پاییز

1395/07/10

من زیستنم قصه مردم شده استیک تو… وسط زندگی ام گم شده استپاییزصدای قار قار کلاغها ، هوای گرفته و پاییزی رو بیشتر سرد میکرد ، بنظر میرسید الان وسط این باد نصفه و نیمه ، میشه یکهو بارش برف شروع بشه ، یه جورایی انگار هوا هم نقطه ضعف من رو میدونست و هی این سوز بی پدر رو میفرستاد پوست لخت تن من رو سوزن سوزن کنه، نمیدونم این تیکه های سرمای باد ، از کجا اینقدر هوشمند شده بودن و دقیقاً مسیرهایی که به سمت پوست تنت میرن رو راحت پیدا میکنن ، از تو یقه ات ، سر آستین بالا زده ات و وقتی به هدف رسیدن حسابی میسوزونن ، مثل سوزشی که الان تو چشم و قلبم داشتم ، یاد دوران خدمت می افتادم ، یه جایی رو بهم داده بودن پست بدم وسط یه بیابون تو شهریور ماه اهواز، وسط بیابون خشک یه نی زار بود ، دم غروب که میشد ، پشه غوغا میکرد ، هرجور خودت رو میپوشوندی ، اخرش نیشت میزدن ، فکرش رو بکن از روی جوراب و شلوارزیر و شلوار نظامی بازم میزدنت بی شرفا ، حالا نه یه بار و دو بار ، تا کلافه ات نمی کردن بی خیالت نمیشدن که…حالا هم این باد لعتنی ، هم داشت تنمو سوزن سوزن میکرد و هم موهام رو خراب میکرد ، فقط هم خراب شدن مو که نبود ، چون چند دفعه دست میبردی توش که درستش کنی ، نیم ساعت بعد چرب هم میشد و این یکی دیگه رو اعصاب بود. موی لختی که زود هم چرب میشد، برای خودش داستانی داشت…پای پیاده بعد از ظهر دلگیر پاییزی رو به سمت خیابون حسین آباد قدم میزدم ، با پاهام برگهای رنگی رنگی رو این ور و اونور میکردم و ترانه ابی رو زمزمه میکردم که فکر کنم یه چیزی تو همین مایه ها بود:ﭘﺎﻳﻴﺰه،‫ﭼـﺸـﻢ ﺗـﻮ وﻗـﺘﻲ ﺑـﺒﺎره/ ‫وﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﺑﺒﻴﻨﻢ اﻳﻦ ﺑﺎروﻧﻪ/ ‫ﺑﺎرونِ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ وﻗﺘﻲ ﺑﺒﺎره/ ‫وﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﺑـﺒﻴﻨﻢ اﻳﻦ ﭘﺎﻳـﻴﺰه‬‬‬‬صداش تو گوشم پیچید ، شاهرخ دیوونه هستیا ، هوا به این قشنگی ، آخه چرا تو اینقدر با پاییز لجی؟گفتم لج نیستم ، اما حسی به من نمیده ، غیر از دلگیری و سرما و تاریکی ، چی داره این پاییز همه عاشقش میشن ، همه اش باد ، همه اش برگ ریزون ، زرد شدن و از پا افتادن کجاش قشنگی داره که هی همه از حس عاشق شدن حرف میزنن ، اصلا مگه تا حالا دیدی کسی عاشق بشه وسط پاییز؟- خوب تاریکی و شب که خوبه ، مگه تو عاشق شب و تاریکی نبودی؟- چرا اما خوب شبم حدی داره ، همینکه بشینیم ستاره ها رو ببینیم و ماه رو تماشا بکنیم ، کافیه ، نه اینکه سرد بشه و ابری و خفه ، بشینی یه گوشه و ماتم بگیری.- عوضش سرد که بشه ، اونوقت بغل بیشتر میچسبه ، دیگه عرق هم نمیکنی ، هی دلت میخواد بچسبی به طرفت و بعدشم که دیگه…- گفتم البته اگه اون موقع وسط سرما تک و تنها نباشی…گفت پاشو ، پاشو یه چایی بریز ، پنجره رو هم ببند ، باد میاد ، فردا بهونه میاری چاییدی سرکار نمیری.گفتم پاشو یه چایی بریز ، پنجره رو هم ببند ، باد میاد ، فردا میچام ، نمیتونم برم دوزار حلال دربیارم ، صدای این کلاغ پتیاره رو هم قطع کن رو اعصابمه.گفت ، ظرفا ناهار رو الان شستم ، سیب زمینی هم برات سرخ کردم ، شام رو هم گذاشتم تو فر گرم بمونه ، قندون ها رو هم که پر کردم ، صبح تا حالا هم که نشستی رو کاناپه تکون نمیخوری ،مثلا خیر سرمون این همه راه اومدیم شهرستانک بریم کنار رودخونه و وسط کوچه باغهاش قدم بزنیم.گفتم حالا خوب شد نگفتی مثل کتلت از این ور به اون ور خودت رو میندازی ، خوب چیکار کنم کاری که نداریم انجام بدیم؟ولی واقعاً چرا این پاییز برای بعضیا اینقدر حس خوبی داره ، اما من ازش دل خوشی ندارم؟یه قلوپ از چاییش خورد و گفت ، بخور ، زیر گاز خاموش بوده ، زود سرد میشه !گفتم ببین! خودتم از سرما فرار میکنی ، دوست نداری زود سرد بشه ، اصلا همیشه گرما بهتره ، تابستون ، روزا طولانی ، هوا روشن ، زندگی پر از امید.خندید و گفت ، تو که کلا از همه چیز این زندگی مینالی ، یادته دو تا هندونه کوچیک یه نفره خریده بودی ، ساعت دو ظهر با پنیر لیقوان و نون تازه ، دو تا دستهات پر شده بود ، نمیدونستی کدومشون رو نگه داری ، آخر سر تا اومدی کلید رو از جیبت دربیاری ،هندونه ها افتادن رو زمین و منفجر شدن ، شلوار کرم رنگت با آب و هسته هندونه ها طراحی شده بود ، آب پنیرها هم ریخت رو تی شرت مشکیت و هرچی میشستیم ، بوی جوراب نشسته میداد!!!گفتم وای یادم ننداز ، هنوز بوش تو سرمه ، اصلا اون روز هم تقصیر تو بود که نیومدی کمکم ، فقط ایستاده بودی و میخندیدی.آخه قیافه ات خیلی خنده دار شده بود ،کلافه از گرما و ترافیک و بعد هم با این همه زحمت پله ها رو اومده بودی بالا و دم ورودی بووووم ، عجب روزی بود…وسط تابستون بود دیگه…اومد نشست کنارم ، دستش رو بروی بازوم گذاشت و گفت چه سرده ! کف دستش گرم بود ، یه نقطه وسط کف دستش انگار انرژی خورشید رو داشت ، داغ بود ، گرماش قشنگ نقطه ای که لمس میکرد رو میسوزوند ، میدونید کجای دست رو میگم؟دقیقاً اونجاییکه خط زندگی و خط تمرکز تو کف دست بیشترین فاصله رو نسبت به همدیگه پیدا میکنند ، انگار یه منبع انرژی نقطه ای کار گذاشته بودند و گرمای عجیبی رو همراه خودش داشت.به ناخنهای لاک خورده دستش بروی بازوم نگاه کردم و سرم رو خم کردم و سرانگشتهاش رو بوسیدم ، ذوق کرد و گونه ام رو بوسید.لیوان چایی رو برداشتم و گفتم ، چایی هم گرمش میچسبه.خندید و گفت حالا تیکه ننداز دیگه ، فکر نمیکردم الان چایی بخوای.- شب برمیگردی؟- باید برگردم .-اخه !- ببین ، آخه نداره دیگه ، حرف زدیم ، باید برم ، مجبورم ، اگه میخوای منو داشته باشی باید برم .- دلم میشکنه اگه بری ، تازه بهت عادت کردم .- عادت چیز خوبی نیست ، باعث میشه معتاد بشی ، اصلا شاهرخ ، میدونستی اعتیاد به هرچیزی میتونه کشنده باشه؟- میدونم ، برای همین میترسم ، تو بری من دیگه شاهرخ نمیشم ، روحم رو با خودت میبری.- خودت رو لوس نکن ، خودت میدونی که نمیرم که برنگردم ، برای درمان میرم و زود میام.- آخه مگه لزومی داره که اینهمه دور بشی ، چرا همینجا درمونش نمیکنی ، اگه کارشون خوب نبود که تشخیصشون هم غلط میشد ، چرا نمیذاری همراهت بیام؟- بخاطر زندگیت نمیخوام بیایی ، بخاطر امکانات اونجا هم دارم میرم ، میرم خوشگلترشون میکنم و برمیگردم.- بخدا من بدون اونا هم تو رو دوست دارم.بلند شد ، رفت کنار پنجره و گفت بیا … بیا شاهرخ نیگاه کن ، اون دوتا کلاغ رو چه عشق بازی با هم میکنن.- آخه عشق بازی کلاغها تماشا داره دیوونه؟- عشق تو هرچیزی که خودش رو نشون بده تماشا داره!راست میگفت ، نمایش عشق حتی تو عشق بازی کلاغها هم تماشا داشت ، اصلا کافیه عشق رو پیداش کنی ، مگه میتونی ازش دل بکنی؟بلند شدم و رفتم از پشت سر بغلش کردم و بهش چسبیدم ، گودی کمرش و بدن من با هم یکی شده بود ،انگار از یه تنه درخت درست شده بودیم و حالا دوباره به هم میرسیدیم ، مثل قاره های زمین که وقتی بهم نزدیکشون کنی ، با هم یکی میشن ، اصلا انگار همه دنیا از یه وجود واحد درست شده و به عمد مثل پازل اینطرف و اونطرف پخش شده تا جستجو و رسیدن هدف همه موجودات بشه ، مجبور بشی بگردی و پیداش کنی ، اما چرا بعد از این همه گشتن یا دیر میرسی و یا کسی که پیدا میکنی ، فقط یه اشتباه کیهانی بوده و یا وقتی میفهمی تکه گم شده خودته ، کیهان کاری میکنه که ازت دور بشه؟!دستهام رو حلقه کردم دور کمرش و بالای مثانه اش رو با کف دستم فشار دادم .سرش رو کج کرد تا جای لبهای من بروی گردنش مشخص باشه ، موهای بلندش یک طرف ریخته شد و بوسه های گرم من بروی گردن باریک و ظریف و پوست نحیفش می نشست.زیر گوشم گفت ، اینقدر فشار نده ، دلم میخوادش ها…به سمت من چرخید و لبهامون گره خورد ، میبوسیدمش ، میدونستم که رفتنش نزدیکه ، چیزی تو قلبم میسوخت و دود سوختنش اشکم رو جاری میکرد .میبوسید منو و پشت سر هم میگفت تو دیوونه ای که منو اینطور میخوای.اما من با همه وجودم میخواستمش ، عاشقش بودم و این دوری و تنهایی که قرار بود همراهم باشن ، منو و روحم رو میکشت ، برای رفتنش گریه نمی کردم ، چون میدونستم میره که درد جسمی بدنش رو دور کنه و تازه بشه اما باشرایطی که داشت برگشتنش محال بود، و من برای مردن روح خودم سوگواری میکردم.بغلش کرده بودم و نمیذاشتم لبهاش رو ازلبهام جدا کنه ، برای یک لحظه لب پایینم رو که میمکید رو گزید و سرش رو از بین بازوهام جدا کرد ، دستهاش تی شرتمو زد بالا و شروع کرد به بوسیدن سینه هام ، از همون اول میدونست نقطه ضعف من کجاست و وقتی ازش میپرسیدم آخه تو از کجا میفهمی کجای من حساسه ، فقط بهم لبخند میزد.کمربندم رو باز کرد و جلوی پاهام زانو زد ، همیشه خودش، هروقت که میخواست ، شروع کننده بود و من هم همراهش ، و عاشق این بی پرواییش بودم ، هیچ واهمه ای نداشت که کجا و جلوی کی همدیگه رو به آغوش میکشیم ، توی پارک ، ماشین ، وسط خیابون ، بغل کردن و بوسه های طولانی جزء جدا نشدنی رابطه و دیدار ما بود…روی کاناپه نشستم سوتین و شورت نازک و فیروزه ای رنگش رو که روی سینه و شکم من انداخته بود رو برداشتم و روی میز عسلی گذاشتم و با کف دستهام پهلوهاش رو گرفتم ، با احتیاط پاهاش رو دو طرف من گذاشت و بروی من نشست ، خیلی راحت آلتم فرو رفته بود و اون کنترل کار رو به دست گرفته بود و با ریتم قشنگی شروع به بالا و پایین شدن کرد ، با یه دستش موهای بلندش رو به سمت بالا گرفته بود و بعد با یه حرکت ، موهاش رو جوری با خودشون گره زد که گردن نازش و صورت قشنگش کاملا جلوی چشمهام نقش بسته بود.با یه دست زیر سینه هاش رو گرفته بود و با دست دیگه اش به روی قفسه سینه من فشار میداد و خودش رو عقب و جلو میکرد.چشمهام از چشمهاش تا بهشتش رو حریصانه نگاه میکرد و لذت فرو کردن تو لذت بخش ترین جای دنیا داشت حالم رو خوب میکرد.لبهاش رو گاز میگرفت و دست من رو بروی آلت خودش نگه داشته بود و من هم سعی میکردم بهترین لذت رو بهش بدم .یه دستم روی نوک سینه هاش با احتیاط حرکت میکرد ، میدونستم که قسمتهایی از سینه اش دردناکه و اگه زیاد فشار بدم ، ممکنه اون توده های لعنتی که داشتن عشقم رو ازم دور میکردن باعث بشن لذت این هم آغوشی از بین بره ، برای همین با احتیاط سینه های قشنگش رو میمالیدم و همراه با هم آه میکشیدیم.لباس پوشیده بود و روی کاناپه زانوهاش رو بغل زده بود.گوشی رو برداشتم و میس کالهام رو چک کردم، بهش گفتم ، کی میری ؟میخوام برم بیرون کمی قدم بزنم.اوکی ، برو منم یه سیگار میکشم و میام پیشت.کنار پنجره ایستادم و نگاهش کردم ، داشت وسط برگهای ریخته شده چنارها قدم میزد و با پاهاش برگهای زرد و نارنجی رو بهم میزد .هربار که نگاهش میکردم ، بیشتر عاشقش میشدم و درد رفتنش غیر قابل تحمل تر میشد.هزارتا فکر مزخرف تو ذهنم رژه میرفتن ، میدونستم ، اگه بره دیگه مادرش عمراً نمیذاره برگرده .به ذهنم رسید که خوبه که بکشمش و خودم هم بعد از اون همه چیز رو برای خودم تموم کنم، اما من مرد کشتن نبودم ، تا حالا آزارم به مورچه هم نرسیده بود ، چه برسه به اینکه بخوام آزاری به کسی که همه وجودم بود برسونم.از افکار مسخره خودم سرم درد گرفته بود ، بغضی تو گلوم بود که نمی ترکید و بجاش داشت با عذاب خفه ام میکرد.باز دوباره بهش چشم دوختم ، برام داشت دست تکون میداد و باد توی موهاش میرقصید…سوئی شرت خاکستریم رو پوشیدم و از کلبه زدم بیرون.کنارش همقدم بودم ، شاید برای آخرین بار و بهش گفتم:نگاه کن ، تو هم داری وسط پاییز میری ، انگار همه رفتنها باید تو پاییز باشه ، چرا همه تو پاییز میرن ، چرا این به قول تو پادشاه فصلها ، فصل جدایی شده؟ چرا هیچکس رو به یکی نمیرسونه؟ چرا همه اش جدایی و دوریه؟ چرا هیچکس تو پاییز برنمیگرده؟نگاهم کرد و هیچی نگفت ، فقط دوباره اومد تو بغلم وبوسیدم ، میدونستم دوستم داره ، میدونستم چاره ای نداره ، میدونستم چاره ای ندارم…میدونستم که تکه ای از وجودمه و حتی بیشتر از خودم دوستش دارم.صدای قارقار کلاغها بلندتر شده بود ، سرم رو بلند کردم به شاخه چنار نگاه کردم ، دو تا کلاغ ، انتهای خیابون حسین اباد ، وسط پاییز لعنتی اصفهان داشتن عشق بازی میکردن…پایاننوشته : اساطیرپ ن 1: دلگرفتگی منو به بزرگی خودتون ببخشید.پ ن2: امیدوارم اونیکه باید این متن رو بخونه ، بفهمه که چی کشیدم…


👍 36
👎 3
24449 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

558653
2016-10-01 16:33:19 +0330 +0330

داستان سکس بود یا داستان رستمو سهراب

2 ❤️

558657
2016-10-01 17:08:06 +0330 +0330

گریه کردم با متنت…پائیز لعنتی…خودش میاره،خودشم جدا میکنه…

2 ❤️

558658
2016-10-01 17:10:56 +0330 +0330

عجب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

0 ❤️

558659
2016-10-01 17:22:35 +0330 +0330

داستان فوق العاده بود حقا که نویسنده قابلی هستی اساطیر

1 ❤️

558663
2016-10-01 17:56:26 +0330 +0330

صرفاً جهت اطلاع کلاغ خیلی موزمار که بیاد انتهای حسین اباد عشق بازی کنه …

0 ❤️

558664
2016-10-01 17:58:18 +0330 +0330
NA

جاش نبود.

1 ❤️

558667
2016-10-01 18:18:04 +0330 +0330

داداچ اشتباه نیومدی؟؟؟

0 ❤️

558672
2016-10-01 19:23:49 +0330 +0330

عاااالی بود اساطیر. عاااالی بود اساطیر. عاااالی بود اساطیر. عاااالی بود اساطیر. و همین جور تا هزار

1 ❤️

558676
2016-10-01 19:31:20 +0330 +0330

هر چی منتظر موندم قسمت ب سکس نرسید میشه گف قشنگ بود ولی اینجا اسمش با خودشه جای این جور متنا نی ولی بازهم خوب بود

1 ❤️

558682
2016-10-01 19:56:24 +0330 +0330

عجب داستان فوق العاده ایی، خیلی خیلی خوب بود

همش ک نباید دستاتون تو شورتتون باشه و منتظر خلق حماسه، این هم یه نوع لذته

موفق باشی اساطیر، اگه سرعت روی کیفیت نگارشت اثر نمیگذاره پس لطفا زود ب زود بنویس

1 ❤️

558712
2016-10-01 22:32:37 +0330 +0330

همين كه از ناخن هاي لاك زده ش گفتي فهميدم تويي. قشنگ بود ولي تلخ

1 ❤️

558718
2016-10-01 23:33:36 +0330 +0330

اساطیر عزیز و گرامی درود بهت
داستان تلخی خاصی داشت ، با خوندنش یاد خیلی چیزا از گذشته افتادم
فوق العاده زیبا بود
خیلی چیزا هست دلم میخواد بهت بگم اما طولانی میشه
فقط آرزو میکنم هرگز غمی توی قلب و وجودت نباشه و تمام بهترین هارو برات آرزو دارم اساطیر عزیز

1 ❤️

558725
2016-10-02 00:22:29 +0330 +0330

دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم
با هر کسِ همنام ِ تو درگیر شدم
ای تُف به جهانِ تا ابد غم بودن
ای مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن
یادش همه جا هست،خودش نوش ِ شما
ای ننگ بر و مرگ بر آغوش شما
شمشیر بر آن دست که بر گردنش است
لعنت به تنی که در کنار تنش است
دست از شب و روز گریه بردار گلم
با پای خودم می روم این بار گلم . . .
پاییز
خوب بودش ‎‎اساطیر‎‎‏ میرسی که خاطراتی رو دوباره برام تداعی کردی …

1 ❤️

558768
2016-10-02 14:35:57 +0330 +0330
NA

اساطیر و عاشقانه ای اساطیری، غیر از این میشه ازت چیز دیگه ای انتظار داشت…
غیر از تحسین هیچی نمی تونم بهت بگم ، ممنون برای این داستان و حال و هوای پاییزی که تو هر کلمه قصه ات بود. ?

1 ❤️

558861
2016-10-03 06:03:05 +0330 +0330
NA

متن فوق العاده ای بود
در اوج دلگیری دلمو شاد کرد
چه خوب که دوباره نوشتی
مرسی بابت قلم اساطیریت

1 ❤️

558941
2016-10-03 21:18:47 +0330 +0330

Kheeeeyli awliiii bud ?

1 ❤️

560102
2016-10-11 19:05:16 +0330 +0330

مرتیکه تو میتونی رمان بنویسی اومدی اینجا کسشر سکسی چاشنی نوشتت میکنی؟برو یه رمان یا داستان بلند بنویس موفق میشی چون فضا سازیت عالیه روایتت عالیه

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها