پرستار بچه (۱)

1400/07/05

داستان پرستار بچه دارای محتوای شهوانی و سکسی است اما قسمت اول آن اینگونه نیست.مراقب وقت خودتون باشین.

توی کانال تلگرامی که مخصوص کاریابی برای پرستاران بچه و سالخوردگان بود می گشتم و لب حوض حیاط خونه مون نشسته بودم و شلوارم رو تا پایین زانو داده بودم بالا و پاهام رو توی آب خنک تکون تکون میدادم. با اینکه مهر ماه بود اما از اون روزهای آفتابی و گرم بود. جمعه بود و مرتضی هشت ساله دوست سامان برادر کوچکترم اومده بود خونه ما و با توپ دو لایه بازی میکردن.
توپ ک ناغافل ب پشتم خورد برگشتم داد زدم: “خب برین تو کوچه بازی کنین!نزدیک بود موبایل از دستم بیفته تو آب بدبخت بشیم!”
مادرم از لب پنجره سرک کشید وگفت:“پاشو بیا تو دنبال کار بگرد! لنگ و پاچه تم از تو حوض جمع کن در و دیوار بازه!!” خونه ما تو یکی از محلات پایین شهر بود که بافت قدیمی و سنتیش رو حفظ کرده بود وبالطبع همسایه های فضولی داشت که از پنجره  تو حیاط همدیگه سرک می کشیدن. با دلخوری “واا” یی گفتم و بیرون اومدم. دمپایی هام رو پوشیدم و رفتم توی خونه.
از وقتی فوق دیپلم رشته کودک یاری ام رو گرفته بودم یه شیش هفت ماهی میشد که علاف و بیکار بودم و ازین وضع ب تنگ اومده بودم. خواهر بزرگترم ساناز این کانال رو بمن معرفی کرد تا بتونم بر اساس درسی که خوندم و علاقه ای که ب بچه ها داشتم کار خوب و درآمد بالایی پیدا کنم.
اون روز بعد از ناهار چشمم ب یکی از آگهی های کانال افتاد که نوشته بود برای نگهداری از کودک ۱۷ماهه به یک پرستار باحوصله و باانرژی نیازمندیم. ساعت شروع کار از ده صبح الی ۱۹ میباشد.شماره واتس آپشم داده بود. ساعت کارش طوری بود که میتونستم از پسش بربیام. پیش خودم گفتم فوق فوقش ده شب میرسم خونه اونموقع سامان آتیش پاره هم خوابه و نمیتونه اذیتم کنه. یه چایی میخورم میشینم یک ساعت هم زبان انگلیسی ام رو میخونم.
دل ب دریا زدم شماره طرف رو ذخیره کردم و وارد واتس اپ شدم.
طرف عکس بچه اش رو گذاشته بود پروفایلش. یه دختر سفید با صورت گرد و تپل و موهای بور کوتاه. علاقه مند شدم هرچه زودتر بابا ننه اش رو هم ببینم.
پی. ام دادم:«سلام. بابت آگهی که توی کانال تلگرام دادید مزاحم شدم.»
به دقیقه نکشیده جوابم رو داد و متن بلندبالایی که معلوم بود کپی پیسته واسم فرستاد:«با سلام من با دخترم زندگی می کنیم. به علت مشغله زیاد به تنهایی قادر ب نگهداری از فرزندم نیستم. ساعت شروع کار طبق آگهی که داده ام از ده صبح الی هفت بعدظهر هست.به ازای هرهفته نگهداری درست هفتصد هزار تومن به شما داده خواهد شد…"
به قدری از خوندن جمله آخر خوشحال شدم که حتی آدرس رو هم درست حسابی نخوندم و پی. ام دادم:“قبول می کنم.”
بعدا که ب آدرس دقیق شدم فهمیدم سعادت آباد زندگی میکنن. با باباکه صحبت کردم گفت: “خودم با موتور تا اونجا می برمت.”  خیالم هم از بابت ایاب و ذهاب راحت شد. اما ازینکه با موتور قدیمی بابام بریم جلو در خونه یه مایه دار اونم سعادت آباد خجالت زده شدم و چیزی ب روی پدرم نیاوردم.
فردای همون روز از صبح حموم رفتم و یکم از ته مونده ادکلن های مادرم رو زدم و سعی کردم مرتب ترین لباسم رو بپوشم که یه زیرسارافونی سفید با سارافون بنفش و ساپورت لی بود. بخاطر جثه کوچیکی که داشتم با این تیپ تو چشم هم محله ایای فضول نمی اومدم و ترک موتور بابام نشستم و راه افتادیم ب طرف بالاشهر.
هرچی بیشتر به مقصد نزدیک میشدیم کوچه خیابون ها عریض تر میشدند و درختها و سرسبزی هم بیشتر و انبوه تر میشدن.ساختمونای تودرتو فرسوده و مغازه ها جاشونو ب رستورانا و املاکی ها میدادن. به مقصد که رسیدیم جلوی دربی که پلاکش چهار بود پیاده شدیم. ساختمون نمای سفید داشت با پنجره های خیلی بزرگ. این طرفمون طبقه ششم که از قضا طبقه آخر بود زندگی میکرد.زنگ شیش رو که زدم بابام گفت:“من همین دم در وایمیسم اگه اوکی شد یه زنگ بمن بزن که برم خونه.”
جواب دادم: “نه اینطوری زشته. لااقل بیا توی لابی بشین!!”
صدای مرد جوونی رو شنیدم:“کیه؟ بفرمایید.”
گقتم:“بابت آگهی مزاحم شدم.” در بلافاصله باز شد. به بابام گفتم بریم!
لابی ساختمون علاوه بر بزرگ و سفید و درخشان بودنش که چندتا تابلوی نقاشی هم ب در و دیوار و یک دست کاناپه مخمل قرمز واسه نشستن داشت یک نگهبانم داشت که پشت میزش جا خوش کرده بود و داشت از تلویزیون کوچیکش آی فیلم و شوق پرواز می دید. با دیدن ما پاشد ایستاد و گفت: “بفرمایید کارتون چیه؟!” نگاهش از من به پدرم میرفت که کت کهنه اما تمیزی با شلوار لی پوشیده بود. سعی کردم باکلاس صحبت کنم و گفتم:"در جریانند. ساکن واحد ششم طبقه ششم رو عرض میکنم. واسه آگهی اومدیم… "
نگهبان صورت اخمو و کنجکاوش ب لبخندی باز شد و گفت:"بله خوش آمدید… بفرمایید خواهش میکنم. آسانسور این سمته… "
رو ب پدرم گفتم: “بابا شما اونجا بشین من الان میام.” و رفتم که سوار آسانسور بشم.
زنگ در واحد رو زدم و بلافاصله در باز شد. مرد جوون آراسته ای بود که بهش ته تهش چهل سال می اومد. با لحن قشنگی گفت: “خوش اومدید بفرمایید داخل.”
خونه بزرگش دوبرابر متراژ کل بنا و حیاط خونه ما بود که تازه چندتا پله هم بالا میخورد و به یه کریدور و سه تا اتاق کنار هم میرسید. روی در یکی از اتاقا یه برچسب بزرگ پو و اون خوک صورتیه بود. پرسیدم: “این اتاق بچه شماست؟!” با لبخندی گفت: “آره همونه. نفس الان خوابه منم منصور خوش بین هستم و شما؟!”
“سومیتا وزین هستم. بیست وسه سالمه فوق دیپلم رشته کودکیاری.”
“چقدرم عالی بفرمایید بنشینید.کارت ملی و شناسنامه که همراهتون هست؟”
بله ای گفتم و مشغول بیرون اوردن اونا از کیفم شدم.پرسید: “اینجا رو که راحت پیدا کردید؟”
گفتم: “بله آدرسش سرراسته خیلی ممنون.”
اومد نشست روبروم و گفت:"خب! حرفهایی که تو پی. امم به شما زدم دوباره گویی نمیکنم. فقط شما نیمساعت قبل از ساعت ده اینجا باشید و نفس رو نگه دارید تا من برم مطبم. ساعت هفت بعدظهر میرید خونه تون البته شاید بعضی اوقات… که مثلا بچه م خدایی نکرده مریض شد یا بیشتر بهتون احتیاج بود از قبلش ب شما میگم. شما مشکلی تو رفت و برگشت که ندارید؟! "
گفتم: “نه مسئله ای نیست. بابام میاد دنبالم.”
اونم اضافه کرد:"شما یه مدتی آزمایشی کار می کنید اگه رضایت داشتم رسما استخدامتون میکنم. باشه؟ "
گفتم:“چشم. از همین امروز شروع کنم؟”
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:“بله منم باید آماده بشم که برم مطب… شیشه شیر و قوطی ببلاک نفس تو اون کمد کنار یخچاله واسه خودتونم میوه و غذا تو یخچال هست. پوشکشم تو کشو پایینی زیرتخته. لطفا اگه پوشکش کردید بسته رو بذارید سرجاش من عادت ندارم بی نظمی ببینم.”
گفتم:“چشم!”
رفت از پله ها بالا و وارد اتاق کناری دخترش شد و چند دقیقه بعد با تیپ بلوز شلوار مشکی و کراوات زرد بیرون اومد. بوی خوش ادکلنش چنان سکسی و قوی بود که نسبت ب این مرد احساس تمایل جنسی پیدا کردم. مضافا اینکه خوش قد وبالا و خوشقیافه ام بود. من رو که دید نگاهش میکنم لبخندی تحویلم داد و گفت: “دیگه سفارش نکنم ها.خداحافظ،.” منم خداحافظی کردم.

روز اول کارم برام روز فراموش نشدنی و جالبی بود. نفس که بیدار شد بعد عوض کردن پوشکش و شیردادن بهش بچه ب بغل دورتا دور خونه رو میگشتم که هم نفس رو آروم نگه دارم هم حسابی چرخی توی خونه زده باشم. اتاق نفس سفید و صورتی و مرتب بود با ده دوازده ها اسباب بازی چوبی رنگ رنگی و یه قاب بزرگ از چهار ماهگیش بالای تختش که ب سمتی لبخند میزد و ب استند عدد4تکیه داده بود.ناهار هم یک ساندویچ الویه تو یخچال بود که نفس رو گذاشتم توی ننوی برقیش و ساندویچ رو خوردم. وقتی ساعت هفت شب منصور اومد و دید که هم خونه زندگی مرتبه و هم بچه ش بغلم آرومه خوشحال و شگفت زده شد. زنگ زدم به پدرم بیاد دنبالم و منصور گفت: “فردا نه یا نه ونیم اینجا باش.” من که از منصور و زندگیش خوشم اومده بود با سر قبول کردم.

یه ده روزی از کارم میگذشت.و اولین دستمزدم ب کارت همیشه خالیم واریز شد. به نفس علاقه مند شده بودم و اونم بچه خوش قلقی بود. با اجازه پدرش چندتا عکس گرفته بودم ازش که به سامان و ساناز نشون بدم. یکی دو دفعه ای ام منصور غذا داده بود که برای خانواده ام ببرم.
یک روز چهار بعدظهر که روی مبل کنار پنجره منظره بارونی کوچه رو تماشا میکردم و نفس آستین لباسم رو توی دهنش گاز گاز میکرد منصور به خونه اومد و با دیدن نفس بغل من گفت:“ای جونم چه دخترهای خوب و خوش اخلاقی! سلام عشق بابا. سلام سومیتا خانم گل.”
به پاش وایسادم و سلام احوالپرسی کردم. با خنده گفتم:"داشت چرت میزد. با اجازه تون ببرم اتاقش بخوابونمش. "
گفت:"باشه ببرش.امروز مطبم رو زودتر تعطیل کردم. خوابوندیش بیا کارت دارم."چون  لحن دوستانه ای داشت من نگرانی ب خودم راه ندادم.
تخت نفس گهواره ای بود. آویز عروسکی بالاسرش رو کوک کردم و شروع کرد آهنگ زدن و چرخیدن. همینطور که تختش رو تکون میدادم و با کف دستم آروم آروم ب شکمش میزدم از پنجره کنار تختش ب بیرون نگاه میکردم. از پنجره  ساختمون روبرویی زنی پارچه ای رو ب بیرون تکون میداد و توی کوچه سه چهارتا بچه با یه دوچرخه گوشه ای مشغول چیپس خوردن و صحبت بودن. دعا دعا میکردم از گلوشون صداهای عجیب غریب مخصوص خودشون درنیارن تا نفس بخوابه.
نمیدونم چقدر توعالم خودم بودم که با صدای آروم منصور که گفت:"نخوابیده هنوز؟"برگشتم اول به منصور و بعد به نفس نگاه کردم که خوابش برده بود.گفتم: “چرا خوابیده… تازه خوابیده…!” اومد نزدیک من و پایین تخت بچه وایستاد.
منصور متنفکرانه ب نفس نگاه میکرد و منم تو بحر صورت جذاب مردونه ش رفته بودم. دوباره همون بوی خوش ادکلن سکسی رو میداد و من عمدا ب بهونه اینکه از زاویه اون بچه رو ببینم بهش نزدیکتر شدم و بی اختیار نفس عمیقی کشیدم.
منصور با لحن آروم و فیلسوفانه گفت:“مادرش عاشق صورت نفس بود.مخصوصا زمانایی که میخوابید.مثل الآن.”
پرسیدم:“پس الان کجاست؟”
“فوت کرده…هفت ماه پیش.”
“آخ…متاسفم. خیلی متاسفم.”
“متشکرم از همدردیت.”
وقتی نفس تو خواب باد ول کرد من نمیدونستم خجالت زده بشم یا بخندم. اما وقتی منصور دوزانو افتاد و غش غش خندید خنده هاش بمنم سرایت کرد و هردو با هم خندیدیم. وسط خنده ها منصور گفت:"منم عاشق این لحظاتش بودم وهستم. همیشه خیلی دوست دارم  بدونم وقتی بزرگ شد… مثلا به سن وسال تو رسید…چه شکلی میشه و چیکار میکنه… راستی تو واقعا۲۳سالته؟!!"و اشکهایی که از شدت خنده از چشمهاش اومده بود پاک کرد.
با لبخندی که از خنده ها مونده بود شاد و متعجب گفتم:“خب آره…!”
“بهت نمیاد… بهت میخوره۱۶ ۱۷ ساله باشی! مگه چندسالگی به بلوغ رسیدی؟!” از اونجاییکه کاملا طبیعی این سوال رو پرسید چونه بالا انداختم و خیلی عادی گفتم:“سیزده سالگی… همون موقع هاام جثه م کوچیکتر میزد.مث هشت ساله ها بودم!”
منصور گفت:“تا حالا دلت خواسته با کسی… رابطه داشته باشی؟”
انقدر اون دقایق بی غل و غش و طبیعی بود که تا نیمساعتی راجع به بلوغ و نیاز جوانان یه سری صحبتهای سربسته کردیم. یکدفعه پرسید:"دوست داری با هم یکبار امتحان کنیم؟ "
موضع گرفتم و به تندی گفتم:“نه… معلومه که نه…!”
لبخندی زد که یعنی من که میدونم و بعد پرسید: “وقتی اومدم تو اتاق تو خودت رو بمن نزدیک تر کردی!”
گفتم:“فقط بخاطر اینکه بوی خوبی میدادید همین!”
“من نگفتم همین حالا بیا اینکارو بامن بکن، فقط چندروز روش فکر کن، هم من نیاز دارم و هم تو. مخصوصا تو که سنتم اینطور طلب میکنه.”
چهارده سالگیم یادم افتاد که وقتی تو بیمارستان چندروزی بستری بودم چقدر از لاس خشکه های و دستمالی کردنای دکترا خوشم می اومد و زیر ملحفه رونهای پام رو بهم می مالیدم و از سفت شدن واژنم لذت میبردم. پس حالا چم شده بود؟ خب اونموقع فقط شیطنتایی کردم سکس و معاشقه کامل که نداشتم.پیش خودم احساس گناه کردم…
گفتم:“جایی تربیت نشدم که آدمها به راحتی بتونن با هرکی خواستن ازین کارا بکنن!ما اینچیزا رو خوب نمی دونیم!”
با لحنی متین و صادقانه گفت:“هم من زنم رو از دست دادم و هم تو جوونی و باید بالاخره سکس رو تجربه کنی.البته اگه تو دوست نداری اصراری نمی کنم.”
من هم از منصور خوشم می اومد اما طبیعتا نمیتونستم و نمی بایستی ب این زودیا وا بدم.  بنابراین با حالتی مخلوط از دورویی و حیا گفتم:“نه… دیگه دوست ندارم راجع بهش حرف بزنیم.”

ادامه...

نوشته: آیسان77


👍 46
👎 3
104501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

834368
2021-09-27 00:51:10 +0330 +0330
+A

چقدم اصرار نکرد !

0 ❤️

834372
2021-09-27 01:05:27 +0330 +0330

دادی دیگه ایقدر ادا و اطوار نداره

3 ❤️

834421
2021-09-27 04:42:12 +0330 +0330

بسی زیبا بود.فقط آخر داستان یجوری شد یهو.نمیدونم چطوری توصیف کنم ولی به هر حال خوب داستانو تا اینجای کار پیش اوردی منتظر ادامش هستم.لایک❤️

1 ❤️

834436
2021-09-27 07:35:09 +0330 +0330

قشنگ بود، قلمتو دوست دارم.ادامه بده❤

2 ❤️

834441
2021-09-27 08:39:22 +0330 +0330

خوب بود ادامه بده
فقط طفلی بابات تو لابی زیر پاش علف سبز شد.

5 ❤️

834465
2021-09-27 12:12:39 +0330 +0330

دوست داشتم

0 ❤️

834528
2021-09-27 22:51:18 +0330 +0330

نویسندگیت خوبه
ادامه بده

0 ❤️

834542
2021-09-28 00:34:29 +0330 +0330

اول بگم خیلی قشنگ بود. مرسی. اما بعدش خوب منصور خیلی سریع رفت سر اصل مطلب که تقریبا میشه گفت غیرممکنه. جواب سومیتا هم خیلی اپن بود که بازم برای چنین دختری ممکن نیست. یکم واقعی تر مینوشتی. مثلا چندباری باهم حرف میزدن و بعد… ولی در مجموع خوب بود.

2 ❤️

834586
2021-09-28 01:28:38 +0330 +0330

حداقل میخای یک داستان بنویسی پدرتو کوچیک نکن حالا چ با موتور چه برای لباس کهنه

2 ❤️

834638
2021-09-28 06:42:39 +0330 +0330

بدک نبود ولی اون اسمتو من تو بالاشهرِ شیرازم گشتم ولی ندیدم!!

0 ❤️

834705
2021-09-28 15:28:17 +0330 +0330

ادامه بده

0 ❤️

834764
2021-09-28 23:41:11 +0330 +0330

مگه تو علاقت به بچه ها زیاد نبود پس چرا داشتی واس یه توپ که پشتت خورد بچه بدبختو میگائیدی😅😅😅😅😅
ولی در کل داستانت خوب بود 😑😆

0 ❤️

834777
2021-09-29 01:19:52 +0330 +0330

خوب بود دمت گرم

0 ❤️

835645
2021-10-03 19:29:13 +0330 +0330

خوب بود. طرز نوشتنت رو دوست دارم و اینکه تمیز می‌نویسی و پاراگراف‌بندی می‌کنی خیلی عالیه…
یه سری چیزا با دختری که تو پایین شهر بزرگ شده نمی‌خونه… اولین چیز “سومیتا وزین”. این اسم و فامیل آدم رو یاد یه دختر شیک و باکلاس و مایه‌دار می‌ندازه، نه دختر داستان ما.
صحبت‌کردن درباره سکس و اونم یه دفعه رو اصلا خوشم نیومد و به نظرم امکان نداره اتفاق بیفته اونم به همین راحتی…

بریم حالا قسمت بعد ببینیم چی می‌شه 🌹

0 ❤️