پدری که دخترش را فروخت (۱)

1400/02/03

اگر به دنبال داستانی برای خود ارضایی میگردید، این داستان برای شما مناسب نیست…

تمام تنم بخاطر کتکای دیشب کوفته و زخمی بود.بخاطر اینکه نتونسته بودم پول بیشتری براش ببرم تامیتونست کتکم زد.از این مردکه اسم پدر رو یدک میکشه متنفرم .صدای حال بهم زنش بلند شد :کدوم گووووری هسی دخترررره ی تنه لششش.پاشوو برو دنبال کارت.
لباس هامو عوض کردم و قفل دروباز کردم.همیشه قفل میکردم چون به یه ادم معتاد اعتمادی نبود وبعید نبود از سرنئشگی به دختر خودش تجاوز کنه.آخ مامان کاش بودی و زخمای تنمو میدیدی…از اتاق بیرون رفتم.مشغول ساختن خودش بود.نگاهی تو یخچال کردم.هیچی براخوردن نبود.دلم ضعف میکرد وهمه ی پولامو دیشب منوچهر ازم گرفته بودنمیتونستم چیزی بخرم و شکممو سیر کنم.
بافکر اینکه اولین دشت امروزو خرج خودم میکنم کفشامو پام کردم و بیرون اومدم.کاش جایی بود ک برم و باهمیشه ازاین خرابشده دوربشم.دستی به موهای پرکلاغیم کشیدم و کردمشون تو شالم و در کوچه رو باز کردم.با دیدن ادمای جلوی در سرجام خشکم زد.لرز بدی به جونم افتاد.یادروزی افتادم که چنتا از رفیقای منوچهربرای عیش ونوش اومده بودن خونه ما.یکیشون که بد مست کرده بود اومد توحیاط.منم کنار حوض مشغول شستن ظرف بودم کهاز پشت دستی دورم حلقه شد.بوی تعفن و عرق بدن و الکلی که کوفت کرده
بود داشت حالمو بهم میزد.ازطرفی هم ازترس بدنم به لرز افتاده بود.لباشو از پشت توگردنم فرو کرد و مک محکمی به گلوم زد که جیغی کشیدم و ظرفا ازدستم افتاد و شکست.شروع کردم به دست وپازدن وتلاش برای فرار ازدستش که فایده نداشت واونم مدام زیرگوشم رجز میخوندو تن وبدنمو لمس میکرد.تنها امیدم منوچهربود که صدای خنده های مستانه ش گوش همسایه هارم کرکرده بود.سینمو که تو دستش گرفت اشکام جاری شدو بیشتر دستو پازدم تا چشمم به خورده شیشه های روزمین افتاد.با بدبختی خودمو از دستای کثیفش بیرون کشیدم ویه تیکه شیشه تو بازوش فرو کردم وبا تمام توانم دوییدم توی اتاقمو دروبستم و تا صبح بیرون نیومدم…
با دیدن جوان قدرتمند روبه روم تمام صحنه های اون شب مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد.اما این مرد کجا و اونا کجا!
کت و شلوار شکلاتی رنگی تنش بود وبلوز کرم رنگی از زیرش پوشیده بود.عینک افتابیش رو دستش گرفته بودوبوی عطر تلخ ومردونه ش آدمو مست میکرد.برای یکلحظه ازتعجب ابروهام بالاپرید .همچین ادمایی هستن که با منوچهر کار داشته باشن؟مگه میشه؟دو نفر دیگه سمت چپ و راست مرد ایستاده بودن که مثل خودش اندام ورزیده وقد بلندی داشتن.کت وشلوار مشکی جفت تنشون بودو روی چشماشون عینک داشتن .به نظر میومد محافظی بادیگاردی چیزی باشن.تا اینکه یکیشون به زبون اومدوسراغ منوچهرو گرفت.از
فکروخیال بیرون اومدم وبایه جواب سرسری بهشون از خونه خارج شدم.جای کمربند روی رون پام حسابی دردمیکردولنگان لنگان راه میرفتم.تا اینکه سرکوچه یادم افتاد کوله پشتی وسایلامو یادم رفته وکلافه سمت خونه برگشتم ازبریدگی کوچه که سرک کشیدم کسی جلوی در نبود.اما اون ماشین مدل بالا که به نظر میومد مال اوناباشه هنوز جلوی در پارک شده بود.بیخیال سری تکون دادم وسمت خونه راهی شدم.درحیاطوکه باکلیدام باز کردم صدای منوچهر تو گوشم پیچید.
_آقا من غلط کررردم من گوه خوردم به پات میفتم آقا نوکریتو میکنم آخخخ نزن آقا پولتو جور میکنممم نزن توووروخدا نززززن…
وصدای مشت ولگد هایی بود که به چیزی کوبیده میشد.برای یلحظه ناراحت شدم ولی وقتی یاد شب قبل که التماس میکردم منو نزنه و اون باکمربند افتاده بود بجونم افتادم دوباره رفتم توفاز بیخیالی!
به درک بذار بمیره ازدستش راحت شم!
درو بستم و رفتم تو.همون اقایی که کت وشلوارمشکی تنش کرده بود روی ایوان ایستاده بود ودست چپشو توی جیب شلوارش فرو کرده بود وکتش عقب رفته بود و اروم دود سیگارشو بیرون میداد.روی پاشنه چرخی زد که نگاهمون به هم گره خورد.برای یلحظه رفت تو شوک.مگه میشد پدرمو بزنن و من بی تفاوت باشم؟
خب اگه منم جای اون بودم شوکه میشدم!
سیگارشو روی نرده خاموش کرد و یه پله پایین اومد.
مابقی مسیر رو طی کردم تا رسیدم به پله ها.نگاه پر سوالشو بمن دوخت.
گفتم:چیه؟به چی زل زدی؟کیفمو یادم رفته بود اومدم برش دارم.
وبعد تنه ای بهش زدم ک سرجاش کمی جابه جا شد و درمقابل چشمای گرد شده از تعجبش وارد اتاق شدم.تمام اتاق دود بود و اون دونفر منوچهرو درحد مرگ میزدن.با هر لگدی که تو شکمش میخورد یکی از زخم های بدنم ترمیم میشد.لحظه ای با لذت بهش خیره شدم.نگاه اونی که مشت و لگد میزد به جایی پشت سر من افتادودست از کار کشید.ای بابا.تازه داشتم حال میکردما.
رد نگاهشو گرفتم وچرخیدم .مردی که تو حیاط بود پشت سرم ایستاده بود.صدای ناله های کش دار منوچهر رو اعصابم بود.
پسره بخاطر دود تریاک و بوی الکل چینی به بینیش انداخت که خندم گرفت.من عادت داشتم و این …
انگشتشو زیر لبش کشید ومتفکرپرسید:چه نسبتی با منوچهر داری؟
با پوزخند تابلویی که از چشمش دور نموند گفتم :دخترشم.
ابروهاش بالا پرید.گویا تا اون لحظه مطمئن نبود که دخترشم.
منوچهرکه تا اون لحظه متوجه حضورم نشده بود سرشو به سمتم چرخوند و باالتماس گفت:دخترررررم بیاکمکم کن بابا.بیا باباجان.من به آقا فرخ بدهکارررم .اومدن دنبال بدهیشون.
بی تفاوت نگاهی بهش کردم و برگشتم سمت همون اقا.لبخند کجکی زدم و گفتم:خب مگه طلبکار نیستین؟برین بگیرین ازش!
چشماش شد اندازه توپ تنیس .گوشه ای از اتاق رفتمو کوله پشتی پراز ترقه و فشفشمو برداشتم.
خواستم از در برم بیرون که حرف منوچهر میخکوبم کرد:آقا من چیزی ندارم وضع زندگیمو که میبینین.از دار دنیا همین یه دخترو
دارم. کنیزیتونو میکنه اقا. بجای بدهیم برش دارین.
سکوت بود و سکوت!
همه مثل من مات بودن.سرمو برگردوندم.حتی از پشت عینک بادیگاردها هم میتونستم نگاه متعجبشونو ببینم.
بغض گلومو گرفت.مردک حرومزاده چه راحت ناموسشو میفروشه.چشماملبالب اشک شد واشک!دستام شروع کرد به لرزیدن.
چی دارم میبینم خدایا!
نگاهی به صورت خونی و کثیف منوچهرکردم :حیوونه پست.
مردکه تا بحال شاهد و شنونده ی حرف های منوچهربود چرخی دورم زد ونگاه خریدارانه ای به سرتاپام کرد .لبخند کم جونی کنار لبش نشست و گفت:هرچند به اندازه بدهی باباجونت با ارزش نیستی. ولی از هیچی که بهتری!
یکباره بدن ضعیفم سست شد و دستمو به دیوارگرفتم.
صدای حال بهم زنه منوچهر بازم شنیده شد:آره اقا.نگا به ریزه میزه بودنش نکن آقا.دستپختش محشره .خدمتکار خوبی میشه آقا.
حاله ای از اشک جلوی چشمام رو گرفت.خدایا چیکار کنم؟حالا فروخته بشم به این آقا؟
با پشت دست اشکامو کنار زدم و بی جون گفتم: چقدربدهی داری عوضی که داری ناموستو سرش میفروشی؟
کار میکنم بدهیشونو میدم .چیکار کردی که بدهی بالا اوردی؟
مرد قهقهه ای زد و گفت: قمار کرده دخترجون.قمار ، ازمن پول قرض کرده که قمارکنه.منم پولمو میخواستم.ولی حالا که نداره به
توام قانع ام!
چشمامو از شدت دردوحسی که تو وجودم میپیچید بستم و اشکام سر خورد رو گونم.دوباره قهقه ای کرد.چشامو باز کردم وباتمام توان تف کردم تو صورتش.مات حرکتم زل زد بهم اما کم کم چشماش ب خون نشست و چهرش منقبض
شد.عصبانیتش وحشتناک بود .درحالیکه سعی میکردم صدام از بغض نلرزه گفتم:تف به زات مردایی مثل شماها.اسم شماهارو میشه گذاشت مرد؟سر یه دختر معامله میکنین؟از اون بابای تن لشم انتظار بیشترازاین نداشتم.ولی شما اقای به اصطلاح محترم که تیپ ادمای فرهنگیو زدی چرا؟شما چرا؟فاصله بینمون رو پر کرد و یه آن وقتی به خودم اومدم نقش زمین شده
بودم.شوری خونو تو دهنم حس کردم.حس میکردم گوشم دیگه نمیشنوه.
با اینکه از منوچهرم کتک زیاد میخوردم ولی هیچوقت دستش به این سنگینی نبود .
سمت راست صورتم داغ شده بود.مثل ابربهار گریه میکردم .خدایا داری با زندگیم چیکار میکنی؟
صدای عصبیش تو گوشم پیچید.آدمت میکنم دختره ی هرزه.اشاره ای به بادیگارداش کرد و ازاتاق بیرونزد.جلو در برگشت و نگاهی به منوچهر کرد وگفت: این دختر عوضیتو میبرم .ولی نه واسه غذا پختن.
بعد پوزخندی به روی من زدو از اتاق بیرون رفت.بادیگاردا سمتم اومدن و بلندم کردن و تمام تلاشم برای رهایی از دستاشون بی
فایده بود.منوچهر سرحال بشکن میزد و خودشو تکون میداد: بالاخرررره به یه دررردی خوردییی دختررررجووووون…
با تنفر نگاهی بهش انداختم و درحالیه که تو دستای اون دونفر کشیده میشدم از اتاق بیرون اومدم.فرخ تو ماشین نشسته بود و سیگار دود میکرد.اون دونفر منو پرت کردن تو ماشین کنار فرخ و خودشون جلو نشستن و ماشین حرکتکرد.
ازگریه به هق هق افتاده بودم.
فرخ:صداتو ببر دختره ی هرزه تا زنده به گورت نکردم.شیرفهم شدی؟
نگاهی توام با نفرت بهش انداختم و گفتم: ازت بدم میاد پولداره عوضی.شما حرومزاده ها همه چیزو همه کسو با پولمیخرن.تو یه آشغالی…
از سیلی که خوردم پیشونیم به شدت به شیشه کناریم اصابت کرد و آه از نهادم بلند شد.
از شدت درد توان تکون خوردن نداشتم .دنیا دور سرم میچرخید.چونمو گرفتو منو به سمت خودش چرخوند بزور چشمامو باز کردم وبهش خیره شدم.پوزخندی زدی وگفت: زبونت کو بلبل خانم؟
تمام نفرتمو تو چشمام ریختم وزیر لب غریدم: بروبه جهنم
رگهای گردنش از شدت عصبانیت متورم شده بود.خنده هیستیریکی کردوتو یه آن سیگارشو رو قسمتی از گلوم که از شالم بیرون بود خاموش کرد.جیغی از درد و سوزش کشیدم .ضعف کرده بودم.لبخندی زد و گفت: جهنم واقعیو از امروز میبینی خانم کوچولو.
منو عقب پرت کرد وسرجاش نشست و به بیرون خیره شد. دستمو ناخودآگاه رو جای سیگار گذاشتم .پوستم سوخته بود وخون از پیشونیم جاری بود .خدایا این تازه اولش بود.به دادم برس .
فقط اروم گریه میکردم و تو حال خودم بودم که ماشین تکونی خوردو ازحرکت ایستاد.در عمارت بزرگی با چیزی مثل کنترل بازشد وماشین داخل عمارت حرکت کرد.یه حیاط طویل که وسطش به عرض عبور خودرو سنگ فرش شده بود و دوطرف کنارش پراز گل و گیاه و درخت بود .مثل یه باغ بزرگ میوه .ماشین جلوی ورودی عمارت ایستاد.هرلحظه بیشتر ضعف میکردم و چشمام درست جایی رو نمیدید وقتی بخودم اومدم که درباز شد ودستای محافظا دوربازوم حلقه شدو منو ازماشین بیرون کشیدن.سرم خیلی گیج میرفت احتمال میدادم پیشونیم شکسته باشه .فرخ روبه روم ایستاد ودرحالیکه دست چپشو تو جیب شلوارش میکشید یا دست راستش دستس زیر لبش کشید و با پوزخند مزخرف روی لبش گفت:چیه کوچولو؟زبونت کو؟تاحالا که بلبل شده بودی برام؟
لبخند حرص دراری بهش زدم و درحالیکه سعی میکردم بازوهامو از دست بادیگاردا بیرون بکشم و دردمو بروز ندم گفتم:ازت متنــــــــــفرم.
اونقد با غیظ گفتم که خون تو صورتش دویید چنان با مشت تودلم کوبید که تا کمر خم شدم وناله م دراومد.بادیگاردا ولم کردن.روی سنگ فرش حیاط چمپاته زدم و بغضم ترکید از درد بخودم میپیچیدم که کتشو از تنش دراورد و دست یکی از محافظا داد.کمربندشو بیرون کشید و گفت: نشونت میدم تنفر یعنی چی.
با اولین ضربه ای که به تنم خورد چشمام سیاهی رفت.تو خودم جمع شدم و دستامو رو صورتم گرفتم.
ضربه های کمربند تنمو میسوزوند و استخونامو به درد میاورد.حتی از کتک هایی که از منوچهر میخورد هم بدتر بود
ضربه ای که به سرم خورد باعث شد کل تنم بیحس بشه و چشمام بسته بشه. لحظات آخر با چشمای تار پیرزنی رو دیدم که به دو ازپله ها پایین اومد و میون منو فرخ ایستاد وبا گریه شروع کرد به التماس: آقا بسه توروخدا بسته .کشتین دختر مردمو آقا کافیه…
چشمام سیاهی رفت و بیهوش شدم…
با آب سردی که توصورتم پاشیده شد چشمام رو باز کردم.نمیتونستم جایی رو ببینم چندباری پلک زدم تا یکم تصویر واضح تر شد.یکی از محافظا با یه سطل توی دستش روبه روم ایستاده بود ونگاه متاسفشو بمن دوخته بود.اولین چیزی که نظرمو جلب کرد چهره ی بدون عینکش بود .واقعا جذاب بودن.خواستم از جام بلند شم که کل بدنم از درد سوت کشید و جیغ خفه ای زدم و
سعی کردم بی حرکت بمونم.محافظ یه زانوشو روزمین گذاشت و با نگاه نگرانی پرسید:
خیلی درد داری؟
از شدت درد اشک توی چشمام جمع شدو به بخت خودم لعنت فرستادم و با پلک زدن حرفشو تائید کردم.
کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت: اگه جونتو دوست داری دیگه هیچوقت حاضر جوابی نکن.آقا عصاب درست درمونی نداره.سری دیگه بی بی ام نمیتونه به دادت برسه!
سری برای تائید تکون دادم.خواست چیزی بگه که بوی تلخ عطر فرخ تو فضا پیچید از ترس دستو پامو جمع کردم صدای قدم هاش شنیده میشد.مردتیکه روانی انگار از اعضای ساواک بود.به اطراف نگاهی انداختم.به نظر میومد انباری باشه.یسری وسایل کهنه ولی سالم توش بود.صدای قدم هاش نزدیک تر میشد و قلبم داشت میومد تو دهنم. دیگه از بوی تلخ عطر این مردهم میترسیدم.چه برسه به بقیه چیزاش.یه تیشرت جذب سفید تنش بود که اندامشو کاملا به نمایش میذاشت.با یه شلوار خونگی مشکی که یه رد سبز کنار جیباش داشت ودوتا بندونک از جلوش اویزون بود.
دستاشو تو جیباش کرد و نگاهی بهم انداخت.محافظ از جلوم بلند شد و عقب رفت چند قدم دیگه نزدیکم شدکه خودمو عقب کشیدم و به دیوار تکیه دادم که از درد صورتم جمع شد.براندازم کرد وبادیدن ضعفم چشماش برقی زد و لبخندی رو لباش نشست
با اشتیاق نگاهی بهم کردو رو پاشنه چرخی زد و درحالیکه دور میشد گفت: پیمان درو ببند.خبری از غذا نیست تا این خانوم کوچولو بابت زبون درازش عذرخواهی نکرده.
محافظ که فهمیدم اسمش پیمانه دنبالش رفت وگفت :اما سیاوش…
مابقی حرفش با دستی که فرخ تو هوا تکون داد تونطفه خفه شد فرخ با قدم های سریع از انبار خارج شد .
پیمان نیم نگاهی بهم انداخت و زیر لب چیزی مثل متاسفم زمزمه کرد وازانبار بیرون رفت.
باورش سخته که این ادم همونیه که با مشت و لگد به تن منوچهر میکوبید .اما سیاوش کی بود؟مگه این عوضی اسمش فرخ نیست؟
کلافه از فکرای بیهوده مشغول نگاه به اطراف شدم.انبار خیلی سرد بوداروم زیر دیوار جمع شدم و به سختی نشستم وزانوهامو بغل کردم پیشونیمو روی دستام گذاشتم که از دردش آه از نهادم بلند شدو اروم اروم اشک ریختم نمیدونم چقدر تواون حال مونده بودم که خوابم برده بود و باصدای درو نوری که توانبار از درز درافتاده بود بیدار شدم…

ادامه...

نوشته: یک دختر


👍 28
👎 4
29401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

805523
2021-04-23 00:31:01 +0430 +0430

فعلا لایک تا بعد🌹

0 ❤️

805528
2021-04-23 00:35:03 +0430 +0430

تکراری بود قبلا خونده بودم

0 ❤️

805529
2021-04-23 00:43:14 +0430 +0430

خیلی مصنوعی بود ینی احساس نداشت داستانش اصلا
بهرحال امیدوارم واقعیت نداشته باشه

0 ❤️

805567
2021-04-23 02:20:48 +0430 +0430

ادامه بده 👌 مرسی

0 ❤️

805674
2021-04-23 20:11:06 +0430 +0430

دخترجان خوب بود .منتظر بقیه داستانم جونم. 👏

0 ❤️

805811
2021-04-24 10:22:44 +0430 +0430

تا وسطاش بیشتر نتونستم بخونم با اینکه مصنوعی و بی احساس نوشته بودیش ولی موضوعش بدجور دردناک بود.

باید وزنه ی ده کیلویی به تخم همچین آدمایی وصل کرد!!

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها