پدرانه (۱)

1400/02/04

****سلام،اولین تجربه من در نوشتن داستان در شهوانی هستش
امیدوارم دوست داشته باشید،اگر تمایل داشتید قسمت های بعدی رو هم منتشر میکنم
این داستان مجموعه ای از اتفاقات عاطفی در کنار کمی (جنسی)هست پس اگر با فانتزی شما جور در نیومد لطفا توهین نکنید.
ممنون

+بفرمایید آقای پارسا دکتر منتظرن
-‏خیلی ممنونم
خانم عطارد،خانم خوشرویی البته برعکس اکثر منشی ها
به آرومی پیچیدم سمت چپ راهرو و در زدم،با صدای دکتر وارد شدم
-سلام آقای محقق
+سلام فریبرز جان بشین
کلافه از مطب زدم بیرون،طبق معمول هندزفریمو درآوردمو زدم به گوشم،آهنگ که پخش شد انگار روحم تازه شد انگار فقط آهنگ بود که منو درک میکرد
تو مسیر چشم همش به ماشینا بود که یه ال نود سفید پیدا کنم همونی که توش اونی که پریشونشم نشسته
چشام خشک شد هیچی طبق معمول!
وارد خونه شدمو خودمو پرت کردم روی تخت،چند ساعت بعد با صدای زنگ در بیدار شدم
-کیه؟
+سلام فریبرز میشه یه لحظه بیای پایین
-شما؟
+فاطمم،تلگرام حرف میزدیم
سریع رفتم دم در،بهش نگاه نکردم،با حالت عصبی گفتم
-خونه ی مارو از کجا بلدی؟
+اولا سلام،دوما از یکی دوستام گرفتم،میشه چند لحظه حرف بزنیم؟
-باورم نمیشه
صدام بلند بود برای همین قبول کردم بریم فضای سبز روبروی خونمون که راحت تر حرف بزنیم
یه نفس عمیق کشیدم
-بببن فاطمه خانم،تو خیلی دختر خوبی هستی،خوشگلی و همه چی تموم،ولی من و تو به درد هم نمیخوریم.اصلا من چی دارم که تو عاشق من شدی؟اصلا مگه میشه؟
+من دست خودم نیست،عاشقتم،میفهمی؟میدونی عشق چیه؟
شبا به فکرت میخوابم،انقدر میخوامت که قید غرورمو زدم و اومدم دنبالت،کدوم دختریو دیدی که منت پسرو بکشه؟

چقد یاد خودم افتادم،شبیه من بود،عاشق بود. میخواستم از خودم دورش کنم،هیچ حسی بهش نداشتم،نمیخواستم الکی دلخوشش کنم و بعد این که بهم وابسته شد ولش کنم.
آفتاب داشت غروب میکرد،نگاهمو از خورشید که داشت میرفت پشت کوه ها برگردوندم و توی صورتش نگاه کردم:
-من ازت خوشم نمیاد،درواقع عاشق یکی دیگه ام،ما نامزد کردیم چند شب پیش.لطفا از اینجا برو.
+اشکش دراومد،راهشو گرفت و رفت

