پرستار بچه (۳ و پایانی)

1400/07/14

...قسمت قبل

موبایل به دست داشتم فکر میکردم.تموم این مدت سه روز کارم شده بود فکر کردن و محاسبه. اون روزی که سفره دلم رو براش وا کردم شبش بهم پی. ام داده بود که:« حرفی ندارم و خیلی کار خوبی کردی که به من گفتی اما قبلش خوب فکرهاتو بکن و مطمئن شو.» حتی  نوشته بود«سکس باعث نمیشه که دیگه نیای از بچه ام مراقبت کنی.همه چیز رو با هم قاطی نکن. اگه بخوای یکبار با هم تجربه ش میکنیم.»تصمیمم رو قطعی کردم.

از اون ورق قرص کلرودیاز۵ که قبلا کش رفته بودم،دوباره یکی خوردم. تو حموم موهای بین پام و زیربغلم رو زدم. شکمم و سینه های اندازه نصف پرتقالم مو چندانی نداشت و در حد کرک نازک بود.پاهامم حسابی کف مالیدم و با ژیلت موهاش رو زدم و خلاصه حسابی برای معاشقه و سکس با منصور نظافت کردم. از فکر اینکه همین بدن لختم تا چندساعت دیگه جلو چشمهاش باشه، پس سرم رو از شدت هیجان داغ میکرد. بزاق دهنم زیاد میشد. جرات اینکه سینه ام یا بین پاهام رو مالش بدم نداشتم با اونکه خیلی دلم میخواست اینکاررو انجام بدم.فکر دادنم به منصور جذاب و خوشبو هم برام جالب بود هم ترس آور. البته قرصی که خورده بودم تا حدودی از ترسم کم میکرد.
اون روز جمعه بود.مانتوی ساده ای که از دبیرستان داشتمش فقط تمیز بود یا یه شلوار لی کمر کشی و پلیور قرمز وهمه اش همین بود و بقیه مانتو و لباسهام توی ماشین لباسشویی بودن و باید با بقیه لباسا شسته میشدن. تو دلم ازینکه پلیور قرمز باید می پوشیدم خوشحال شدم.
بخاطر برفی که از دوشب پیش حسابی باریده بود و قدیمی بودن موتور بابام، ناچارا پدرم واسم تاکسی گرفت و  بهش گفتم: “خودم پولش رو حساب میکنم و شما زحمت نکشید.”
پیاده شدنی احساس کردم کل آفریده های خدا حتی درختهای عریون کوچه انگاری میدونن تو دلم چه قصدی داشتم که اومدم خونه منصور و قراره چه کاری انجام بدم!!  زنگ در رو که زدم
در چندلحظه بعد باز شد. وقتی وارد ساختمون شدم یه کلرودیاز۵ دیگه واسه محکم کاری با بطری آب همراهم خوردم.که به خودم مسلط باشم به خصوص برای آروم گرفتن روده ام بسکه هی از شدت هیجان سفت میشد.پس کله ام و گوشهامم از شدت هیجان کاری که میخواستم انجام بدم داغ بود. پاهام یکم خشک شده بود وقتی راه میرفتم.
منصور درو ک باز کرد یه تیشرت سفید با شلوارک چهارخونه تنش بود و یه فنجون نسکافه دستش. با خوشرویی گفت:“سلاااام خاانم خانما. بفرمایین. خوبی؟”
سلام کردم و با کمرویی گفتم:“مرسی.”
“بشین برات نسکافه و یکم کیک بیارم!”
“نه نمیتونم چیزی بخورم.”
“هیجان داری…؟”
سرمو ب نشونه آره تکون دادم.
“خب…شکم خالی که نمیشه.”
بهش گفتم که صبحانه ای که خورم هنوز هضم نشده.
با لحن مودبانه و فیلسوفانه مثل یک روانکاو، پرسید:“قبلا هم رابطه داشتی؟”
با کمی رودروایسی گفتم:“سکس کامل که نه، اما یبار که چهارده ساله ام بود چندروزی بیمارستان بستری شدم. اون موقعها ما شهرستان زندگی میکردیم.پدرم من رو گذاشت خودش بخاطر کار برگشت. پسرعموی بابام اونجا پزشک بود و جوون و جذاب بعض شما نباشه!  به هوای معاینه با کلی قربون صدقه و دخترم و عزیزم دستمالیمم میکرد منم خب تازه ب بلوغ رسیده بودم و خوشم می اومد، در همین حد!.”
منصور صادقانه گفت:“چندان مشکلی نیست، خب تو هم اقتضای سنت بوده و طبیعیه که لذت ببری.اما خوبه که سکس نداشتی.”
با اون همه روشنفکری که داشت از جمله آخرش تعجب کردمو منظورش رو درست نفهمیدم اما چیزی نپرسیدم.
اومد سمتم و گفت: “لباس ها و این پلیور قشنگت رو دربیار راحت بشین.” خودش هم اومد جلو و با ملایمت تو درآوردن پلیور و مانتو کمکم کرد. فقط از زیر یک تاپ سفید داشتم. دست برد سمت کش شلوارم که با کمرویی گفتم: “نه… نه… الان شلوارم رو درنیار!”
نشست روی کاناپه سه نفره خونه شون و دست منم که ایستاده بودم آروووم گرفت کشید. از زیرتاپ هیچ سوتینی نبسته بودم.بین عشقبازی چشمهای منصور و سینه هام یه پارچه فقط فاصله بود.گفت: “خیالت راحت باشه. نفس رو امروز سپردم دست خواهرم. بهش گفتم گرفتارم…” و شروع کرد با موهام بازی کردن و با لبخند گفت: “گرفتار توام.” خوشم اومد.
دست انداخت دور گردنم و درحالیکه با سرانگشتاش سینه راستم رو غلغلک میداد با مهربونی گفت:“بدن و سینه های ب این نازی داشتی و ازم قایمشون میکردی؟؟” ویکم در حالت نشسته خم شد روم. با اون یکی دستش انگشتش رو کشید رو لبم و چونه ام و این حرکت رو تکرار کرد. تابم ناخودآگاه یکم بالارفت و شکمم لخت شد. خواستم تاپم رو پایین بکشم که نذاشت. روسری شالی ام رو از روی میز برداشت و باهاش دستهامو از پشت محکم بست.تابم رو داد بالا و انگشت اشاره اش رو با آب دهانش یکم خیس کرد و کشید روی ناف کوچولو و کمی برجسته ام. ناخودآگاه شکمم تو رفت و نفسی کشیدم. همینطور که روی نافم رو میخاروند خم شد و دهنش رو برد سمت شاهرگ گردنم که شدیدا نبض میزد و ازونجا شروع ب مکیدن و خوردن گردنم کرد.کسم شروع کرد ب گرم و خیس شدن.منصور سینه چپم رو  ک قلبم از زیرش تند تند میزد از بالای یقه بیرون آورد و نوکش رو با زبون قلقلک میداد.
صداهایی مثل آهههه و اووووممم از گلوم بیرون می اومد و دست خودم نبود. بین پاهام نبض میزد.لذت میبردم و لذذذت میبردم!! دستم از پشت محکم بسته بود و مثل مار میپیچیدم و به کمرم پیچ و تاب میدادم.رونهام بی اختیار به هم ساییده میشدن و پاهام از شدت لذت تکون میخورد.شلوارم هنوز پام بود. منصور کش شلوارم رو گرفت پایین کشید.بی اختیار،گفتم:“نــه”
خندید. عاشق خنده اش شدم گفت: “چی و نه خوشمزه خانم؟ میدونی چقدر منو تو کف این رونای تو پر و خوشگلت گذاشتی؟!”
و از روی شورت دست کشید به ناز پف کرده خیس داغم.شورت راه راه آبی صورتیم رو همونطور ک تو پام بود کنار زد و نقطه ضعفم اصلی ترین قسمت لذتم جلوش لخت شد. منصور کله ش رو جلو برد و مثل یک پیشی بزرگ شروع ب لیسیدنش کرد.
من ناله میکردم. از شدتتت لذت ناله میکردم.
اوووووف… اووووومممم…
کله ام از شدت دریافت لذت داشت میترکید… عین یک ظرف آب سنگینی بودم که داره سبک و خالی میشه…
روی مبل نیمه لخت افتاده بودم. حتی منصور کاملا شلواررو از پام در نیاورده بود. به لیسیدن و خوردن اونجام ادامه میداد و با دستش سینه ام رو ماساژ میداد و میمالید. بعد سرش رو بلند کرد و با انگشتش واژنم رو قلقلک داد و آبی لزج و شفاف،از پاهام جاری میشد. منصور خم شد و نجوا کنان کنار گوشم گفت:"عزیزم… چشمهاتو باز کن…! "
بین نفس نفس زدنام با صدایی دورگه شده جواب دادم:“ن… ن… نمیتونممم!”

از روم بلند شد و با حس شنواییم فهمیدم ایستاده داره شلوارش رو درمیاره. بعد فهمیدم که آلتش داغش رو گذاشته بین پاهام و داره بالا پایین میکنه.زمان ایستاده بود و دلم میخواست تا همیشه همینطور بذاره لای پاهام.لذت وصف ناشدنی داشتم و آب دهنم رو مرتبا قورت میدادم.نمیدونم چرا اون وسط بی اختیار میخندیدم!! بدنم چنان گرم و عرق کرده بود که انگار زیر دوشم.چنان نفس های تندتند و عمیق میکشیدم که انگار تازه دوییده بودم.
نمیدونم چقدر از مالیدن آلتش ب کسم میگذشت که با لحنی خسته و کمی دستوری گفت بلند شو بشین… چشمهاتو باز کن." اطاعت که کردم، دیدم روبروی منی که نشستم ایستاده و دستهاشو گذاشته روی کتف هام. آلتش سیخ و بلند و خوشبو جلوی دهنم بودهمینطور که دستهام رو از پشت باز میکرد گفت:" لمسش کن و بخور… فکر کن داری بستنی میخوری."
اون لحظه چنان هورمونها در خونم جریان داشتن و میل ب خواستنم قوی بود که حرفش رو گوش دادم و با دست چپم لمسش میکردم. مثل شیرآبی که ازش آب داغ گرفتی گرم بود.اولین بار بود ب همچین چیزی دست میزدمو ناخودآگاه باز خنده ام گرفت. چشمهام رو بستم و از کلاهکش شروع ب خوردن کردم بیشتر از اون تو دهنم جا نمیشد،مواظب بودم دندونهام بهش نخوره. منصور دستش رو لای موهام برده بود و سرم رو بیشتر فشار میداد.سرم رو هرطور بود  عقب بردم چون نزدیک بود خفه بشم.همون سر آلتش رو مثل آب نبات چوبی می مکیدم و میلیسیدم و با دست راستم بیضه هاش رو می مالیدم.منصور سرش رو عقب برده بود و نفس های عمیق میکشید وناله میکرد که آبش پاشید تو دهنم و سرم رو بی اختیار ب عقب بردم.بقیه آبش پاشید روی شکم و رون پام.منصور ک کمرش سست شده بود با چشم بسته اومد نشست کنارم. سرش رو عقب برده بود و نفس نفس میزد.یکمی گذشت.
دستش رو حلقه کرد دور شونه های لختم و سر انگشتانش ب سینه چپم میرسید. همونطور ک با نوک پرتقال کوچولووم بازی میکرد گفت:“پایه یه حموم داغ و پر از کف مالی هستی عزیزم؟؟”
سرمو بردم تو گردنش، با لبام گردنش رو بوسیدم و با ناز گفتم:“اوهوم…”
“چقدر آخه نازی تو!!! خام خام بخورمت تموم شی؟”
یکهو تو شکمم باز یه حالتی شد که انگار دستشویی داشتم.خنده ام گرفت و گفتم:“نه بریم حموممم…”
منصور با مهربونی گفت:"ای جونمـمممم…"بغلم کرد و همینطور که بغلش بودم با دهنش یکم از لب پایینیم رو مکید وخیس کرد.دوباره داشتم تحریک می شدم.
توی حموم همینطور که من رو کف مالی میکرد گفت:“ممنونم ازت که بعد مدتها انقدررر بهم لذت دادی. بعد از زنم دو سه دفعه ای سکس داشتم اما هیچکدوم ب لطافت و قشنگی تو نبودن.اگه بخوام برای نفس یه مامان جدید انتخاب کنم مطمئن باش سراغ تو میام.خیلی دوستت دارم عزیزم.”
خواستگاری غیررسمیش تو حموم رو ب حساب تحریک شدنش گذاشته بودم غافل ازینکه نمیدونستم دقیقا دوماه بعد اون ماجرا میاد خواستگاریم و موفق میشه تو دزدیدن قاپ خانواده ام!!
بعد حموم با یک حوله نو. و تمیز خودم رو خشک کردم، لباسهای قبلیم رو پوشیدم و تا یک ساعت قبل از آورده شدن نفس تخت خوابیدم و  اون روز، خواب بعد سکس و حموم عجیب چسبید.
پایان.

نوشته: آیسان77


👍 50
👎 1
63801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

836015
2021-10-06 00:47:28 +0330 +0330

منقلب شدم … كيرم نمي دونم چرا سيخ شد…

2 ❤️

836020
2021-10-06 01:07:21 +0330 +0330

Mobarak bashe

1 ❤️

836029
2021-10-06 01:38:22 +0330 +0330

هر ۳ قسمت داستانی که نوشتی فوق العاده زیبا بود

1 ❤️

836038
2021-10-06 02:24:01 +0330 +0330

هرچه زودتر قسمت بعدیش

3 ❤️

836066
2021-10-06 06:44:14 +0330 +0330

روبروی منی که نشسته بودم ایستاد… ترکیب قشنگی بود دوستش داشتم در کل ادبیات و نوشتارت خیلی خوب و حرفه‌ایه خوشحالم اینجا افرادی مثل تو هستن که سواد نوشتن دارن و به شعور مخاطب هم احترام میذارن

2 ❤️

836080
2021-10-06 09:07:36 +0330 +0330

درک نمیکنم اونایی ک کستان مینویسن کلی کشش میدن این تو ۳ قسمت تموم شد قسمت اخرشتم پاراگرافی تموم شد:/

0 ❤️

836084
2021-10-06 09:24:37 +0330 +0330

همین که تفخیذ ننوشتی برای کسشعر های تو پیشرفته
یه موضوع کسشعر و ساده رو سه قسمت نوشتی بعد خواستگاری و قبولی خواستگاری و تو دو جمله جمع کردی
کل داستان و میشد تو یه داستان پست کرد
ریدم تو این نگارشت

0 ❤️

836085
2021-10-06 09:36:19 +0330 +0330

سلام
وقتتون بخیر
الان سه قسمتو خوندم.
چون
دوست ندارم داستانی رو کامل نباشه بخونم.
اصلا هم فکرشو نمیکردم،
اینقدر زیبا
سلیس و روان
و
رمانتیک باشه.
در عین حال نمیدونم چرا،
این قسمتشو
با گریه خوندم.
خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و
منقلبم کرده بود.
واقعا لذت بردم.
دستمریزاد هنرمند.

2 ❤️

836097
2021-10-06 11:47:00 +0330 +0330

از اولش معلوم بود به ازدواج ختم میشه

2 ❤️

836118
2021-10-06 15:53:40 +0330 +0330

تنها داستانی که پیگیرش شدم و منو گرفت

0 ❤️

836138
2021-10-06 19:55:50 +0330 +0330

قلم زیبایی دارید آیسان خانم

0 ❤️

836152
2021-10-06 23:29:54 +0330 +0330

عایا یه کص دادن ساده ، ۳ تاکلردیاز۵ میخواد!؟

3 ❤️

836215
2021-10-07 11:40:08 +0330 +0330

آفرین خیلی خوب نوشتی
ادامه بده
موفق باشی

0 ❤️

836229
2021-10-07 15:11:24 +0330 +0330

قشنگ بود،،،، 😁😁😁😁😁

0 ❤️

836963
2021-10-11 23:53:24 +0330 +0330

آیسان نویسنده خوبی هستی ولی دختری که بقول تو پایین شهر باشه و ۷ سالگی اوپن شده اونم اون پایین پایین ها فکر نکنم … بعد بابات با موتور هزار هم از پایین بخواد بیاد بالا دوساعت باید تو راه باشه ی بار امتحان کن یا اصلا تهران رو ندیدی یا بالا نیومدی و دکی با اولین آگهی بدون هیچ آماری و بدون حتی خواستن مدارک تو و بچه رو تنها بذاره چودار هم گوسفندش را به این راحتی کنار سگ گله تنها نمیذاره کمی اطلاعات عمومیت رو ببر بالا تا خیس نکردی مراقب خیار بادمجون تو یخچال باش بابات با موتور آورده خونه

0 ❤️

837305
2021-10-13 15:18:20 +0330 +0330

خیلی زیبا و قشنگ بود خسته نباشی
بازم بنویس

0 ❤️