پدر من یک گی است

1398/03/18

گاهی وقتها در زندگی انسان اتفاقاتی می افتد که باور کردن قضیه و پذیرفتن َش برای آن شخص بسیار سخت می باشد.

پدر – مادرم همیشه با هم مشکل داشتند. همیشه احساس می کردم مقصر پدرم است. او من و برادرم را خیلی دوست داشت اما هیچ وقت حس نکردم کوچکترین علاقه ای به مادرم داشته باشد. مادرم همیشه اشک می ریخت و به تصمیم اشتباهی که در زندگی گرفته بود لعنت می فرستاد. می گفت روزی که پدرم رفته بوده خواستگاریش کاملا حس می کرده که پدرم هیچ علاقه ای به او ندارد. اما او به خاطر رها شدن از خانه پدری و دور شدن از آنهمه رفتار دیکتاتورانه و مردسالارانه پدر و برادرهایش می خواسته از آن خانه فرار کند. مادرم همیشه می گفت بعدها فهمیده که پدرم هم در اصل با ازدواج با او می خواسته از دست خانواده و زخم زبانهای مادرش فرار کند. از طرفی پدربزرگم به پدرم گفته بوده که اگر ازدواج نکند و صاحب پسری نشود او را از ارث محروم خواهد کرد؛ چون پدر من تنها پسر آن خانواده بوده و وظیفه داشته از انقراض نسل پدری جلوگیری نماید.

سالها گذشت. خیلی کم پیش می آمد که پدرم را ببینم. اقلب اوقات یا سر کار بود یا مسافرت. همیشه جای خالی او را در خانه احساس می کردم. تنها تصویری که از پدرم در ذهن داشتم چهره گرفته و در هم او بود.

پدرم اخلاق خیلی عجیبی داشت. نمی توانستم او را بفهمم، نمی توانستم درکش کنم. گاهی فکر می کردم آدم سنگدلیست، اما نبود. گاهی شک می کردم که شاید پای زن دیگری در میان بوده، اما این هم نبود. بعد از مرگ مادرم حالش بدتر شد. آن موقع وضع روحی من خیلی خراب بود. اگر پدرم را نمی دیدم که چطور اشک می ریزد شاید همه چیز برایم قابل تحملتر بود. اما وقتی دیدم که برای مرگ مادرم اینطور اشک می ریزد تمام خشمم را بر سر او خالی کردم.

عکس مادرم را گذاشته بود روی سینه اش و زار زار می گریست. به پدرم گفتم:

  • چرا با زندگی او اینطور کردی؟ الان دیگه این اشک ریختن ها فایده ای نداره. به تو هم می شه گفت انسان؟ تو زندگی همه ما را نابود کردی. بیچاره مادرم. الان یادت بهش افتاده؟ حالا؟ فقط منتظر بودی بمیره تا بفهمی که او هم یک زمانی وجود داشته؟

پدرم چیزی نمی گفت و آرام اشک می ریخت و من بیشتر خشمگین می شدم. رفتم طرفش و قاب عکس را از دستش گرفتم. گفتم تو لیاقت نداری عکس مادرم را بگذاری روی آن دل سنگت و زدم زیر گریه. قاب را چسباندم روی قلبم و همینطور اشک می ریختم. پدرم با صدای بلند می گریست. قاب را گرفتم جلوی صورتم تا صورت معصوم مادرم را ببوسم. یکدفعه خشکم زد. آن تصویر، عکس مادرم نبود. عکس یک پسر جوان و خوش چهرۀ بیست و چهار – پنج ساله بود.

اینقدر متعجب شده بودم که خشم و عصبانیتم را فراموش کردم. پرسیدم:

  • این دیگه کیه؟ تو به خاطر این شخص گریه می کردی؟ این کیه که از مامان برات عزیزتره؟

پدرم همینطور اشک می ریخت. گفتم:

  • پرسیدم این دیگه کیه؟ بابا این کیه که تو به جای مامان داری برای او عزاداری می کنی؟

پدرم در جواب گفت:

  • از دوستهای قدیمی منه. زمانیکه با مادرت ازدواج کردم برای ادامه تحصیل از ایران رفت. دیگه هیچ وقت ندیدمش.

