمه
یه سکه 5 تومنی هم به روسری مقتول می بست به عنوان نشانه

1 ❤️

794478
2021-03-01 13:11:52 +0330 +0330

دیسلایک
نمیدونم چرا همه اینجا فاز شکسپیر گرفتن!!!@

1 ❤️

794480
2021-03-01 13:23:32 +0330 +0330

از اینکه وقت گذاشتم برای خواندن داستانت خیلی خوشحالم . دمت گرم و سرت خوش باد

2 ❤️

794695
2021-03-02 14:49:15 +0330 +0330

سلام و درود سفید دندون

ممنون از نوشته خوبت، خیلی نکات زیادی مطرح کردند دوستان، از زاویه دید و غیره. تمامی مشکلات و اشکالاتی که ازت گرفته شده فقط با یک موضوع قابل حل هست: افزایش حجم داستان

یعنی اگر این داستان دو برابر این حجم داشت، هم شخصیت پردازی ها قوی تر میشد، هم توصیفات. البته بگم در کل داستان کوتاه مجالی برای شخصیت پردازی و کاراکتر به کسی نمیده، اصولا هم کسی به عمق شخصیت ها نگاه نمی کنه. معمولا موضوع محور هستند داستان های کوتاه

آرزو موفقیت، artemis25 🌹

2 ❤️

853989
2022-01-17 22:14:17 +0330 +0330

👋 🙏

1 ❤️

859151
2022-02-14 15:40:55 +0330 +0330

سلام
عصرتون بخیر
زیبا وغمباربود.
از واقعیتهای جامعه امروزیمون.
چون تمام فاحشه ها به میل خودشون این کارو نمیکنن.
و در نهایت
یه مرد با اون تفکرات جنایت کارانه و احمقانه،
که سعی در پاک کردن جامعه از این افراد داره.
و
گرد بودن جهان هستی!!!
دخترش فاحشه میشه.
دستمریراد جونم
💅💅💅💅💅💅💅

1 ❤️

967373
2024-01-19 10:06:13 +0330 +0330

روایت سعید حنایی روایتی هست که هر وقت در موردش بخوای حرف بزنی مصداق به روز بودنش در جامعه وجود داره و قدیمی نمیشه … همین چند وقت پیش فیلم ( عنکبوت مقدس ) را در این موضوع دیدم … روایت ای که نوشتی جذاب بود … با وجود اینکه خواننده دیگه میدونه اخر و عاقبت داستان چی هست اما تم های جالب و غافلگیر کننده ای داره مثل اخرین جمله سعید حنایی به قاضی : (قرارمون این نبود!”) که شاید سالیان سال بعد روزی مشخص بشه و شاید چیزی هم نبوده بخصوص محدثه!” و بیست سال بعد … ممنون

1 ❤️