از خودم بدم اومد برای این که دلش رو شکوندم.ولی خب به خاطر خودش بود،من لیاقتشو نداشتم
در یخچالو باز کردم،از غذای ظهر یکم مونده بود همونو سرد خوردم
یه نگاهی به گوشیم انداختم
وای!
۵ تایی میس کال داشتم
‏-الو سلام مبینا
‏+سلام،کجایی تو،بیست بار گرفتمت
‏-ببخشید خوابیده بودم
‏+خب حالا فدا سرت،رفتی پیش روانشناس؟
‏-آره دیگه بیست بار لوکیشن فرسنادم برات
‏+چطور بود؟
‏_خوب بود
‏+خب خداروشکر،پس دو ساعت دیگه میام دنبالت بریم آلاچیق همه هستن
‏-نه نمیام حوصله ندارم،خوش باشید
‏+یعنی چی؟ این همه هزینه روانشناس میکنی که فکر اون مرتیکه رو از سرت بیرون کنی،الان هیچی به هیچی؟
‏-چه ربطی داره؟ گفتم نمیام.نگفتم که حالم بده!
‏قطع کرد میدونست دروغ میگم
‏گوشیو گرفتم دستم که از این بی حوصلگی در بیام
‏دو تا میس کال از طرف بابام هم داشتم
‏کلا بعد کنکور براش خیلی عزیز شده بودم
‏ولی خب اون موقع که باید توی زندگیم بود ،نبود
‏الان دیگه خیلی دیر شده
‏خیره به سمت صفحه گوشی بودم و داشتم این فکر های همیشگی رو تو مغزم مرور میکردم که یهو گوشیم زنگ زد
‏-بله
‏+الو سلام فریبرز
‏-سلام بابا
‏+کجایی از صب گوشیتو جواب نمیدی؟
‏-پیش یاشار بودم گوشیم مونده بود خونه،جانم چیکار داشتی؟
‏+خواستم بگم ما رسیدیم و این که شام برو خونه عمه اینا
‏-باشه چشم
‏+خدافظ
‏-فعلا
‏بدون معطلی زنگ زدم به عمم و عذرخواهی کردم بابت این که نمیرم
‏رفتم باز سراغ یخچال یه قرص خواب خوردم رفتم ولو شدم رو کاناپه
۱۶/۱/۹۴
طبق معمول آماده شدم توی هوای خوب بهاری راهیی خونه پدربزرگم شدم
امروز باید توی شطرنج میبردمش
وارد شدم کسی تو خونه نبود
زنگ زدم
بیمارستان بودن،دوباره
باورم نمیشد همه چی مثل یه خواب بودم،عبور مرور آدمارو اطرافم میدیدم،گریه هارو میشنیدم،جیغ و داد عمه هام رو با تمام جونم حس میکردم ولی کز کرده بودم،نگاهم به بدن بی جون پدربزرگم که یه پارچه سفید انداخته بودن روش گره خورده بود.
اصلا باورم نمیشد اون برای من یه پدربزرگ معمولی نبود،حامی من بود
پر کننده خلا های عاطفی بود که پدرم برام درست کرده بود
نمی تونستم زندگی رو بدون تحمل کنم،میخواستم گریه کنم ولی نشد
هرکاری کردم نشد
چشمام میترسیدن باور کنن

یک سال بعد

درسامو تموم کردم و آماده شدم،اصلا خوشم نمیاد از اینجور قرار ها ولی خب مبینا که نیست
به اصرار یاشار بود که میرفتم وارد کافه شدم میز شماره پنجم یه دختر مو فرفری نشسته بود و منتظر بود از بغل دستش رد شدم و رسیدم روبه روش و بعد سلام و احوال پرسی گفتم دوستم و یاشارم بعد از نیم ساعت یه مرد میانسال پنجاه ساله حدودا توجهمو تو میز شماره سه جلب کرد برای دخترش تولد گرفته بودن با خانمش تا اینجا همه چی خوب بود،نکته بدش اینجا بود که من به اون آقا حس داشتم،از این حسم متنفر بودم درست چند ماه بعد از رفتن پدربزرگم اینطور شدم
اعصابم بهم ریخت خیلی حالم بد شد از دختره که اسمش شهرزاد بود خدافظی کردم انقد سریع بود که جا خورد و ناراحت شد بعد از حساب کردن میز از کافه زدم بیرون.
وارد خونه شدم کسی نبود،برام یادداشت گذاشته بودن که رفتن خونه پدربزرگ مادریم
باید تمومش میکردم.

