پایان عزا

1401/02/23

دیگه دعا هم فایده ای نداشت و انگار کم کم مسیر مشترک مون داشت به انتها می‌رسید. جسم نحیف و رنجور بهاره بیش از این تحمل رنج و درد سرطان را نداشت و برای همیشه باید از هم جدا می شدیم! اما فقط سه سال زندگی مشترک؟ مگه قرارمون تا ابد نبود؟ تازه از اون سه سال هم که دوسالش با درد و رنج گذشت!
بالاخره اون روز شوم از راه رسید و بهاره من رو تنها گذاشت. با بسته شدن چشمان بهاره، روحم از بدنم جدا شد و منم در کنارش مُردم! دنیا برام مثل یک قفس شده بود که به هر طرفش که فرار میکردم به دیوار میخوردم. تمام مدت مراسم تا پایان خاکسپاری در پشت شیشه های آفتابی عینک، چشمام رو بسته بودم تا لا اقل کوچش رو نبینم.
بعد از مرگ بهاره، انگار ترمز روز ها بریده و سرعتشون از قبل بیشتر شده بود! هر روز به این امید از خواب بیدار میشدم که ببینم همه اینا فقط یک کابوس بوده و بهاره منتظره تا بیدار بشم و بریم برای صبحانه، تمام روز چشمم به گوشی بود که زنگ بزنه و بپرسه شام چی بزارم؟
ولی زهی خیال باطل! تازه روزهای سختم شروع شده بود، روزهایی پر از یاد بهاره اما…
تلخی روزگار به کنار، دیگه هیچ کنترلی روی رفتار وگفتارم نداشتم و گویا یکی دیگه جسمم رو در اختیار گرفته بود. از محبوس کردن خودم توی خونه، تا ساعتها حرف زدن با بهاره خیالی! ازشب و نیمه شب رفتن به قبرستان، تا یهو وسط روز ول کردن کار و برگشتن به خونه و هزار جور کار عجیب دیگه. تا اینکه بالا خره کارم رو هم از دست دادم.
یکسال پر از درد و تلخی رو پشت سر گذاشتم تا اینکه به پیشنهاد یکی از دوستام و در میان مخالفت خانواده و اطرافیان تصمیم گرفتم از اون شهر فاصله بگیرم.
سه سال سخت رو در شهرهای جنوبی سرگرم بودم، تا تونستم به کمک یکی از هم کاران سابق، یک کار خوب توی تهران پیدا و به این شهر مهاجرت کنم.
بعد از ورودم به کار جدید، هفت‌هشت ماهی طول کشید تا بتونم با شرایط و محیط کنار بیام و جا بیفتم. شرکت ومحیط خوبی بود. یکی از حسن هاش این بود که اونقدر سرم شلوغ بود که دیگه کمتر میتونستم فکر کنم و روز به روز اوضاع روحی و روانیم بهتر میشد. ولی خوب دل است و گاهی اینقدر سر به هوا میشه که افکارت رو به هم میریزه و مشوشت میکنه!
دو سه هفته ای به پنجمین سالگرد بهاره مونده بود. شب قبل، بعد از مدتها بازم خوابش رو دیدم و از صبح منتظر یک تلنگر بودم تا بازم به هم بریزم، انگار خیال تموم شدن نداشت این درد لعنتی! داشتم توی فایلها دنبال یک عکس پروژه میگشتم که نا خواسته یکی از عکس ها بهاره که ظاهرا اشتباهی سیوش کرده بودم باز شد! دوباره افکارم بهم ریخت و محو زیبایی و چهره خندانش شدم. اشک هام بی اختیار سرازیر شدن و کاری از دستم بر نمیومد. نمیدونم چقدر گذشت که با صدای خانم حیدری به خودم اومدم، در حالی که همه متعجب زل زده بودند به من، خانم حیدری یک لیوان آب توی دستش بالای سرم ایستاده و خیره شده بود به عکس بهاره: سعید اتفاقی افتاده؟ بگیر یکم آب بخور!
با عجله عکس رو بستم و با سر آستین اشک هام رو پاک کردم. نیم خیز شدم و لیوان رو از دستش گرفتم: ممنونم، شرمنده! سریع رفتم توی آبدار خونه و چند دقیقه ای موندم تا حالم بهتر بشه. آبی به صورتم زدم و با عذر خواهی مجدد از بقیه، برگشتم پشت میزم. هنوز ننشسته آقای عباسی پرسید: سعید چیزی شده؟
سرم رو تکونی دادم و گفتم نه!
خیلی سعی کردم با سرگرم کردن خودم حواسم رو پرت کنم، ولی انگار روز من نبود و نمی تونستم تمرکز کنم. همینجوری که زل زده بودم به مونیتور و نمیتونستم که چکار کنم، صدای نزدیک شدن صندلی خانم حیدری توجهم رو جلب کرد. میز هامون کنار هم دیگه است وقتی کاری داریم دیگه از جامون بلند نمیشیم و همون صندلی رو حرکت میدیم. تا چند سانتیمتری میزم اومد و بدون مقدمه شروع به صحبت کرد: راستش من همیشه فکر میکردم این اتفاقات بین دختر ها مرسومه و مرد‌‌ها قوی ترند! ولی انگار اشتباه میکردم.
توی این چند ماه با هیچ کدوم از بچه ها رابطه گرمی نداشتم. هیچ وقت از زندگیم بهشون نگفته بودم و یک جورایی واسشون نا‌‍شناخته بودم، به خاطر همین از حرفاش متعجب شدم و خیال میکردم داستانم رو میدونه. کمی چرخیدم به سمتش و گفتم: ببخشید، کدوم اتفاقات؟
لبخندی زد: آقا سعید خیلی ها توی دنیا شکست عشقی میخورند! راستش چند باری عکسش رو اتفاقی دیده ام، خوب دروغ چرا خیلی هم خوشگل و نازه! ولی سعید از تو بعیده! تو دیگه سی دو‌سه سالت است، باید بتونی با واقعیت ها کنار بیایی! زندگی همیشه اونطور نیست که دلمون میخواد! بهر حال قسمت هم نبوده اید و شاید اون دیگه تو رو یادش نباشه و حتی اگر ببینه، نشناسه! تو هم بهتره دیگه به زندگی خودت فکر کنی، تا کی میخوای خودت رو اذیت کنی!
نفسی کشیدم و پوزخندی زدم: ممنونم ولی داستان اونجوری نیست!
اونم با نگاهی به بقیه پوزخندی زد و به حالت تمسخر: همه همین رو میگن. فکر میکنن داستان اونا با بقیه فرق داره، با اشاره به خانم کرامت: همین مهسا دو هفته پیش آخرین شکست عشقیش رو خورد، ولی همیشه هم فکر میکنه داستانش با بقیه و حتی شکست قبلی خودش فرق داره!
در حالی که اون داشت حرف میزد و بقیه می خندیدند، کیفم رو گذاشتم رو میز و شروع کردم به گشتن. خوشبختانه شناسنامه همراهم بود، در آوردم و گرفتم به سمتش!
نگاهی به شناسنامه کرد: این چیه؟
گفتم لطفا نگاهی به صفحه دومش بندازید!
نگاهی به اطلاعات صفحه اول انداخت وآروم ورق زد، چند ثانیه ساکت روی صفحه قفل شد و با چشمانی که از تعجب بزرگتر شده بود، شناسنامه رو بست وگذاشت روی میز. نگاهی به بچه ها انداخت و بدون حرف رفت به سمت آبدار خونه، چندبار پلک هام رو باز و بسته کردم و شناسنامه رو گذاشتم توی کیفم! در حالیکه بقیه گُنگ تر شده بود و نگاهشون روی خانم حیدری بود، خانم کرامت طبق عادت سریع از پشت میزش بلند شد و با سرعت اومد به سمتم: سعید میشه منم ببینم؟!
ولی هنوز دستم رو از کیف در نیاورده، خانم حیدری برگشت توی سالن و بلند گفت: سعید، چرا زودتر نگفتی؟ تسلیت میگم، به خدا من نمیدونستم، معذرت میخوام لطفا ببخش!
دوباره نگاه ها بُهت زده چرخید به سمت اون و خوشبختانه خانم کرامت هم یادش رفت: کمی چشمام رو بستم وگفتم: ممنون، اشکالی نداره شما که تقصیری ندارید.
آقای طلوعی با تعجب: میشه یکی‌تون بگید اینجا چه خبره؟
خانم حیدری نگاهی به من کرد وگفت اجازه هست؟ با گفتن بفرمایید بلند شدم رفتم توی بالکن تا کمی هوا بهم بخورم. وقتی برگشتم کمی فضا غم انگیز و ابراز همدردی بود وبرگشتیم سرکارمون.
غروب که از شرکت اومد بیرون به سر خیابون که رسیدم، پژو 206 خانم صابری جلوی پام ترمز کرد و در حالیکه کمی از شیشه رو پایین داد: سعید سوار شو تا یک جایی میرسونمت!
خم شدم تا جلوی پنجره و ضمن تشکر تعارفی کردم، ولی با دعوت دوباره اش سوار شدم. مسیرم رو که پرسید، ظاهرا هم مسیر بودیم. خانم صابری (ملیحه)نسبت به خانمای دیگه کم حرفتر بود البته یک جورایی گزیده‎‍گو. بعد از تسلیت مجدد، شروع کرد به صحبت کردن و دلداری دادن تا رسیدیم به جایی که باید از هم جدا میشدیم.
غروب روز بعد هنوز خدا حافظی نکرده، گفت سعید صبر کن با هم میریم! تشکر کردم وگفتم نه مزاحم نمیشم، ولی گفت ما که مسیرمون یکیه و من دارم میرم، دیگه مزاحمتی نداره! خوب راستش با توجه به اخلاق یک دوتا از بچه ها حوصله حرف و حدیثی رو نداشتم از طرفی هم نمیخواستم که ملیحه به خاطر لطفی که داره میکنه به دردسر بیفته، به همین خاطروقتی از شرکت خارج شدیم تشکر کردم و ضمن توضیح همین مسائل گفتم که بهتره مزاحمتون نشم! کمی فکر کرد و گفت: ببین حرف بچه ها اصلا برام اهمیت نداره، بهتره که تو هم اهمیت ندی. من کهاین مسیر رو تنها دارم میرم چه اشکالی داره که تو رو هم تا یک جایی برسونم.سوار شدیم و راه افتادیم. و دیگه غروبا مسیر رو با هم برمیگشتیم. اوایل انگار حرف مشترکی نداشتیم و گاهی ملیحه از من، بهاره و زندگیمون می پرسید، ولی کم کم صحبتامون بیشتر شد و حرفا و مسائل دیگه لای صحبت هامون گنجیده شد و یواش یواش دیگه مسیرمون مسیر ثابت هر روزه نبود و گاهی یک قهوه یا بستنی هم میخوردیم.
چند ماهی از این شکل همراه شدن گذشته بود که یک روز غروب گفت: سعید جمعه ظهر یک مهمونی دعوتم، باهام میایی؟! راستش دیگه مهمونی و جشن از یادم رفته بود ولی هنوز هم احساس میکردم حال و حوصله درست و حسابی ندارم، از طرفی هم نه کسی رو میشناسم نه درسته که دعوت نشده برم، منتهی هنوز جواب نداده ملیحه گفت: سعید با توجه به شناختی که ازت پیدا کرده ام میدونم جوابت منفیه، ولی به نظرم تا زمانی که خودت رو رها نکنی و این حصار دورت کشیده شده باشه، تغییری توی زندگیت ایجاد نمیشه! بهتره این بار رو بیایی اگر دوست نداشتی یا معذببودی، چیزی رو از دست ندادی! ولی حضور توی جمع و شادیها کمکت میکنه.
بعد از کلی فکر روز بعد بهش گفتم که میام. برنامه از ساعت ده تا سه بعد از ظهر توی یک باغ ویلا اطرف شهر بود. مهمونا چهل پنجاه نفری به صورت مختلط میشدند و ظاهرا از خیلی وقت پیش همدیگه رو میشناختند. من یک گوشه نشستم تا ملیحه بره لباس عوض کنه. کمی طول کشید تا برگرده، منتهی یک ملیحه دیگه! پیراهن دکمه دار سفید و اندامی که دکمه بالایی رو باز گذاشته بود وبا و جود رنگ سفید یا کرمی سوتینش بازم هم پیدا بود و شلوار جین تنگ وکوتاهی که روی رون سمت چپش از لابه لای نخها چند سانتی از پوست سفیدش جلب توجه میکرد و البته سگک بزرگ و پروانه ای شکل کمربندش جلوی دیده شدن ناف و شکمش رو که به خاطر کوتاهی پیرهنش بیرون بود، گرفته بود.کفش بندی و پاشنه داری که به زیبایی اندام و برجستگی باسنش کمک میکرد. موهاش تقریبا پسرونه بود وآرایش کمی هم روی صورتش نشسته بود. خوب واسه منی که بیشتر از پنج سالی میشد که هیچی چیزی ندیده بودم جذابیت خاصی داشت، همینجوری که محوش شده بودم رسید به کنار صندلی و دستش رو گرفت به سمتم: سعید، گردن بندم گره خورده به هم میتونی بازش کنی؟ با گفتن آره، گرفتمش و در حالی که نشست روی صندلی کناریم، مشغول باز کردن گره ها شدم. یکی دو دقیقه ای طول کشید تا بازش کردم وگرفتم به سمتش، منتهی به جای گرفتن، نیم تنه اش رو چرخوند به طرف دیگه و گفت میشه ببندیش برام ناخن هام نمیذاره ببندم!
دیدن گردن سفید و بلورینش به اضافه بوی اودکلن زنانه اش حالم رو دگرگون کرد به خاطر اینکه بیشتر تحریک نشم سریع بستم براش و چرخیدم. نشسته بود کنارم و جنب نمیخورد و به خاطر صدای موسیقی هر حرفی میخواست بزنه سرش رو تا دم گوشم میاورد. دیدن اندامش که به خاطر تنگی و فرم لباسهاش بیشتر به چشم میومد، برخورد نفس هاش به گوشم و بوی اودکلنش تاثیر خودش رو گذاشته بود و داشت اون حسی که بیشتر از پنج سال از خوابیدنش گذشته بود رو بیدار میکرد، یادم نمی‌اومد آخرین بار کی تحریک و یا ارضا شده بودم واز این می ترسیدم که نتونم مقاومت کنم. خوش بختانه کمی از شروع مهمونی که گذشت یکی از دوستاش دعوتش کرد که برقصه و چند دقیقه ای رفتند وسط. چند دقیقه ای همراه بقیه رقصید و برگشت، خیال کردم میخواد بیاد بنشینه، ولی با گرفتن دستش به سمتم دعوتم کرد که منم برقصم. کمی مکث کردم که چکار کنم ولی ملیحه فرصت نداد و با گرفتن دستم، کشید و همراه خودش برد.
شروع کردیم به رقصیدن ولی تمام حواسم به زیبایی ها و اندام ملیحه بود، به خاطر حرکات بدنش گاهی یکی دوسانتیمتر پیراهنش بالا میومد و نواری سفید از پوست بدنش فاصله بین شلوار و پیراهنش میشد یا به خاطر بلند تر بودن قد من نگاهم میرفت توی یقه اش که قسمت بالای سینه بلورینش، چشمام رو نوازش میداد. چند دقیقه ای رقصیدیم و به خاطر اینکه رفتارم تابلو نباشه رفتم نشستم، اما چند دقیقه بعد ملیحه هم اومد و با نزدیک تر کردن صندلیش نشست کنارم. خانمی در سمت دیگر من نشسته بود و گاهی از پشت سر من با هم حرف میزدند که یکی دوبارش ملیحه برای نزدیک شدن به خانمه آرنجش رو میذاشت پشت شونه من وسینه هاش رو میچسبوند به کنار بدنم، خوب بابا این چه کاریه پاشین بشینید کنا هم تا من رو به فنا ندادید. با هر بد بختی بود تا بعد از ناهار سر کردیم . چند دقیقه ای غیبش زد و وقتی برگشت دوتا لیوان توی دستش بود، یکی شوررو گرفت سمتم: سعید نوشیدنی میخوری؟
نگاهی به لیوان انداختم و گفتم: زیاد نه، ولی مرسی! لیوان رو از دستش گرفتم، منتهی با هم جرعه اول منصرف شدم! طعمش خیلی به دلم ننشت! ملیحه در حالیکه کم کم لیوانش رو تموم میکرد میچرخید و با بقیه حرف میزد، برگشت سمت من و با دیدن لیوان با تعجب گفت: واا هنوز نخوردیش؟
گفتم: نه نمیخورم خوشم نیومد!
بدون حرف لیوان رو برداشت و اینم تموم کرد!
ساعت از سه گذشته بود که از باغ زدیم بیرون ولی به سر خیابون نرسیده معلوم بود حالش مساعد نیست!گفتم بزن کنار و خودم نشستم.کمی که از باغ فاصله گرفتیم،در حالیکه زد زیر گریه شروع کرد حرف زدن. نمیدونم شاید اثر مشروب بود یا شاید دنبال درد و دل کردن: میدونی سعید، من و تو یک درد مشترک داریم! با تعجب نگاهی بهش کردم و پرسیدم چطور؟
ادامه داد: هر دو عشقمون رو از دست داده ایم و عزا داریم، عشق منم توی یک تصادف کشته شد! بی اختیار رفتم کنار و توقف کردم. بهت زده خیره شدم بهش!
عزیز من چرا قیمه رو میریزی تو ماستا؟ تو که روز به این خوبی ساختی دیگه چرا همه چیز رو داری خراب میکنی؟ دوباره همه چیز برگشت و افکارم پریشون شد، در حالیکه ملیحه گریه کنان داشت از عشق خودش میگفت، منم اشکام سرازیر شد، سرم رو به پشت سری تکیه دادم و چشمام رو بستم. چند دقیقه ای هرکس توی حال خودش بود، ولی جای مناسبی نبودیم، آروم دستش رو که روی کنسول گذاشته بود گرفتم توی دستم و در حالیکه نوازش میکردم، دلداریش میدادم تا کمی آروم شد و حرکت کردیم! دیگه تا نزدیکی خونشون حرفی نزد. تصمیم گرفتم با توجه به اوضاعش تا سر کوچه‌شون ببرمش، ولی دور میدون که رسیدیم یهو به خودش اومد: سعید من خونه نمیرم! گفتم: پس کجا میخوای بری بگو تا برسونمت! خودش رو جم و جور کرد: جای نمیرم! الان با این وضع برم خونه باز مامان گیر میده!
حال و حوصله بیرون رو نداشتم. گفتم میخوای بریم خونه من!
شونه ای انداخت بالا و گفت نمیدونم!
کمی میوه وسایل پذیرایی گرفتم و رفتیم به سمت خونه. ملیحه ولو شد روی مبل ومنم رفتم میوه ها رو بشورم چایی بذارم. وقتی برگشتم توی پذیرایی مانتو وشالش رو برداشت بود و همون شلوار جین و پیرا هن توی باغ تنش بود. همینطوری که ولو شده بود روی مبل زل زده بود به عکس بزرگ بهاره که روی دیوار بود!
گفتم میخوای تا چایی آماده میشه یک چرت بزنی؟!
انگار نشنید چی گفتم: خوش به حالت سعید که راحت میتونی عکسهاش رو بذاری جلوی چشمت من که هر موقع دلم تنگ میشه باید دزدکی عکس هاش رو ببینم!
نفسی کشیدم و نشستم مبل کناریش: میدونی ملیحه، به نظرم به اون حرفت که پریروز گفتی، که حصارها رو باید بشکنیم عمل کنیم. شاید تا زمانی که اوضاع اینجور باشه زندگی ما همین باشه!درسته اینا برای همیشه توی ذهن ما زنده هستند و به یادشون هستیم ولی اینکه زندگی خودمون رو فراموش کنیم به نظرم خیلی منطقی نیست. شاید تقدیر مون این بوده! خودش رو کمی بالا کشید و مرتب تر نشست. همینجوری که سرگرم صحبت بودیم بلند شد سر پا و با بردن دستاش به سمت بالا، کشی به بدنش داد که باعث شد پیراهنش ده پانزده سانتی بالا بره و گودی کمر و پهلو هاش کاملا مشخص بشه. عجب پوست شفاف و سفیدی داره! دوباره داشتم تحریک میشدم وفکرم مشغول شد
با اشاره به در دستشویی: سعید دستشویی اینه؟
همزمان با اشاره سر گفتم آره و رفت. منم رفتم ظرف میوه هار و مرتب کردم چایی دم کردم و آوردم تا برگرده. وقتی برگشت چشماش حالت خاصی داشت ومعلوم بود هنوزم اثر مستی رو داره. با گفتن مزاحم تو هم شدم نگاهی به ساعت کرد و دوباره نشست. انگار خمیر دندون زده بود چون دیگه بوی الکل از دهنش نمیومد.
دیدن پهلو ها و گودی کمرش وبوی اودکلنش دوباره داشت کاره خودش رو میکرد. نمیدونستم توی اون شرایط یا وضعیتش کاری که میخواستم بکنم درسته یا نه، ولی خوب شهوتم بیدار شده بود و از لابه لای حرفاش فهمیدم با پسره مدت زیادی دوست بوده و این اواخر هم صیغه محرمیت خونده اند، پس احتمال باکره نبودنش زیاده! باید شانسم رو امتحان میکردم.
+ملیحه فکر نمیکردم موی کوتاه اینقدر بهت بیاد!
کمی عشوه وناز چاشنی نگاهش کرد و دستش رو کشید لای موهاش! مرسی، دو سال پیش عصبانی بودم رفتم موهام رو کوتاه کردم. هرکی که دید گفت اینجوری بیشتر بهت میاد، دیگه شد عادت واسم!
+البته من قبل از این هیچ وقت با این تیپ ندیده بودمت ولی امروز بی نهایت خوشگل شده بودی و میدرخشیدی!
لبخندی زد، دستاش رو دوطرف تکیه گاه مبل گذاشت و تکیه داد. وقتی نزدیک میشد بوی ادکلنش دیونه‌ام میکرد. یهو چشمم خورد به تتوی پروانه کوچیکی که در محل اتصال گردن با شونه چپش بود، جالبه که از صبح ندیده بودمش! همین رو بهونه کردم و انگشتم رو بردم به سمتش: وای ملیحه این تتوت چه خوشگله! چطور ندیده بودمش؟ انگشتم به پوستش خورد کمی خودش رو جمع کرد ولی عکس العمل خاصی نداشت، منم همینجوری که زبون بازی میکردم، با انگشت شستم آرومشروع به نوازش گردنش کردم، چند ثانیه فقط لبخند روی لبش بود و سپس چشماش رو بست. انگار حرکتم گرفت و مصمم ترم کرد که ادامه بدم. بدون اینکه دستم رو بردارم، دست دیگه ام رو بردم و دستش رو گرفتم توی دستم. خوشبختانه هنوز حالت خلسگی داشت. چشماش رو باز کرد و خواست دستش رو بکشه ولی منم دستم رو همراهش بردم بالاتر، با لبخندی برگشت به سمتم که چیزی بگه ولی فرصت ندادم و لبم رو گذاشتم روی لبش و بوسیدم. صورتش کمی سرخ شد و خواست سرش رو برگردونه ولی اینبار دستام رو بردم دو طرف صورتش و اجازه ندادم وآروم لب پایینش رو کشیدم توی دهنم! نمیدونم اونم همین رو میخواست یا شوکه شده بود یا شایدم هنوز مست بود و نمیدونست چکار کنه ولی فقط چشماش رو بست و تسلیم شد. همزمان با خوردن لبش، دستام دو طرف صورت وگردنش حرکت میکرد و می مالیدم. بعد از اطمینان از عدم مقاومتش یک دستم رو بردم سمت پایین و گذاشتم روی سینه اش. همزمان با انقباض و انبساط سینه اش نفس عمیقی کشید و دستش رو گذاشت روی دستم، ولی بدون توجه به مقاومت نصفه نیمه اش مشغول مالیدن سینه اش شدم. کم کم بدنش شل شد و کشیدن زبونش روی لبم، نوید همراهی رو داد. دو سه دقیقه ای لبامون بهم چفت شده بود ولی جامون مناسب نبود، بدون اینکه چیزی بگم از جام بلند شدم و با بلند کردن روی دستام بردمش سمت اتاق و گذاشتم روی تخت. متاسفانه تختم یک نفره بود و جای اینکه دوتایی روی تخت باشیم رو نداشت. نشستم کنار تخت و با بوسیدن لباش دوباره دستم رو گذاشتم روی سینه هاش شروع به مالیدن کردم. هنوز چشماش بسته بود، اما کاملا همراه شده بود. سرش رو چرخوند به سمت منو و با گذاشتن دستش رو صورتم مشغول نوازش شد. لا به لای مالیدن سینه هاش دکمه های پیراهنش رو باز کردم. فقط همون سوتین سفید رنگ تنش بود. لباش رو ول کرد و با بوسیدن صورت و گردن رفتم بسمت پایین و همزمان دستم رو از پایین کردم زیر سوتین و سینه نه چندان بزرگش رو گرفتم توی دستم، با فشار کوچیکی به نوک سینه اش دادم، آهی کشید و انگشتاش رو کرد لای موهام و مشغول بازی شد. با رسیدن لبام به بالا سوتین دستام رو از دو طرف بردم زیر بدنش و قفل سوتین رو باز کردم و با کشید روی بدنش رو به بالا همرا با پیراهنش در آوردم . دوتا پستون نرمال و خوش فرم که تا شعاع چند سانتیمتری از نوکشون با هاله ای از قهوه ای کمرنگ احاطه شده بود، نوکش رو گرفتم بین لبام و همزمان با کشیدن دستم به روی شکم بردم لای پاش. یکم پاهاش رو جمع کرد و به هم فشار داد ولی همون هم خیلی دوام نیاورد و به جاش صدای دم وبازدمش بلند تر شد، یکی دو دقیقه همزمان با خوردن وبازی کردن با پستوناش کُسش رو هم از روی شلوار میمالیدم و کم کم صدای آه و ناله و ملیحه بلند تر شده بود وپیچ و تاب های بدنش بیشتر شد. بازم قبل از این که برم به سمت پایین خواستم مطمئن بشم که باکره نیست، دستم رو سر دادم به زیر شلوار و شرت ولای چاکش. انگار ملیحههم از من حشری تر بود و کُسش حسابی آب انداختهو با چند بار لمس لبه های کُسش با انگشتام چشمم رو بستم وانگشت اشاره ام رو فشار دادم داخل! خوشبختانه انگشتم به راحتی وارد شد و با عدم ممانعت ملیحه هم به اطمینان رسیدم. با فشار انگشتم به داخل ملیحه هم نفس صدا داری کشید و سرم رو به سینه اش فشار داد. بعد از یکی دو دقیق تلنبه زدن و نوازش با انگشتام دستم رو بیرون کشیدم و با گرفتن پاهاش، چرخوندم به سمت کنار و پاهاش رو از لبه تخت آویزون کردم . در حالیکه من بین پاهاش قرار گرفته بودم و مشغول باز کردن دکمه شلوارش بودم، ملیحه هم نشست و بدون اینکه دکمه ها رو بازکنه، از پشت پایین پیراهنم رو گرفت و کشید رو به بالا، تا از سرم در آورد. با بلند کردن باسنش کمک کرد تا شلوارش رو درآوردم. کُس سقید و تازه شیو شده‌اش با رنگ صورتی لبه هاش حسابی دلبری میکرد. سرم رو بردم بین پاهاش و با یک لیس از پایین کُس تا روی چچوله اش مشغول خوردن و لیسیدن شدم. با همون لیس اول همراه با ناله ای ممتد خودش رو ول کرد روی تخت و ضمن آه و ناله کردن، مشغول بازی با موهام شد وگاهی هم سرم رو به لای پاهاش فشار میداد. دو سه دقیقه ای حسابی براش خوردم تا در خواست کرد که بکنم توش! خوش بختانه از خیلی وقت پیش کیرم آماده و منتظر اذن ورود بود، سه سوته شلوار و شورتم رو در آوردم و همزمان هم ملیحه چرخید روی تخت. دراز کشیدم روش. با کمی از اب دهنم کیرم رو خیس کردم و با لبه کُسش تنظیم و فشار کوچیکی دادم. مشغول خوردن لباش شدم. یک دست ملیحه دور گردنم چرخید و دست دیگش رفت پایین و ضمن نوازش و کند وکاش کیرم مشغول هدایتش به داخل شد. کُسش اونقدر لزج وآماده بود که تا دخول کامل خیلی طول نکشید همین که به آخر رسید این بار ملیحه مشغول خوردن لبای من شد و درخواست کرد تلنبه بزنم. هر چند تا میکی که به لبام میزد یک گاز هم میگرفت و با تکون دادن سرش تشویق به سرعت بیشت میکرد. ناخوناش رو روی ستون فقرات حرکت میداد و گاهی هم بصورت خنج پشت شونه هام میکشید. نگران این بودم که این وقفه چند ساله توی سکس و حشری شدنم باعث بشه زودتر از اون ارضاء بشم ولی گویا اوضاع اونم بهتر از من نبود، شاید هم خوردن بیش از حد من براش، باعث شد دیگه فرصت عوض کردن پوزیشن گیرمون نیاد و به سه دقیقه نشده در حالی که با فشار دادن پاهاش بهم، بدنش قفل شد با فشار زیاد لبام رو گاز گرفت و توی همون وضعیت خواست حرکت نکنم! با یک مکث نیم دقیقه ای بدنش رو ول کرد و منم سرعتم رو بیشتر کرد تا بالاخره آبم حرکت کرد. سریع کشیدم بیرون با کمک دستای ملیحه شیره جونم رو خالی کردم روی شکمش و ولو شدم کنارش. زیر پوشم رو از کنار تخت برداشتم و بدنش رو تمیزکردم وگرفتمش توی بغل. ملیحه چند تا بوسه از لبام گرفت و چرخید پشت به من، خودش رو کامل توی بغلم جا داد .
نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای زنگ گوشی ملیحه از خواب پریدیم.
پایان
دوستان بابت اشکالات پوزش میخوام

نوشته: سعید


👍 152
👎 4
142301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

873725
2022-05-13 01:41:20 +0430 +0430

زیبا نوشتی.خسته نباشی

3 ❤️

873726
2022-05-13 01:42:26 +0430 +0430

زیبا بود

1 ❤️

873742
2022-05-13 02:31:58 +0430 +0430

همه چیز رو قشنگ و زنده تصویر کردی راحت با داستانت ارتباط میگیره آدم دستخوش

1 ❤️

873745
2022-05-13 02:51:00 +0430 +0430

بهترین قسمتش همون بخشی بود که درباره‌ی بهاره بود.
به خاطر همون لایک می‌دم.

4 ❤️

873746
2022-05-13 02:55:00 +0430 +0430

دمت گرم خداییش
بعد از کلی وقت بالاخره به داستان خوندم که همه چیش معرکه بود
عالی بودی داداش

2 ❤️

873755
2022-05-13 03:31:16 +0430 +0430

دهنت سرویس نفهمیدم گریه کنم یا حشری بشم😂😂😂

5 ❤️

873765
2022-05-13 05:01:19 +0430 +0430

به نظرم با همین ترفند میتونی رییس اداره رو هم بکنی…فاز غم گرفته بعدش تا دسته همکارشو کرده خخخخ

4 ❤️

873769
2022-05-13 05:21:56 +0430 +0430

سلام
صبحتون بخیر
قلم زیبایی دارید.
روان، سلیس و خودمونی نوشتید.
البته اشتباهات نگارشی داشتید.
که به نظر من با عذرخواهی در قسمت پایانی حل نمیشه!
(با سر استین اشکهایم را پاک کردم.)
این جمله هم باعث خنده ام شد.
چون بنظرم این کار بچه ها میتونه باشه.
ذل زده بودم به مونیتور و (نمیتونستم) چکار کنم.
نمیدونستم
پنج سالی میشد که هیچی چیزی ندیده بودم.
هیچ
منتظر دیگر داستانتون هستم جونم.

💅💅💅💅💅💅💅

7 ❤️

873775
2022-05-13 07:25:23 +0430 +0430

فقط یه سوال
میوه فروشی ساعت 3 نصفه شب کجا بازه

1 ❤️

873791
2022-05-13 08:43:57 +0430 +0430

خدایی خوب بود بقیه یاد بگیرن دستت درد نکنه بازم بنویس 👏👏👏👏👏

2 ❤️

873797
2022-05-13 09:26:35 +0430 +0430

خوب بود . اونهایی که میان میگن چرا از داستانهای ما ایراد میگیری بیان و امثال این داستان رو مطالعه کنن یکم داستان نویسی رو یاد بگیرن

8 ❤️

873798
2022-05-13 09:32:16 +0430 +0430

شک ندارم قلم سعید خودمونه😍
خیلی قشنگ بود مرسی 👌♥️

11 ❤️

873801
2022-05-13 09:53:54 +0430 +0430

تازه داشتم خودم رو آماده مراسم سالگرد میکردم!که قصه عوض شد از بس این مردا بی وفان🤦‍♀️🤣

3 ❤️

873807
2022-05-13 11:14:54 +0430 +0430

سلام آق سعید دمت گرم
یه جایی متن زیادی کش دار و خسته کننده میشد مث اونجایی که تو اداره همکارات میخواستن سر در بیارن چه مرگته
ولی توجهت به جزئیات و ریزه کاریها معرکه بود مثلن اونجا که گفتی بخاطر بلند بودن صدای آهنگ مجبور بود سرشو نزدیک گوشم بکنه یا اونجا که دلیل پسرونه کوتاه بودن موهاشو توضیح میده یا اونجا که توضیح میدی زود اومدن آبت بدلیل چند سال بی کوسی کشیدنه و … و آفرین واقعن آفرین
اینکه با گیر دادن به تتوش جرقه کار رو زدی و کار آروم آروم پیش رفت واقعن عالی بود و نشون دادی واقعن نویسنده ای نه کستان نویس
سکس رو هم کامل و خوب و بی اغراق و گزافه گویی تعریف کردی
بقول یکی از دوستان داستانت برای خیلیها میتونه یه کلاس داستان نویسی باشه

5 ❤️

873815
2022-05-13 12:15:53 +0430 +0430

خوب بود ,ممنون

1 ❤️

873821
2022-05-13 13:11:51 +0430 +0430

کارت درسته سعید خان👌❤

5 ❤️

873823
2022-05-13 13:30:58 +0430 +0430

خانم سپیده خوش اومدین
دل تنگتون بودیم

3 ❤️

873829
2022-05-13 14:01:11 +0430 +0430

روایت زیبایی بود قلم شیوایی داری تبریک می گم خواننده با تو هم ذات پنداری میکنه

2 ❤️

873835
2022-05-13 15:02:09 +0430 +0430

MATADOORjangjo
ممنونم عزیز دلم ♥️

1 ❤️

873849
2022-05-13 16:45:53 +0430 +0430

کوصشعر با جنده بودی

0 ❤️

873859
2022-05-13 17:41:25 +0430 +0430

خوب بود ولی حیفه این داستان ادامه هم نداشته باشه اگه دوشواری نداره سعی کن قسمت اضافه کنی با تشکر

0 ❤️

873860
2022-05-13 17:45:27 +0430 +0430

عالی بود اولش اشکمون رو در آوردی اما بعدش خوب تموم شد موفق و مواید باشین

0 ❤️

873879
2022-05-13 20:37:06 +0430 +0430

قشنگ بود و اروتیک،،،،، ،نوش جونتون،،، 😁😁😁

1 ❤️

873900
2022-05-13 22:43:43 +0430 +0430

عالی بود

0 ❤️

873908
2022-05-13 23:45:01 +0430 +0430

به‌به. عالی بود سعید جان بعد از مدت‌ها.
👌👌🌹🌹

2 ❤️

873909
2022-05-14 00:12:13 +0430 +0430

چند سطر اول رو که خوندم همش با خودم میگفتم چقدر شبیه داستانهای سعیده، تا اینکه رسیدم به اسم ملیحه دیگه داشتم مطمئن میشدم ، آخرش که اسمتو پای داستان دیدم یه حس خوب داشتم.
مثل همیشه عالی بود سعید جان، مرسی که هستی
با افتخار لایک ۵۱ مال منه

4 ❤️

873940
2022-05-14 01:49:16 +0430 +0430

عالی بود و باحتمال زیاد واقعی.
دست مریزاد

1 ❤️

874278
2022-05-16 04:08:40 +0430 +0430

توصیف قشنگی داشتی.
دمت گرم. خوب بود. ولی فکر کنم ادامه داشته باشه.

2 ❤️

874897
2022-05-19 12:44:04 +0430 +0430

قشنگ و گیرا بود، سپاس👏🌹😊🙏

2 ❤️

875431
2022-05-22 15:24:13 +0430 +0430

بدون کلیشه🌷
براون👏👏👏

2 ❤️

875585
2022-05-23 09:44:23 +0430 +0430

خیلی قشنگ بود ولی منو ریخت بهم. لعنت ب سرطان. منم کشیدم

1 ❤️

875737
2022-05-24 04:17:40 +0430 +0430

جوووووووووون

2 ❤️

876056
2022-05-26 01:49:45 +0430 +0430

دوستان سلام
یه داستانی بود ک پسره تو سینما ی فاحشه رو میبینه و عاشق هم میشن اینا چند وقت پیش خوندم الان هرچی میگردم پیداش نمیکنم کسی اسم داستانو میدونه؟********

1 ❤️

899902
2022-10-22 20:43:28 +0330 +0330

قشنگ بود و زیبا

0 ❤️

914736
2023-02-11 16:42:13 +0330 +0330

عالی بود سعید 👌 😎

0 ❤️