پدوفیل (۲ و پایانی)

1396/09/12

…قسمت قبل

سیما پلک نمیزد نفس نمیکشید خون توی رگ هاش خشکیده بود و انگار که سیلی خورده باشه صورتش داغ شد و اشک از روی ناباوری چشم های گشاد شده ش رو پر کرد. ضربه عظیم تر از اون چیزی بود که بتونه باورش کنه! مثل مجسمه خشکش زده بود و با چشم هایی بی فروغ به تخت و صحنه منزجر کننده روبرو خیره مونده بود.
مسعود بمحض باز شدن ناگهانی در و دیدن سیما, وحشتزده و هول خورده آنچنان به سرعت عقب کشید که جیغ از سر دردِ بچه بلند شد. مگه سیما خواب نبود?! اینجا چیکار میکرد?!
هیچ حرفی رد و بدل نمیشد, فقط نگاه بود و نفس های حبس شده در سینه! سیما نگاهش رو بسختی از شلوار پایین کشیده و پاهای لخت پسرش گرفت به چهره ی وحشتزده ش داد و در نهایت نگاه خاموشش رو متهم کننده به مسعود دوخت…چیزی توی دلش تکون خورد و حبابِ باورش بود که به یکباره ترکید. چرا دنیا به آخر نمیرسید?! جهنم تر از این لحظه در زندگی ش وجود نداشت.
مسعود درحالیکه با یک دست, گیج و بهت زده شلوار و شورتش رو بالا میکشید, محتاطانه از بچه فاصله گرفت و با لکنت گفت: تو…توضیح میدم سیما…
چه توضیحی داشت? سیما انگار که قدرت تکلمش رو از دست داده باشه چند بار دهانش رو باز و بسته کرد ولی هیچ صدایی ازش خارج نشد. مسعود از تخت پایین پرید و سیما با شنیدن هق هق کودکانه پسرش از شوک اولیه خارج شد. هردو دست لرزونش رو جلوی دهانش گرفت و درحالیکه اشک میریخت بی اختیار خنده ای کرد…خنده ای کوتاه و دیوانه وار از سرِ خشم…
مسعود نزدیک تر شد و سیما بمحض تلاقی نگاهش با اون و دیدن چشم هایی که هنوز از سر شهوت خمار بود دوباره به خنده افتاد. اینبار برنده تر و شکننده تر از قبلی! سعی کرد جلوی خنده ش رو قبل از اوج گرفتن و منتشر شدنِ زهرش بگیره ولی نتونست انگار اسیر اون صدا شده بود. اصلا چرا میخندید?! خودش هم نمیدونست…چی اینقدر خنده دار بود?! رابطه جنسی شوهرش با پسر خردسالش?! مسعود اینقدر رذل بود? مردی که بیشتر از یکسال باهاش زندگی مشترک داشت, این شوهر محبوب, کارمند نمونه, مورد اعتماد تمامی افرادی که میشناختنش…تمام این مدت چطور تونسته بود هیولای درونش رو مخفی نگه داره? اصلا خودش چطور اون رو نشناخت? چه جور زنی بود که اینطور فریب خورده بود? نه! مغزش بیشتر از این نمی کشید, نمی تونست چیزی رو که به چشم دید هضم و باور کنه داشت دیوانه میشد و از سر بیچارگی و درد قهقهه میزد و همزمان اشک میریخت.
مسعود وحشتزده از لو رفتن راز کثیفش و عصبی از شنیدن خنده های دیوانه وار سیما و گریه های کودکانه عرفان, هردو دستش رو به سمت همسرش دراز کرد و بازوهاش رو چسبید: آروم بگیر سیما, به من گوش بده یه لحظه!.."…صداش بوضوح میلرزید. بخاطر شهوت خالی نشده اش بود یا شوک وارده از لو رفتن کثافت کاریش?!
بناگه خنده سیما متوقف شد و با چنان خشمی بازوش رو از دست مسعود پس کشید که تعادلش رو از دست داد، چند لحظه روی پاهایی که به زحمت احساسش میکرد تلوتلو خورد ثانیه ای بعد روی زمین افتاد. مسعود اینبار کنارش زانو زد سعی داشت بلندش کنه ولی همینکه دستش با بازوی سیما تماس پیدا کرد, چنان نهیبی بهش زد که میخکوب شد: به من دست نزن بی شرررررررررف…
از شدت عصبانیت نفس نفس میزد. موهای بلندش آشفته و نامرتب روی شونه و سر و صورتش پخش شده بود و از چشمهاش خون می بارید. مسعود با بالا تنه ای لخت, با وقاحت تمام مقابلش زانو زده بود و سعی داشت آرومش کنه! با چه رویی حرف میزد? چی رو میخواست توضیح بده? اصلا حرفی باقی مونده بود? نه! دندون قروچه ای کرد مشتهای قفل شده ش رو باز کرد و فریادی کشید: آَشغال بی پدر مادر چطور تونستی…"… به سمت مسعود یورش برد به موهاش چنگ زد و چنگالهاش رو تو پوست صورتش فرو کرد: چطور تونستی اینکارو بکنی حرومزاده بدبخت, چطور تونستی از یه بچه سوءاستفاده کنی…مگه نمیگفتی مثل پسرته…مگه نگفتی مث بچه خودت دوسش داری…"…بدنش قادر به نگهداری خشم فزاینده ش نبود. دیوانه وار به سر و صورت مسعود میکوبید و جیغ میکشید: این بود دوست داشتنت حروم زاده…
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود. مسعود هنوز شوکه و گیج بود و نمیدونست گندی که زد رو چطور باید پاک کنه! فورا به مچ هردو دست سیما چنگ انداخت تا مانع ضرباتی که با مشت به سر و صورتش میکوبید بشه: بسه دیگه…بسههه…یه دیقه وایسا ببین من چی میگم…
جثه ی ظریف سیما حریف اندام تنومند مسعود نبود و مسلما هیچ شانسی در برابرش نداشت پس ناچارا آروم گرفت. نفس عمیقی کشید دوباره یکی دیگه، دستش رو با خشم پس کشید اشک رو از چشم هاش پاک کرد و بی اهمیت به نگاه ناباور مسعود به زحمت بلند شد و مثل یک عروسک کوکی, تلوتلو خوران با چشم های وق زده بسوی تخت رفت و به پایین تنه ی لخت و اشک هایی که روی گونه های پسرش میغلتید نگاه کرد.
بلافاصله با یادآوری تصاویری مبهم از روزهای گذشته دنیا دور سرش چرخید و تو قعر تاریکی و ظلمت فرو رفت…" نگاه های عجیب مسعود به پسرش روزهای اول آشنایی…وقتهایی که از خواب شبانه بلند میشد و اثری از مسعود روی تخت نمیدید…چهره ی رنگ پریده عرفان و ترس و وحشتش از نزدیکی های گاه و بیگاه مسعود یا روزهایی که ملتمسانه اشک میریخت و ازش میخواست توی خونه با اون تنهاش نگذاره! لَنگ زدنهاش…حمام های دونفره طولانی یا به قول مسعود پدر پسری…شلوارهایی با لکه های خون…لباسهایی که خود مسعود با اصرار میشست…بوسه ها و نوازش های طولانی…علاقه و محبت بیش از اندازه ش…"
سیما با هر تصورِ جدید احساس تهوع بیشتری میکرد. نفسش به سختی بالا می اومد و با انقباضات کوتاه و دردناک از سینه ش خارج میشد. چه جور مادری بود که تمام این مدت درد و رنج و حرف تنها فرزندش رو نفهمید? چطور متوجه حضور یک هیولا توی خونه نشده بود?
عقل از سرش پریده بود نمیدونست چیکار باید بکنه تا آروم بگیره و تصویر زننده ی روی تخت از ذهنش پاک بشه , خشم از سر بیچارگی تمام وجودش رو گرفته بود و صورتش مثل لبو قرمر شده بود. باید دست پسرش رو میگرفت و از اینجا میرفت باید شکایت میکرد باید وکیل میگرفت و همسرش رو بی حیثیت میکرد. چطور بیش از یکسال باهاش زندگی کرده و هیچ سوءظنی بهش نبرده بود? اون حرومزاده نقشش رو خوب بازی کرده بود یا حماقت و کوتاهی از خودش بود?
بی توجه به سیما سیما گفتن های مسعود به لبه ی تخت چنگ انداخت و سعی کرد خودش رو صاف نگه داره. زردآبی که دهنش رو پر کرده بود قورت داد و دستش رو بطرف عرفان دراز کرد: پاشو مامان…پاشو باید از اینجا بریم…"…بغض و بُهت و اشک و صدای گرفته ی ته گلویی اجازه صحبت کردن بهش نمی داد.
مسعود درحالیکه دکمه های پیراهنش رو میبست تا سینه لخت و پر موش رو مخفی کنه جلو رفت و با حیرت پرسید: کجا میخوای بری?
سیما توجه نکرد. بی حرکتی عرفان رو که دید خم شد و با خشم دست بچه رو گرفت و کشید: پاشو…
عرفان از درد و ترس زانوهاش رو بغل گرفته توی خودش مچاله شده بود که بمحض تماسِ دست مادرش وحشت زده ناله ای کرد: درد دارم…نمی تونم راه برم…
قلب سیما با شنیدن این جمله از غم و درد مچاله شد. نهایت سعی ش رو کرد که خودش رو کنترل کنه ولی با این وجود نتونست جلوی اشک هاش رو بگیره؛ درحالیکه اشک میریخت و فریاد میکشید و به مسعود ناسزا میگفت خم شد و با دستی لرزون شلوار و شورت پسرش رو بالا کشید اون رو بغل گرفت و به زحمت کمی از روی تخت بلند کرد بعد به طرف در اتاق چرخید اما مسعود راهش رو سد کرده بود: کجا میخوای بری این وقت شب? کیو داری بری پیشش بدبخت? بچه رو کجا میبری?
سیما پسرک رو توی آغوشش جابجا کرد و مسعود رو دور زد. خشم سردی از نگاهش میتراوید: بدبخت تویی کصافط بی همه چیز…"…چشم هاش به دلیلِ خشم بی اندازه از حدقه بیرون زده و صداش به علتِ فریاد بلندی که کشید میلرزید: بیچارت میکنم مسعود…به خاک سیاه میکشونمت کثافت حیوون…کاری میکنم روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی!
مسعود نفس عمیق و پر حرصی کشید و کلافه دستی لای موهای سیاهش برد. کنترل اوضاع کاملا از عهده ش خارج شده بود و همه چیز رو از دست رفته میدید. سیما که از خونه بیرون میرفت, پاش که به کلانتری میرسید زندگی و آینده و شغل و موقعیت اجتماعیش به خطر می افتاد. نباید اجازه بیرون رفتن میداد. پشت سر سیما از اتاق خواب عرفان خارج شد تند قدم برداشت دوباره راهش رو سد کرد و خیره به چشم های سرخ شده و مژه های از اشک خیس شده اش محکم و جدی گفت: تا حرفامو نشنیدی حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری سیما, نمیتونم اجازه بدم بری…باور کن قصدم اذیت کردنش نبوده و نیست…من عرفانو…
سیما بهت زده خیره به چهره ی مستاصل مسعود داد کشید: نمی خوام کثافت کاریتو توجیه کنی! نمی خوام توضیح بدی! نمی خوام هیچی بگی…"…نه نفسش درست و حسابی بالا می اومد و نه جونی تو پاهاش بود واسه قدم برداشتن, اما باید میرفت. مهم نبود حالش خرابه! مهم نبود کفشی به پاش نیست! شالی روی سرش نیست و لباس مناسبی تنش نیست! مهم این بود که باید میرفت, که تو اون لحظه اونجا نباشه! بازوش رو کشید که ولش کنه، اما مسعود محکم تر گرفتش و بلندتر پرسید: نمی خوای حقیقت رو بدونی?
-: نههههه!
بخاطر سنگینی عرفان و وقاحت این به اصطلاح مرد نمیتونست درست نفس بکشه. هوارو به شدت وارد ریه هاش میکرد ولی با اینحال داشت خفه میشد. باید از این خونه ی لعنتی از این محیط خارج میشد، باید از مسعود دور میشد. به هوای تازه احتیاج داشت! جیغ کشید: از سر راهم برو کنار عوضیِ پست فطرت …"…گفت و مسیرش رو کج کرد.
مسعود خونسرد و بی تفاوت, بی اهمیت به ناسزاهای زنِ زخم خورده هر مسیری رو که میرفت راهش رو سد میکرد و اجازه عبور نمیداد. سیما رو دوست داشت. حتی میشه گفت زندگی مشترکش رو با عشق و علاقه ای صادقانه با اون شروع کرده بود با اینحال نمیتونست منکر میل جنسیش به کودکان نابالغ بشه: صداتو ببُر زن … میخوای همه رو بکشونی اینجا? یه لحظه خفه خون بگیر تا برات توضیح بدم!!!
سیما داد کشید: چیووو میخوای توضیح بدی هرزه ی نجس??? با چشمای خودم دیدم که داشتی بهش تجاوز میکردی…
مسعود کلافه و عصبی قدمی برداشت به سیما نزدیک تر شد و دست دراز کرد تا بچه رو از آغوش مادر جدا کنه: باشه خودت هر قبرستونی که میخوای برو, ولی عرفان جایی با تو نمیاد…"…تنها روشی که میتونست سیما رو توی خونه نگه داره همین بود…ولی تا کی? نمی دونست.
سیما مثل ماده شیری که به حریمش حمله شده باشه, دستش رو سفت دور کمر بچه حلقه کرد و از ته حنجره داد کشید: بخدا قسم دست بهش بزنی میکشمت مسعود…گم شو برو عقب…
همین لحظه زنگ خونه و همزمان ضربه ای به در و صدای زنی مسن به گوش رسید: سیما جون, حالت خوبه? مشکلی پیش اومده?
منیر خانم بود. پیرزن فضول همسایه! مسعود براحتی و با یک حرکت عرفان رو از آغوش سیما بیرون کشید و اون رو که از ترس و وحشت میلرزید زمین گذاشت. خودش هم روی یک زانو مقابلش نشست و هردو بازوش رو چسبید: منو ببین عرفان, مادرت که حرف منو گوش نمیده حداقل تو بهش بگو, بگو که همیشه دوستت داشتم…بگو که همه کارام از روی علاقه بود…غیر از اینه? من تا الان اذیتت کردم? صدمه ای بهت زدم?.."… خیره به چشم های از ترس گرد شده و خیس بچه اینبار با لحنی ضعیف تر ادامه داد: یادته که زیر تختم چی قایم کردم, هاا? یادته? پس بهش بگو …
به آنی تصویر چاقوی زیر تخت و بدن قطعه قطعه شده ی مادر مقابل چشمهای پسرک شکل گرفت. چونه ش لرزید بغضش شکست و به هق هق افتاد.
از سر تا پای سیما به رعشه افتاده بود و از خشم می لرزید. چی کم گذاشته بود توی زندگی زناشویی که کارش به اینجا رسید? چی شد که مسعود به سوی پسرش سوق پیدا کرده بود? چه اشتباهی کرده بود? تقاص کدوم گناهش رو پس میداد? نمی دونست. نمی فهمید. درک نمی کرد.
هرگز در تمام عمرش اینقدر احساس درموندگی و بی کسی نکرده بود حتی وقتی که شوهرش مُرد…این چه سرنوشت شومی بود که بهش دچار شده بود? گر گرفته و داغ کرده جلو رفت و سعی کرد پسرش رو از چنگال اون گرگ دربیاره ولی مسعود اجازه نداد نزدیک بشه با کفِ دست به شکمش کوبید و قدمی به عقب هولش داد.
سیما از پشت به میز ناهار خوری کوبیده شد. میز لرزید و گلدون کریستالِ روش تکونی خورد. صدای زنگ خونه و همسایه ها همچنان از پشت در به گوشش می رسید. میتونست از همسایه ها کمک بگیره اما مغزش فرمان نمیداد فکش قفل شده بود و سرش داشت از هجوم افکار دیوانه کننده میترکید. شکست خورده از فرط استیصال وقتی صدای گریه بلند عرفان رو شنید بی اختیار دستش رو برای قاپیدن گلدون بزرگ کریستال روی میز دراز کرد و اون رو بالای سرش برد, گلها به سمتی پرتاب شدن و آب کثیف روی شونه و سرامیک زیر پاش ریخت. اونقدر عصبی بود که کنترل رفتارش دست خودش نبود! با قدم های سنگین و کوک شده به سمت مسعود رفت و به اون که پشت بهش روی زانو نشسته و پسرش رو تهدید میکرد نگاه کرد. تموم شد. هرچقدر کم گذاشته بود کافی بود. باید تلافی میکرد…
دندون هاش رو روی هم فشرد انگشتهاش رو دور گلدون کریستال محکم کرد و با نفسی حبس شده در سینه ضربه اول رو کوبید…درست پشت سرش…
به آنی نفس مسعود برای لحظه‌ای قطع شد و سرش از شدت ضربه سِر شد و روی تنش سنگینی کرد. انگشتهای کرخت شده ش پایین افتاد بازوی عرفان رو رها کرد و با چشم هایی از حدقه دراومده به چهره ی ناباور بچه خیره شد…درد شدیدی پشت سرش احساس میکرد…
سیما از خشم میلرزید و ثانیه ای از تجسم کردن صحنه تجاوز مسعود به پسرش و شکنجه دادن خودش دست برنمیداشت…پس گلدون رو بالا برد و دوباره کوبید…یه بار، دو بار، سه بار، محکم، محکم، محکم تر! جیغ میکشید و اشک میریخت و بی توجه به عرفانِ وحشت زده که شاهد چنین صحنه وحشتناکی بود پشت سر مسعود میکوبید و ناسزا میگفت تا اینکه گلدون شکست, تکه ای از شیشه پوست دستش رو برید و همزمان تنِ مسعود, بی جان مقابل پاهای کوچک عرفان پخش زمین شد…
برای لحظه ای سکوت سنگینی برقرار شد و سیما با بی حرکت شدن مسعود بالاخره آروم گرفت. خسته بود و عجیب بود که دیگه اون احساس عصبانیت و خشمِ کشندهی چند ثانیه پیش رو نداشت؛ عجیب بود که حس میکرد ذهن و دلش به یکباره خالی شد. انگار سبک شده بود, انگار دیگه تو سینه ش دلی نداشت و درونش کاملا تهی شده بود. انگار مُرده بود.
عرفان نگاه وحشتزده ش رو از مسعودِ خاموش شده گرفت و به قیافه ی داغون، خیس عرق و سر و وضع آشفته مادرش نگاه کرد. با وجود درد شدید تو ناحیه کمر و باسن آهسته به سمتش قدم برداشت و دستهای کوچکش رو دور تنش حلقه کرد. قلب کوچکش مثل گنجشکی گرفتار در قفس محکم به درو دیوار قفسه سینه ش میکوبید.
سیما تکه های گلدون شکسته رو دور انداخت و بی توجه به خونریزی و سوزش کف دستش بچه رو در آغوش گرفت و دو زانو روی زمین نشست…هیچ حسی نداشت. انگار اصلا در این دنیا حضور نداشت. مغزش کاملا از فکر و درکِ شرایط عاجز و ناتوان شده بود…چه بر سر زندگیش اومده بود? این بود سرانجام عشق آتشینش به مسعود? همینطور که عرفان رو به سینه ش میفشرد نگاهی به رد خون جاری شده روی سرامیک سفید انداخت و سرد و بی روح پرسید: چرا بهم نگفتی?! …
عرفان مثل بچه گربه ای خیس و لرزون برای فرار از سرما و ترس, بین بازوهای مادرش پناه گرفت: ترسیدم… میگفت اگه به کسی بگی هم خودتو هم مادرتو با چاقوی زیر تخت میکشم…
سیما چشم هاش رو بست و لب گزید: چند وقته?.."…بغضش رو قورت داد: منظورم اینه از کی اومد توی تختت و …
عرفان آب بینی ش رو با لباس مادرش پاک کرد و جواب داد و نفس بریده جواب داد: شبی که رفتی تولد خاله مهرنوش و منو با خودت نبردی…
نفس تو سینه سیما گیر کرد. اون شب رو بخوبی یاد داشت. حتی تب و لرزِ روزِ بعد عرفان رو…مدرسه نرفتنش تا چند روز…هزیون گفتن هاش…مرخصی گرفتن چند روزه مسعود و پرستاری کردنش از عرفان توی خونه و اجازه ندادنش برای بردن بچه به بیمارستان…همه و همه بخاطر لو نرفتن اون راز کثیف بود? چرا نفهمید? سرش کجا گرم بود? لعنتی لعنتی! آرواره های فکش رو طوری به هم میکوبید که حس میکرد درحال خرد شدنه…نفس کم آورد, به زحمت نفسی از هوای خفه ی اتاق گرفت و بریده بریده گفت: هیچ غلطی نمیتونست بکنه و تو باید بهم میگفتی…از همون روز اول, نباید چیزیو از مامان پنهان میکردی…
بچه رو از آغوشش جدا کرد و تکونی خورد: اما اشکال نداره, الان میبرمت حموم عزیزم بدنتو میشورم و قبل اینکه اون بیدار بشه و دوباره دستش بهت برسه برای همیشه اینجا رو ترک میکنیم…باشه?!
عرفان کودکانه سری تکون داد. حق با مادرش بود…کاش از اول همه چیز رو بهش میگفت و انقدر از مسعود نمی ترسید…مادرش قهرمانش بود…تا وقتی اون بود هیچکس نمی تونست بهش آزاری برسونه! با چشم های خودش دید که چطور هیولارو شکست داد…کاش هیچوقت چیزی رو ازش پنهان نمیکرد…
سیما کامل بلند نشده بود که صدای زنگ خونه دوباره به گوشش رسید. نگاهی کوتاه به چهره ی معصوم عرفان انداخت بعد رد نگاهش رو به تن بی حرکت مسعود داد و در نهایت با پاهایی که از زانو به پایین حس نمیشد به طرف در رفت و بدون باز کردن پرسید: کیه?.."…باز هم منیر خانم بود…پیرزن فضول همسایه, پفی کرد و کلافه پرسید: کاری داشتید?.."…صداش میلرزید…
:- نه مادر الان که جواب دادی خیالم راحت تر شد…بلند شده بودم برای نماز که صدای داد و فریاد از خونه تون به گوشم رسید ترسیدم خدای نکرده اتفاقی افتاده باشه …همه خوبن مادر? عرفان چطوره?
سیما کوتاه جواب داد: خوبیم ما…لطفا…لطفا برید…"… و از در فاصله گرفت و دیگه به حرفهای منیر توجهی نشون نداد. باید عرفان رو حموم میبرد کثافت و نجاستِ مسعود رو از تن پاک پسرش میشست وسایلش رو جمع میکرد و هرچه زودتر, قبل از بهوش اومدن مسعود برای همیشه از اینجا میرفت…
درحالیکه به طرف عرفان قدم برمیداشت بی اختیار نگاهش رو به تن بی حرکت مسعود و خونی که اطراف سرش رو احاطه کرده بود دوخت و ناگهان برای لحظه ای فکری از ذهنش خطور کرد که حس کرد روح از بدنش جدا شد…با اون تعداد ضرباتِ سنگین اصلا مسعود زنده بود یا…آب دهانش رو با وحشت قورت داد. ضربان قلبش تند و نفس هاش به شماره افتاده بود. اگه…اگه مُرده باشه چی?! با قدم هایی کوتاه و لرزون جلو رفت. کنار بدن بی حرکت مسعود روی یک زانو نشست و کمی خم شد تا صورتش رو ببینه! چشمهاش بسته و خون از گوشه لبش روان بود…انگار سالها بود که خوابیده…با ترس و لرزی آمیخته با تنفر دستش رو جلو برد مقابل بینی و دهانش گرفت تا تنفسش رو چک کنه! یک ثانیه, دو ثانیه, بیست ثانیه, یک دقیقه, دو دقیقه…نه! دم و بازدمی نداشت. بناگه دنیا روی سرش آوار شد. سرگیجه ی شدیدی گرفت و چشم هاش سیاهی رفت. چرا مسعود نفس نمی کشید?
علی رغم سرمای شدید پیشونیش عرق کرده بود و دونه های درشت عرق روی صورتش میچکید, درحالیکه چشم هاش از بهت و حیرت و درموندگی از حدقه بیرون زده بود تنِ بی جان مسعود رو تکون داد…اولش آروم آروم ولی وقتی دید همچنان بی حرکته تندتر تکون داد که باز بی فایده بود. نفسش بالا نمی اومد دست بی حس و کرختش رو جلوی دهانش گرفت و نجواکنان نالید: چیکار کردم خدایا…"…
ناگهان بویی مشمئز کننده از خون کفِ دستش به مشامش رسید. با عجله دستش رو از صورتش جدا کرد فکش رو محکم درهم قفل کرد و از بین دندون های بهم فشرده ش نفس عمیقی کشید ولی هوایی وجود نداشت یا لااقل اون حس نمیکرد…داشت خفه میشد…به همین راحتی آدم کشته بود?! نه! به سمت مسعود هجوم برد. تنِ بی جانش رو به زحمت و فشار به پشت برگردوند و به گونه های خون آلودش سیلی زد و همزمان جیغ کشید: بلند شو حیوون… بلند شو بی شرف… نباید الان بمیری نباید اینجوری بمیری…"…برای رهایی از این کابوس دست و پا میزد. نمیتونست اون چه اتفاق افتاده بود رو هضم کنه پس دوباره فریاد کشید: بلند شو هیچی ندار…"…وحشتزده به صدای قلبش گوش داد که وقتی جسمی تپنده رو اون زیر حس نکرد سرش ناباور, هیستریک و پرحرص به چپ و راست تکوخورد. مسعود انگار سالها بود که مُرده!
عرفان بهت زده به حرکات هیستریکی و دیوانه وار مادرش چشم دوخته بود. چه اتفاقی داشت می افتاد? نمی دونست…
قبول و باور و درکِ کشتن یک آدم هرچند که مسعود بویی از انسانیت نبرده بود سخت و غیرممکن بود. تصویر تن رقصانش بالای چوبه ی دار به آنی جلوی چشمهاش نقش بست و سلولهای مغزش رو متلاشی کرد! این جهنم برای سیما سوزنده تر از اونی بود که بتونه تحملش کنه! این دردی که توی سینه داشت این سوزشی که توی چشم هاش بود این حسِ تلخ عذابی که وجودش رو فرا گرفته بود داشت دیوانه ش میکرد. در عرض یک شب هرچیزی که داشت رو از دست داد. سرخورده و ناامید خیره به جنازه مردی که تا همین یک ساعت پیش عاشقانه میپرستیدش از سر ناتوانی و عجز جیغ کشید و زمزمه کرد: نه! بی صدا لب زد: نه! آروم آروم صداش بالاتر رفت و درنهایت از ته حلق هوار کشید: نهههههههههههه!
کجای زندگیش اشتباه کرده بود? کاش هیچوقت عاشق مسعود نمیشد!

نسیم خنک بهاری سر و تنش رو نوازش میکرد. نفس عمیقی کشید و همینطور که از لغزیدن باد روی پوستش احساس خوشایندی داشت دستش رو سایه بون چشم هاش قرار داد تا نور آفتابِ نیمروزی که از لابه لای شاخ و برگ درختان روی صورتش می تابید بیشتر از این اذیتش نکنه, کمی روی نیمکت جابجا شد و درحالیکه به وسایل بازیِ محوطه پارک و بچه های قد و نیم قد نگاه میکرد آهسته پرسید: میتونم نگاه کنم?
صدای نازک و ظریفِ دختربچه فورا به گوشش رسید: نههه…هنوز کامل نشده صبر کن تا خودم بهت بگم…بعدشم, جواب سوالمو ندادی که…
آهسته برگشت ابرویی بالا انداخت و به دخترک که روی نیمکت چمبره زده و با مداد شمعی نقاشی میکشید نگاه کرد: جواب کدوم سوال?
دخترک سر از دفتر بلند کرد. اخم بامزه ای کرده بود…با شیرین زبانی گفت: بعد اینکه مادرت از دست هیولا نجاتت داد چی شد?
لبخند تلخی زد و با مکث نگاهش رو دوباره به بچه های داخل زمین بازی دوخت: یه هیولای دیگه اومد و مادرمو ازم گرفت و برد…دیگه نه پدر داشتم نه مادر بخاطر همینم منو تحویل به جایی دادن تا اونجا با بچه هایی که همه مثل خودم بودن بزرگ شم…
دخترک با چشم های گرد شده از تعجب به نیمرخ یخزده ی مرد جوان نگاه کرد: مادرتو کی با خودش برد?
با یادآوری گذشته بی اختیار یه بغضِ لعنتی، یه بغض از زورِ ناراحتی، از زور ترس، از زور درموندگی نشست بیخ گلوش. لبی گزید. نفس عمیقی کشید و پر حسرت گفت: میدونی اعدام یعنی چی و اعدامی به کی میگن?
دخترک لب ورچید: نه!
سری تکون داد و خیره به پسربچه ای که از سرسره بالا میرفت ادامه داد: بزرگ شی میفهمی…"…اشکی که جمع شده بود توی چشماش نه به خاطر سرگذشت مادر, بلکه به خاطر خودش بود! به خاطر خیلی از روزهای عمرش که به جرم گناه نکرده گذشت! به خاطر خیلی از روزهاش که تباه شد! به خاطر خیلی از تجربه هایی که می تونست داشته باشه و همه ش سوخت و خاکستر شد. تو وجودش, توی ذهنش, توی روحش انقدر درد داشت که مطمئن بود هیچ مرهمی براش پیدا نمیشد…جز یک چیز…
نگاهش رو به دختربچه داد و پرسید: مادر تو چطوره? مراقبته? تو خونه تنهات نمیذاره? حرفاتو باور میکنه? شبا که خوابی میاد بهت سر میزنه?
دخترک شونه ای بالا انداخت و دوباره مشغول نقاشی شد: نمیدونم که…فکر کنم همینطوره…اما الان باهاش قهرم …
-: چرا ?
مداد شمعی قرمز رنگش رو بالا آورد مقابل چشم های مرد جوان گرفت و با لحنی غمزده اما معصومانه و شیرین گفت: برام مداد شمعی جدید نخرید…گفته اینا باید تموم شن بعد میخرم…
خندید. بلند و ناگهانی…اشکی که گوشه چشمش سُر خورده بود رو با نوک انگشت پاک کرد و بریده بریده گفت: امان از دست این مادرا که هیچوقت به خواسته بچه ها اهمیت نمیدن…"…خیره به چشم های قشنگ بچه لبخند دلنشینی زد و دست کوچکش رو گرفت و پوست لطیفش رو نوازش کرد: میخوای بریم من برات بخرم?
دخترک خنده نمکینی کرد. دندونهای نیشش هردو افتاده بود. سری تکون داد دست مرد جوان رو فشرد و سرخوشانه گفت: بریم !!!

پایان

نتیجه اخلاقی: پدوفیل نباشیم :)

نوشتن: روح.بیمار


👍 67
👎 4
28644 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

664054
2017-12-03 21:13:32 +0330 +0330

خب خب اینم از قسمت پایانی این داستان…
نکروفیلی نوشتیم اینم از پدوفیلی , حالا موضوع داستان بعدیم هست کانیبالیسم یا آدم خواری …مایل بودین اونو هم دنبال کنید …
از الان گفتم بدونید که بعدا نیاید نگید وااای مامااانم اینا و فلان خخخخخخخ

3 ❤️

664056
2017-12-03 21:16:10 +0330 +0330

فدااااات قشنگترین سااامی دنیاااا

مرسی از توووووو عزیزم

خوندی? یا فعلا لایک خالی بود ?

3 ❤️

664057
2017-12-03 21:17:14 +0330 +0330

اینا چیه می نویسید؟ یه داستان خوب بین اینا نمیشه پیدا کرد

0 ❤️

664061
2017-12-03 21:21:40 +0330 +0330

فدات ایول جان لطف داری

شهرزار عزیز دقیق بگردی داستان خوب زیاد هست توی سایت…بگرد و پیدا کن

فدااااتم سامی عزیزمممم
متوجه شدم …به به چه خوبه که با آدم خواری هم پایه ااااای
جاهای مخصوووص?
خخخ

1 ❤️

664064
2017-12-03 21:22:36 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود مثل همیشهههه (clap)
اون دختر اخر قصه چقدر ناز بود ^___^

1 ❤️

664069
2017-12-03 21:26:09 +0330 +0330

شوماخر کی بودی توووووو?
غلط املایم هست “کصاااافط” خخخخ واهااای ببخشید
هشتگ همه خوباااااااا

شانای عزیزم لطف داری
آره خیلی گوگولی بود دختر کوچولو…

1 ❤️

664071
2017-12-03 21:29:56 +0330 +0330

طفلک بیچاره زندگیش به گند کشیده شد
لعنت به هرچی آدم شهوت پرست و گرگ صفته

1 ❤️

664079
2017-12-03 21:48:51 +0330 +0330

به نظرم توی این داستان یا اتفاقای اینجوری بیشترین کسی که اسیب میبینه “مادر” هستش…
به هر حال بی توجهی به فرزند توسط هر خانم شاغلی پیش میاد و طبیعیه قبول دارم که ‘مادر’ وظیفش رسیدگی و توجه به فرزندشه اما با توجه به شرایط اقتصادی این روزها خیلی از مادر ها برای رفع نیاز هاشونه که کار میکنن…!
وو کسایی مثل سیما عذاب هایی که میکشن به خاطر از دست دادن همسر اول…خیانت همسر دوم…و از همه بیشتر عذاب وجدانیه به خاطر عذاب کشیدن فرزندشون میکشن و خودشون رو باعث و بانی این ماجرا میدونن هستش…
اگه این فرهنگ توی جامعه رواج پیدا کنه و مسائلی از این دسته برای بچه ها باز بشه شاید این اتفاقات به حداقل برسه…
شاید اگه عرفان همون دفعه ی اول به مادرش گفته بود نه دردش به این شدت میشد…نه مادرش قاتل میشد…و نه تا اخر عمرش رو بی کس چ تنها زندگی میکرد…

1 ❤️

664083
2017-12-03 22:02:14 +0330 +0330

درود آرمین جان، سیستم آگاهی بخشی، رسانه ای درجامعه ضعیفه، چون یا دروغ می بافند و یا سانسور میکنن. پدوفیلی همه که نمیدونن چیه، هر دوقسمت خوندم، عالی بود.
آفرين 10 ?

1 ❤️

664085
2017-12-03 22:05:02 +0330 +0330
NA

ﻧﺎﻣﻮﺳﻦ ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﺍﻭﻥ ﺗﻴﻜﻪ ﺍﺧﺮ ﺍﻟﻠﺨﺼﻮﺹ ﻣﺪﺍﺩ ﺷﻤﻌﻴﻮ ﺍﻳﻨﺎ=)
ﻳﺎﺩ ﺍﻭﺳﺘﺎﺩ ﻃﻮﺳﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﻳﻌﻨﻲ ﻛﻲ ﻛﻴﻮﻥ ﺍﻭﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ 🙄
ﻧﻪ ﺍﻏﺎ ﻣﮕﻪ ﻣﻴﺸﻪ ﺍﺻﻠﻦ ﺍﺻﻄﻮﺭﻩ ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺩﻭﺳﺘﻤﻮﻥ ﺍﺻﻄﻮﺭﻩ ﻫﻢ ﻓﺮﻭﺭﻳﺨﺖ
ﻣﺜﻪ ﺩﺯﺩﻱ ﺍﺯ ﺷﺎﻩ ﺩﺯﺩ ?

1 ❤️

664086
2017-12-03 22:08:08 +0330 +0330

آرمین دیوس چرا هی زجرمون میدی کم غصه داریم حالا نمیشد با ی ضربه فقط بیهوشش می کرد بعد می رفت خار و مادر طرف رو جلو چشمش میاورد دلمون خنک بشه --
حتما باید نصف شبی غم عالم بیاد رو دلمون کزکژ با این قلم توپت -
-
حالا اینا کم بود آدم خواری هم می خوای بنویسی؟! خو شیطان کیست رو تموم کن خرررررر -_-
اعصاب نذاشته نصفه شبی
حاژی خوب مینویسی ولی زجرمون نده ?

2 ❤️

664094
2017-12-03 23:00:24 +0330 +0330

درود بر تو رفیق. عالی بود. ولی ایکاش یه جور دیگه تمومش میکردی. با کمی الفاظ حقوقی میشد این مادر دلسوزی که خطا کرده بود و حالا با عشق فرزندشو نجات داد رو هم رها کرد.

1 ❤️

664095
2017-12-03 23:03:03 +0330 +0330

منظورم از خطا در نیافتن حالات و تغییرات روحی و رفتاری فرزندش بود

1 ❤️

664096
2017-12-03 23:16:27 +0330 +0330

قسمت اول داستان یه نویسنده همجنسگرا نشست با آب و تاب بدن سکسی یه بچه رو توصیف کرد که اشتب بو هرکی هم گفت ایراد داره نویسنده روبروش قلم رو برداشت یه چیزایی نوشت …
این قسمت 50 سطر وحشت و غم و ناله بود یهو زد اون شیطان رو کشت خوش اعدام شد عرفان بچه باز شد تموم .
هیچ کجای این کره خاکی واسه همچین قتلی یه نفر دیگه رو اعدام نمیکنن
داستان تو سایت شهوانی فقط و فقط مرگِ فروشى نویسنده دو خط نوشته یک میلیارد برابر این خزعبلات معنی و مفهوم داره

1 ❤️

664111
2017-12-04 01:42:57 +0330 +0330

جناب سامی من با کسی دشنم نیستم که بهش انگ بزنم یا نزنم . نویسنده فقط نظرات موافق رو قبول و نظرات مخالف رو به شدت سرکوب کرده که نشون از چیره دستیشونه قبول
داستان رو دو قسمت کرده قسمت اول رو اگه کسی نخونه هیچی از دست نمیده
همین قسمت دوم گویای همه چیزه نویسنده هم آنتوان چخوف نیست بیشتر از این انتظار داشته باشیم
خواننده هم که خودم باشم نقاد با مدرک بین المللی نیستم

وقتی کارگزاران انوشیروان ساسانی در حال بنا کردن کاخ کسرا بودند به او اطلاع دادند که برای پیشبرد کار ناچارند برخی از خانه هایی که در نقشه بارگاه ساسانی قرار گرفته اند را نیز به قیمتی مناسب خریداری و سپس ویران کنند تا دیوار کاخ از آنجا بگذرد، اما در این میان پیرزنی هست که در خانه ای گلی و محقر زندگی می کند و علیرغم آنکه حاضر شده ایم منزلش را به صد برابر قیمت واقعی اش از او خریداری کنیم باز راضی نمی شود. چه باید کرد؟
انوشیروان گفت " از من نپرسید که چه باید کرد. خودتان بروید و بنا به رسم عدالت و روح جوانمردی که همه ما ایرانیان داریم با او رفتار کنید."
کسانی که از ویرانه های کاخ کسری (ایوان مداین) بر لب دجله ی عراق دیدن کرده اند، حتما دیوار اصلی کاخ را هم دیده اند که در نقطه ای خاص به شکل عجیبی کج شده و پس از طی کردن مسیری اندک باز در خطی راست به جلو رفته است. این نقطه از دیوار همان جایی است که خانه پیرزن تنها بود و بنای کاخ را به احترام حقی که داشت کج ساختند تا خانه اش ویران نشود و تا روزی هم که زنده بود همسایه دیوار به دیوار پادشاه ماند.
از آن زمان هزاران سال گذشته است اما دیوار کج کاخ کسری باقی مانده است، تا نشانه روح جوانمردی مردم ایران و عدل پادشاهانشان در عهد ساسانی باشد. دیوار کج کاخ کسری بر جای مانده است تا یادآور آن پیرزن تنها و نماد آزادگی مردم ساسانی و نشانه عدل و عدالت انوشیروان ساسانی باشد.

2 ❤️

664112
2017-12-04 01:45:54 +0330 +0330

این کژی از راستی ماست

1 ❤️

664120
2017-12-04 03:42:42 +0330 +0330

آرمین عزیزم نوشتتو لایک کردم. عالی می نویسی از خط اول تا آخرشو یه نفس عمیق خوندم و به آدمهایی مثل مسعود مثل قاتل آنیتا قاتل اهورا و…لعنت فرستادم. لایک داری پسر خوب.

1 ❤️

664128
2017-12-04 04:40:04 +0330 +0330

دو قسمت رو دنبال کردم و خوندم داستان خوب و آموزنده ای بود و البته یه حقیق تلخ و درد ناک لایک به قلم زیبات.

2 ❤️

664144
2017-12-04 06:48:40 +0330 +0330

هزاربار فوق العاده بود داستانت…
شروع خوب،پایان بندی و نتیجه گیری عالی…

خسته نباشی دوست من:)

امیدوارم پدر و مادر ها بیشتر مواظب بچه هاشون باشن
تا این انحراف کثیف جنسی،به کل ریشه کن بشه…

1 ❤️

664152
2017-12-04 09:39:47 +0330 +0330

دست و پنجت طلا پسرکم دو قسمتو باهم خوندیم و بسی کیفور گشتیم فرزند.
گل کاشتی پسر سرانجام عبرت آموزی شخصیتا داشتن که من به شخصه پشمام فر خورد.
غلط بکنم دیگه به بهانه قرآن آموزی سراغ بچه های مردم برم و به راه راست هدایتشون کنم.
میبوسمت توله

1 ❤️

664153
2017-12-04 09:59:03 +0330 +0330

از اسکلت به روح:
خوب بود ولی نتیجه‌ی اخلاقیو نیازی نبود خودت به صراحت بچپونی تنگ داستان. واگذراش میکردی مخاطبا خودشون بفمن. چه بسا به نظر یکی مث خودم نتیجه‌ی اخلاقی داستان فقط یه دونه نباشه.
ـ «مراقب بچاهاتون باشین تا اونام بعدن مراقب بچاهای دیگه باشن»
ـ «خطر سوءاسفاده‌ی جنسی به بچاها گوشزد شود»
ـ «آموزش درست درمون به بچاها راجب این مسائل»
ـ «مطلع ساختن بزرگترا درصورت قربانی شدن به هر طریق»
ـ «بچه‌داری فقط پس انداختن و شیردادن نیس!»
و…
درضم با کمال احترام قسمت دوم زیاد جالب نبود. انتظار بهتر از اینا ازت میرف. یه سری جاها رو زیادی کــــــــــژ دادی به قول عاقا! به شخصه برام بعضی توصیفات لابه‌لای قضایای داستان، اضافی و کسل‌کننده بود جوری که با وجود موقعیت حساسی که ابتدای این قسمت گنجوندیش، هی از خوندن خسه شدم تا بلخره توی چار نوبت خوندمش! درحالی‌که میتونسی کل این قضایا رو تو یه قسمت مختصر و مفید بذاری که پیگیریش زیاد سخ نباشه برا ملت. بهرحال امیدوارم این از سندروم گشادی خودم باشه نه نگارش تو!
درمورد قانون مجازات اسلامی چندان اطلا ندارم ولی فک کنم قانون درصورت تشخیص تجاوز مسعود به عرفان از طریق پزشک‌قانونی، برا مجازات سیما تخفیف قائل شود.
لذا همین‌جا از اساتید اهل فن تفاضا میشود مبحث حقوقیو بشکافن تا مینیم حکم چیست…

به هر حال خسه نباشی و کارت جای تقدیر داره. ادامه بده…

2 ❤️

664156
2017-12-04 10:25:49 +0330 +0330

پایانش عالی بود
هر چیزی رو میشه برداشت کرد ازش

1 ❤️

664162
2017-12-04 11:13:07 +0330 +0330

کامنت بالا منظور من بودم؟؟ توله چشه مگه ؟؟؟
میزان ارادتمون به شخصو میرسونه حاژی
شوما به دل نگیر زیاد داش

0 ❤️

664169
2017-12-04 13:13:13 +0330 +0330
NA

یه سوال تقریبا وحشتناک???
آخرش چی شد!!!؟؟؟
که دست دختره رو گرفت و …!؟
ینی خودشم مث اون مرتیکه بی خاصیت شده بود یا نه
واقعا رفت مداد شمعی بخره!!؟؟

1 ❤️

664171
2017-12-04 13:31:26 +0330 +0330

مرلین عزیز خون خودتو کثیف نکن لعنت که نمیکنه هیچ روز به روز تکثیر پیدا میکنن

سارینای گل گریههه چرااا?
عزیزم خیلی لطف داری چشممم

مرس سکرت گل چشممممم شیطان هم در رااااهه
مرسی که همراهی میکنی عزیزم

شانای عزیزم حق مطلب رو به بهترین شکل ادا کردی
اتفاقات دو دسته ان …یسری از اونا قابل پیشبینیه و میشه جلوشو گرفت…یسری غیرقابل پیشبینی…
همه میدونیم که بچه های کوچیک توانایی دفاع از خودشون در برابر گرگ های داخل اجتماع رو ندارن…پس این حق به گردن ماست…حالا باید چکار کنیم? مراقبت و آگاه سازی !
مراقبت که و نگهداری که بحثش جداست اما آگاه سازی…
دخترم پسرم حریم خصوصیتو حفظ کن بفهم که زیر شلوارت زیر لباست فقط و فقط متعلق به توئه و اگه کسی هرکسی معلمت دوستت عموت پسر عموت برادرت حتی بقال محل خواست به این حریم نزدیک شه به من بگو و …
چه اشکالی داره یه مادر به دخترش یا یه پدر به پسرش از این حرفا بزنه? این شرم و حیا و عرف بیجا رو باید بندازیم دور اگه میخوایم زندگی سلامتی رو درکنار خانواده داشته باشیم…
متاسفانه مادر قصه ما کوتاهی کرد

چی بگم والا رابین… ما اگه بتونیم فقط و فقط همین دورویی و دلقک بازیو از جامعه ریشه کنیم هنر کردیم به مولا …

1 ❤️

664172
2017-12-04 13:53:01 +0330 +0330

خخخ شادوو فقط اونجاشو دوست داشتی? البته هرکس نظری داره واسه خودش…چون پایان باز بود و نتیجه گیری به عهده خواننده…خخخخخ استاد طوسی بزرگواااااار

شیرین عزیز چرا انقدر خشن اخه? :|
مادره اهمال کاری کرده بود من دوز داشتم به سزای کارش برررسه …نه بیهوش میشد که فایده ای ندااااشت…
فدات عزیزم خوشحالم که دوست داشتی ببخشید که غصه خوردی
اوووف اوووف آدمخواری بسی خفنهههههه
چشمممم اونو هم تموم میکنم عزیزمم…قربونت لطف داااری

خفقان عزیز درسته اون آدم بچه باز بوده و باید مجازات میشد ولی این دلیل نمیشه که هرکسی جرمی مرتکب شد اشخاص خودسر پاشن برن مجازاتش کنن…مملکت قانون داره سنگ روی سنگ بند نمیاد اینجوری که…
مادره متاسفانه از کوره در رفته و شد انچه نباید میشد…

چرت خوان عزیزم مرسی از توجهت خوشحالم که خوشت اومده
نه راستش …یکی اینکه هم خودم میخواستم که مادره بمیره و یکی اینکه چون بچه پسر بود ضربه از پشت سر خورده بود مقتول اولیای دم داشت و اونا قصاص میخواستن و یسری جزییات دیگه …متاسفانه نمیشد رهاش کرد…

بی بی سی جان همین جمله اولت * یه نویسنده همجنسگرا نشست و …* نشون داد نیتت چی هست, پس خودتو خسته نکن الکی…

0 ❤️

664180
2017-12-04 15:17:05 +0330 +0330

سامی عزیزم مرسی از توضیحات تکمیلیت!
نفس خوووووودمی
تا جاییکه یادم میاد هیچ انتقادی رو به تندی برخورد نکردم حتی خودمم قبول داشتم توضیح یسری چیرا زیادی بود…

سکسی گرل لطف داری عزیزم

تینای عزیزم مرسی از همراهیت…واقعا روزی هزار بار هم لعنت بفرستی کمه ولی فایده نداره باید اصولی حل بشه

لز گی گلللل مرسی از لطفت آره به نسبت خوب تموم شد باید دید برداشت شما چی بوده ازش

تنهای عزیز مرررسی, خوشحالم که دوست داشتی

هورنی عزیزم لطف داااری
اره لحظات سخت و دردناکیو داشته مادره …حس عذاب وجدانم از طرفی ازارش میداد
حیف که آخرش مرد
دختر کوچولو مث خودت حبه بووووده خخخخ
قربانت چشممممممم

دکتر عزیز خیلی خیلی لطف داری خوشحالم دوست داشتی
منم امیدوارم حواسها جمع تر بشه مسئولیت پذیرتر بشیم و روزی برسه که با آگاهی کامل قبح این اموزش مسائل جنسی به کودکان بریزه, اینجوری میشه پیشگیری کرد از وقوع خیلی از خطرات

میس سکرت گللللللل مرسی از توضیحات عزیزمممممم

1 ❤️

664181
2017-12-04 15:39:04 +0330 +0330

شادلین عزیزمممم اکانت نو مبااااارک خخخخخخ
قبلی چی شد پس?
اون نتیجه اخلاقیو که محض خنده گفتم…
فدات گلم. پدر یا مادر بودن سخته نمیشه احساساتشون رو بخوبی شرح داد و بیان کرد فقط امیدوارم خوب بوده باشه …
عزیزززمی شادلین جان …هستممم فعلااااا در خدمتتون
منم نمیتونم بذارم یه عالمه قلب و بوس و فلان واسه توووو دختر ناااز

فری خان داستانو خوندی تعریف کردی لایک هم دادی که خیلی ممنونم ازت ولی یه مسئله ای هست که بحثش جداست…
راستش درمورد الفاظی که اینور اونور بکار میبری از قبیل “توله,پسرم, بچه خوشگل” قبلا هم چه خصوصی چه زیر داستان چه تاپیک عرشه, محترمانه ازت خواستم که بخاطر یسری مسائل این مدلی صدا نزنی ولی شما چکار کردی? حالا چه سر لجبازی چه هر چیز دیگه ای بیشتر و بیشتر گفتی…
میزان ارادت به افراد توله گفتنه? توله ی چی اونوقت? سگ? خر بز یا گاو? …دمت گرم آقا…نمیخواد به ما از این ارادت ها داشته باشی …
مرا به خیر تو امید نیست, شر مرسان…
خوش باشی…

1 ❤️

664185
2017-12-04 16:02:00 +0330 +0330

از روح به اسکلت:
فدااات اسی جااان خوشحالم که خوندی. خخخخخ درمورد این نتیجه اخلاقی باید بگم که محض فان نوشتم و صد البته که گرفتن نتیجه به عهده خواننده و برداشت هاش از داستانه…

آره حق با توئه یعنی خودمم اول در نظر داشتم یک قسمتی بنویسم پدوفیلو, ولی وقتی شروع کردم به نوشتم دیدم زیاد میشه به همین خاطر دو قسمتش کردم…
این قسمتم چون میخواستم اون بهت و حیرت و آشفتگی سیمارو از فهمیدن حقیقت وحشتناک تجاوز شوهرش به پسرش برای خواننده شرح بدم خیلی زیاد و بیهوده کشدار شد خخخخخ

والا منم چیزی از حقوق سردر نمیارم اما با وجود اتفاقات این چند وقته و جریان ریحانه جابری و اینکه حقوق کودک و زن کلا نصف مرد و قانونگذار مرد هستش…
و اینکه قتل کاملا عمدی و ضربه از پشت سر بود, مقتول هم اولیای دم داشت و درخواست قصاص داشتن, صحنه قتل هم جایی بود که جرمِ تجاوز مرتکب نشده بود و بچه پوشش داشت اون لحظه…البته اینارو شاهدا میگن…
قاتل قصاص میشه…
بازم میگم من اطلاع چندانی ندارم اینارو توی نت خوندم…

1 ❤️

664187
2017-12-04 16:08:00 +0330 +0330

سامی جان شما حواله کن به چپ و راست فقط خخخخخ

اف اچ گل مرسی از توجهت…لطف داری عزیزم

بابی عزیزززز نکروفیلی داستان پیکره س توی پروفایلم هست بخووووونش خخخ
آدم خواری هم بزودی میذارم شیطان هم بززززززودی خخخ
خودت چطوری?

ملودی عزیز پایان داستان بازه, برداشتش به عهده خود خواننده س, هرجور دوست داری تصور کن…فقط به حالتهای عرفان جوان توجه کنننن

اژدهاااای عزیزمم اره ادمخوارررری اخخخ
میدونم گلم

0 ❤️

664189
2017-12-04 16:18:45 +0330 +0330

بازم بنویس. . . . . . ضربه بسیار سنگینی بود که به لطف قلم نویسنده بدجوری روی روان خواننده نفوذ میکنه…کاش با کمی تعدیل در مجلات خانوادگی چاپ بشه تا خانواده ها بیشتر مواظب این موجودات بیگناه باشن…در یک مصیبت اجتماعی چندین فاکتور بهم کمک میکنند تا فاجعه رخ بده…پدر و مادری که بیخیال بچه شون رو تو ماشین رها میکنن و پلیسی که به تلفن دزد اهمییت نمیده تا کودک بیگناه میمیره و بعد گریه و شیون بیحاصل مادر و پدری که مقصر بی مبالاتی خودشون شدن و دنبال مقصر میگردن.یعنی اینکه از اشتباهشون درس نگرفتن. خنده داره که هنوز هم این اشتباهات تکرار میشه…باید این فجایع با ریز جزییات بیان بشه تا از وقوع انها جلوگیری بشه با بگیرو ببند و اعدام حل مشکل نمیشه. کما اینکه هنوز هم امار تجاوزات خانوادگی به زنان و اطفال معصوم کم نشده

2 ❤️

664196
2017-12-04 17:16:18 +0330 +0330

دوسش نداشتم آیمین…
باز اشک…
البته حقایق دوست نداشتنی زیادن :(
اما نوشتنشون جرات میخواد…
آفرین
لایک ۲۹ به حسی ک به قلمت میدی و تا قلب رو آتیش میزنه… ?

1 ❤️

664205
2017-12-04 18:05:38 +0330 +0330

باز هم میگم عالی. و واقعا خسته نباشید. از اینکه دوست داشتی مادری با اینهمه احساسات جریحه دار شده به خاطر خطاش بمیره قضاوت با خودت چون تو خالق هستی اینجا.اما اگر من وکیل این پرونده بودم قطعا مادر نمیمرد??? البته با اعمال شرایط و موانع و خصوصیات قتل عمد. چرا که هر جور حساب کنی عمدی در کار نبوده و شرایط اون مادر نرمال نبوده و بقیه مسایل حقوقیش که اینجا جاش نیست. شرمنده منم بعنوان خواننده دوست نداشتم این مادر بخت برگشته بمیره هر چند اگر نمیکشتنش روزی هزار بار میمرد

1 ❤️

664206
2017-12-04 18:05:49 +0330 +0330
NA

پووووف بیچاره عرفان تباه شد ممنون از داستانات فقط سعی کن تلخیشونو کمتر کنی آدم غمباد میگیره

1 ❤️

664207
2017-12-04 18:09:24 +0330 +0330
NA

یه سوال یعنی عرفانم پدوفیل
شد؟؟؟

1 ❤️

664219
2017-12-04 20:13:12 +0330 +0330

خیر و شر کدومه توله جان؟؟؟
آهانده، حکماً از اون توله هایی هستی که جفتک میپرونن، آره؟؟
عب نیاره توله جان یکی دوبار که کلفت بارت کردم خود به خود رام میشی

0 ❤️

664222
2017-12-04 20:28:43 +0330 +0330

روح عزیز راستش داستانت رو خوندم نثر روان و فضا سازی خوبی داشت اما کاملا با توضیحات تو یه سری از نقاط داستانت بشدت مخالف بودم هر چند این نظر شخصی منه ولی به عنوان کسی که تمایل به همجنس ندارم چه برسه به یه بچه معصوم جاهایی از داستانت حس اینکه بخاد یه غریزه پدوفیلی رو در ادمهای مستعد به این امر بیدار کنه تحریک میکرد همونجور که حس مادر رو در لحظه رویت تجاوز به بچش بخوبی به تصویر کشیدی لذت بردم همونقدر از توضیحات بدن و رفتارهای جنسی ناپدری با پسر رنج کشیدم و بدم اومد جدا از اینکه داستانت سبک نوشتنش خوب بود و کمی کشدار ولی قلمت رسا و خوب بود و جنس قلمت رو دوست داشتم اما تذکر هایی از دیدگاه خودم نوتم شاید درستم نباشه ولی دیدگاه شخصیم بعنوان یه خواننده بود و پیام داستانت خودش بخوبی گویا بود و جمله اخر اضافه بود سپاس از روح بیمار

1 ❤️

664228
2017-12-04 20:53:03 +0330 +0330

ناگزیر قسمت اول رو هم با کمی سانسور خوندم.اما قسمت دوم رو کامل خوندم،نتیجه اخلاقی رو دوست داشتم اما اگه میگفتی پدوفیلها رو با خاک یکسان کنید،بیشتر مقبول میافتاد :)
دیوار کج کاخ کسری تازه اگر هم دلیلش همانی باشد که دوستمون گفت،ربطش رو به این داستان نمیفهمم،اما یه چیزی رو ازش مطمئنم،ما تمدن ۲۵۰۰ ساله نداریم،ما ۲۵۰۰ سال پیش تمدن داشتیم،همین و بس.
ما انسانها همانگونه که یک بدن فیزیکی داریم،یک بدن روانی هم داریم.تجاوز به یه کودک دقیقا به مثابه بمبی است که در درون او منفجر میشه و بدن روانیش رو تکه تکه میکنه.متاسفانه آسیبهای حاصل از تجاوز جنسی به یک پسر،بسیار بسیار بیشتر و شدیدتر از دختر است.یه دختر که مورد تجاوز واقع شده خیلی آسانتر و سریعتر از یک پسر درمان میشه ،آسیبهای پسران همیشه شدیدتر و دراز مدت تر است.تا جائیکه متاسفانه به بیماریهای سایکوسوماتیک یا روان تنی منجر میشه.یعنی ریشه روانی داره اما تظاهرات و نشانه های جسمانی.مانند حمله اضطراب،حمله ترس،سردردهای شدید،یبوست و …
متاسفانه بعلت فرهنگ و تربیت غلط ما ایرانیها،وقتی چنین اتفاقی واسه یه کودک رخ میده در اکثر موارد هیچگاه هیچ حرفی ازش به زبون نمیارند و به پدر مادرهاشون بروز نمیدن.یکی از دلایلشم اینه که بجای اینکه ما دوست فرزندانمان باشیم و اونها بدلیل این دوستی هیچ حرفی رو در درونشون نگه ندارند و همیشه همه چیز رو به ما بگن،اونها رو دوست خودمون کردیم. یعنی ما پیش اونها درددل میکنیم و از مشکلاتمون میگیم.چیزی که بیشترین آسیب رو به بچه میزنه.اینه که همیشه روانشناسها میگن هرگز هرگز با فرزندان خود درددل نکنید،فرزندانتان دوستان شما نیستند،شما باید دوستان آنها باشید.یه مقاله یجائی خوندم که نوشته بود روانشناسهای آمریکائی سالها پیش با نسلی از دختران مواجه شدند که هرگز به آنها تجاوز نشده بود،اما تمامی علائم و نشانه های مورد تجاوز واقع شدن رو نشون میدادند.نتیجه بررسی و کنکاش در گذشته همگی آنها یک چیز رو نشان داد،تمامی این دختران در کودکی سنگ صبور مادران خود بودند.!!!
متاسفانه باز به دلیل همون باورها و فرهنگ غلط،پدر و مادرها هیچ آموزشی از لحاظ جنسی به فرزندانشون نمیدن. و اکثر مواقع یه جمله مسخره مزخرف رو میگن: وقتی وقتش برسه خودشون همه چیز رو میفهمند.حتی نمیگن اگه در معرض یه تجاوز احتمالی قرار گرفتند چکار کنند.بسیار بسیار مهمه که هر پدر و مادری بدون اینکه موجب ترس و وحشت فرزندشون بشن،حداقل این نکته رو به فرزندشون گوشزد کنند که آلت تناسلی تو و آنچه درون شورت تو قرار دارد پرایوت توست،فقط مربوط به شخص توست،هیچکس حق نداره هیچوقت اونو ببینه یا بهش دست بزنه.و اگه کسی خواست اینکارو بکنه با تمام توان جیغ بزنید و با سرعت تمام از اون محل دور بشید.
بسیار عالی و کامل همه چیز رو توضیح دادی آرمین جان.هیچ چیز غیر منطقی در داستانت ندیدم،حتی اعدام مادر عرفان که در جامعه مردسالار و زن ستیز ایران اصلا و ابدا مورد عجیبی نیست،بسیار هم معمول و مرسوم بوده.حداقل تا الانش اینمدلی پیش رفته.
ایکاش ایکاش هیچ زن و مردی بچه دار نشوند مگر اینکه دانا و مهربان باشند.متاسفانه اکثریت پدر و مادرهای ایرانی نه دانا هستند نه مهربان.من فکر میکردم در بهترین خانواده دنیا بزرگ شدم،اما الان که میخونم و میشنوم،میبینم نه تنها خوب نبود بلکه سرتاپا غلط و نادرست بود.
جاااان؟کانیبالیسم؟ فریزر رو همین فردا میخرم پس.آخ ته چین باسن، چه شود آنگاه

1 ❤️

664233
2017-12-04 21:11:21 +0330 +0330

زیباواقعی وغم انگیزخسته نباشیدپدرومادرابایدبیشترمواظب کودکان خودباشند بخصوص امروزه بااین دنیای مجازی و…

1 ❤️

664285
2017-12-04 22:55:19 +0330 +0330

قلم بسیار خوبی داری عزیز تبریک می گم ادم قشنگ خودشو توی اون موقعیت حس می کنه اما خب دو تا انتقاد. کوچولو به این قسمت یکی اینکه این قسمت یکم کشدار شد و میتونستین به نظرم مختصرتر جمع کنید داستانو دومی هم پایانش بود. که بیش از حد گنگه اخر نفهمیدیم خودشم پدوفیل شد. یا نه ، اما داستان و قلمت به قدری جذاب بود.که این مسایل مثل قطره ایه در برابر اقیانوس لایک تقدیمت
اخرش خیلی ناراحت شدم اون مادر درسته سهل انگاری کرده بود اما جزای مرگ یکم زیاد بود براش خود اونم قربانی بود

1 ❤️

664293
2017-12-04 23:42:14 +0330 +0330

بنظر من اشکی که پایان داستان روی گونه های عرفان غلطید و افسوسش بابت کم توجهی مادران،بخوبی نشون دهنده پایان خوب و خوش داستان میباشد.اگه بجای اون اشک چشمهایش برق میزد یا بجای تاسف نیشخند میزد میشد پایان دیگه ای برای داستان متصور شد.
واقعیت اینه که قربانیان تجاوزهای جنسی،یا خودشون رو درمان میکنند و به کمک روان درمانی موفق میشوند زهر و سم اون حادثه دردناک رو بگیرند و به زندگی عادی برگردند،یا درصدی از آنها خود به متجاوزین آینده بدل میشوند و یا در مسیر مبارزه با این پدیده شوم می افتند و نهایتا دسته ای از آنها به افسردگیهای سخت و سنگین مبتلا شده و کل زندگیشون تحت شعاع اون حادثه قرار گرفته و هیچگاه زندگی عادی نخواهند داشت.

1 ❤️

664306
2017-12-05 01:52:13 +0330 +0330

عجایب ملتی دیدم بسی عجیب تر از عجیب …
چوپون از چوپنیش عارش نمیومد از جمع کردن نون چوپونی عار داشت!!!
جناب بیمار روانی قسمت مشخصات زده همجنسگرا همون مشخصات خودش رو بازگو کنی عارش میاد !
خب اگه عارت میاد بهت بگن همجنسگرا چرا بنر زدی که من همجنسگرام ؟
اگه به گوشه عبات گیر نمیکنه و بهش افتخار میکنی چرا ناراحت میشی بهت بگن همجنسگرا یا ( گی) ؟
در ضمن آقای بیمار روانی بی بی سی بیکار نیست بیاد بگه تو همجنسگرای
بی کی سی گفته که از کل دنیا بیکارتره

0 ❤️

664308
2017-12-05 02:22:54 +0330 +0330

آقا پیام گل من جسارت نکردم بگم من تمدن دارم خودم رو میگم که به کس دیگه ای بر نخوره چهل ساله چیزی به اسم تمدن نمونده داش گل … عرب شتر سوار از اوج بی تمدنی بعد چهل سال حالا در اوجه تمدنه چیزی به اسم بوق تو کشورهای عرب زبون رو ماشیناشون ندارن
خلیج از ازل فارس رو کردن خلیج عربی تموم دنیا هم قبولش کردن و تا ابد هم خلیج عربی صداش میکنن
تمدن اینه که من روح بیمار رو بیمار روانی صدا نکنم بیمار روانی من رو بی بی سی صدا نکنه
تمدن اینه که واسه لایک (خخخ) بدن یه بچه رو واسه جق زدن یه سری به ظاهر آدم نما توصیف نکنیم
تمدن اینه که اقلیتها رو به رسمیت نمیشناسیم قبولشون نداریم تو سرشون هم نزنیم همجنسگرا رو دگرجنسگرا صدا بزنیم
تا اونجایی هم که بدونم چند کشور بیشتر وجود نداره که همجنسگرایی رو قانونی کرده که حتی اونا هم به چشم یه مورد طبیعی باهاش برخورد نمیکنن و بیشتر به عنوان یه بیماری باهاش برخورد میکنن
جناب بیمار روانی شما هم با این ذهن بیمار ادامه بده موفق باشی هر چند امیدی به موفقیتت ندارم
بازم بگم

این کژی از راستی ماست

0 ❤️

664340
2017-12-05 08:49:47 +0330 +0330
NA

روح عزيز من اولين باره دارم تو سايت نظرمو ميزارم و فقط ب خاطر تو ثبت نام كردم كه بگم خيلي خوبي . قلمت مانا . هميشه برامون بنويس

1 ❤️

664344
2017-12-05 09:49:46 +0330 +0330

? ? ? :-* ? ?

1 ❤️

664360
2017-12-05 13:05:07 +0330 +0330

پیر فرزانه عزیز مرسی از کامنت پر محتوات…
به بهترین نحو اشاره کردی که توی یه معضل اجتماعی فقط یه مورد دخالت نداره همه چی دست به دست هم میده تا فاجعه رخ بیفته! توی داستان ما هم ساده اندیشی مادر و ترس بچه و پنهانکاریش مشکل رو دوصد چندان کرد…
کاش میشد از این موضوعات زیاد نوشت …
مرسی از توجهت پیر فرزانه عزیز …

ماه عزیز شرمنده اگه باعث شد دلگیر شی!
متاسفانه نمیشه از واقعیتها فرار کرد…
فداتم عزیزم…مرررسی

رضای دوستداشتنی! البته حق با توئه میشد مادرِ رو از مرگ خلاص کرد. شاید من زیاده روی کردم توی تلخ نشون دادنه ماجرا…خخخ کلا تو داستانای من یکی باید بمیره!
متوجه منظورت هستم دوست عزیزم

سهره جان, والا تم داستان تلخ بود کلا شرمنده…عرفان گناه داشت بیچاره
پایانشو باز گذاشتم, به عهده خواننده س برداشت پایانی…چی برداشت کردی از حالتای عرفان?

فری خان حرمت سنت رو نگه داشتم و تا الان چیزی نگفتم بهت حالا که احترامی واسه خودت قائل نشدی و ذات واقعیت رو نشون دادی هیچ حرفی نمیمونه جز اینکه " برو جقتو بزن بینیم عامو " واسه بچه اهواز کُری میخونی?

به سلامتی و دلی خوووش شادلین عزیز…
نه خدایی? ادمین مسدود کرد?

1 ❤️

664367
2017-12-05 13:52:17 +0330 +0330

مستر کابالا خان… اون نتیجه گیری محض فان بودااا…فهمیدنش چیز سختی نبوده بخدا
ژوووووووووونم روانی کی بودم من?

وااااااااای شادی عااااااشقتم بخداااااااا…
این جریان مربوط میشه به نه به اون شوری شور نه به این بی نمکی خخخخخ
به هر روی پشت سر مرده حرف زدن قباحت داره …روحش شاد و یادش گرررامی

1 ❤️

664368
2017-12-05 14:02:54 +0330 +0330

جک عزیزم خیلی خوشحال شدم افتخار دادی و خوندی داستانو…کاملا باهات موافقم…خودم اشتباهمو تو قسمت اول پذیرفتم نباید به اون صراحت توضیح میدادم مطالبو, متاسفانه دیر شده و نمیشه تغییرش داد امیدوارم دوستان درک کنن که عمدی نبوده و فقط میخواستم از دیدگاه شخصیت پدوفیل هم چیزی بنویسم…کمی منزجر کننده بوده ولی خب نمیشه از واقعیتها هم فرار کرد…
فقط امیدوارم پیام داستان واضح بوده باشه
درمورد اون نتیجه گیری آخری بگم که فقط محض فان بود و حتی ایموجی هم گذاشتش جفتش وگرنه که ارزش مفهومی دیگه ای نداشت
فدات کپتن عزیزم, خوشحالم که مورد پسند بوده …خخخخخ عرشه رو ول کردی اومدی داستان خوندی ? الان دزدا دریایی بهمون حمله میکنناااااا بررررگرد…
مرسی از توجهت دوست عزیزممم

1 ❤️

664372
2017-12-05 14:57:01 +0330 +0330

خخخخ پیام عزیزم آخرش خوندی قسمت قبلیو ? خوبه که با سانسور خوندی چون یجاهاییش زیاده روی بود…
خب همه چیزو که خودت مثل همیشه به بهترین نحو گفتی و شرح دادی حرف دیگه ای باقی نمیمونه!
هرچند که حالی کردن یسری مطالب به این جماعتِ آلت به دست که کل داستانو ول کردن فقط اون تیکه توصیف بچه رو علم کردن واسه کوبیدن, یاسین توی گوش خر خوندنه!
تا وقتی که زنای این مملکت کفن میپوشن و میان وسط خیابون تا مانع از اجرایی شدن سند ۲۰۳۰ بشن, وضع مملکت بهتر از این نخواهد شد و هر روز شاهد اتفاقات ناگوارتری هم خواهیم بود…
فدات پیام جان خیلی لطففف داری !
آرررره کانیبالیسم. ژوووووون…فریزرتو آماده کن تا اولین محموله رو واست بفرستم…
چیز سوخاری شده هم بد نیستاااااااااا خخخخخ

2 ❤️

664375
2017-12-05 15:30:19 +0330 +0330

دودره عزیزم درود بر تو…به امید روزیکه آگاهی ها بالا بره! خانواده ها به بچه هاشون بها بدن و بچه ها به والدین اعتماد کنن!

کریزی عزییییییز ممه های آواتارت تو حلق احمدی نژااااد خخخخخخ…ژووووونم

فدات دوست خوبم خوشحالم دوستش داشتی و مورد پسند بوده…هردو انتقاد رو قبول دارم عزیز…آره این قسمت زیادی کشدار شد میشد کوتاه تر نوشتش درمورد پایانم خب میخواستم بذارم به عهده خواننده و ذهنیت خودش و برداشتایی که داشت از داستان…
به قول پیام جان اون تاسف عرفان از بی توجهی مادر اشکی که ریخت و حتی سوالهایی که می پرسید از بچه نشون میده عرفان داستان راهشو پیدا کرده…
مادره هم چه میمرد چه زنده می موند سرنوشت خوبی نداشت درهرصورت
سپاس از توجهت دوست خوبم

سااااااامی مرسی از این متن پر محتوا…
پس منم سعی میکنم هلو باشم هرچند که دوستان منو شلغم بدونن و ببینن خخخخخخخ…

ایرج میرزای عزیزم فدای توووووو…
نه مشکلی نیست دوست خوبم ! مرسی از توجهت

سکرت عزیز فدای مهربونیات گل دختر

سوفی عزیزمممم خوووب باااااااش
به منم حس بدی میداد ولی باید نوشته میشد
قربون تو بلی بلی در جریااااانیم…

خخخخخخ سامی جان, با نگفته ها عجین است این سوفی شما…

پری عزیزم مرسی از لطفت دوست خوب !
امیدوارم از این بعد هم همراهی کنی نازنین

1 ❤️

664391
2017-12-05 17:49:24 +0330 +0330

bkc گیان من تکتیرش رو داشتم :)
الان که به کامنتت نگاه میکنم میبینم که کلمه همجنسگرا رو بعنوان طعنه و کنایه بکار بردی،و این اسن خوب نیست.همجنسگرا بودن انتخابی نیست که من و شما بیایم بگیم فلانی انتخاب غلطی کرده و بخاطر این انتخاب غلط سرزنشش کنیم.بخشی از اون تمدنی که شما ازش نام بردی برمیگرده به اینکه انسانیت رو با جنسیت قاطی نکنیم و کسی رو بخاطر گرایش جنسیش سرزنش نکنیم.
دوم اینکه اون آمار اشتباهه،تمامی کشورهای جهان اول همجنسگرائی رو به رسمیت میشناسند،حتی ازدواج همجنسگرایان رو.جز چند کشور بدبخت عقب مونده مثل کشور خودمون اکثر کشورها اگر نه ازدواج همجنسگرایان،حداقل خودشون رو به رسمیت میشناسند و هیچ کسی بخاطر گرایش جنسیش مورد تبعیض واقع نمیشه.
اگه نقدی داری باید نوشته و کار نویسنده رو نقد کنی نه خودش رو. خوب علاوه بر شما چند نفر دیگر از اون توصیفات ایراد گرفتند،کمااینکه خود نویسنده هم گفت که حق باشماست.من ندیدم قلم برداره و به کسی توهین کنه یا پافشاری کنه که کارش درسته.هرچند من شخصا ایرادی در اون توصیفات ندیدم و معتقد بودم لازم هم بود،دلیلم هم این بود که اگه میخوای در مورد پدوفیلی بنویسی باید بتونی خودتو جای اون بگذاری،ضمن اینکه همه میدونیم یه پسر بچه زیبا و خوشگل بیشتر از بقیه در معرض این خطر قرار داره.
مسئله اعدام هم کاملا عادی بود،تو خودت کرد هستی،شک ندارم بیشتر از یک پایتخت نشین نابرابری و ناعدالتیها رو دیدی و لمس کردی،نباید اعدام زنی که واسه دفاع از بچه ش مردی رو کشته زیاد عجیب باشه برات.
مرگِ فروشی خیلی هم زیبا بود،از طرفدارانشم.اما بی انصافیه اگه بگیم تنها داستان خوب شهوانیست.خود سوفی جان داستانهای خیلی بهتر از اونم داره.وانگهی اگه فکر میکنی دیگر داستانهای سایت ارزش خوندن ندارند،خوب نخونشون.اینجوری هم اوقات خودت تلخ نمیشه،هم باعث رنجش و آزار دیگران نمیشی.
من هیچ مخالفتی با نقد یک داستان حتی تا پای حمله به نویسنده بخاطر تفکر حاکم بر داستانش ندارم،اما عزیز گیان این داستان یک نویسنده ست،این حرفهای یک نویسنده ست،این خود نویسنده نیست.حساب نقد اثر و نوشته یک نویسنده رو از شخصیت نویسنده باید جدا کرد.

3 ❤️

664438
2017-12-05 22:54:19 +0330 +0330

ديسلايك :| ب دليل بد قولي ، پس شيطان كيست كوووووووو؟ :( اگه زودتر آپ نكني هرچي داستان ازت ببينم ديسلايك ميكنم، اين يكي رو گذشتم بخاطر قلم منحصر ب فردت ؛) لايك

0 ❤️

664524
2017-12-06 15:26:35 +0330 +0330

مادر بیچاره گنا داشت این حقش نبود

0 ❤️

664582
2017-12-06 23:13:39 +0330 +0330

Bobi booblover مرسی ?

PayamSE ?ممنون از توضیحاتت

iraj.mirza ? ممنونم از لطفت

I.am.groot ? پدوفیلیا چیز خوبی نیست بازهم ممنون از نظرت

Yase3fid ? در دست اقدامه به زودی آپ میکنم.مرسی از همراهیت .دیسلایک خوب نیست

رزماری ? متاسفانه همینطوره متشکرم از لطفتون

leonmark ? مرسی از نظرت قبلا درباره اش توضیحاتی داده شد

سفید.دوست ? مرسی دوست عزیز

0 ❤️

664601
2017-12-07 01:21:12 +0330 +0330

اشکم دراومد سر صبحی
آرمین جوابگو باش 😢 😢

0 ❤️

664646
2017-12-07 16:50:05 +0330 +0330

چقدر دیر رسیدم آرمین ببخشید :(
داستانت رو خوندم مجبور شدم قسمت قبل رو با چشم پوشی از یه سری صحنه ها بخونم
قسمت قبل دوست نداشتم اینو بنویسی اما قسمت دوم رو که خوندم به این نتیجه رسیدم که حرف نزدن و نگفتن از چیزی دلیل بر نبودنش نیست شاید با گفتنش ذهنها باز تر بشه
قلمت مثل همیشه عالی بود پسر خوب

0 ❤️

666079
2017-12-19 01:28:11 +0330 +0330

بر گرفته از سریال بی محتوای غنچه های زخمی ساخت ترکیه …
این سریال داستان دختری شانزده ساله به نام ایلول است که در یازده سالگی پدرش را از دست داده و یک خواهر کوچکتر از خود دارد.

او در یک خانه کوچک به همراه مادر، خواهر کوچکتر و ناپدری اش زندگی می کند. ایلول همیشه مورد تجاوز جسمی و عاطفی از سوی ناپدری اش قرار می گیرد. زمانی که او این موضوع را به مادر خود انتقال می دهد، مادرش او را باور نکرده و وی را به یک یتیم خانه می سپرد. او در ابتدا تلاش بسیاری برای ماندن نزد مادر و خواهرش می کند و از رفتن به پرورشگاه بسیار ناراحت و دلگیر است. اما به تدریج به هم اتاقی های خود که ۴ دختر هم سن و سال او هستند، وابسته شده و از آن به بعد این وابستگی هیچگاه کمرنگ نمی شود.

0 ❤️

687972
2018-05-16 20:04:40 +0430 +0430

من پایان خوش دوست

0 ❤️