  • مرده؟

  • نه.

  • خوب، پس چرا اینطور دارید گریه می کنید؟ من فکر کردم به خاطر مامان…

  • راستش ازدواج من و مامانت باعث شد که بین من و تهمورث فاصله بیافته. تهمورث رفت و من دیگه هیچ خبری ازش نتونستم پیدا کنم. می دونستم که مخصوصاً این کار را کرده.

حرفهای پدرم برای من خیلی عجیب بود. نمی توانستم درک کنم که چرا تهمورث اینقدر برای پدرم عزیز بود. ازش پرسیدم:

  • برای همین با مامان خوب نبودید؟

  • بله. من هیچ احساسی نسبت به ثریا نداشتم. هیچ وقت هم ثریا را مقصر نمی دونستم چون او مقصر نبود. من و ثریا هر دو از دست خانواده هامون فرار کردیم. اما من همیشه به خاطر زندگی بدی که داشتم غصه می خوردم. از اینکه مجبور شده بودم ازدواج کنم.

  • یعنی مجبورت کرده بودند با کسی که دوستش نداری ازدواج کنی؟ قبول نمی کردند با دختری که خودتون دوست دارید ازدواج کنید؟

  • نه، موضوع اصلا این حرفها نبود. من نمی خواستم ازدواج کنم. با هیچکس نمی خواستم ازدواج کنم. نه با مادرت و نه با هیچ کس دیگری. الان که ثریا مرده و باز مجرد شده ام، تازه داغ آن روزها باز در دلم زنده شده. به این دارم فکر می کنم که چطور عمری ازم گذشت و من هیچ روزی را به خوشی طی نکردم.

  • بابا یعنی تو من و ارسلان را…

  • نه عزیزم اشتباه نکن. تو و ارسلان تنها دلخوشی های من در زندگی ام بوده و هستید. می دونم که در حق ثریا خیلی بدی کردم، اما باور کن وجود ثریا خیلی آزارم می داد. ثریا تصویر همه بدبختی های من بود. تصویر یک زندگی تحمیلی و اجباری، تصویر مهاجرت تهمورث.

  • ولی بابا چرا تهمورث اینقدر برات مهم بود؟

  • ما با هم همکلاسی بودیم. او بهترین دوست من در زندیگم بود. هیچ وقت در زندگیم نمی تونستم روزی را ببینم که تهمورث در کنارم نباشه.

  • به نظر من تو یک مرد رفیق باز هستی. بابا تو همیشه در زندگیت یا دنبال کارت بودی یا سرگرم رفیق هات. خوب شاید تو هم تصویر بدبختی های مامان بودی. اما مامان هیچ وقت این برخوردی که تو با او داشتی را با تو نداشت.

  • من تحمل نداشتم توی خونه باشم. مامانت احتمالا من را دوست داشته. البته اون اوایل. به هر حال او هم هیچ وقت تقاضای طلاق نکرد. من و مادرت همیشه تسلیم سنت های خانواده هامون ماندیم و چوب این حماقتمون را هم خوردیم. ثریا هم احتمالا معتقد بوده که زن با کفن می ره خونه شوهر، با کفن هم باید از اون خونه بره بیرون. خوب، می بینی که به اعتقادش هم وفادار موند.

  • بابا گاهی حرفهائی می زنی که باعث می شی از طرز فکرت بدم بیاد.

  • تو حق داری، چون نمی تونی من را بفهمی.

  • تو یک موجود خودخواهی. تو هیچ وقت ما را فهمیدی؟ واقعا فکرش را هم نمی کردم که همه این دعواها و مشکلات زندگیمون سر یک رفیق قدیمی ای باشه که ظاهراً هیچ وقت هم به یادت نبوده. ازش متنفرم. من از این تهمورث بدم میاد. ازش متنفرم.

هیچ وقت در زندگیم فکر نمی کردم به کسی دل ببندم که یک روزی ازش متنفر بودم. به کسی که او را باعث و بانی تمام بدبختیها و مشکلات زندگیمان می دانستم. بله، من عاشق تهمورث شدم، مردی که همسن پدرم بود، درست دو سال بعد از مرگ مادرم.

برادرم ارسلان قبل از مرگ مادرم بورس تحصیلی گرفته بود و رفته بود انگلستان. بعد از گذشت چند سال پدرم بورس تحصیلی او را خرید و ارسلان بعد از فارغ التحصیلی در کالوین ساکن شد. دو سال از مرگ مادرم می گذشت که یک روز ارسلان با من تماس گرفت و گفت که به طور اتفاقی با یکی از دوستهای پدرم در بنگور آشنا شده و آن مرد الان برگشته ایران و قرار است که همان شب به دیدن پدر بیاید. در حالیکه موضوع به نظرم بسیار عجیب می آمد از ارسلان پرسیدم: پدر خبر داره؟

گفت: نه. اما خود او کامل در جریان بوده و با تامی قرار گذاشته بوده طوری برنامه ریزی کنند که پدر سورپرایز شود.

ساعت هشت شب در را به روی تهمورث باز کردم. به ارسلان قول داده بودم که به پدر چیزی نگویم. نمی دانستم او تهمورث است. او را به اسم تامی می شناختم. فکر نمی کردم او یک ایرانی باشد. وقتی دیدمش یک حس خاصی به من دست داد. مردی بلند قد و بسیار خوش تیپ و خوش چهره، با پوستی گندمگون و موهایی جو گندمی. در آن لحظه به تنها کسی که فکر نمی کردم تهمورث بود.

او را به داخل دعوت کردم. راستش خیلی خوشحال بودم که با او تنها هستم. همیشه از مردهای میانسال خوشم می آمد. ازش پرسیدم چرا با خانم – بچه ها تشریف نیاوردید. جواب داد که او هیچ وقت در زندگیش ازدواج نکرده. شنیدن آن حرف هم خوشحالم کرد و هم ناراحت. احساس می کردم یکی از آن رفیق های ناباب پدرم است که او را از ما دور می کنند. جمله بعدیش خیلی شگفت زده ام کرد.

  • البته دختری به اسم نیکول دارم. من پدر خوانده او هستم. خب او چندبار با من به ایران آمده. اما اینبار نتواست با من بیاید.

  • خیلی جالبه. یعنی شما با اینکه ازدواج نکرده اید اما حاضر شدید کودکی را به فرزندی بپذیرید؟ به تنهائی او را بزرگ کردید؟

  • خوب راستش به تنهائی که نه. دوستی داشتم که کمکم می کرد. اما خوب پنج سال پیش از دنیا رفت.

  • چه زن فداکاری بوده که حاضر شده در نقش یک دوست به شما کمک کنه.

  • راستش او زن نبود. آلن یک مرد بود. خوب ما یک پرستار هم داشتیم. البته تا زمانیکه نیکول بچه بود.

  • من نمی فهمم شما چطور حاضر بودید بچه داشته باشید، از یک مرد برای نگهداری او کمک بگیرید، حتی پرستار زن هم استخدام کنید، اما ازدواج نکنید؟

  • داستانش مفصله. بهتره بگذاریم برای بعد. من وقتی ارسلان را دیدم و فهمیدم که مادرتون مرحوم شده اند تصمیم گرفتم این سفر که به ایران می آیم به پدرت هم سر بزنم.

پدر آن شب تا ساعت ده نیامد خانه. چند بار خواستم بهش زنگ بزنم اما تهمورث نگذاشت. من هم از خدا خواسته با تهمورث به گفتگو پرداختم. آدم خیلی جالبی بود. شیفته طرز فکرش شده بودم. هر چه بیشتر می گذشت صورت زیبایش برایم جذاب تر می شد. جالب این بود که خیلی هم خوش اندام بود. وقتی ازش پرسیدم که آیا اهل ورزش هم هست، لیستی از ورزشهای مختلف را برای من ردیف کرد که در طی آنهمه سال به آنها پرداخته بود. البته کاملا مشخص بود که ورزشکار است و من فقط برای کنجکاوی و بهره بردن از همصحبتی با او آن سوال را ازش پرسیده بودم. خیلی دلم می خواست بفهمم که آیا واقعاً او مردی نیست که با زنی ازدواج کند، اما خوب نمی توانستم از او چنین سؤالی بپرسم.

ساعت ده پدرم به خانه آمد. بعد از فوت مامان مثل گذشته ها بیرون نمی ماند. با دیدن آقای سلطانی جا خورده بود. پدر که وارد شد رفتم به طرفش. متعجب نگاهم کرد و پرسید: این دیگه کیه؟

تهمورث آمد جلو و سلام کرد. پدرم متعجب نگاهی به تهمورث کرد، کمی به چهره او دقیق شد. یکدفعه کت پدرم از دستش افتاد. به وضوح می دیدم که اشک در چشمهایش حلقه زده. وقتی شنیدم که پدرم گفت تهمورث و او را در بغل گرفت در جا خشکم زد. مرد آرزوهای من در یک لحظه به کسی تبدیل شد که همیشه ازش متنفر بودم. احساس کردم دنیا روی سرم خراب شده. سرم را چند بار تکان دادم. زیر لب تکرار می کردم، نه، نه، نه. خشمگین و ناراحت به سمت اتاقم دویدم و خودم را انداختم روی تخت. صورتم را در بالشت فرو بردم و شروع کردم به گریستن. وقتی به خودم آمدم دیدم دارم زیر لب تکرار می کنم: دوستت دارم، تهمورث عزیزم دوستت دارم. چقدر دلم می خواست به جای پدرم من او را در آغوش می گرفتم.

نیمه شب از خواب بیدار شدم. متوجه شدم که زیر پتو هستم. احتمالاً پدرم آمده و دیده خوابم برده، پتو را کشیده روی من. احساس گیجی می کردم. چه اتفاقی افتاده بود؟ به ساعت بالای سرم نگاه کردم. ساعت دو و نیم شب بود. متوجه شدم که با لباس مهمانی خوابم برده. به خاطر آوردم که تهمورث آنجا بوده. از اینکه نتوانستم شب را با آنها سر کنم ناراحت شدم. اینقدر گریه کرده بودم که خسته و درمانده خوابم برده بود. پدر هم که حتماً از خدا خواسته با تهمورث خلوت کرده و گذاشته من بخوابم. ای کاش می دیدمش. ای کاش باز هم پیش ما بیاید. کاش می دانستم کی برمی گردد. آه! نه؛ یعنی او می رود و من دیگر نمی بینمش؟ دهنم تلخ شده بود. تصمیم گرفتم بروم یک چیزی بخورم. از اتاق که رفتم بیرون یکدفعه متوجه شدم که صدای موسیقی ملایمی از اتاق پدرم به گوش می رسد. کنجکاوانه به سمت اتاق پدرم رفتم. این موقع شب، این موسیقی رمانتیک، واقعا عجیب بود! صدای زمزمه ای به گوشم رسید. باورم نمی شد. یعنی ممکن است تهمورث شب را منزل ما مانده باشد؟ رفتم سمت جا کفشی و متوجه شدم که کفشهای تهمورث آنجاست. از خوشحالی نمی دانستم چه کنم. تصمیم گرفتم آرام بروم پشت در اتاق پدر و ببینم این دو نفر چی به هم می گویند. لای در باز بود. آرام رفتم پشت در و گوش ایستادم. خوشبخانه چراغ اتاقش خاموش بود و فقط نور مانیتور کامپیوتر، اتاق را روشن می کرد. کمی خم شدم تا شاید تهمورث را ببینم. نمی توانستم آنچه را که می دیدم باور کنم. انتظار داشتم که تهمورث هم پیش پدرم روی تخت دونفره پدر – مادرم بخوابد؛ اما احساس کردم که آن دو جور خاصی کنار هم خوابیده اند. تقریباً می شد گفت همدیگر را در آغوش گرفته بودند. دهانم خشک شده بود و بدنم سرد. تنم می لرزید. پدرم خودش را محکم چسبانده بود به تهمورث و تهمورث داشت او را نوازش می کرد. یک لحظه به خودم آمدم و به بدنهاشان نگاه کردم. لباس به تن داشتند. نفس راحتی کشیدم. صدای پدرم نگاهم را باز به سمت صورتشان کشاند:

  • نمی دونی چقدر در حسرت چنین شبی می سوختم تهورث. آرزو داشتم یکبار دیگه بگیرمت توی بغلم، فقط یکبار دیگه و بعد بمیرم.

  • این حرفها را نزن عزیز دلم. مسعود من، عشق من.

تهمورث پدرم را بیشتر به خود فشار داد؛ پدرم خودش را روی بدن تهمورث کشاند بالا و شروع کرد به نوازش صورت او:

  • تهمورث قشنگ من. الهی قربونت برم. عشق من. تهمورثم. تهمورث من، تو این سالها کجا بودی تو. تهمورث من.

زیر نور مانیتور لبهای پدرم را دیدم که لغزیدند روی لبهای تهمورث. باورم نمی شد. پدرم و تهمورث همینطور قربان صدقه هم می رفتند و از هم لب می گرفتند. پدر سنگدلی که حتی یکبار هم ندیده بودم یک دوستت دارم خشک و خالی به مادرم بگوید داشت با تهمورث عشقبازی می کرد. سرم به شدت درد گرفته بود. از هردوشان بدم آمده بود. دلم می خواست از آن خانه فرار کنم.

توی تختم دراز کشیده بودم اما خوابم نمی برد. یادم به حرفهای پدرم و تهمورث افتاده بود. یادم به این افتاده بود که پدرم هیچ وقت هیچ احساسی نسبت به مادرم نداشت. گریه های او برای تهمورث بعد از مرگ مادرم را به خاطر می آوردم. به آلن، که حالا دیگر می دانستم پارتنر تهمورث بوده و به دختر خوانده شان، نیکول می اندیشیدم. یعنی ارسلان هم خبر داشت که پدرش و تهمورث گی هستند؟ ازیک طرف احساس خیلی بدی نسبت به پدرم و تهمورث داشتم و از طرفی خیلی تحریک شده بودم. آخر سر مجبور شدم خود ارضائی کنم؛ تا خودارضائی نکردم به آرامش نرسیدم. هرچند که آن شب نمی توانستم تمرکز کنم و همه اش قیافه تهمورث و پدرم که مشغول عشقبازی بودند جلوی چشمم بود، اما خوشبختانه بعد از اینکه دو بار خودم را ارضا کردم اینقدر خسته شدم که خوابم برد.

صبح با صدای پدرم از خواب بیدار شدم. اصلا دلم نمی خواست بروم با آنها صبحانه بخورم. اما مجبور بودم.

سلام کردم و نشستم سر میز صبحانه. تهمورث لبخندی زد و گفت:

  • چطوری دخترم؟

  • ممنون.

  • دیشب من و پدرت از تو غافل شده بودیم. ما را ببخش.

  • خواهش می کنم.

  • سارا جون آخر سر هم تهمورث به یاد تو افتاد.

  • من همیشه معتقد بودم که مسعود هیچ وقت پدر خوبی نمی شه. این را اون موقع ها هم همیشه بهش می گفتم.

  • اما ظاهراً تو پدر خوبی برای نیکول بوده ای. من هم همیشه معتقدم بودم که تو بهترین پدر دنیا برای فرزندت خواهی بود.

  • مسعود مشکل تو اینه که خودخواهی. یادت میاد اون موقع ها چقدر بهت اصرار کردم ازدواج نکنی؟ اما تو قبول نکردی و گفتی با ازدواج تو باز هم ما می تونیم دوستهای خوبی برای هم باشیم.

  • هنوز هم معتقدم که می تونستیم.

  • بله. می تونستیم اگر که من هم می خواستم مثل تو بی مسئولیت و مزاحم زندگی تو و خانواده ات باشم. تو به حرف من گوش ندادی و بعد از عروسی تو من مجبور شدم به خاطر ثریا از ایران بروم.

من که بسیار متعجب شده بوم یکدفعه گفتم:

  • به خاطر مامان من؟!!! شما به خاطر مامان من از ایران رفتید؟!!!

  • بله، با ازدواج پدرت چاره دیگری نداشتم. مسعود می خواست ثریا را قربانی خواسته های خودش کنه اما من نمی تونستم شریک جرم بشم و به از هم پاشیده شدن زندگی او کمک کنم. او نباید ازدواج می کرد، اما وقتی این کار را کرد باید مسئولیت زندگی اش را می پذیرفت. ثریا بدهکار مسعود نبود که اسباب و وسیله پدرت برای رسیدن او به مقاصدش باشد. من واقعاً متاسفم که می بینم با رفتن من چیزی درست نشده و مسعود بالاخره موفق شد زندگی ثریا و فرزندانش را خراب کنه.

  • اما ثریا هم فقط قصدش ازدواج کردن و رها شدن از خانه پدری اش بود. ثریا هم فقط شوهر می خواست و براش مهم نبود که با کی ازدواج می کنه.

باورم نمی شد که شاهد آن بحث و جدل بودم. ظاهراً ارتباط پدرم با همه به دعوا و مرافعه کشانده می شد. پدرم با این جمله خود تهمورث آرام و مهربان را اینقدر عصبانی کرده بود که یکدفعه تهمورث با صدای بلندی گفت:

  • بله ثریا شوهر می خواست. اما نه یک شوهر گی.

نا خودآگاه جیغی کشیدم، پدرم و تهمورث هر دو ساکت شدند و سرشان را انداختند پایین. پدرم که سرخ شده بود به من که با دهانی باز و بهت زده نگاهش می کردم گفت:

  • خوب سارا جون. راستش ما می خواستیم بهت بگیم اما نه الان. ما نمی دونستیم که دیدگاه تو نسبت به این مسئله چگونه است و چه برخوردی با این قضیه خواهی داشت. برای همین من و تهمورث قرار را بر این گذاشته بودیم که در سفر بعدی تهمورث به ایران، که در واقع بازگشت همیشگی او به ایرانه، و نیکول و ارسلان هم برای مسافرت همراه او می آیند، برنامه ای بچینیم که ارسلان و نیکول در این مورد با تو صحبت کنند.

تهمورث که آرام شده بود گفت:

  • ببین سارا جان…

دیگر نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. به تهمورث اجازه ندادم حرفش را بزند و با بغض گفتم:

  • من نمی خواهم چیزی بشنوم؛ هیچ چی.

به سمت اتاقم دویدم. هرچند شب قبل فهمیده بودم که پدرم یک گی است اما باز هم به خودم امید داده بودم که همه چیز فقط در حد یک هوس مردانه است. اما دیگر نمی توانستم واقعیت را منکر شوم. کار از کار گذشته بود. ارسلان که تنها نقطه امید من بود هم ظاهراً از این وصال خوشحال بود. گویا همه برنامه ها از قبل چیده شده بود. تهمورث به ایران بر می گردد. ارسلان قرار است با من صحبت کند. نیکول مثالی خواهد بود از فرزند نمونه ای که در دامان یک پدر نمونه گی پرورش یافته. ظاهراً تنها کسی که این وسط دچار بحران می شود، تنها کسی که نیست و نابود می شود، من هستم.

گاهی وقتها احساس می کنم هیچ وقت قرار نیست در زنگیم آرامش داشته باشم. بعد از کامینگ آوت پدرم و تهمورث، من مدتی در شوک بودم. مجبور بودم واقعیت را قبول کنم. چاره دیگری نداشتم. تهمورث برگشت بنگور و بعد از مدتی برای همیشه به ایران و به خانه ما آمد. فضای خانه ما عوض شد و به جای آن دعواهای همیشگی عشق بر خانه ما حاکم شد. اما این عشق و محبت برای من جز غم و حسرت نتیجه دیگری به دنبال نداشت. من عاشق تهمورث بودم و پدرم او را از من گرفته بود. تهمورث همیشه به من محبت داشت و این بیشتر آزارم می داد. همه کارهاش من را بیشتر عاشق خودش می کرد. دو عکس از مادرم و آلن گذاشته بالای سر تختشان. کاری که پدرم بعد از مرگ مادرم انجام نداد. عکس من و نیکول و ارسلان را هم زده به دیوار اتاق خوابشان. دو تا قاب عکس هم گذاشته بالای سر تخت من، یکی عکس پدر – مادرم و دیگری عکسی از خودش و پدرم.

نمی دانم سرانجامم به کجا کشیده می شود. تا وقتی که تهمورث هست نمی توانم هیچ کس دیگری را دوست داشته باشم. از طرفی هیچ امیدی هم به داشتن یک زندگی مشترک با او ندارم، چون او یک گی است. اینقدر برای من جذاب و دوست داشتنیست که واقعا هیچ پسر خام و بی تجربه ای نمی تواند من را به سمت خود جذب کند. او برای من، هم یک پدر مهربان است و هم معشوقی که در قلب من جای دارد. احساس می کنم در بد مرحله ای از زندگیم قرار گرفته ام. شاید هیچ وقت با کسی دیگر زندگی نکنم چون واقعاً روزهای خوشی را با تهمورث می گذرانم. با هم به گردش و خرید می رویم. پدرم دیگر رفیق بازی نمی کند. تنها فرقی که تهمورث با یک شوهر برای من دارد این است که ما با هم ارتباط جنسی نداریم. البته تفاوت دیگر هم این است که من نمی توانم به او بگویم که عاشقش هستم. نمی توانم آنطور که دوست دارم به او ابراز علاقه کنم. یک مدت تهمورث به من مشکوک شده بود که شاید یک لزبین باشم، چون فقط دوست دختر داشتم. اما نمی دانست علت اینکه دوست پسر ندارم وجود خود او در زندگی من است.

اتفاق بد دیگر زندگی من این است که پدرم تصمیم دارد من را برای ادامه تحصیل بفرستد کالوین پیش ارسلان تا برای یکی از دانشگاههای انگلستان پذیرش بگیرم. اما من دوست ندارم از تهمورث دور بشوم. هرچند از نظر عقلانی می دانم که این فرصت خوبی برای من است تا بتوانم راه درستی در زندگی برای خودم در پیش بگیرم اما احساساتم نمی گذارند من این تصمیم درست را بگیرم. گاهی احساس می کنم به بن بست رسیده ام. باید منتظر بمانم تا ببینم چه پیش خواهد آمد. آنچه در این مدت کوتاه بر من گذشته به من ثابت کرده که هیچ چیز در زندگی قابل پیش بینی نیست. پس باید زندگی کنم و به تماشای فیلم زندگیم بنشینم تا ببینم چه پیش خواهد آمد.

نوشته: ناشناس


👍 11
👎 11
52519 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

772371
2019-06-08 21:15:15 +0430 +0430

چی به چیه؟
کی به کیه؟
کی کیو کرده؟ کی داده؟ کی زاییده؟
تهمورث بابات رو میکرده؟
مامان چرا مرد یهوو؟ از دست کونی بازی پدرت؟
تو عاشق بکن بابات شدی؟ ازش متنفر بودی ؟ بعد دیدی داره بابات رو میکنه جق زدی بعد عاشقش شدی؟
چون عاشق بکن بابات هستی نمیخوای بری خارج درس بخونی؟
نیکول کیه؟ نیکول کیدمن؟
کسخلی چیزی هستی؟
واسه چند خط داستان بابات رو کونی کردی؟

8 ❤️

772387
2019-06-08 21:57:36 +0430 +0430

عااااالییییییی بود
فدات

0 ❤️

772418
2019-06-08 23:06:24 +0430 +0430

اگه منم کونی نمیکنی خواستم بگم کیر بنیان گذار رهبر انقلاب تو کونت ک بخاطر یه داستان تمام مردای اطرافتو کونی کردی

6 ❤️

772421
2019-06-08 23:22:51 +0430 +0430

سوال منو جواب بدید برم بخابم بابات گی بوده پس کی بوکونه ننت بوده چطوری به دنیا اومدی حتمن با لقاح مصنوعی یا نه تو رو واقعن لک لک ها آوردن یاد اون جکه افتادم یارو بچه دار نمیشده میره دکترمیگه شما عقیمی طرفم میگه ای بابا این مشکل موروثی ماست

1 ❤️

772423
2019-06-08 23:28:25 +0430 +0430

خیلی خیلی قدیمیه این داستان
ملتو اوسکول فرض کردی؟
و داشتی از یه جنده خونه کپی کردی که چی بشه

0 ❤️

772462
2019-06-09 03:59:07 +0430 +0430

داستان قشنگی بود ولی اخرش واقعا حال بهم زن بود.چرا واقعا گی ها اینقدر بدبختن و هیچکس درک نمیکنه مارو.
نمیدونم چرا باید عاشق مردی شی که همسن پدرت و گی هست؟خب بازم میگم داستان خوبی بود ولی اخرش… فقط یکی که خودش یه همجنسگراس میتونه یه همجنسگرای دیگه رو درک کنه

3 ❤️

772463
2019-06-09 04:00:20 +0430 +0430

حاصل ضبدری شنیده بودم ولی حاصل گی ن!!!

1 ❤️

772477
2019-06-09 05:10:11 +0430 +0430

داستان گی “آرش مفعول واقعی” بهترین داستان گی بوده تا حالا اینا چرته

0 ❤️

772500
2019-06-09 08:02:39 +0430 +0430

اونقد طولانی و چرت بود که نخوندم?

0 ❤️

772513
2019-06-09 08:53:57 +0430 +0430
c66

؟کس شعر زدی زمین

0 ❤️

772521
2019-06-09 09:52:43 +0430 +0430

خیلی طولانیه

0 ❤️

772538
2019-06-09 11:03:39 +0430 +0430
NA

من که نفهمیدم چی شد

0 ❤️

772550
2019-06-09 14:03:13 +0430 +0430

" وظیفه داشته از انقراض نسل پدری جلوگیری کند "

خوب پدرت به همین وظیفه اش هم که ریده !! اونم با ر دسته دار

گاوین ، گوسفندین یا دایناسوری چیزی هستین که نسلتون نباید منقرض میشد؟؟؟؟؟

آها یادم اومد ، خانوادگی " کون " تشریف دارین
پدرت ازدواج نمیکرد نسل کون ها منقرض میشد . انتر

3 ❤️

772817
2019-06-11 08:20:23 +0430 +0430

واااااااییییی خدا چقدر خندیدم به کامنت اول
ولی جدا از این داستانت خیلی خوب بود
کاملا تونسته بودی مشکلات فردی و اجتماعی که افراد همجنسگرا دارن رو توصیف کنی
ای کاش مردم و کل مملکت و حکومت میتونستن این مشکلاتو ببینن تا دیگه با همجنسگرا ها مثل حیوون برخورد نکنن
هیچ چیز برای یک همجنسگرا و کسایی که اطرافشن بدتر از این نیست که اونو مجبور به ازدواج کنن

0 ❤️

877262
2022-06-02 03:34:30 +0430 +0430

این داستان رو یه جای دیگه و خیلی وقت پیش خونده بودم هرچند کپی کردی ولی داستان شدیدا به واقعیت نزدیکه و خوندنش برای یه گی واقعی لذت بخشه

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها