پرده ها کنار خواهد رفت ...

1401/01/08

سلام عزیزان
دو تا نکته،اول اینکه این یک داستان زاییده ذهن منه و برای خودارضایی مناسب نیست،دوم اینکه اولین داستانیه که من اینجا آپ می کنم،پس خوشحال میشم اگر با نظراتتون راهنمایی کنید.
.
از اول جذب متانت و آرامشش شدم،مثل همین الان که داره صبحونه میخوره.صورت سرد و یخی به تعبیر بعضیا،با ابهت و مرد به نظر من.اولین نشونه ای هم که فهمیدم آرمان برای من خاصه همین بود،تفاوت برداشت از شخصیتش.
-خب دیگه من میرم
این فرصت منه،باید ازش استفاده کنم.
+چایی زیادی شیرین شده بود،به نظرت این دختر بد لایق تنبیه نیست؟
از روی میز بلند شد و به سمت در رفت
-شهرزاد الان اصلا وقت این صحبتا نیست،بذار بعدا
خونم به جوش اومده بود،بلند شدم رو رفتم سمتش
+پس کی وقتشه آرمان؟ما الان ۳ ماهه با هم نخوابیدیم،می فهمی یعنی چی؟من الان ۲۵ سالمه،نیاز دارم،میدونی چقدر برای من عذاب آوره که لمسم نکنی؟
مشتامو کوبیدم به سینش.هیچ وقت تصور نمی کردم که تیغ یخی چشماش یه روزی منو هم می بره،نمیدونم چجوری توی همچین موقعیتی هم میتونه هیچ حسی بروز نده،صدام می لرزه،حس می کنم اشکام دارن دونه دونه میریزن،ولی واقعا میخوام بهش بگم
-خیلی بی رحمی آرمان
+متاسفم
زمانی که از کنارم رد شد و در خونه رو باز کرد،صدای شکستن چیزی رو به وضوح شنیدم‌.
حرفای اون روزش دائم از ذهنم رد میشه:(شهرزاد من اونی نیستم که فکر می کنی،من نمیتونم زندگی که میخوایو بهت بدم)(من یه سادیستم،در مورد بی دی اس شنیدی؟)(اگر بخوای میتونی روش فکر کنی،صحبت بقیه عمرته،پس درست تصمیم بگیر)
اون شب نتونستم بخوابم،کلی تحقیق کردم،فکر کردم،نمیدونستم که میتونم تحمل کنم یا نه،ولی به این طرفش که فکر می کردم میدیدم ندیدن آرمان به مراتب غیر قابل تحمل تره.به روزی فکر کردم که قرار بود اسمامون بره توی شناسنامه هم:(-هنوز هیچ چیزی رسمی نشده،مطمئنی میخوای با من بمونی؟)(+به نظرت اگر نمونم چه اتفاقی برام میفته؟)(-تو رو نمیدونم، ولی من ناراحت میشم)اون موقع اون جمله برام خیلی ارزش داشت،به اندازه ای ارزش داشت که اگرم جوابم منفی بود عوضش می کردم.تنها باری که خندشو دیدم همون وقتی بود که حلقه رو دستم کرد،در تمام پنج سال زندگی یک بار هم بهم نگفت دوست دارم،همیشه خیلی غیر مستقیم ابراز علاقه می کرد.ولی توی کلاس و محیط کار زیادی رک بود،به حدی که همه از دستش ناراحت می شدن.
جدیدا واقعا به این نتیجه رسیدم که دیگه دوسم نداره،البته بر فرض اینکه از اول دوسم داشته.همش تقصیر همون اتفاق لعنتیه،ای کاش اون شب دهنم بسته میشد و نمی گفتم (درد دارم،دیگه نمیتونم تحمل کنم).درسته که اوایل یکم برام عجیب بود،ولی بعد یه مدت برام لذت بخش شد،حتی از سکس معمولی هم بیشتر بهم حال میداد،دیگه با سکس معمولی قانع نمی شدم،واقعا ضعیف بودن و زیر دست آرمان بودن خوشحالم می کرد،با تمام وجود می خواستم تنبیهم کنه،دوست داشتم زخمامو ببنده و مراقبم باشه،حس می کردم به درد معتاد شدم،هیچ چیزی برام لذت بخش تر از درد نبود،نمیدونم چرا اون شب نتونستم تحمل کنم و اون حرفو زدم.از سه ماه پیش،از همون شب،کلا رفتارش عوض شد،دیگه مستقیم نگاهم نمیکنه.دیگه باهام نخوابیده،هر موقع پا پیش گذاشتم فرار کرده.چند وقت بعد اون اتفاق هم پیرهنش بوی عطر زنونه میده.همش تقصیر منه،من بهش قول دادم که میتونم نیازهاشو رفع کنم،ولی وقتی نمیتونم،طبیعیه اگر دنبال کس دیگه ای بره.با شناختی که از شخصیتش دارم میدونم خیانت براش عذاب آوره،من مسئول عذابیم که داره میکشه.دیگه برام مهم نیست چه اتفاقی بیفته،من به اون خرابا نمی بازم،من براش مبارزه می کنم و به دستش میارم،وقتشه یه نگاه به کمد وسایلمون بندازم،میخوام دقیق انتخاب کنم …
(همون شب)
صدای چرخوندن کلید در
-من رسیدم خونه،برقا چرا خاموشه؟
خوبه،چند قدم دیگه بیا جلوتر
-شهرزاد خونه ای؟
یکم دیگه
-بیا بیرون،دارم نگران میشم
داشت توی هالو می گشت از پشت درو روش بستم و برقو زدم بالا
+معنی این مسخره بازیا چیه؟
زنجیر قلاده رو روی هوا تاب میدادم
-اوخ اوخ،به نظر میاد عصبانی شده
مشخص بود کارد بزنی خونش در نمیاد.
-هرچی بود اصلا قشنگ نبود
+بقیش رو هم ببین،شاید نظرتو عوض کرد.
رفتم جلوش،با انگشتم از روی شلوار دیکشو لمس کردم.دهنمو بردم نزدیک گوشش و نفس گرممو دادم بیرون.بعد این همه مدت عادتاش دستم اومده بود،صورتش قرمز شده بود،مشخص بود تحریک شده.
+اگر بخوای میتونی قلاده سگتو بگیری …
دیگه به حدش رسیده بود،قلاده رو گرفت سرمو کشید سمت خودش، شروع کرد به لب گرفتن،طعم خون و حس درد ترکیب مورد علاقم بود،درد لبم به سوزش تبدیل شده بود.سرمو فشار داد پایین،کمربندشو باز کردم و شلوارشو کشیدم پایین،شروع کردم به ساک زدن،نوک دیکشو بوس کردم و نوک زبونمو از تهش تا سرش کشیدم،با انگشتاش لاله گوشمو نوازش کرد،بالا رو نگاه کردم،موهامو نوازش می کرد،خیلی وقت بود منتظر همچین صورتی بودم.قلاده رو کشید و دیکشو تا ته حلقم فرستاد،پشت هم تلمبه میزد و من با فکر اینکه دهن من بجز یه سوراخ برای اون نیست لذت می بردم.بلندم کرد و برد سرتخت و به پشت منو انداخت روش،ویبراتور کنار تخت رو برداشت و شروع کرد به تحریکم،واقعا رو ابرا بودم
+د…دارم می…دارم میام
ویبراتور رو برداشت
-فکر کردی به همین راحتیه؟
+توروخدا بذار کام شم.دارم می میرم.
-هیچ کس تا به حال با همچین دلیلی نمرده.
+آرمان،التماست می کنم،بهم بدش
-چیو بهت بدم؟
+دیکتو میخوام آرمان،بهم بدش
-شایدهنوز زود باشه …
پاهامو برد بالا و زبونشو زد به بات پشتم.این کار خیلی کمیابی بود
+آرمان مطمئنی میخوای انجامش بدی؟
-نمیخوای؟
+من جزو اموال توعم.حق اظهار نظر ندارم که
-جواب خوبی بود …
روان کننده رو زد انگشتاش و شروع کرد به باز کردن پشتم.یک انگشت،دو انگشت و درنهایت سه انگشت
-مشکلی نداری؟
+نه،انجامش بده
واقعیت این بود درد داشتم،ولی نمی تونستم بگم،می ترسیدم همون اتفاق بیفته.رفت و دیلدو برقی رو آورد،دیلدو از جلو داخلم،و خودش عقبم،داگی استایل.شروع کرد به فشار دادن از عقب،ولی خب سخت داخل می رفت.
-شهرزاد مطمئنی؟نمیخوای که بیشتر
پریدم وسط حرفش
+آرمان سریعتر،صبری برام نمونده
فشار داد و وقتی به انتها رسید،مکث کرد،دیلدو رو روشن کرد و شروع کرد به ریز تلمبه زدن،رو ابرا بودم،حس تحریک از جلو،تلمبه از عقب،اسپنک های متعدد و سوزش و کشیده شدن نوک سینه هام فوق العاده بود،پنج دقیقه ای توی همین موقعیت بودیم
+آرمان…من…دارم…می…میام
کشید بیرون،رفت و گیره های سینه رو آورد،زد به سینه هامو به پشت منو خوابوند،دیلدو رو بیرون کشید و گذاشت داخل جلوم.شروع کرد به محکم تلمبه زدن،با یه دست زنجیر متصل به گیره ها رو می کشید و یه دستش توی دهنم بود،حلقم انگشتاشو احساس می کرد.از روی حرکاتش فهمیدم نزدیک کامه،منم نزدیک بود بیام.سریع تر کرد و در یک آن با دو دستش محکم گردنمو گرفت،لبمو گاز گرفت و داغی آبشو داخلم حس کردم،حس گرما و درد و طعم خون داخل دهنم باعث شد بالافاصله منم کام شم.
از اتاق رفت بیرون،مثل جنازه افتاده بودم،زیادی عمیق اومده بودم.حس کردم یه چیزی از کنار لُپ و گردنم روی تخت می ریخت،بلند شدم با دستمال پاک کردم،قرمز بود،اشکم هم اومده بود
-چی شده؟
توی چارچوب در ایستاده بود،هول شدم،نمیخواستم همچین چیزیو ببینه،صدام می لرزید
+هی…هیچی
-پس دستمال برای چیه؟
+همینجوری،گفتم که،چیزی نیست
با سرعت اومد جلو و زیر چونمو گرفت و گرفت بالا،یه نگاه بهم کرد و رفت داخل اتاق کارش.
از خودم احساس تنفر می کنم.با اینکه امشب اصلا سنگین نبود و عملا هیچ کاری نکردیم،بازم نتونستم.بعد مدت ها دوباره بهم فرصت داد ولی من ناامیدش کردم.شاید باورش سخت باشه،یا نخوام باورش کنم،ولی فک کنم آرمانو به یه تعداد بِچ باختم.
اون شب آرمان از اتاق بیرون نیومد و صبح هم قبل اینکه من بیدار بشم زد بیرون …
(فردا صبح)
-دیگه نمیدونم باید چیکار کنم مهسا
×در رابطه با کی؟شهرزاد؟
-آره،دیشب مجبور شدم انجامش بدم،دیگه برام غیر قابل تحمله
×کارهایی که بهت گفتم نتیجه دادن؟
-وقتی که چیزی رو انجام بدی میفهمی نتیجه میده یا نه،من که انجامش ندادم
×بذار ببینم،تو به عنوان دوست،هم کلاسی کنکور و هم دانشگاهی پیش من اومدی یا به عنوان روانشناس آرمان؟
-مگه فرقی هم میکنه؟
×اگر دوست یا هم کلاسی باشم،اسم حرفام پیشنهاد میشه،اگر روانشناس باشم،به حرفام درمان میگن،اولی باد هواست،دومی لازم الاجراست.
-تا وقتی مشکل منو حل کنی میتونم هرجور که دلت میخواد درنظرت بگیرم.واقعا برام مهم نیست
×هر سوالی که می پرسم درست جواب بده،اگر قرار باشه چیزی که توی ذهنت داری رو نگی مثل ۱۱ جلسه قبلی میشه،حالیت شد؟
-سعی خودمو می کنم
×احساس واقعیت به شهرزاد چیه؟
-شوخیت گرفته؟من با تمام وجودم عاشقشم
×به همین دلیل ازش دوری میکنی؟
-تو نمیفهمی
×پس بگو تا بفهمم
-من بهش آسیب می زنم.وجود من برای اون مثل سمه،دیروز به من گفت بی رحم،میفهمی؟
×چه حسی بهت دست داد؟
-حس کردم قلبم شکست
×اخیرا شده حس کنی بهش آسیب زدی؟
-همیشه،تک تک دقایق،بی توجهی من،پس زدن های من،فرار کردن های من،نوع نگاهم،حتی وقتی میخوام خوشحالش کنم هم لبشو پاره می کنم و باعث میشم گریه کنه.
×خب،بذار یه نتیجه گیری کنم،تو کارایی که بهت گفتم رو انجام ندادی،در یافتن راه حل هم به نتیجه نرسیدی،اون روی کله خرت زد بالا و تصمیم گرفتی از خودت متنفرش کنی تا ترکت کنه،و به اعتقاد خودت میخوای نجاتش بدی،درسته عن آقا؟
-همچین چیزی
×خیلی خری،واقعا خری
-هی،اگر بلد بودی خودت راهکار میدادی،اگر قرار بر مسخره کردن باشه تو هم شریک جرمی
×الان دارم میدم،برو بهش بگو چقدر دوسش داری،بعد در مورد مشکلات صحبت کنید.
-میدونی که نمیتونم همچین کاری کنم
×چرا نمیتونی؟اصلا تا به حال بهش گفتی دوست دارم؟بعید میدونم گفته باشی،آرمان تو نمیتونی تمایل درونی خودتو عوض کنی،خودت هم خوب میدونی صد بارم بیای اینجا،هر دارویی هم بخوری،هر جوری هم بخوای سرکوبش کنی نمیتونی،چرا بهش نمیگی چقدر دوسش داری؟
-خ…خجالت می کشم
×اینطوریاس؟پس آقا آرمان بحث به خودش میرسه عین یه بچه کوچولو میشه …
-خفه بابا،میخوای دعوا کنی؟
×تو که بدت نمیاد از دعوا،قهوه بزنیم؟
-نه،میخوام برم،دیرم شده
×آهان راستی،از اول میخواستم بپرسم،مردک،دیشب تا چند بیدار بودی؟فکر اون دخترو نکردی؟زیر چشمات مثل گودال ماریانا شده،هی،میگم نکنه گریه کردی؟
-گریه کردم،وقتی اشکاشو دیدم سریع فرار کردم،مثل یه بزدل
×پس بالاخره گریه هم کردی،شهرزاد خانوم میدونه؟
-خیلی دلت دعوا میخوادا،شهرزاد نباید در مورد اومدن من به اینجا چیزی بفهمه،مطلقا هیچی
×اوهوم
-راستی،خیلی ادکلن میزنی به مطب،فضا خیلی بو میده،سردرد گرفتم،هر ادکلنی میزنم اصلا لباسا بو نمیگیره
×برو بیرون،خودتو راه نمیدم انتقاد هم میکنی؟
-فعلا مهسا،راستی،سعی خودمو می کنم به حرفات عمل کنم
×برو به سلامت
(چند دقیقه بعد)
از شما دو تا بی بته آبی گرم نخواهد شد،خب،فکر نکنم یکم دخالت مستقیم اشکالی داشته باشه،این دفترچه تلفن من کجاست
+بیب،بیب،بیب،بله؟
×الو؟خانوم شهرزاد عبدی؟
+بله بفرمایید؟
×نگو که نشناختی شهرزادی من
+عه،مهسا تویی؟از اینورا،میدونی چند ساله صداتو نشنیدم؟دلم برات تنگ شده بود
×منم دلم برات یه ذره شده بود،چیکارا میکنی؟
+سلامتی.تو چطور؟
×هیچی بابا،کار کار کار،میگم وقت آزاد داری؟
+آره،چطور مگه؟
×شما به همراه شوهر گرامی،فردا شب شام به میزبانی من
+آخه درست نیست که مهسا جون،یه دفعه اینجوری بهت زحمت بدیم،بعدشم تو و شوهر من،بدون آشنایی قبلی،یهویی …
×بیاید بابا چه زحمتی،آشنا هم میشیم،آدرسو می فرستم برات،کلی صحبت دارم باهات
+باشه عزیزم،بازم ببخشیدا
×بای بای
+خداحافظ
درسته که کلی باهات صحبت دارم،ولی قطعا بیشتر از صحبتی که شماها باید با هم بکنید نیست،قراره کلی بحث و گریه داشته باشیم.عجب نمایشی،و در آخر این نمایش،زمانی که پرده ها کنار می رود و حقایق آشکار می شود،وجدان ها آرام می گیرد و آن موقع است که آرامش حاکم خواهد شد،و به دنبال آرامش،رضایت،و در نهایت،عشق از میان آجر های دیوار مشکلات شکوفه خواهد زد …

نوشته: MIO


👍 4
👎 9
24501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

865847
2022-03-28 02:48:23 +0430 +0430

رمان نوشتی؟ حوصلم نکشید بخونم

0 ❤️

865856
2022-03-28 03:41:50 +0430 +0430

واقعا بنظرم خوب بود
جای داستان های خوبِ اس‌امی واقعا خالیه توی سایت

0 ❤️

865934
2022-03-28 15:34:33 +0430 +0430

واقعا قشنگ و دوست داشتنی بود
شخصیت پردازی عالی بود

منتظر ادامه اش هستم عزیزم

0 ❤️

865966
2022-03-28 22:14:35 +0430 +0430

دیکم بلند نشد و کام نشدم بنابرین نتیجه میگیریم کیرم تو داستانت

0 ❤️