چند ماه بعد
حالم خوب بود حداقل تا اون روز ،سعی میکردم نسبت به احساساتم بی تفاوت باشم،بعد از یه خودکشی ناموفق تقریبا همه بم گیر میدادن
میبردنم پیش روانشناس فک میکردن روانی ام
نمیدونم شایدم بودم
آقای محقق خیلی آدم خوبی بود حدودا چهل و پنج میخورد بش ولی برعکس بقیه حسی بهش نداشتم
کلا درکم میکرد،خب برای همین هم پول میگرفت
همیشه تاکیید میکرد که مشکل از تو نیست،مشکل از پدرته که توی زندگیت فقط به عنوان کسی که حامی مالی بوده حضور داشته نه به عنوان پدر،پدر باید برای پسرش وقت بزاره . شخصیت پسر از روی پدر شکل میگیره پدربزرگ تو نقش پدرو برات بازی میکرده و بعد رفتن اون
این حرفارو وقتی گفت که گفتم از خودم بدم میاد و دیگه نمیخوام زندگی کنم
با حرفاش آروم شدم انگار فقط یه نفر میخواستم که تقصیرارو بندازم گردنش
اگرچه واقعا هم پدرم بود که این بلارو سرم آورده بود
بعد از اون روز تمرکزم رو زندگبم بود رو درسم
تو شهر ما یه مدرسه نمونه دولتی بود که خیلی مدرسه تاپی بود
و آزمون ورودی داشت
هدفم گذاشتم روش و شروع کردم
روز آزمون ۳۱ خرداد ،برعکس بقیه زندگیم با اعتماد به نفس وارد جلسه شدم
تست های هوش رو توی نصف زمان زدم و منتظر شدم تا پاسخنامه رو جمع کنن تا دفترچه بقیه درسا بیاد
یه آقایی اومد جلو تا برگرو برداره من سرم سمت برگه ها بود داشتم سوالایی که زده بودمو چک میکردم
یه دست اومد روی پاسخنامم
یه دست مثل دست پدربزرگم بود
همون دستی که بغلش میکردم و توی حیاط میخوابیدم پیشش
بالاترو که نگاه کردم ترسیدم و جا خوردم
از ساعت پدربزرگم بود
از این ساعت های قدیمی که بدون باتری ان و با تحرک دست کار میکنن
+نترس پسر جان اومدم برگه هارو جمع کنم
_نترسیدم،بفرمایید
+بله مشخص بود،موهات چرا انقد بلنده با اینا آزمون نمونه دولتی میدن؟
-خیر با دستا آزمون میدن
+از پر روییم عصبی شد و راهشو کشید رفت
بعد از تموم شدن آزمون اومدم خونه،ترکوندم آزمونه مطمعن بودم قبولم
سه ماه بعد جوابا اومد نفر سوم شدم از ۳۰ نفر
چند روز بعد رفتم برای ثبت نام وارد دفتر مدیر که شدم خشکم زد
همون آقایی که مراقب بود سرجلسه پشت میز مدیر نشسته بود
قیافشو خوب یادم بود
خونسردیمو حفظ کردمو و در زدم طوری که کاملا توجهش جلب شد
-سلام خسته نباشید برای ثبت نام اومدم
+سلام اسم و فامیل دانش آموز رو لطف کنید
-من خودم دانش آموزم
+ماشالله شناسنامه رو لطف کن بده ببینم
-بفرمایید
+بله درسته،آقای فریبرز پارسا
بعد از توضیح قوانین مدرسه و گرفتن یه سری تعهد ها کارم تموم شد و خدافظی کردم،داشتم میرفتم سمت در که صدام زد و گفت
+آقای پارسا موهاتون رو مثل سرجلسه بلند نکنید،همین حدودا خوبه ولی بلند نشه
فهمیدم سرکار بودم،از اول هم منو شناخته بود
توی چند روزه باقی مونده هر روز بهش فکر می کردم

یک مهر

وارد مدرسه شدم،توی محوطه چند تا از دوستای سال قبلمو پیدا کردم
کل تایم صف و کلاس بندی فقط نگاهم بهش بود
خیلی شبیه بود
خیلی
اون حالتی که دستشو تکون میداد تا ساعتش برگرده سرجاش
حالت چهرش موقع حرف زدن همش همونطور بود
توی خیالات خودم بودم که
که متوجه شدم حدود چند باری اسممو صدا زدن با بلندگو ولی من غرق تماشای اون بودم و متوجه نشدم
آقای پارسا کلاس 202
وارد کلاس شدم
از قبل گفته بودن سه تا کتاب ببریم
کتاب شیمیو درآوردم گذاشتم روی میز سرمو گذاشتم روش.رفتم تو خیالات
لعنت به من
لعنت به وجود من
من باید مثل همه ی این کلاس بزرگترین دغدغه ام دخترای مدرسه بغلی باشه
کنکور باشه
نه این که…
نمیخوام حتی فکرشو کنم
این طبیعی نیست که به مدیر مدرست حس داشته باشی
اصلا طبیعی نیست
از اون به بعد کار من شد توی مدرسه ببینم که آقای محمدی کجاست
تا یه دل سیر نگاهش کنم
همین
حتی فکر کار دیگه ای رو هم نمیکردم
از پنجره کلاس نگاه میکردم که ماشینش جلو دره یا نه
سعی میکردم ماشینشو توی خیابون پیدا کنم
سعی می کردم جلب توجه کنم
اخ که چقدر تشنه محبت و توجه اون بودم
توی اون زمان به هیچکس دیگه ای اهمیت نمیدادم
هیچکس
وارد کلاس دهم ریاضی شدم
همه ی دوستام اونجا بودن،خیلی بهتر از کلاس خودم بودن،حداقلش رفیق بودیم
زنگ زبان و پیچوندم
یه صندلی اون تها بود که با یاشار شریکی نشستیم روش منتظر معلم
نیومده بود خوشبختانه
مسخره بازیای بچه ها شروع شد
من توی این موقعیتا بیشتر آهنگ میخونم
توی موقعیتایی که انقد دورت شلوغه که احساس تنهایی میکنی
زدم زیر آواز
داشتم آهنگ هرجای شهر علی یاسینیو میخوندم
خیلی دوستش دارم علی یاسینیو
آهنگاش شبیه زندگی من بود
هر آهنگی که بتونه گوشه از زندگیتو توصیف کنه
میشه آهنگ مورد علاقت
چشمامو بسته بودمو داشتم میخوندم دیدم ساکت شدن بچه ها ولی چشمامو باز نکردم
گفتم شاید خوششون اومده
ادامه دادم
آهنگ که تموم شد دیدم
من روی میز معلم نشستم
بچه ها روی صندلی هاشون نشستن دارن چهار چشمی منو نگاه میکنن
-چه مرگتونه،تا حالا صدامو نشنیده بودید مگه
+خیر،نشنیده بودم
برگشتم پشت سرم،آقای محمدی روی صندلی معلم نشسته بود
هیچی نگفت
پا شد از کلاس رفت
بعد از خوردن زنگ تو راه از کنار ماشینش رد شدم
با یاشار راه افتادیم سمت خونه
-میمردی بگی این مرتیکه پشتم نشسته
+حاجی خودش نزاشت،یعدشم صدات کردیم خودت نشنیدی.تازه با گوشیش داشت ضبط می کرد
رسیدم خونه
افتادم رو تخت
بعد ظهر بود که پا شدم،تا شب درگیر درس بودم
ساعت ۱۱ که کارام تموم شد
گیتارو برداشتم،اونقد آهنگ هرجای شهرو زدم که انگشتام درد گرفت
سر و صدای آهنگ هم باعث شد یه دعوا کنیم تو خونه

۶ماه بعد

حالم بهتر بود،اگرچه هنوزم نگاهم دنبالش بود،هر جا که بود
ولی خب دیگه با خودم کنار اومده بودم،حتی تصور اون هم برام ناممکن بود چه برسه،حقیقتش
آقای محقق خیلی کمک کرده بود توی این مدت ،مخصوصا جلسه آخری که پیشش بودم
+فریبرز تو دقیقا چی میخوای از آقای محمدی
-میخوام پیشم باشه،چند بار هم گفتم بهتون
+یعنی چی که پیشت باشه،اون خودش خانواده داره،زندگی داره،مشغله داره،میدونستی همسن پسرشی البته اگه داره،اینارو نمیگم که ناراحت بشی،میگم که با واقعیت رو به رو بشی،اون برای تو نیست
-من ازش چیز خاصی نمیخوام
-‏میخوام مثل یه دوست معمولی پیشم باشه،همین
+ببین توی روابط ما انسان ها،برای این که یک نفرو پیش خودت نگه داری باید بهش یک سودی برسونی،مثلا تو به من پول میده که بهت کمک کنم،اگه نمیدادی که نمیشد،همونطور که تو باید یه سودی بهش برسونی تا پیشت بمونه که اون مطمعنا پول نیست،عاطفی هم نیست

دستشو رو پیشونیش کشید و صاف تر نشست رو صندلی
+و یا این که مجبوری باهاش رابطه جنسی برقرار کنی؟آیا این اجازه رو به خودت میدی که از این طریق پیشت بمونه

حرفاشو مرور کردم و تقریبا حالم خوب بود،
زنگ سوم خورد هوا ابری بود،زنگای تفریح میرفتم پیش یاشار نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم که وحید وارد کلاس شد
وحید دانش آموزی تخص به شدت پاچه خوار و همه کاره بود که کلا نفوذ داشت تو دفتر و براشون حسابی خرحمالی می کرد
+سلام ببم جان
-تازه یاد گرفتی اینو؟چیکار داری شیرین
+چرا عصبی میشی عزیزم،بیا دعوتنامه
-دعوتنامه چی؟جلسه اولبا مربیان هفته پیش بود دیگه
+نه میخوان از طرف مدرسه ببرنمون استخر عزیزم
-به اون میگن رضایتنامه نه دعوتنامه عزیزم
مهم نبود برام،خوشم نمیومد از شنا کردن
-من نمیخوام
یاشار که تازه صحبت مارو شنیده بود گفت،غلط کرده این بده من رضایت نامرو
-نمیام،اذیت نکن خودت که دلیلشو میدونی نباید زیاد استخر برم که مبادا این مغر معیوبم توسط یک مذکر میانسال تحریک بشه
دستم و گرفت کنارم کشید
+خب چه خبرته همه شنیدن،میخوای همه رازتو بدونن؟بیخیال این بحثا تو چند وقتیه حالت خوبه پس مشکلی پیش نمیاد تازه قراره بعدش با بچه ها بریم کافه تولد حامد،گیتارت هم نیازه پس آمادش کن
تا اومدم حرف بزنم ناظم اومد و از هم جدا شدیم

یک روز بعد

خب،خب فریبرز قرار نیست هیچ مشکلی پیش بیاد
زنگ دوم هم خورد از کلاس فیزیک زدم بیرون ،هیچ کس از کلاس ما نیومد چون اعتقاد داشتن دکترای آینده وقت برای هدر کردن ندارن
از وحید شنیده بودم که فقط معلم ورزش میاد و خوشبختانه مثل همه بچه های مدرسه من ازش متنفر بودم
طبق معمول به خاطر یاشار دیر رسیدیمم
-پسر چقد شلوغه
+مهم نیست،رضایت نامرو بده بریم
-وایسا تو کیفمه
لعنتی پس کدوم گوریه،اه تو جیب شلوار ورزشی بود پیداش کردم و خیره به اتوبوسی که پر شده بود
+اشکال نداره آقای پارسا،شما با ماشین من بیاید،صدای آقای محمدی بود
لعنت بهت وحید،گفته بود که فقط معلم ورزش میاد،پس این چی میگه؟
-نه میتونم تو اتوبوس سر پا وایسم
+خطر داره پسر جان،سوار شید لطفا
-باشه
نگاه التماس گونه یاشارو دیدم میدونست قراره باهاش دعوا کنم چون رضایت نامه دست اون بود و اون گذاشته بودش اونجا
در ماشین و باز کردم نشستم جلو،چه بوی خوبی میداد،درست عین خودش
از دور نگاه کردنش خیلی لذت بخش بود،اقتدارش تو وایسادن،بدن چهارشونش و موهای جوگندمی کم پشتش که به نظرم جذابیتش رو دو چندان میکرد
تو تصوراتم غرق بودم که یه قطره خون افتاد رو دستم،با بی حوصلگی پاکش کردم،بازم عصبی شده بودم
همون موقع سوار ماشین شد
+دماغت خونریزی داره
-بله میدونم دارم سعی میکنم سریع بند بیارمش
+همیشه اینطور میشید؟از همکارا شنیدم خون دماغ میشید سرکلاس ها
-نه چیز خاصی نیست،میشه سریع تر بریم فکر کنم سانس شروع شده باشه الان
+بله درسته شروع شده فقط من باید وسایلم را از منزل بر دارم
وقتی ادبی حرف میزد روانیش میشدم
سکوت کردم و از شیشه ماشین خیره به خیابون شدم،نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم
جلوی خونشون نگه داشت
همیشه به بچه های ریاضی میگفت که خودم مهندسی و طراحی این خونرو کردم
یه خونه دو طبقه یا یه حیاط کوچیک،طولش داد پیاده شدم تا هوا بخورم،تکیه دادم به ماشین از پنجره پشت بالکن که پردش یکم رفته بود اونطرف دیدمش،خانومش براش یه لقمه گرفت و سریع گذاشت دهنش،اونم پیشونیشو بوسید داشت میومد سریع سوار ماشین شدم
حسودیم شد
روابط عاشقانه تو زندگی من بی معنا بود
سریع نشست
+عذرخواهی می کنم دیر شد،الان میرسیم
پنج دقیقه بعد رسیدیم فاصله کمی بود از استخر تا خونشون
وارد شدیم همه رفته بودن تو آب
رفتم رختکن کسی نبود،کمد مخصوص کلیدی که دستم رو پیدا کردم،چون سانس خصوصی بود فقط دو تا کمد بودن که ققل نداشت
یکیشو انتخاب کردم و کوله رو گذاشتم توش
داشتم سعی میکردم سریعتر برم تا آقای محمدی نرسه بهم
داشت با صاحب استخر حرف میزد
شاید رفته اون یکی رختکن
رفتم مایو پوشیدم
اومدم بیرون،سرم پایین بود داشتم ساعتمو تنظیم میکردم که شنا کردنمو ثبت کنه
که یهو خوردم به یه نفر
-ببخشید حواسم نبود
آقای محمدی کنارم بود،با یه مایو مشکی،یه بدن چهارشونه سفید،واقعا سفید در مقابل پوست سبزه بدنم،قدش هم بلند بود نسبت به همسن هاش
موهای بدنش کم بود،که بیشتر روی شکمش متمرکز بودن،کمی هم شکم داشت
+حواستو جمع کن پسر جان
-خیلی ببخشید حواسم به ساعتم بود
رفتم زیر دوش،پسر چرا انقدر شبیه پدربزرگمه؟بیخیال اونم مثل همه مردای دیگست،حرفای محقق رو مرور کردم و نفس عمیق کشیدم و چشمام و باز کردم،دیدم روبروم وایساده،از رفتارام تعجب کرده بود،نگاهشو ازم دزید
داشتم میومدم بیرون که دیدم یاشار از دستشویی دار درمیاد

"دستشویی استخر کنار،دوش ها بود و یه دیوار بینشون بود که کسی که از دستشویی میومد فقط به دوش های ردیف جلو دید داشت و دوش های عقبی رو نمی دید
+نیم ساعت رد شده،کجایی پس
تا خواستم چیزی بگم
+نکنه محمدی جون بلندت کرده بود؟اگه سر برنامه بودی…
نزاشتم حرفشو تموم کنه جلو دهنشو گرفتم
همون لحظه آقای محمدی در اومد
من که نتونستم جلوی خندمو بگیرم رفتم سمت استخر ولی خب از دور چک خوردن یاشارو دیدم
-خوردی حالا عوضی؟میخواستم خودم دهنتو سرویس کنم
+دهنتو ببند بابا
-به من چه نمیتونی جلوی دهنتو نگه داری
اون روز خوش گذشت درکل از کافه در اومدم و راهی خونه شدم،تولد حامد در کل خوب بود،شایدم چون به قول یاشار محمدی جونمو دیده بودم
هوا سرد بود و منم سرمایی،لرزون داشتم می رفتم که صدای بوق ماشین توجهمو به خودش جلب کرد
+آقا فریزام بشین برسونمت خونه هوا سرده

اولین باری بود که اسم کوچیکمو صدا میزد

-‏لطف دارید آقای محمدی خودم میرم خونه نزدیکه خیلی ممنون در ضمن اسمم فریبرزه
+بشینید،حرف دارم
لحنش در کل برام گیج کننده بود،سعی میکرد رسمی حرف بزنه ولی وسطش معمولی حرف میزد.
+یه عذر خواهی بدهکارم به شما،باعث شدم بچه ها راجبتون بد فکر کنن
-متوجه نمیشم؟
+حرف آقای مرادی،به نظر من معاشرت نکن با امثال این آدما
-دفاعی ندارم ازش بکنم ولی هیچی تو دلش نیست،شوخی کرد در ضمن نمی دونست شما اونجایید(چقدر هم که دفاع نکردم ازش)
نیازی به عذرخواهی نیست،خیلی ممنون وقت گذاشتید
+چی بگم،کسی که به دیگران احترام قاعل نیست به خودشم احترانم نمی گزارد
دیگه خیلی رسمی بود این خندم گرفت ولی جلو خودمو نگه داشتم
-راستی خونه مارو از کجا بلدید که بدون پرسیدن آدرس دارید میرید؟
+موقع ثبت نام توی پرونده نوشتید
-شما آدرس همه دانش آموز های مدرسه رو بلدید؟
بعد از کمی مکث پرسید:
+کدوم خونست آقای پارسا؟
-در مشکی،خیلی ممنون.لطف کردید
+در پناه خدا
درو باز کردم و وارد خونه شدم

اون ماه سخت گذشت برام،بدنش همش جلوی چشمم بود ولی خب با چند جلسه مشاور تونستم کم کم باهاش کنار بیام.

اواسط بهار بود و اواخر سال تحصیلی و فصل حساسیت فصلی برای من
آارژی که داشتم مجبورم میکرد زود به زود دست و صورتمو بشورم تا خارش چشم نگیرم،سیتیرزن هم که مصرف میکردم تاثیری نداشت
زنگ اول خورد،حیاط شلوغ بود،راهمو کشیدم سمت دستشویی تا صورتمو بشورم.گفتم حالا که اینجام بزار بزم دستشویی.کارمو انجام دادم و اومدک که دستامو بشورم دیدم،چند نفر از بچه های انسانی دارن باهم درگیر میشن،حوصلو دفتر رفتن نداشتم،بدون شستن دستم اومدم بیرون و رفتم آبخوری اونجا دست و صورتمو شستم و رفتم کلاس.

ده دقیق مونده بود زنگ دوم یعنی زیست تموم بشه،درس هم حساس بود و معلم به خاطر نزدیک بودن زنگ داشت سریع درس میداد و منم مثل همه داشتم سریع نوت برداری میکردم که درو زدن
وحید بود که یعنی از دفتر فرستادنش:
+فرامرز،دفتر کارت دارن،سریع برو پایین تاکیید میکنم سریع
اعصابم خورد شد،موقع رد شدن از در بهش گفتم
-تو که ضریب هوشین انقد پایینه که نمیتونی اسم منو درست بگی چطور اومدی این مدرسه؟
بیچاره خیلی ناراحت شد،ولی حقش بود
پله هارو رفتم پایین و پیچیدم سمت راست،در زدم وارد شدم
دفتر شلوغ بود،آقای محمدی پشت میزش نشسته بود،دو تا از معاون ها بودن و معلم ریاضی مخصوص بچه ها ریاضی با چند تا سال بالایی های تجربی و انسانی
-کاری داشتید بامن آقای محمدی؟
+بله،ساعت ۹:۱۰دقیقه کجا بودی؟
-فک کنم حیاط بودم،زنگ تفریح بود
+توی اون مدت از دستشویی استفاده کردی؟
-بله،چطور مگه؟
+تو زدی مخزن مایع دستشویی رو شکوندی؟
-نه
+ندیدی کی زده؟
نمیخواستم خبرچین باشم و در عین حال اصلا ندیدم کسی مخزن مایع دستشویی رو بشکونه
-نه متاسفانه ندیدم
+خب چرا دروغ میگی؟توی اون زمان دوربین ها گرفتن تو توی رفتی دستشویی؟
-خب من مگه میگم نرفتم؟میگم ندیدم کی زده
در همین لحظه چند نفر از بچه های دیگه که تو دستشویی بودن،از در اومدن در
+این بچه ها رو دیدی تو دستشویی؟
-بله اکثرا اونجا بودن
+بیا این برگرو بگیر،هرچی دیدی بنویس

یه پوزخند زدم ولی ندید،نشستم رو صندلی و عین همه بچه ها شروع کردن به نوشتن
هرکی داشت یه قسمت از داستانو میگفت،و نفر بعدی کاملش میکرد و در عین حال داشت خودشو تبرعه میکرد.
خیلی جالب بود درست مثل این سریال ها که کرکتر ها هرقسمت از داستانو بر اسا دید خودشون رقم میزنن
بعد از شنیدن حرفا آقای محمدی گفت:

+اسمتان را میخوانم،اسم هرکسی را خوندم،میره بیرون،هرکسی که در آخر باقی ماند،کار اون بوده

تغییر فازش از لحن رسمی و نرمال باعث شد خندم بگیره
اسم همرو خوند و من موندم اخر
خنده عصبی کردم و گفتم:
-من از کلاس زیست پاشدم اومدم پایین که بهم تهمت بزنید؟
با این حرفم یخورده عصبی شد
+کاری که کردی با دزدی فرقی نداره آوردمت پایین که بهت درس زندگی بدم و بگم که هر کاری که انجام میشه عواقبی داره،الان هم باید خسارت بدی آقای دکتر آینده
عصبی شدم،کیف پولمو در آوردم،دویست و پنجاه هزارتومن درآوردم از فاصلی چند سانتی انداختم روی میز و با لحنی طعنه آمیز گفتم:

-خب اگه مشکل این بود که حل شد فک کنم مبلغش برای چهارتا مخزن هم کافی باشه

خون جلو چشماشو گرفت،از روی صندلی پاشد و یه چک محکم زد در گوشم
دستاش خیلی محکم و نسبت به بقیه همسن هاش گنده بودن
از شدت عصبانیت یه قطره خون از دماغم افتاد روی آستین پیرهنم
رنگش پرید،خیلی ترسید
دو سال آخرش بود،اگه مشکلی برام پیش میومد،براش دردسر میشد و ممکن بود مدیریت بهترین مدرسه شهرو بگیرن ازش
مخصوصا الان که از طریق یاشار دهن لق میدونست من مریضم

تا خواست حرفی بزنه از دفتر زدم بیرون رفتم دستشویی،صورتمو شستم،و بالاخره خون دماغم بند اومد
رفتم خونه،همه رفته بودن عروسی دختر عمم،من قرار بود برم ولی به بابام پیام دادم نمیام گوشیو خاموش کردم خوابیدم برای کسی مهم نبود که نمیرم.
پایان قسمت ۱

ادامه...

نوشته: AG


👍 15
👎 3
26301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

805965
2021-04-25 02:32:50 +0430 +0430

هم طولانی بود هم گیج کننده

0 ❤️

805969
2021-04-25 02:48:13 +0430 +0430

چه عجب یه داستان با نگارش خب تو شهوانی پیدا شد،

اول از همه خسته نباشی و دمت گرم برای نگارش خوبت،
دوم اینکه احساسات اولیه یه همجنسگرا رو خوب توی داستانت جا دادی،
سوم اینکه یخورده غلط املایی بود که طبیعیه،

نمیدونم داستانت واقعیه یا نه ولی دوست دارم ادامش رو بخونم،

اگه دوست داشتی بهم پیام بده، خوشحال میشم با کسایی مثل تو دوست بشم

3 ❤️

806010
2021-04-25 10:29:04 +0430 +0430

عالیه. اولین تجربه نوشتنت در شهوانی بود اما قطعا اولین تجربه نوشتنت در زندگیت نیست. خیلی خوب می نویسی. من کامل توی صحنه های ماجرا بودم. خیلی دوست دارم تا هرجا که ادامه دادی، بخونم و از قلمت لذت ببرم. 😇

1 ❤️

806024
2021-04-25 11:53:53 +0430 +0430

به نظرم ایرادت فقط عجله بود، یک کم با حوصله تر باش لطفا

2 ❤️

806030
2021-04-25 13:25:05 +0430 +0430

لایک🌹

1 ❤️

806050
2021-04-25 15:32:11 +0430 +0430

داستان خوب بود… خواننده رو به دنبال خودش می کشوند
فقط غلطهای املایی و اشتباهات تایپی خیلی رو مخ بودن. از یه نویسنده بعیده که متنش رو بدون ویرایش نهایی آپلود کنه
منتظر قسمت های بعدی البته بدون اشتباهات املایی و تایپی هستیم 👍 🌹 👏

1 ❤️

806056
2021-04-25 16:10:16 +0430 +0430

سلام
میتونم بگم زیباترین داستان(خاطره)ای بود که خوندم 😍😍😍
تمام کلمه هارو با پوست و استخوانم حس کردم
و واقعا عالی بود از جهت نگارش،انتقال احساسات و…
من خودم به شخصه منتظر ادامشممممم ❤
دست مریزاد👏👏👏👏

2 ❤️

806176
2021-04-26 03:36:35 +0430 +0430

تا اخرش همینجوری ادامه بدی میشه جزو ۱۰۰ داستان شهوانی انتخابش کرد

2 ❤️

806230
2021-04-26 11:22:34 +0430 +0430

خیلی خوشم اومد. حرف زیاد دارم ولی حوصله گفتنشو ندارم.
تا وسط های داستانت هم روند تند بود. یکم روند رو کند تر میکردی.
منتظر ادامش هستم❤

1 ❤️

806270
2021-04-26 16:17:55 +0430 +0430

ممنون از همه دوستانی که خوندن و نظراتشونو گفتن
داستان دوم درحال آماده سازیه،سعی کردم به همه ی توصیه ها و انتقادهاتون گوش بدم تا اون اثری که مد نظرتونه خلق بشه
ممنون

1 ❤️

806422
2021-04-27 14:58:59 +0430 +0430

دمت گرم خوب نوشتی

1 ❤️

806541
2021-04-28 02:00:40 +0430 +0430

آفرین، قشنگ و رئال نوشته بودی. قلمت هم قلم خوبیه، البته جا داره که بهتر بشه اما ی سر و گردن از داستان های با تم گی تو این سایت بالاتر بود، موفق باشی

2 ❤️

813140
2021-06-02 19:13:51 +0430 +0430

وای خدا من تازه عضو شدم، فک کردم پروفایل نویسنده رو میشه دید،

داستان ک تموم شد و دیدم پروفایل نیست خیلی اذیت شدم، لطفاً و لطفاً بهم پیام بده
کسی که بی شباهت به تو نیست :))

1 ❤️

972966
2024-02-28 19:16:08 +0330 +0330

بهترین مدرسه سمپاد و انرژی اتمیه باهوش😂

0 ❤️